رمان بوی نارنگی پارت۷۵

4.9
(10)

 

 

پشت در اتاقم منتظر ملیحی بودم که یکی از ویتر ها(سالن کار) را به دنبالش فرستادم تا خبرش کند آمده‌ام

 

ولی در اصل می‌خواستم بفهمد وقتی کلیدها را به او سپرده‌ام قرار نیست به این سادگی دست بکشم که جواب تماسهایم را نداد و اینطور بی طاقت نگهم داشت

 

از دیدن بیتا که لبخند به لب با صورتی که برخلاف این اواخر که همیشه درهم و گرفته بود خوشحال با چشمهایی براق نزدیک می‌شد متعجب اخم کردم

 

چندین روز را به فلاکت و سختی گذراندم، انقدر که از گیجی بارها در کارها اشتباه کردم و مدیر داخلی هتل که کنارم بود با چک کردنش تذکر داد… حالا که مشتاق منتظرش هستم بیتا را فـرسـتـاده؟

 

کلید اتاق استراحتم را به سمتم گرفت

– سلام صبحتون بخیر.. بفرمایید

 

– سلام صبح بخیر. کلید اتاق کــو؟ به ملیح خانوم بگین بیاد با خودشم کار دارم

 

دندانهایش نمایان شده گردنش کشیده شد! حالش را نمی‌فهمیدم از چه چیزی اینطور جسور شده بود؟

 

– نیسـت نیومده. کلید رو هم نصیبه خانوم دادن کلید اتاقتون هم پیش خانوم کمالیه که داخل اتاق هستن

 

ملیح نیامده! چـرا؟ کمند اینجا بود؟ صبح به این زودی!

 

سری تکان دادم

– ممنون بفرمایید سر کارتون

 

ضربه‌ی آرامی به در زدم با صدای کمند وارد شده از دیدنش جا خوردم! چه خبر شده که از صورتهای همه شادی می‌بارید؟

 

– سلام رسیدن بخیر

 

نگاهم لحظه‌ای روی اویی که باز مثل قبل شده با ناز جلو می آمد ماند. روی وسایل اتاقم که انگار عوض شده بودند چرخیده پرسیدم

 

– سلام ممنون.. اینجا چرا این شکلی شـده؟

 

با نازی عجیب چرخی زده گفت

– خوب شده؟ من عوضشون کردم اونها که داغون شده بود

 

باز دخالت بیجا..! تا کی باید به او تذکر می‌دادم؟ جدی توپیدم

 

– یعنی چی داغون شده بود؟ شما باید تشخیص بدید یا من؟ با اجازهٔ کی به وسایل اتاق من دست زدید؟

 

جا خورد صورتش که انگار بیشتر از قبل به آن رسیده بود وا رفت اما عکس العملش به حیرت انداختم!

 

شبیه به دختر بچه‌ای لوس کیفش را برداشته در حالی که چشمهایش پر شده به سمت در می‌رفت گفت

 

– با اجازهٔ خــودم… برای اینکه اون بیشعـور که بخاطرش هر بار منو ندیدی همه چی رو بهم ریخت و من نگران توی بی لیاقت بودم که جای تشکر صداتو می بری بالا و فکر می‌کنی منم زیر دستتـم!

 

فکر که نمی‌کرد با این رفتار بی خردانه و کودکانه قرار است نازش را بکشم یا حتی برایم مهم باشـد؟

 

قبل از بیرون زدنش بلند طوری با احترام و خاص صدا زدم که بایستد. هر چقدر هم با این جنس رعایت کرده شرارت نکنم اما روش توجه کردن امثال او را بلدم

 

– کمنــــد خانــــــوووم؟

 

 

 

متوقف شده با صورتی خیس چرخید اخم کرده خشک و جدی گفتم

– وسایل قبلی رو کجا گذاشتین؟ بفرستین همونهارو برگردونن

 

ماتش برده زمزمه کرد

– سامان!

 

توجه‌ای به صدای ضعیفش که می‌گفت از آن صدا زدنم منتظر برخورد دیگری بوده نکردم

 

– گفتین کار شماست دیگه؟ می‌خوام لطف کنید و تا شب اتاق برگرده به حالت اولش

 

صورتش باز خیس شده بغض دار گفت

– وسایل شکسته به دردت نمی‌خوره

 

اجازهٔ سوال پرسیدن نداده به سرعت بیرون رفت

وسایل شکسته؟ در نبودم اتفاقی افتاده بود‌؟

گیج پشت میز نشسته نصیبه را خواستم تا سرگردانی‌ام را آرام کند تنها کسی که درست و حسابی بدون شرارت مثل مرصاد، بدون ناز آمدن یا گریه کردن مثل کمند جوابم را رک و راست می‌داد

 

قبل از آمدنش وارد اتاق استراحتم شده عروسک ملیح را با حال خوشی از به زودی دیدنش دوباره به تاج تخت آویزان کردم مدتی باید به جای جیب کتم اینجا باشد تا او هر بار ببیند

 

در که باز شد سریع ایستاده بعد از خوش و بش معمول و همیشگی وقتی تازه از راه می‌رسیدم با اشاره به اطراف رو به صورت نصیبه‌ای که انگار بیش از حد خسته بود پرسیدم

 

– چه خبره؟ چی شـده‌؟

 

زمزمه‌اش عجیب بود! بعض داشت؟

– نمیدونم.. مسئولش خانم کمالی بودن.. از ایشون باید.. بپرسید

 

ابروهایم بالا پریده رک جواب دادم وقتی کمند را می‌شناخت و می‌دانست فقط برای راحتی و کمتر شدن کار او گفته بودم مسئول است

 

– نمی‌دونید نمیشه با خانم کمالی اصلا حرف زد؟ الانم با قهر رفت‌

 

سر به زیر شده زمزمه کرد

– کار مرصاده

 

چه چیزی کار مرصاد بود؟ چه خبر است؟

– چی کار مرصاده؟ کجاست؟ هنوز نیومده؟ ملیح خانوم کجاست؟

 

سر بالا گرفته با آه عمیقی که با همهٔ وجودم احساس کردم چقدر دلشکسته بود قطره اشکی روی صورتش چکیده گفت

 

– ملیح.. استعفا داده.. دیگه نمیاد

 

شوکه وا رفتم. میز را دور زده هاج و واج نگاهش کردم

– یعنی چی؟ کِی؟ مرصاد میدونه؟

 

لب گزیده چشم بست شانه‌هایش بی صدا تکان خورد حالش به دلشوره انداختم

– نصیبه خانوم! چی شـده؟

 

جلو آمد با گرفتن پشتی مبل تنش را که انگار سست بود نگه داشت به سختی دهان باز کرد نگاهش بالا نمی‌آمد! مگر چه می‌خواست بگوید؟

 

– مرصادم دیگه نمیاد وقتی.. ملیح نمیتونه بیاد

– چــــرررااا؟

 

دمی گرفته دستی به صورتش کشید صدایش را تا به حال آنقدر پر درد نشنیده بودم

 

قلبم به درد افتاده بود چنان تند میزد که انگار فهمیده بود باز دوباره قرار است سالها کسی را نبیند یا ناموسی از دست رفته است

 

– فردای شبی که رفتی.. ملیح استعفا داد کمندم قبول کرد.. گفتم باید بهت خبر بده ولی.. گوش نداد.. گفت الان من اینجا مسئولم.. ملیحم رفت نتونستم نگهش دارم.. روز بعدش مرصاد برگشتــ…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x