رمان بوی نارنگی پارت ۱۱۰

4.4
(7)

 

 

دمغ گفت

– هیچی… فقط گوش کن بگم چیکار کردم… تو فکر کن فقط می‌خوام خودمو راحت کنم… باشه؟

 

از سکوتم ادامه داد

– اون روزها حالم خوش نبود… می‌خواستم بهت بگم برش‌گردونی ولی یهو ملیح رو گرفتن و همه چی قاطی شد… گفتی بیا کنار بیاییم بیا آشنا بشیم… فکر کردم شاید بتونم همه چی رو درست کنم.. بتونم کمک کنم.. به تو.. به ملیح.. به خودم.. به اون بی معرفتی که رفت و ولم کرد.. فکر کردم حالا که به من همچین پیشنهادی دادی اگه بگم نه… ممکنه از سرگردونی و فرار بری سراغ یکی دیگه… ازدواج کنی و بعدش… ملیح رو ببینی که تنهاست… پشیمون بشی و نتونی کاریش بکنی…

 

نگاهم کرد

– تو حیفی برای اینکه نرسی بهـش.. ببخشید.. ولی فقط گفتم باشه و قبول کردم تا روی هوا نگهت دارم.. تا تموم بشه و بهت بگم تنهاست.. بگم گناه نیست… تا ثابت بشه ملیح بی گناهه و آزاد بشه و بتونم بگم… موندنم اینجا دلیل دیگه‌ای هم داشت که نمی‌تونم بگم… اون به ملیح مربوطه نه تو… شاید اگه یه روز خودشو دیدی بهت گفت… ولی بدون..

 

خیره به چشم‌هایم با مکث گفت

– بِدون هیچ وقت دلیل بودنم تو نبودی وقتی می‌دونستم از من حتی خوشت نمیاد و خودم هم حواسم جایی دیگه بود… تو هم گیج بودی.. انگار تنها راحت بود برای فرار از این اوضاع…

 

عقب رفته روی مبل افتادم

– بیا بشین

 

فهمید با وجود شوکی که از روی هوا نگه داشتن و حرفهایش به من وارد کرده هنوز در حال فرارم

 

رک گفت

– تمومش کن سامان.. تلاش کردی.. سعی کردی ولی نشد.. نتونستی.. نمی‌تونی وقتی بارها اسمشو اشتباهی میگی… یعنی دوسش داری… با اینکه نشون نمیدی ولی خیلی بهش فکر میکنی… فقط به درد تو سینه‌ات عادت کردی… چیزیو درست نکردی که بدترم شدی… من نامردم… اصلا دیوونه‌ام هنوزم گاهی دلم می‌خواد اذیتت کنم و سر به سرت بذارم لجت در بیاد… ولی فقط در همین حد… هیچ وقت دوست نداشتم… فقط برام قابل احترامی

 

جلو آمده روبرویم نشست چشم بسته فقط صدایش را شنیدم

 

– نمی تونستم دوست داشته باشم.. مردی رو که میگه نامزدیم ولی اگه الان بعد چند وقت ازش بپرسی رنگ چشمای من چه رنگیه قسم میخورم نمی دونه!

 

بی اراده چشم‌هایم باز شد با لبخند گفت

– تا حالا اصلا منو نگاه کردی؟ برای دیدنم؟

 

با مکث گفت

– مثل دیدن ملـــیح… قسم می‌خورم نه… من می‌دونم سمت کی برم که دردسر نشه… می دونم چطور آدمی هستی که با خیال راحت بهت نزدیک شدم

 

نگاهم در صورتش چرخید درست می‌گفت… نکرده بودم… حتی برایم مهم هم نبود… هیچ چیز از ظاهرش برایم مهم نبود… از رفتارهایش برای نجات از این اوضاع انتخابش کردم در حالی که هر زمان که نبود فقط سایه‌ای از صورت ملیح می‌دیدم… ملیح هر جا که بودم بود

 

خندیده او هم نگاهم کرد

– انگار تازه داریم می‌بینیم. ولی یکم دیره اونم با جاهایی که توی سینه‌مون پره

 

– صبر کن. نمی‌تونی سر خود تنهایی تصمیمـ…

– سامان…

 

صدایش ملتمس بود اما برخلاف گیجی من که نمی‌دانستم چکنم او می‌دانست

 

– می‌تونم… تو هم همینو می‌خوای… دیوونه‌ای مثل من که فقط روی اعصابته و انقدر تابلو رفتار کردی که خودشم فهمیده، به دردت نمی‌خوره… کسی که رفتارهات و گیر دادنهات براش جذاب نیست… توجه‌ی بیش از حدت که انگار می‌خوای کنترلش کنی براش مهم نیست. مراقبتت اعصابشو خورد می‌کنه… دیوونه‌ی بد اخلاق و تندی مثل تو هم که انقدر پرروئه که بی هیچ نسبتی بپره بهم به درد من نمی‌خوره… می‌فهمی چی میگم؟ متفاوتیم… خیلـــــــی… حتی به خواسته‌های هم نزدیکم نیستیم… من میدونم کجا باید دنبال اونی بگردم که بتونه تحملم کنه… واسه تو هم یکی مثل همون ملیـحِ آروم و ساده خوبه که شاید تو زندگیش یه آدم محکم و مراقبی مثل تو کمه که نتونستی بعد از چندین ماه هم فراموشش کنی.

 

 

 

از حیرت و سرگردانی‌ام در حال ذره ذره هل دادنم به سمت حال زاری بود که مدتی با آن درگیر بودم و مثل همه‌ی مشغله‌های ذهنی‌ام به سختی با مشغول شدنم با خانواده خودم را از آن بیرون کشیدم.

 

چندین ماه به سختی تلاش کردم تا روبه‌راه شوم. توان برگشتن به آن حال و دوباره تجربه کردنش را نداشتم آن هم با این شوک…!

 

با دمی سنگین که تمام سینه‌ام را پر کرد گفتم

– دست بردار… آدم شو… بزرگ شو… بذار زندگی کنیم… هر چقدر هم محکم باشم کاری که تو می‌کنی نامردیه… خیلی نامردیه… منو انقدر زجر نده وقتی فقط توی بی انصاف می‌دونی چقدر درمونده‌ام که اومدم سراغت… بذار امروز همه چی رو تمومش کنیم… بذار راه خودمونو تا تهش بریم

 

ناتوانی‌ام را از صدایم فهمید، ایستاد، حلقه‌ای که دستش بود را در آورده به سمتم گرفت

 

– بیا… تموم شد… من فقط واسه قشنگیش دستم کردم و اینکه تو باور کنی

 

نگرفتم و او بی خیال روی میز گذاشتش در حالی که به سمت در می‌رفت گفت

 

– یادت باشه هیچ‌کس نمی‌دونه… به ملیحم گفته بودم صوریه چون هم نمی‌دونستم بعدش چی میشه هم میخواستم جلوی بابام فیلم بازی کنه، نخواستم بفهمی تا کارم راه بیوفته و کمک کنی پس راحت جمعش کن و بهش فکر کن

 

چرخید با لبخند گفت

– به مادرت بگو از دختره خوشم نیومد… نتونستم درستش کنم… تو رستوران هم فقط روی اعصابم بود… منم به بابام میگم اخلاق نداری ازت خوشم نمیاد دروغم نگفتیم

 

در را باز کرد از سکوتم که دلیلش را در این حال خودم هم نمی‌دانستم جلوتر رفت

 

– راستـی… اگه سوالی داشتی از کمالی هم می‌تونی بپرسی… وکیلت خیلی به مرصاد و ملیح کمک کرد. دمش گرم برعکس دختر نچسبش آدم حسابیه

 

جا خوردم! کمالــــی؟

خیره نگاهش کردم

– مونــا؟

 

خندید

– باید برم… فکر کنم ظرفیت اطلاعات بیشتر نداری باید فکر کنی… باید تنها باشی تا وقتی برسی به اینکه دلت بخواد بدونی چی شده و من بهت بگم چه کمکی ازت میخوام و مرصاد چقدر روی اعصابمه… فقط تو می‌تونی اون روانی رو که چند وقته شده نگهبان ملیح جمعش کنی

 

لحظه‌ای توقف کرده دوستانه گفت

– متاسفم… درسته اولش بخاطر نظر بابام فقط ازت سواستفاده کردم ولی بعدش فقط قصدم کمک بود تا جبران کنم… امیدوارم خراب ترش نکرده باشم… امیدوارم همون بشه که میخوای… ببخشید بخاطر نامردیم… میشناسمت سامان، اگه می‌فهمیدی صوریه و به ملیحم گفتم عمرا کمکم نمی‌کردی و بابام ولم نمی‌کرد… ببخشید اون روزها واسه کمک فقط تو و ملیح رو داشتم

 

فقط به رفتنش نگاه کردم چرا با وجود کاری که کرده… با وجود دروغهایی ‌که گفته… با وجود آشفتگی جدید… با وجود دو رنگ بودن و گولم زدن از او ناراحت نیستم؟

 

حالم از چه چیزی انقدر بد اســت؟! اگر قرار بود برگردد چرا رفـت؟! چرا ماه ها درمانده بودم؟

 

این اتفاق برگشتن حساب می‌شود؟

اصلا چه ربطی به من دارد؟ چرا عصبانـی‌ام؟ چرا حتی بیشتر از ماه‌ها پیش دلم می‌خواد هر چیزی از او را از ذهنم پاک کنـم؟

چرا احساس می‌کنم حقارت است؟

 

باید با کمالی تماس بگیرم؟ او چرا حرفی نزده سکوت کرد؟

 

***

 

 

 

حرصی از اتاق بیرون زدم خوب می‌دانستم کار کدام دیوانه است و چرا؟

 

احتمالا شنیده که قرار امروز مادر و سحر و سارا را با دختری که قرار بود آشنا شوند بهم زده‌ام و این یعنی حال خوشی ندارم و اتفاقی افتاده که باز به خودش جرأت داده بی اجازه وارد اتاقم شده دست به وسایلم بزند

 

کاش می‌فهمید برداشتن سیگارهایم معجزه نکرده کمکی به من نمی‌کند… به منی که با اینکه این اواخر به خاطر نبودن مرصاد و شلوغی سرم حتی وقت کوتاه سر زدن به باشگاه را نداشتم اما امروز بعد از مدتها نرفتن چندین ساعت خودم را در آنجا آن هم ساعتی که کسی نبود مشغول کرده چنان مثل دیوانگی سحر که از او یاد گرفتم به جان خودم افتادم که تنم به ناله بیفتد و افکارم و پریشانی‌اش رهایم کند

 

اما فقط خاطرات قبل را به خاطر آوردم…

 

قبل از رفتن او که به خاطر هیجان احساس تازه‌ای که داشتم برای تخلیه خودم بیشتر از همیشه به باشگاه رفته تنم را خسته می‌کردم…

درست مثل روزهای اولی که رفت…

 

روزهایی ‌که نه توان خانه رفتن و دیدن نگاه‌ها را داشتم نه توان رفتن به رستوران و جای خالی او را…

 

روزهایی که از بیچارگی بعد از دیدنش در خانه‌ی باباطاهر چند شب را تا ساعتها در باشگاه مانده کتک خور اَرس شدم تا شاید حالم جا بیاید… رفیقی که به قول خودش آرزوی زدنم را داشت و هرگز فکر نمی‌کرد روزی خودم پیشنهاد بدهم آن هم وقتی جان مقابله نداشته باشم و بتواند حرصش را خوب خالی کند

 

میان سالن ایستاده داد زدم

– پرهــــااااام

 

سحر از آشپزخانه بیرون آمده ریلکس و بی خیال گفت

– باز چه غلطی کرده؟

 

اخم کردم

– بی تربیت.. این دیگه چه مدل حرف زدنه؟

 

شانه بالا انداخته در حال بازگشت به آشپزخانه گفت

– اصلا به من چه

 

ابروهایم بالا پرید! می‌دانستم، حس کرده بودم این اواخر بعد از رفتن پروانه سنگینی و سردی تندی در رفتارش نسبت به پرهام شکل گرفته، حرفی نزده بود پس دخالت نکرده بودم

 

حتی از چیزهایی که دیدم و شنیدم با پرهام هم حرف نزدم فکر نمی‌کردم سحر آن سردی را پیش چشمم علنی کند!

یعنی بقیه اطرافیان هم دیده‌اند؟

 

چند ثانیه بیشتر نگذشت که پرهام از پله ها پایین آمده در حالی که به سمتم می آمد صدا بالا برد

 

– سحـــر… چاییت دم نکشید؟…. چته صداتو انداختی تو سرت گولاخ؟

 

سحر اینبار با لیوانی چای دم در سبز شد قبل از آنکه جواب پرهام را بدهم جرعه‌ای صدادار و بی ادبانه خورده گفت

 

– چرا کشیده، می‌خوای بیا واسه خودت بریز

 

پرهام گفت

– قرار نشد بیاری بالا با هم بخوریم بی معرفت؟ چه هورتم میکشه!

 

سحر در حالی که باز بی خیال به آشپزخانه برمی‌گشت گفت

 

– نوکرت که نیستم. الحمدلله چلاقم ‌که نیستی! تازه بی معرفتم هستم می‌خواستی فکرشو بکنی که نمیارم

 

اخم کرده به پرهام نگاه کردم عکس العملی نسبت به چیزی که دیدم نشان نداد، تند گفتم

 

– تو آدم نمیشی؟

 

 

 

نیم قدم عقب رفت

– چرا؟ باز چی شده؟ خلقت تنگه ترکشش میگیره به من؟

 

حرصی گفتم

– نه اگه بی اجازه به وسایلم دست نزنی و نری تو اتاقم!

 

پوزخند زده پررو گفت

– حالا انگار چی شده.. وسیله‌ی شخصی که نبود! حالم خوش نبود لازم داشتم برداشتم مصرف شد، برو باز بگیر خسیس

 

چشم هایم گرد شده توپیدم

– لازم داشتـــی؟!

 

بی خیال سر تکان داد، غریدم

– غلط کردی که لازم داشتی الاغ! تو مگه سیگار میکشـی؟

 

دستی به سینه‌ام گذاشته هلم داد

– به قول خودت هوچی نشو! جرم نکردم که.. گیرم من یه پاکت بردارم چی ازت کم میشه؟ مگه ذخیره نداری برو از اونها بردار

 

– پرهـــااام!

 

فریادم اینبار همراه با سحر مادر را هم بیرون کشید

– چی شده؟

 

بی توجه به سوال مادر رو به سحر توپیدم

– از کی؟

 

سحر گیج گفت

– چی؟

– شوهرت از کی سیگار می‌کشـه؟

 

صورت هر دویشان مات شد اما سحر زود خودش را جمع کرد

– داری میگی شوهرت! من که نکشیدم از خودش بپرس به من چه

 

سریع عقب گرد کرده رفت مادر نگران و گیج زمزمه کرد

– پرهام جان؟!

 

پرهام که دمغ رفتن بی خیال سحر را نگاه می‌کرد لبخند زده مچگیرانه گفت

 

– تو که میدونی انقدر بده واسه چی می‌کشی؟ واسه چی به خاطر چهار تا نخ سیگار صدات خونه رو برداشته چروک!

 

مادر که با لبخند رفت خیز برداشته قبل از گریختن یقه‌اش را چسبیدم حرصی از کارش که فقط می‌خواست باز تذکر دهد گفتم

 

– اولا که به تو چـه؟ دوما که سی و چند سالته خجالت بکش دست بردار از این اخلاق و فضولی کردنت! سوما چنتا نخ نبود و همه رو بردی روانـی! چهارماً یا همین الان برمی‌گردونی یا چنان چوب بچرخونم تو لونه زنبورت بتکوننت که حالاحالاها صدای ویز ویز و نیشش نخوابه! البته… شواهد نشون میده از نیشش سوراخ سوراخی

 

پررو خندید

– نمیشه برگردونم داداش.. دیدی که هوا هنوز خنکه، بعد از ظهر نیشم زد دیدم بیکارم رفتم حیاط بچرخم وسوسه شدم آتیش زدم گرم بشم

 

کفری هلش دادم کاش مادر نبود تا چپ و راستش کنم

– بیشعور نفهـم! دردت چیه که خوب نمیشی من باید جورشو بکشم؟ نمی‌بینی کلافه‌ام؟

 

با تمسخر جواب داد

– آفرین این خوبه جور منو بکش بهتر از سیگار کشیدن نیست؟ تازه کلی بهت خوش می‌گذره

 

با طعنه گفتم

– همون به خواهرم با تو خوش میگذره بسه هـا؟

 

 

 

وا رفت… بی توجه به سمت آشپزخانه رفتم باز مادر در حال جنب و جوش بود و سحر پشت میز نشسته

 

قندان را از جلوی دستش برداشتم نگاهم کرد، می‌دانستم پرهام صدایم را می‌شنود با اخم گفتم

 

– این یه طرز برخورد با شوهرته اونم توی جمع؟ تو این خونه که یه تکون نمی‌خوری، یا نگاهت به مامانه یا نسرین خانوم حداقل برای شوهرت یه تکونی بخور

 

لیوان چای‌اش را روی میز گذاشته نگاه گرفت، نه ذره‌ای برایش مهم بود نه توجه کرد. انگار یخ زده بود

 

بی هدف قندان را با خودم بردم

– پاشو اگه زحمتت نیست یه قندون دیگه پر کن واسه شوهرتم یه چایی بریز

 

از کنار پرهام که لبخند به لب نگاهم می‌کرد رد شده به سمت حیاط رفتم تا شاید هوای خنک شب کمی کمکم کند حالا که نمی‌شد حال گرفته‌ی پرهام را بیشتر بگیرم تا حرصم از کارش خالی شود…

 

اما نگران اوضاعشان زمزمه کردم

– خاک تو سرت… برو جمع کن زندگیتو که حالا که سیگار نمی‌کشیم خودمو خفه کنم لازم نباشه جور تو رو بکشم اون خفه‌ام کنه

 

وارد حیاط شده در را محکم بستم درگیری و مشغله ذهنی خودم کم بود که حالا باید نگران این دو دیوانه هم باشم

 

از صبح زمانی که مونا پا از اتاقم بیرون گذاشت گیج و سرگردانم… حرفهایی که زد! اتفاقاتی که افتاده! چنان بهمم ریخت که حتی به قول او نتوانستم تنها باشم تا فکر کنم…

 

علاوه بر نگرانی برای ملیح تصویر همسر ویلچر نشینش از جلوی چشمم نمی رفت…

 

پسری که روزی به دیدنم آمده بود تا بگوید “”پاک تر از ملیح نیست”” و منظور حرفهایش را نفهمیدم

 

بعد از رفتن مونا کمتر از یک ساعت دور خودم چرخیدم. هر چه شنیدم را بارها تکرار کردم و در نهایت از گیجی و نگرانی برای ملیحی که مونا گفت متهم بوده، بیچاره از حالی که باز دارم و انگار به نقطه‌ی اول برم‌گردانده همه‌ی رفتارهایش را فراموش کردم به تماس با کمالی روی آوردم

 

مردی که حس کرده بودم این اواخر رفتارش تغییر کرده و گفت خدا را شکر تماس گرفته سراغش نرفته‌ام تا از رو در رو بودنمان شرمنده‌تر نباشد

 

کسی که گفت حال و روز پریشانم را دیده اما دلیلش را نمی‌دانسته تا روزی که مونا سراغش رفته، از ملیحی حرف زده که من قصد نزدیک شدن به او را داشته‌ام و دخترش کمند کمکش کرده تا جسارت رفتن داشته باشد و حالا آن ملیح میان دردسری عجیب گیر افتاده به کمک او به عنوان یک وکیل نیاز دارد

 

گفت که شرمنده از کار شاید ابلهانه و کودکانه‌ی دخترش هر چه از دستش بر آمده توسط معرفی کردن یکی از دوستانش، بهترین وکیلی که برای کمک به میلح می‌شناخته انجام داده، ولی مسئله خیلی زودتر از آنچه فکر می‌کردند با گرفتار شدن مجرم در پرونده‌ای دیگر که زبانش به قتل شوهر ملیح هم باز شده تمام شده و از ملیح رفع اتهام شده است

 

تأسف و شرمندگی‌اش بابت کار دخترش، که نه تنها رفتن ملیح که باعث رفتن مرصاد هم بود و دلیل بهم ریختگی همه‌ی زندگی‌ام شد علت رفتارهای اخیرش را که کمتر سراغم می‌آمد و حتی اجازه نداد در این چند ماه به شیراز بروم و هر بار خودش قبل از آنکه بگویم تمام کارها را جمع کرده رفته و برگشته بود برایم روشن کرد

 

جملات آخرش که انگار نه تنها حس شرمندگی که درد هم داشت و می‌گفت او هم مثل دخترش انتظار داشته دخترش را ببینم باعث شد بی اراده حال ملیح را بپرسم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x