غمگین و دلخور لبخند زد
– درباره سامان که هیچی… افکارت دربارهی منم که برادرتم نابوده دختـر! چرا فکر نمیکنی چون حسابیه و میتونه خودشو نشون بده و باورتو عوض کنه بهش مطمئنم؟ چرا فکر نمیکنی به درستی خواهرم ایمان دارم که کینهای نیست و بالاخره وقتی از نزدیک سامان و زندگیش رو ببینه و بشناستش پسش نمیزنه و زندگیش روبراه میشه؟ در ضمن… سامان قبلا یه چیزهایی شنیده و اومده جلو… به نظرت دیوونه است که بعدش بگه چرا نگفتین؟
ترسیده از جا کنده شدم
– چی شنیده؟ از کجا میدونی؟
سریع ایستاده دستم را گرفت
– ملیــح… آروم آروم بابا؟! مگه دیوه که انقدر هول میکنی؟ تو چطور میخوای با قولی که به مامان دادی به این آدم فکر کنی؟
مضطرب تکانش دادم
– بگو از کجا میدونی؟
– اون روز که بردت دیدن مامان… همون روز که فتانه رو معطل کرده… بهم گفت اسم کم آوردم ترسیدم مچ خواهرتو بگیره اسم خواهرتو گفتم که اونم هرچی به زبونش رسیده پشتش گفته، دیوونه نگرانت بود مثل خواهر خودش. از حرفهایی که شنیده بود ناراحت بود میخواست مثلاً به من بگه که بدونم پشتت حرف میزنن، یک کلمه از حرفهاشو هم باور نکرده بود. فهمیده بود دربارهی بابا هم دروغ گفتی نمیخواستی بدونه خودشو زده بود به نفهمی
حیرت زده پشت به او چشمم در سالن کوچک خانهاش میچرخید
“” اسم کم آورده؟ اسم منو گفته؟ اون روز منظورش از نفر سوم خودم بودم؟ انقدر می خواست؟ واقعاً میخواست؟ احساسش انقدر واقعی بود؟ اون روز که گفت ملیح عروسکی مال منه خودمو گفت؟ “”
از ابتدا منظورش من بودم؟ آن روز گفت نفر سوم شبیه من بود تا نظرم را بفهمد؟ سرکارم نگذاشته بود! می خواست بفهمد؟
نمیدانم چرا عصبانی شدم چرخیده کلافه گفتم
– میگم مشکوکه میگی نه! میگی به این آدم نزدیک بشم وقتی ممکنه بدونه؟ نمیدونی اون فتانهی عوضی چه حرفهایی ممکنه بزنه و چطوری بگه که همه باور کنن؟ حتی بدترش کنه که….
– نگفتم میدونه ملیح که! گفتم فکر کنم، گفتم شاید، حرف واضحی نزد بیشتر حرصی بود از اون چیزهایی که شنیده بودم و دقیق هم نگفت و نمیدونم چی بوده.
“”اون روز هم وقتی برگشت عصبانی بود! یهو عوض شـد انگار فتانه بهش فحش داده بود””
– خب اگه کامل بفهمه چی میشه؟ میگی ممکنه اصلا براش مهمـ….
جملهی مردد و نصفه نیمهام را برید
– میگم هرچی.. تو نترس، میگم بدونه یا ندونه چیزی عوض نمیشه، میگم خودش خواسته پس باهاش آشنا شو، بهش نزدیک شو، خودت بشناسش، بفهم آدمش هست یا نه، بفهم من درست شناختمش یا نظر خودت درسته، بعد ببین ارزشش رو داره؟ باید بمونی و بهش بگی چی بهت گذشته تا زندگی کنید یا باید بهش جواب رد بدی و جفتمون اینبار برای همیشه بریم
****
نگاهم به دستهای نصیبه بود که قرار بود امروز مراحل آماده سازی مواد غذایی برای پرطرفدار ترین غذای منوی رستوران را به من یاد بدهد
از آنجا که همهی زورم را میزدم تا به بیتا که میخ شده سنگینی نگاهش را حس میکردم توجه نکنم و افکارم که مرتب به سمت اتاق او میکشیدم را کنترل کنم، نه تنها چیزی نفهمیدم که چندبار نصیبه چیزی خواست و گیج دور خودم چرخیدم و او عصبی صدا بالا برد
– ملــــیح..؟!
لب گزیدم از خوش شانسیام هم زمان تلفن همراهم در جیب روپوشم به صدا درآمد
اخم کرده گفت
– اینجا اتاق مدیریته که گوشیتو با خودت آوردی؟ بلندگو هم روش نصب کردی؟ میخوای تلفنچی هم بهت بدم؟
– ببخشید
با بیرون کشیدن گوشی خواستم خفهاش کنم اما از دیدن شمارهی رند او جا خورده مکث کردم!
نصیبه سر جلو کشیده با دیدن صفحهی گوشی گفت
– بالاخره مچتو گرفت، جوابشو بده بفهمی من مراعاتتو میکنم
نمیتوانستم جلوی چشم نصیبه که چیزی نمیداند جواب ندهم
شرمنده بودم از دو روز غیبتم که او اصلاً به رویم نیاورد، امروز هم به محض رسیدن بدون اطلاع دادن به آشپزخانه آمدم و حتما میداند به زور مرصاد آمدهام
با مکث جواب دادم
– بله؟
صدای بشاش و شرورش بلند شد
– دیدم یه روز مرخصی دادم سه روز نیومدی اینه که گفتم همین اول صبحی بهت بگم فهمیدم به روی خودت نمیاری اینجا صاحاب داره. فرارم کردی و رفتی آشپزخونه تا برگشتنت تا شب طول بکشه و شایدم اصلا نیای
قلبم چنان تند میزد که روی صدا و نفس کشیدنم در حرف زدن اثر گذاشته بود
با نگاهی به نصیبه گفتم
– کارم… مهمه
نصیبه بی ملاحظه صدا بالا برد
– نه که خیلی به دردم خوردی؟
خجالت زده صدا زدم
– نصیبه خانم!
صدای پوزخند او را شنیدم با پیروزی گفت
– ایشونم نمیگفت در حال دیدنت بودم دیگه! به نفعته بیای تا کتک نخوردی اون گوشی رو هم توی راه یه جوری سر به نیست کن مدیرتون نبیینه، بفهمه استفاده کردی برخوردش از نصیبه خانوم بدترهها… اینجا خواهر مرصاد بودنم به دردت نمیخوره از من گفتن بود
“”دیوونه به خودتم تیکه میندازی؟ بعد بگو مرصاد قاطی داره””
گیجی و سکوتم را با شیطنت جواب داد
– یه صدایی در بیار اگه لارنژیت نیست! از اینجا که نشستم فقط میبینم وایسادی صدا رو بستم نمیفهمم
معذب جواب دادم
– ببخشید.. الان میام
– منتظرم
نگاهم را به نصیبه داده خجالت زده گفتم
– گفتن برم
صدای پوزخند بلند بیتا را شنیدم با اینکه قرار بود ندیده بگیرمش تا مونا به قول خودش اگر بتواند و مطمئن شود خبر دهد اما نتوانستم، افکار این دختر وقیح را که بدتر از فتانه بود خوب می شناختم، اعمال خودش را به هر که خوشش نمی آمد نسبت میداد
به ضرب چرخیدم با تندی گفتم
– چیزی گفتی؟
جا خورد! انتظارش را از منی که همیشه ساکتم نداشت وا رفته زمزمه کرد
– نه
به سمت در رفته پچ زدم
– جراتشو نداری وقتی نصیبه هست ترسـو!
با اینکه میدانستم او میبیند گوشی را بی صدا کرده دوباره داخل جیبم گذاشتم
برای تنهایی با او دلهره داشتم، وقتی فقط به خودم گفته بود رفتارش چه بود حالا که دیگر به همه گفته!
با این وجود حالم از دفعات قبل بهتر است حالا مادرم میداند، مرصاد می داند، برخورد برادرم را که بیشتر نگران من بود دیدهام، برادری که برای بیرون کشیدنم از خانهاش بعد از سه روز وقتی فکر میکردم از دلهره و استرس زیاد نمیتوانم با او روبرو شوم دست به دامن مادرم شد تا با من تماس گرفته از احوالاتم بپرسد و بخواهد خبرهای اطرافم را خودم به او بدهم
سعی کردم نفسم را کنترل کنم تا هیجان و اضطرابم مشخص نباشد و رفتارش بدتر از چیزی که هست نشود
ضربهای به در زدم
– بفرمایید
دمی گرفته سر به زیر وارد شدم تا دیرتر به صورت احتمالاً خبیث شدهاش نگاه کنم اما با سر بالا کشیدن از دیدن مادرش روی مبل غافلگیر شدم حتی به او نگاه نکردم
بی حواس از اینکه چرا به اینجا آمده به خاطر برخوردش که هر بار صمیمانه بود حالا که بعد از مدت ها میدیدمش خندان جلو رفته از دیدنش ابراز خوشحالی کردم
با لبخند و نگاهی لبریز از مهر جوابم را داد، رو به او که فراموشش کردم در حالی که دستم را گرفته بود گفت
– شما دیگه برو
– عـــه! چرا؟
نگاه مادرش شیطنت گرفت
– چون میخوام دربارهی تو با ملیح جان حرف بزنم دیگه! بهتره نباشی
تازه به عنوان مادر او دیدمش، کمی عقب رفتم اما دستم را رها نکرد.
با شیطنت جواب مادرش را داد
– اتفاقاً واسه خاطر همین باید باشم. خواهر مرصاد مامان یادت که نرفته؟ میشوره میبره
شرمگین لب گزیدم اما از جواب مادرش لبهایم کشیده شد
– تو هم پسر منی مدیــر! بهتر از هر کسی میشناسمت، نمیشناختم هم دیدم و شنیدم پشت تلفن چطوری باهاش حرف زدی. من جای ملیح بودم الان نمیخواستم نگاهت کنم میگی باشم؟
– چرا…؟! مگه چی گفتم؟
– هیچی مادر! “کتک نخوری، سر به نیستش کن، برخوردش بدتره، اینجا صاحاب داره، تا شب طول بکشه” خب همهاش که تهدید و طعنه بود؟
پوزخند زده اضافه کرد
– خوبه که فقط دو سه روز نیومده من بودم شش ماه جوابتو نمیدادم
رو به من با صدایی پایینتر انگار که مثلاً نمیخواهد پسرش بشنود گفت
– اینجا همیشه رفتارش همینطوریه؟
خودم هم نفهمیدم چه شد که بی اعتنا به دلیل حضورش بدجنسی کرده گفتم
– نــه…
او که لبخند زده با نگاهی پیروز به مادرش ابرو بالا داد برای کنف کردنش اضافه کردم
– خیلی خیلی بدتره. احتمالاً الان چون مهمون دارن به کارمندشون احترام میذارن مهمونشون متوجه نشن
با چشمهای تنگ نگاهم کرده لب به دهان کشید سریع نگاه گرفتم، مادرش جواب نگاهش را داد
– عـــه! خجالت بکش سامــان.. تهدیدش میکنی؟
وا رفت
– اصلا حرف زدم؟
– بچـمی نگاهتو نفهمـم؟!
رهایم کرده با اخم به سمت او رفت، صدای ملتمسش بلند شد
– مامـــاااان…!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با برداشتن بی سیم بی توجه به اعتراض او نصیبه را مخاطب قرار داد
– نصیبه جان؟
سرم به سمت صفحه LCD کشیده شد دیدم نصیبه به سرعت از همه فاصله گرفته دور شد
چرا صدایش مثل مادر او شیطنت دارد؟ می دانست؟
– جون نصیبه؟
– اینجا یه مزاحم دارم بفرستمش کاری داری بدی دستش یه ساعتی توی دست و پام نباشه امر و نهی نکنــه شایدم بفهمه من مادرشم خودم تربیتش کردم از پسش بر میام؟
نصیبه شرور خندید
– آره که دارم. میخوام یکی که اتفاقاً مثل مزاحمت گنده هم باشه و زورش برسه سطلهای زباله رو ببره بیرون واسه تخلیه. بگو دستکش بپوشه بچهها سهل انگاری کردن دور و برش خیلی کثیفه
مادرش با لبخند او را نگاه کرده جواب داد
– بذار ببینم خودش میره و میفهمه نباید مدیریتشو به رخ دخترت بکشه یا باید بندازمش بیرون!
نتوانستم جلوی خندیدن بیصدا و تکان شانههایم را بگیرم
منتظر پسرش را نگاه میکرد او اما قدمی به من نزدیک شده با پررویی گفت
– فهمیدی چی شد؟ اول آخر مدیر اینجا منم حالا بخنـد
حضور مادرش تمام دلهرهام را برد با اینکه خجالت کشیدم از بی خیالیاش، لبخند زدم
– سامــااان..!
از تشر مادرش هم خندید در حالی که به سمت در میرفت جواب داد
– دارین بیرونم میکنید جلو نصیبه هم چغلیمو کردین باید به یکی بزنم یا نه؟ زورم که به شما دوتا نمیرسه یکی بیرونم میکنه اون یکی میگه آشغال ها منتظرن میمونه فقط ایشون
یک ابروی مادرش بالا پرید
– نه انگار راست میگه خیلی بدتری و به خاطر مهمونت مراعات میکنی
چشمکی زده باز با پرویی جواب داد
– خیلی واسه نگه داشتنش توی اتاقم دست و پا زدم مامان اگه منو نمیشناخت غیر طبیعی بود.. حالا ببینم شما چیکار میکنی با این شناخت! فقط حواست باشه نپیچونتت مرصاد مربیش بوده
با خروجش نگاه مادرش برایم سنگین شد اما رفتار دوستانهاش اجازه نداد این سنگینی طول بکشد
– بیا بشین ملیح جان خدا اینجا به همتون صبر بده، مادرشم و انقدر اذیت کرد تا بره
جلو رفته کنارش نشستم با مکثی کوتاه شروع به حرف زدن کرد.
حرفهایی که میدانستم به کجا میرسد را از پرسیدن حال خانوادهام و مادر شروع کرد، از پرسیدن وضعیتم در محل کاری که پسر شرورش حضور دارد تا شکر برای حضور مرصاد که بودنش کنار پسرش، سنگینی کارش را با وجود شیطنت هایش به نیمه رسانده و برادریاش برای من کار اوی مادر را راحت تر کرده
صدای مهربان و جوانتر از سنش کمکم با احتیاط شد، انگار نگران بود که حرف زدن دربارهی چیزی که میخواهد بگوید ناراحتم کند!
چرا ملاحظهی او را پسرش ندارد؟
– میدونم شاید اینجا اومدنم از نظرت درست نباشه ولی نصیبه گفت بین خونهی خواهر و برادرت جابجا میشی، مادرت هم گفت مستقلی زندگی خودتو داری، گفتم اگه بیام محل کارت، وقتی تنهایی، شاید بهتر باشه تا جایی که حضور بزرگترهای خانوادهات و احترام گذاشتنت روی استقلالی که مادرت گفت اثر میذاره
“”مادر انقدر منو از همه جدا کرده؟””
با مکث گفت
– خدا خیر بده مرصادو حضورش رحمته، سامان گفت درخواستشو بهت گفته آره؟
درخواست محرمیت؟ نگاه گرفته سر تکان دادم
با نگاهی براق لبخند زد
– ملیح جان… مادرت گفت اجازهی هر کاری رو باید از خودت بگیرم، سامان که هول بودنش معلومه منم که تکلیفم مشخص. یه مادرم که میدونم اگه دیر بجنبم جای خودم باید رنگ بگیرم واسه سر پسرم
با همهی شرمم لب هایم کشیده شد و او محتاط تر ادامه داد
– میمونه نظر مهمترین که تویی، به اینکه یه مدت کنار هم بودین و حرفهاتونو زدین امید بستم…
دستم را فشرده ادامه داد
– اومدم ببینم این چند ماه کنار هم بودن و چند روز فکر کردن به جایی رسیده که برسم به داد دل سامان… با محرمیت برای آشنایی بیشتر و شناخت موافقی یا نه؟
دلم از این راحتی حرف زدنش دربارهی پسرش مرتب فرو می ریخت، تپش تند قلبم تمام تنم را می لرزاند….
عجیب حق با مرصاد بود! من آدمش نبودم، خجالت میکشیدم حتی به او با این همه احتیاط در رفتارش بگویم “نه” و کاملاً رد کنم. حتی می ترسیدم بگویم اصلاً فکر نکردهام و در این چند روز گیج دور خودم چرخیدم، بگویم تمام برخوردهایم با پسرش را بی نتیجه هزار بار زیر و رو کردم و نفهمیدم چکنم.
حتی میترسم بگویم آشنایی بدون محرمیت و او هم به عنوان یک مادر مثل بابا طاهر و مرصاد به رفتار پسرش که گفت اذیت میکند و بیرونش کرد شک کند، آن هم وقتی او هر چقدر هم شرور میشد آزارت نمی داد
سکوتم که طولانی شد باز به حرف آمد
– میدونم نگرانی… ما زنها با مردها خیلی فرق داریم، در عین قدرتمندتر بودن برای هر کاری که شاید مردها با وجود قدرت ظاهریشون براش ضعیفن ولی به خاطر احساساتمون، به خاطر مهر ذاتیمون، گاهی خیلی آسیبپذیریم، باید احتیاط کنیم، باید مراقب باشیم، حتی شاید درباره کسی که فکر میکنیم بهش مطمئنیم، حتی کسی که کنارش بودیم و میشناسیمش چون با وجود تمام قدرتمون ممکنه فقط خودمون غرق بشیم و با یه جسم سنگی طرف باشیم که هر چقدر تلاش کنیم تغییری نکنه… ولی اگر مهر و احساسی داشته باشه… اگه صادق باشه… اگه جنسمون رو بشناسه و مهرمون رو بخواد میشه کنارش بهشت ساخت… اون وقته که اون مهر تو اون رابطه میشه قدرت برتر نه ضعف… با همون میتونیم همهی فصلهای اون رابطه رو بهار کنیم حتی اگه یه زمستون سنگین رو رد کرده باشه… میدونم نگرانی… میدونم با وجود اینکه سامانو میشناسی نمیتونی اطمینان کنی و برای تصمیم گرفتن شک و تردید دست از سرت بر نمیداره…
کمی به جلو خم شده دستهای هیجان زدهام را نوازش کرد
– برای همین اومدم شاید بتونم کمک کنم، اومدم بگم پسرم بهت مهرو احساسی داره که ندیدم به کسی داشته باشه… صادقه… میخواد بهشت بسازه… جنستو میشناسه… مهرتو می فهمه… میخواد قدرتت رو زمان استفاده از مهرت برای خودش ببینه… می خواد لطافت حضورت سختی و سردی زمستون تنهاییشو بهار کنه… میخواد سردی و سوزش با تو گرم بشه… به عنوان یه مرد با همهی اقتدارش، با همهی موفق بودن و خوشبخت بودنش، با دیدن تو فهمیده حالا زمانیه که به حضور مهری نیاز داره که توی جنس خودشون نیست…. مهری که شاید از خیلیها دیده ولی فقط با تو میخوادش… کنار تو میخوادش…
ضربان قلبم آنقدر تند شده بود که نمیتوانستم نفس به تنگ آمدهام از کمبود اکسیژن را کنترل کنم. سینهام به تندی بالا آمده دم عمیقی گرفتم
به مادرش دربارهی من و احساسش چه گفته بود که اینطور حرف میزد؟
از خواستنش و رفتنم گفته بود یا او از مادری و مهرش مثل تمام مادرها چیزی فهمیده که اینطور به من شوک وارد کرد؟
واقعاً دربارهی احساس او حرف میزد؟
با تمام شرم و اضطرابم به خاطر حرف زدنش از رد کردن زمستانی سنگین در رابطهای که نمیدانم اصلاً داشتیم یا نه زبانم باز شده نگرانیام را بیرون ریختم
میخواستم بداند آنقدرها زندگی آرام و بی مشکلی ندارم و پسرش درگیر میشود و حتی استقلالم پر از گرفتاریست
– میدونید که… که من قبلا ازدواج کردم و ایشون قبلش بهم گفته بودن ولی من… به خاطر شرایطی که داشتم رفتم، با همهی استقلالم الان هم شرایطم خیلی تغییر نکرده، مشکلاتی دارم که اگه ایشونــ….
حرفم را با آرامش، با جملهای عجیب برید
– چرا اینها رو به من میگـی؟
تعجبم را از نگاهم خوانده ادامه داد
– مشکلاتت، اتفاقهایی که بینتون افتاده، برخوردهاتون، ازدواجت یا هر چیز دیگهای دربارهی زندگیت به سامان مربوطه نه من! من فقط مادرشم که وظیفه دارم یه کارهایی انجام بدم… مسلما اگه نیاز داشت کمکش میکردم ولی پسرم بچه نیست که بخوام دربارهی این چیزهایی که میخوای بگی تا بدونم دربارهاش باهاش حرف بزنم و راهنماییش کنم تا اشتباه نکنه… سامان هم دربارهاش باهام حرف نزده و یعنی فکراشو کرده و نیازی به مشورت با من و حرف زدن دربارهاش نداشته… یعنی از نظرش اصلاً به من ربطی نداشته
گیج پلک زده دور و برم را نگاه میکردم، از برخوردش واقعاً غافلگیر شدم، از رفتار پسرش که انگار اصلاً دربارهاش حرف نزده بیشتر از برخورد او متعجبم…!!
بهتم را فهمیده گفت
– اگه مشکلی در این مورد داری، اگه تکلیف چیزی برات روشن نیست، برای تصمیم گرفتن بیشتر با سامانم حرف بزن، کمکت میکنه، حرف زدن از خیلی از سوتفاهمهایی که حتی ممکنه بعدا پیش بیاد جلوگیری میکنه…
لبخند زد
– کمکت میکنه بدونی اونم همچین بی مشکل نیست، خانوادهی ما هم کم مشکل نداشته
نمیدانست از پسرش میگریزم، گاهی حتی نمیتوانم مستقیم نگاهش کنم، ما در سکوت کنار هم بودیم، اصلاً حرف نزدهایم
از زمانی که بازگشتم با اینکه راحت تر از قبل برخورد میکنم اما دلهرهای عجیب دارم
گاهی در حضورش از افکارم دربارهی رفتنم و برخورد او چنان نگرانم که هر چه بگوید فقط به “چشم” ختم میکنم تا حتی کمتر حرف زده برخوردی نداشته باشیم
با این اوصاف و احوالاتم برخورد و رفتار این مرد عجیب نیست؟
چقدر میشناختم؟ چه میدانست؟
با سکوتی چند لحظهای نگاهی به ساعتش انداخته گفت
– فکر کنم تا همینجا بسه دیگه باید فقط منتظرت باشم
غرق فکر زمزمه کردم
– منتظر مـــن؟!
چشم های زیبایش براق شده خندید
– آره دیگه.. که خبرشو بدی کی برنامه ریزی کنم
دوباره گیج گفتم
– برنامهریزی برای چـی؟
اینبار خندیدنش صدادار بود
– انگار من بیشتر از سامان اذیتت کردم که گیجی! کنار اون بودی راحت تر بودی برم خودش بیاد ادامه بده
شرمگین لبخند زدم، ایستاد سریع به احترامش ایستادم دست هایش جلو آمده آرام به آغوش کشیدم
کنار گوشم پچ زد
– شرم و حیا ربطی به استقلال نداره، هر چقدر هم مستقل باشی جوابمو باید از داداشت بگیرم. به سامان میگم که قراره مرصاد بهش خبر بده ولی خودم تنها شدیم به اذیت کردنت ادامه میدم
از خنده شانههایم تکان خورد چقدر راحتیاش دلچسب است
با نگاهی ذوق دار خیره به چشمهایم گفت
– نمیدونی چقدر منتظر روزیام که کنار سامان ببینمت و از دستش شاکی باشی، خیلی منتظرم نذار دلم میخواد بیشتر ببینمت. دلم میخواد نگاه سامانو وقتی نگاه نمیگیره ببینم ذوقش دیدن داره
شرمگین از جملاتش پوست صورتم داغ شده نگاه گرفتم ، صدای دور شدن برخورد کفشهایش به کف سرامیکی نگاهم را معذب بالا کشید
چقدر دلم برای بغل کردن مادرم تنگ شده
****
(سامان)
مبهوت به گوشی دستم چشم دوختم!
ساعت از دو نیمه شب گذشته و مرصاد با پیامک رضایت خواهرش به محرمیت را به من بیخواب شده خبر میدهد؟
آن هم وقتی دیروز مادر بعد از رفتن تماس گرفته گفت ملیح هنوز به زمان نیاز دارد و باید بیشتر با او حرف بزنم و صبر کنم؟
فکر میکردم منظورش چند هفته است که به خاطر ناگهانی بودن در خواستم از حرفهای آن نیمه شبم با مرصاد، ملیح دوباره باید برخوردهای هر روزمان را دیده به آن فکر کند،
حتی فکر میکردم شاید مثل دفعهی قبل برود یا کاملاً رک رد کند
گیج دوباره پیامک را خواندم
“” سلام. ملیح قبول کرد محرم بشین به سیمین خانوم خبر بده برنامه ریزی کنه “”
بی آنکه یک کلمه حرف بزنیم پذیرفته بود یا مرصاد همانطور که گفت با ترساندنش راضیاش کرده؟
با صدای بلند “”سحــــر”” گفتن پرهام آن هم در این ساعت سریع تیشرتم را بالا کشیده بیرون رفتم
گیج با موهایی بهم ریخته تنها با یک شلوارک وسط سالن ایستاده در تاریکی دور خود می چرخید!
– سحــــر…؟!
دوباره که دهان باز کرد سریع جلو رفته دستی به کمرش کوبیدم به سر و وضعش اشاره کرده غریدم
– چته نصف شبی آرومتر! این چه وضعیه؟
سریع چرخید
– سحر کو؟
کاملا مشخص بود ترسیده!
– خوبی پرهام؟ مگه تو اتاقتون نیست؟
جواب نداده وارد اتاقم شد
– چیکار میکنی پرهام؟ سحر این ساعت تو اتاق من چیکار میکنه؟
به سمت اتاق مادر رفت که بازویش را چسبیدم
– چته دیوونه کجا میری؟ خوابه، نصف شب اینطوری ببینتت که سکته میکنه احمق!
نگاهش به من بود ولی حواسش نه. حیران گفت
– سحر نیست.. همهی اتاق های بالا رو گشتم نبود
با تمسخر گفتم
– شاید حمومه؟
انگار اصلاً نشنید از کنارم رد شده به سمت در خروجی سالن رفت
– پرهـام؟ حواست به هوا هست فروردینه!
بی توجه به راهش ادامه داد به ناچار پشت سرش رفتم تا مانع شوم، صدای خندان سحر هر دویمان را متوقف کرد!
– خوابه؟ کجا میره؟
پرهام به ضرب چرخید، از دیدن سحر در ورودی آشپزخانه که به حالش میخندید صورت گیج و نگرانش به حرص نشست
داد زد
– کجا بودی؟ نصف شبی پا شدی کجا راه افتادی؟
صورت سحر درهم شده با طعنه جواب داد
– بیخواب شدم اومدم قهوه بخورم، نمیدونستم باید از حضرت والا اجازه بگیرم که فکر نکنه منم مثل خودشم که نصف شب با یه تیکه کاغذ یادداشت گذاشتن ناپدید میشم!
این حرفش بی انصافی بود وقتی از ابتدا می دانست ازدواج با کسی مثل پرهام، پزشک بخش اورژانس بیمارستان چه شرایطی را به همراه دارد
بی نظیر بود
ولی باز تو این چند روز ی پارت میدین ی هفته ای میشد روزی دوتا پارت میدادی
اما باز ی پارت شده
اگه امکانش باش باز دوتا پارت بدین خواهشن🙏🙏 🙏
نتا اینقد قط و وصل میشن که این ی پارتم کلی طول میکشه بزارم دیگه باید ببخشید 🥲
بله متوجه ام
بازم خیلی ممنون 😘 🙏