رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۰

4.2
(10)

 

 

مشتی که به پهلویم زد با صدای “هین” بلند دخترانه‌ای همراه شد بی آنکه بچرخم ایستاده سحر را با خودم بالا کشیدم

 

– سلام استاد

 

سحر اخم کرده توپید

– سلام این چه وضعیه؟ با کفش‌های بیرون اومدین داخل؟ مقرراتو نمی‌دونی؟

 

سر چرخانم تا کسی را که احتمالا از فضولی زیاد داخل آمده و با جدیت سحر کنف شد را ببینم

 

دختری که روبرویمان ایستاده بود با اخم به سر تا پای من نگاه کرد با پوزخندی مالکانه گفتم

 

– مقررات شامل حال همسر استاد نمیشه اونم وقتی شما پا برهنه پریدی وسط کلاس خصوصیش

 

سحر حرصی زمزمه کرد

– پرهام!

 

مزاحم چشم‌های گرد شده‌اش را به سحر دوخت که باز توپید

– قراره تا شب وایسی بر بر منو نگاه کنی؟!

 

به محض چرخیدن مزاحم به سمت در بی هوا سحر را بغل کردم پچ زد

 

– هیـــن…! دیوونه بذار بره اینها تا شب برام دست می‌گیرن

 

– ده دقیقه وقت داری خودتو نجات بدی و فقط همین یه نفر منو اینجا دیده باشه و بدونه شب تا صبح اینجا چه غلطی می‌کردیم! مثل دخترهای خوب برو لباسهاتو بپوش بیا با هم بریم خونه دوش بگیریم، از کلاس خصوصیت بو گرفتم

 

اخم کرد حرصی گفت

– تهدیدم می کنی؟

 

دندان نما لبخند زدم می‌دانستم چه قدر حالش بد است، می‌دانستم چقدر غمگین است و حتی می خواهد سر به تنم نباشد اما باید تنها می‌شدیم، نه برای آنچه او نگرانش بود و گفت لیاقتش را ندارم، برای حرف زدن، برای اینکه بی دغدݝه به آغوشش بکشم و به یاد بیاورم چقدر دیر کرده‌ام و بفهمم چطور باید جبرانش کنم

 

تنها راهی که برای راضی ‌کردنش داشتم نشان دادن آن روی دیوانه‌ام بود

 

– آآآ قربون سحری

 

حرص زد

– بی‌شرف

 

– خوشم میاد خوب می‌شناسیم بپر بپوش بریم اگه نه تا شب با همین صحنه البته افقی، نه اینطوری که عمودی اینجا وایسادم میمونم تا یکی یکی بیان زیارتم کنن دخیل ببندن

 

میدانست وقتی پیله کنم شوخی ندارم حرصی نالید

– برو تو ماشین تا بیام باید صبر کنی تا منشیم و نگهبان بیان

 

چرا حواسم به این نبود که نمی‌تواند خودش به تنهایی اینجا را اداره کند و باید افرادی را به عنوان کادر اداری استخدام کرده باشد؟

 

احتمالا آمده بودند که فضایی که در آن حضور داریم آماده‌ی بهره‌برداریست! و او میخواهد با پیچاندنم بیرونم کند

 

– ده دقیقه بیشتر میشه تا بیان بگو بمونم خودمو الاف نکنم؟

 

– نامـــرد…! نخیر احتمالا اومدن

 

حریفم نشد و لو داد، محکم لب‌هایش را بوسیده بی توجه به صدای “هین” دوباره‌ای که شنیدم به سمت در چرخیدم

 

– اومدیـها سحری

 

به مزاحم هین گو دختر دیگری اضافه شده بود که صورت آشنایی داشت

 

– سلام آقای کامران! شما کجا از این ورها؟

 

مثلا خجول دستی به پیشانی کشیدم یادم نمی آمد کجا دیده بودمش، همین که از دوستان نزدیکش نیست که فراموشش کرده‌ام یعنی مهم نیست، فقط می‌خواستم سحر حرفم را جدی بگیرد و بداند نیاید بر میگردم پس گفتم

 

– والا دیدم زنمو ول نمی‌کنید شبانه روز توی این باشگاه موندگاره نه فقط خودشو هلاک میکنه منو هم از دیدن زنم محروم کرده گفتم بیام اینجا شوهر داری کنه

 

خیره به چشم های گردشان در حال خروج اضافه کردم

– بدم نشد فهمیدم باشگاهتون تشک‌های خیلی خوبی داره، اگه مربیتون اجازه میده یه شب امتحانش کنین خیلی خوبه مخصوصا اگه بعدش یکی باشه مشت و مالت بده

 

بی توجه به صدای تشر سحر به آنها بیرون زدم باید فکری به حال تنهاییمان بکنم تا بتوانیم حرف بزنیم، تنها که شویم باز همان آدم است و حتی ممکن است از خانه‌ی خودمان بیرونم کند، با حالی که دارد و کاری که کرده‌ام نمی‌توانم حرفی بزنم یا توقع رفتار بهتری داشته باشم

(ملیـح)

 

میان خواب و بیداری حرکت چیزی را روی صورت و موهایم حس کرده چشم باز کردم از دیدن صورت سامان در این نزدیکی وقتی لبهایش به گونه‌ام چسبید جا خورده عقب پریدم، اما به جلو کشیده شده به سینه‌اش چسبیدم

 

– بخواب سامانم

 

خستگی‌اش از صدا و فشار عضلاتی که قفل کرده در آنها کشش ایجاد می‌کرد مشخص بود

 

– هووووم… وول نخور خوابم میاد وقت ندارم بذار یه چرت بزنم

 

لباس هایش را عوض کرده بود

– کی اومدین؟!

 

خواب آلود و چشم بسته جواب داد

– همین الان مامان گفت بریم صبحونه، بذار تا نیومده دنبالمون یه چرت بزنم

 

نگران از وضعیت خواهرش که با آن رفتار پر نشاط و شرارت همسرش ذره‌ای نمی‌شد حدس زد انقدر در گیر باشند پرسیدم

 

– دیدینشون؟ حالشون خوب بود؟… گوشی نداشتم تماس بگیرم با تلفن خونه هم ترسیدم مامانتون بفهمن

 

“نچی” گفته کمی عقب کشید

– آره نگران نباش، موندم تا با هم رفتن به مامان گفتم دخالت نکردم که نگران نباشه ضایعم کردی

 

منظورش را فهمیدم شرمنده گفتم

– ببخشید مرتب سر زدم پرسیدن کجایین نشد نگم رفتین دیگه

 

دستش روی گودی کمرم قفل شده با کمی خشونت به تنش فشردم اخم کرده حرصی گفت

 

– پایدارم نمیشد نگی‌؟

 

لب گزیدم فکر نمی‌کردم سیمین خانوم گفته باشد باز از دهانم بی اختیار بیرون پریده بود خسته و خواب آلود بودم نزدیک به صبح که مادرش تازه بیدار شده بود و من برای خواب می‌رفتم

 

– ببخشید

– گفت تا صبح بیدار بودی آره؟!

 

– ترسیدم بخوابم طوریشون بشه خب

 

ناگهانی محکم و جاندار گونه ام را بوسید

– آخی خوشمزه

 

شرمگین عقب کشیدم

– گفتین بریم صبحونه

 

– پاشو که به یه روش دیگه باید خستگی در کنم نذاشتی بخوابم

 

بی اعتنا به اینکه باز نخوابیدنش را گردن من انداخت سریع از تخت پایین رفته خودم را داخل سرویس انداختم

 

نگاهم قفل جای بوسه‌اش در آینه بود که از فشار ته ریشش سرخ بود دلم انگار در سینه‌ام برای به آغوش کشیدن او و چسبیدن به سینه اش در آن لحظه دست دراز کرده بود!

 

من زیادی بی جنبه‌ام یا او خیلی صادق است که چنین احساسی دارم؟ آن هم فقط در چند روز وقتی حتی هنوز اضطراب فهمیدنش را دارم!… وقتی از عصبانی شدن و جدی شدنش حتی حملات ناگهانی و عجیبش مضطرب شده گاهی می‌ترسم

 

با احساسی دوگانه میان اضطراب و دل‌ریزه‌ای شیرین صورتم را شسته بیرون رفتم میان اتاق منتظر ایستاده بود!

 

– چقدر طولش دادی؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x