رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۲

4.2
(20)

سیمین‌خانوم با لبخند در حالی که بیرون رفته در را می‌بست گفت

 

– اگه با رفتارت از خجالت آبش نکنی جلوی مادرت که پشیمون بشه و باز فرار کنه شاید بتونم تا دیر نشده برات یه کاری‌ بکنم مرد گنده

 

طعنه‌ی مادرش بیخیال خنداندش ولی من را متوجه کرد که همه می‌دانند روزی او را رها کرده‌ام اما نه تنها به روی خود نمی‌آورند که ذره‌ای هم دخالت نمی‌کند!

 

شرمنده بودم اما کفری از رفتارش مشتی به سر شانه‌اش زدم

– آبرومو بردین

 

قهقهه زد کنارم دراز کشیده بغلم کرد

– تقصیر خودت بود نذاشتی وقتی که دارمو چرت بزنم ولی خب آخرش خوب بود از الان میدونه پایداری که میگی عمدیه و واسه لج کردن با منه که حرصیم کنی با پایدار بعدی خودش حسابتو میرسه کامکار حواستو جمع کن

 

متعجب پرسیدم

– واقعاً؟!

 

ابرو بالا داد

– واقعا.. جدیتشو هنوز ندیدی چون ذاتا خیلی مهربونه ولی اگه اون روش بالا بیاد ذره‌ای بهت رحم نمی کنه تا حالیت کنه خودتی

 

غرق فکر درباره‌ی سیمین خانم بودم که چقدر دورادور هوای فرزندانش را داشت و تا مجبور نمی‌شد ذره‌ای در زندگیشان دخالت نمیکرد

 

دستی به کمرم زد

– حالا خودم آپشن های دیگه‌ات رو فعال کنم یا خودت میدی؟

 

گیج پرسیدم

– چی بدم؟

 

پقی خندید

– خودتو نگفتم که میزنی جاده‌خاکی! فعلاً تا گیر دادی به صوری و فکر کردی ولت می‌کنم فقط بوس و بغل بده بقیه‌اش باشه واسه وقتی عقدت کردم و باور کردی همه چیز جدیه هوم؟ خوبه؟

 

با “هینی” بلند، غیر ارادی ، شوکه و عصبی با کف هر دو دست محکم به سینه‌اش کوبیدم تا عقب برود، صدای حرصی‌ و حرکتم دست خودم نبود

 

– مردک پررو… برو کنار دیوونه!

 

از هول کردن و عصبی شدنم بلندتر خندید اما دست برنداشت

 

– مرد نشدم که بابا من هنوز پسرم، دوست دخترمی هنوز که نگرفتمت! اصلا مگه فقط با یه صیغه آدم همینطوری رو هوا مرد میشه؟ داریم یه همچین چیزی؟ چقدر پر توقعی!

 

غیر ارادی بود که جیغ زده برای فرار صدا زدم

– سامـــااان…!

 

دست هایش پشت گردن و روی دهنم نشست نگاهش چراغانی بود

 

– آهان همینه! دیدی سامان گفتن کاری نداره؟ به فکر خودت باش وقتی با مادرم تنها میشی دختر! وقت حساب کشی رحم نداره امیررضا الکی بهش نمیگه سیمین‌بانو که… الانم صدای جیغتو شنیده فکر میکنه یه غلطی کردم با پایدار بعدی که بگی میفهمه فیلمه ادبت میکنه

 

با “هومی” عصبی تنم را تکان دادم خندید خیره نگاهم می کرد

 

– یه بار دیگه کارتو تکرار کن! فرفری هات باحال تکون می‌خوره!

 

عصبی تکان نخوردم با لبخند گفت

– تکون نخوری موهاتو میکشما ملیح

 

بیچاره پلک بستم نفسم را از بینی بیرون دادم نوک بینی‌ام را بوسیده کمک کرد برخیزم

 

– خسیس… پاشو واسه امروزت بسه بقیه‌اش باشه واسه شب که نوبت توئه منو بغل کنی

 

هلش دادم سریع رو برگردانده بیرون زدم در حالی که نگران روبرویی با مادرش هم بودم، در حالی که تمام تنم گر گرفته عرق کرده بود، در حالی که در سرم غوغایی بود از رفتار او، رابطه‌یمان، شبی که او منتظرش بود و صوری‌ای که مدتهاست شروع نشده تمام شده اما من برخلاف او هنوز گیج میان زمین و هوا بلاتکلیف مانده‌ام دلم میخواهد بپذیرمش و تمامش کنم اما نمی‌دانم عکس‌العملش از شنیدن درباره‌ی زندگی‌ام چیست و همین سستم می‌کند!

 

اینکه او که انقدر متفاوت است و هوایم را دارد در نگاهم بخاطر عکس‌العملش بد شود و بگوید همانم که دیگران گفته‌انر می‌ترساندم نمی‌خواهم دوستی‌اش را از دست بدهم

 

مرصاد..! او چه می‌کند؟ اگر بود کمکم می‌کرد

 

(سامان)

 

خیره به گیجی‌اش که از صبح با آن درگیر بود و سعی می‌کرد به روی خود نیاورد اما مرتب با “نچ” گفتن و زیر و رو کردن کاغذها نشانش میداد خندیدم

 

صورتش مثل صبح که دلش می‌خواست از زمین محوم کند عجیب بامزه شده بود

 

نگاهم کرد ابرو بالا داده با شرارتی شیرین که از حضورش هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد مخصوصا که کاملاً واضح فهمیده بود من به صوری پایبند نیستم گفتم

 

– چرا اینقدر با خودت درگیری؟ خیلی فکر نکن آخرش یه بله گفتنه دیگه

 

اخم ریزی کرده حرصی نگاه گرفت کم‌حرف تر شده بود وقتی فهمیده بود زبانی حریفم نمی‌شود

 

جابجا شده روبرویش روی مبل نشستم

– معرفی می کنم بنده سامان پایدارم مدیر اینجا اگه مشکلی دارید می‌تونید عنوان کنید کاری از دستم بر بیاد انجام میدم

 

نگاهش ملتمس شده گفت

– میشه اذیت نکنید

 

صادقانه گفتم

– نه!

– نچ

 

به درماندگی‌اش خندیدم

– خیلی حال میده که تا حالا امتحان نکردی؟ پس چرا مرصاد اینطوری دیوونه شده‌؟ کار توئه دیگه

 

کفری کاغذها را روی میز بینمان کوبید

– آقای پایدار…!

 

چشم تنگ کرده خبیث نگاهش کردم، سریع مطلب را گرفت تند دست روی لب‌هایش گذاشت

– ببخشید… سامان

 

لحظه‌ای حس کردم نگران شد دست دراز کرده دستش را گرفتم با تعلل اجازه داد دستهایش را رها کرد تا به سمت خودم بکشم

 

شدم سامانی که بداند می‌تواند به او اعتماد کند

– بگو چی شده؟ نگران چی هستی؟

 

سر به زیر زمزمه کرد

– هیچی

 

دست‌هایش را کشیدم تا نگاهم کند باید بفهمد جدی بودنم فقط برای تغییر صوری و پذیرفتنش نیست، جدی‌ام و او را با تمام شرایطش برای دلم پذیرفته‌ام دقیقا همانطور که می‌خواهم سامان را همان که هست بپذیرد

 

– ملیح؟ بگو.. من اینجام که کمک کنم، که نخوای تنهایی اینطوری تو خودت بریزی و نگرانش باشی، ازدواج و شریک زندگیت اگه تو همه‌ی شرایط به کارت نیاد اصلا به هیچ دردی نمی‌خوره

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x