رمان بوی نارنگی پارت ۱۶۸

4.5
(11)

 

میفهمم که مرصاد به کمک او چیزی را از من پنهان می کند و اگر اتفاقی بیفتد من متهم می شوم نه مرصادی که هنوز حالم را نمی فهمد پس باید قبل از هر اتفاقی خودم با او حرف زده همه‌ی حوادث را بگویم ولی باید حالم خوب باشد تا باز نترسم، تا از تنهایی با او که فهمیده‌ام زود عصبانی می‌شود هول نشوم و کار را مثل دیشب خرابتر نکنم

 

به خاطر اتفاقی که چند روز پیش برایش افتاد هم می‌ترسم و می‌خواهم بگویم تا بداند شاید آن دعوای خیابانی به من مربوط باشد

 

ولی عکس‌العمل تند دیشبش از یک درخواست ساده حتی از بودن هم پشیمانم کرد!

 

جدای از مدل حرف زدنم که بی اختیار اضطراب می‌گیرم و او اشتباه برداشت می‌کند همه چیز را انقدر جدی گرفته و خودش را بخاطر دفعه‌ی قبل محق میداند که اجازه‌ی حرف زدن و بیان درست خواسته‌ام را نمی‌دهد

 

باز با وجودت صداقتم مثل روز اول حضورم در خانه‌یشان شبیه قادر عصبانی شده!

 

حالم را نمی‌فهمد و حتی نمی‌خواهد ذره‌ای برای تنهایی به من درمانده حق بدهد، بفهمد با تمام اینکه هیچ چیز زندگی‌ام دست خودم نبوده در تلاشم تا کنار او خودم باشم، خودم تصمیم بگیرم حرف بزنم و با دانستن، دوباره برای حضور داشتن یا نداشتنم تصمیم بگیرد

 

رفتارش نشان نمی‌دهد ظرفیت فهمیدنش را ندارد؟

 

با اتفاقی که دیشب بینمان افتاد و حرف‌هایی که زد و حتی اجازه نداد یک کلمه‌ی دیگر حرف بزنم و به خودش تماما حق داد فهمیدم سکوت و نگرانی احمقانه‌ام مثل هر بار بیشتر به دردسر انداختم! باز ممکن است از نظر مردی دیگر هیچ حقی نداشته باشم و متهم شوم آن هم مردی مثل او… تنها کسی که می‌خواستم کنارش بمانم

 

از رفتار روزهای قبلم فهمیده بود می‌خواهم بمانم تصمیمم را گرفته‌ام پذیرفته‌ام و فقط منتظر بازگشت مرصادم تا تصمیم‌شان را بگیرند که فقط از چند جمله‌ی کوتاه در بیان خواسته‌ام آن هم فقط کمی تنهایی کلافه شده فکر کرد می‌خواهم ترکش کنم و برای همیشه بروم!

 

او هم مثل مرصاد که روزی برای درخواست مرخصی چند ساعته فکر کرد در فکر همیشه دور شدنم نفهمید فقط کمی فضا و زمانی کوتاه می‌خواهم تا در تنهایی و آسودگی بدون حضورش فکر کنم، دلم را به اطمینان برسانم و با او حرف بزنم

 

جملات دیشبش ترساندم تمام شب را بیدار مانده فکر می‌کردم به اینکه چرا با درخواستم که از ترس ندانستن‌هایم با هزار تردید و نگرانی، با شرم به زبان آوردم اینقدر کلافه شد؟

 

فقط گفتم

“” کمی از هم فاصله بگیریم، کمی بهم فضا بدهیم، کمی بیشتر رعایت کنیم، بیشتر فکر کنیم تا زمانی که مطمئن بشیم، تا اگه اتفاقی افتاد یا فکر کردیم چیزی از طرف مقابل برامون خوشایند نیست، راحت تر بپذیریم””

 

به شدت جبهه گرفت! می‌دانم از رفتنم می ترسد، میدانم از سکوت قبلم حق دارد هر برداشتی داشته باشد، از اینکه هرگز اعتراضی نکردم و حتی گاهی خندیده همراهش بودم ولی چرا نپرسید؟ قصدم که رفتن نبود!

 

ترس و اضطراب گذشته‌ای که انگار همیشه با من است و عکس العمل اویی که حالا بیشتر می‌شناسمش اجازه نمی‌دهد در شلوغی و میان هیاهوی زندگی وقتی روبرویم می‌نشیند و خیره نگاهم می‌کند به آن فکر کنم و بگویم

 

نه فقط به خاطر بازگشت تهمت‌ها و نگاه او که می‌شکندم اگر تحقیرم کند و شبیه به فتانه ببیندم نگرانم، بیشتر به خاطر او که به قول مونا حیف است نگرانم، حیف است اگر با اینهمه احساس نتوانم خوب حرف بزنم

و غیرتش از گفته‌هایم له شود

این بار پای دل خودم هم در میان است، مرد خوبیست نمی‌خواهم آزارش دهم فقط نمی‌دانم ظرفیت مشکلاتی که رسیدن به خواسته‌ی دلش برایش ایجاد می‌کند را با این شدت تعصب و غیرتی که از خود نشان می‌دهد و دیشب میان جملاتش بود دارد یا نه!

 

میان بازوهای پرقدرتش روی تخت حبسم کرده بود وقتی بی ملاحظه غرید و احساسش را به من بخاطر شکستن دفعه‌ی قبل نشانم داد

 

“”هر چی گفتی و داری بهش فکر می‌کنی رو بریز دور ملیح…! اگه فکر کردی با این حرفا، با احساسی که صادقانه گفتم و میدونی دارم بهم برمی‌خوره و چون یبار ولم کردی و رفتی پس میگم خوش اومدی سخت در اشتباهی! آره که بهم برخورد! آره که بدجور فهموندی یه احمقم و قابل اعتماد نیستی و باید چهار چشمی مراقبت باشم! ولی اینم گفتی که خوب بلدی بسوزونی، خوب میدونی کجا بزنی اونم حالا که بیشتر و بهتر شناختیم! میخوای دور بشی؟ میخوای مطمئن بشی؟ میخوای بهت دست نزنم که خیال نکنم خبریه؟ با همه زوری که میزنم توی بی معرفت گذاشتی تو خریتم بمونم و مثل دفعه قبل سکوت کردی که بفهمونی میتونی بری؟ باشه برو…! باشه تهش اگه نخواستی برو… من مرد موندم پای حماقتم هستم! مرد چوبشو خوردن و دوباره شکستن هستم، ولی تا وقتی کنار منی، تا وقتی مسئولیتت با منه، تا وقتی این صیغه سر جاشه، همونه که همون اول گفتی و گفتم! به خاطر آبروم و مرصاد تکون بخوری من میدونم تو! بخوای بری و یهویی همه چی رو بهم بریزی من میدونم و تو! باز بخوای شرفمو به باد خودخواهیت بدی و مرصادو آتیش بزنی و بری من میدونم با تو! به خدا قسم با همه‌ی قولی که برای صوری دادم و میدونی مردش هستم رویی ازم نشونت بدم که هیچ وقت ندیدی! اون رویی که انگار بیشتر لیاقتشو داری””

 

با وجود نگاه تند و عصبی‌اش با آن حالی که دیشب داشت می‌دانم کار درستی می‌کنم حتی اگر باز همان برداشت اشتباه را بکند، بشکند و متنفر شود و حتی فکر کند احساسی ندارم، ولی می‌توانم چند ساعت در تنهایی با آرامش فکر کنم می‌توانم حتی اگر نشد حرف بزنم برایش بنویسم چرا این فضا را می‌خواستم، آدم خوبیست.. می‌پذیرد که اشتباه فهمیده و قصد رفتن نداشتم

 

سکوت و مسیر نگاه دوخته شده‌ام به کفش هایش را با جلو آمدن و گذاشتن دست زیر چانه‌ام برید

 

– با توام؟

 

سرم را آرام عقب کشیدم منتظر داد زدنش بودم، به عمد در اتاقش در رستوران به زبان آوردم تا کمی مراعات کند و بتوانیم بدون دعوا حرف بزنیم و فاصله گرفتنم را اشتباه برداشت نکند و فقط چند روز، و اگر نمی‌خواهد حداقل چند ساعت صبر کند

 

– می‌خوامــ…

 

حتی نتوانستم کلمه‌ی اول جمله‌ام را کامل کنم وقتی خشمگین و عصبی بازویم را چنگ زده غرید

 

– دیشب به تو چی گفتم که باز تو روی من وایسادی تکرارش می‌کنی؟

 

دست روی دستش گذاشتم زمزمه وار گفتم

– شما اصلاً اجازه ندادید من حرف بزنم که!

 

حرص زد

– چرا باید اجازه بدم وقتی می‌دونم چی میخوای بگی؟ وقتی می‌دونم چیکار میخوای بکنی؟ می‌دونم چطور باز میخوای همه رو بسوزونی و فقط به خاطر من بری؟

 

جا خوردم! بخاطر خودش؟ حال دل من را در این مدت نفهمیده فکر می‌کند هنوز بخاطر او می‌خواهم بروم؟ من که نمی‌توانستم مثل او بی پروا باشم!

 

با خشونت جلو کشیدم

– مگه نگفتم باشه؟ نگفتم صبر کن تهش برو؟ مگه همینو نمی‌خواستی؟ دیگه چه مرگته که تا آبروی منو نبری ول نمی‌کنی! باز میگی ولم کن برم؟ مگه آزارت دادم؟ مگه حبست کردم؟ مگه زورت کردم به هرچی زورم میرسـه؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x