پرسام خودش را جمع تر کرده توجهی به نوازش دستهای او نکرد حرصی توپیدم
– نه نگفتین! فقط گفتین تو جیبمه، نگفتین چی! نگفتین اسپری! ببخشید که عادت ندارم جیب مردمو بگردم! ببخشید که پرسیدم چیه و چیکارش کنم ولی بازم جواب ندادین!
مرصاد دهان بسته با “پِـخ” مسخرهای خندید دست مدیر که انگار دلش میخواست روی تن من بنشیند از حرص محکم و ناغافل روی سینهاش نشست
– کـوفـت..
مرصاد بی خیال و خندان گفت
– راست میگه دیگه! توجیبمه هم شد جواب؟ جون بچهی خواهرتو از سر راه آوردی!
نفسم از گریه و بغض بند آمده بود و با این داد زدن انگار کاملا مسدود شد با “هیع” بلندی دمی عمیق گرفته تنم را در مبل فرو بردم تا از این دیوانهی بی ملاحظه فاصله بگیرم
بی اعتنا به دعوایشان که به خاطر داد زدن من بود پرسام را بوسیده با صورتی درمانده که نمیدانم چرا او به جای نگران پرسام بودن خیرهام بود پرسیدم
– الان دیگه خوب میشه؟ کار دیگهای لازم نیست بکنیم؟
نگاه خیره اش را با وجود حضور مرصاد برنداشته گیج زمزمه کرد
– نه لازم نیست، زود خوب میشه
دوباره دست دراز کرد
– بدش من برو یه آبی بزن به صورتت یه چیزی هم بخور حال تو از پرسام بدتره!
ناگهان با تکان خوردن میز که نزدیک بود به جلو پرتش کند از جا کنده شده ایستاد!
مرصاد که لگدش به پایهی میز به عقب هلش داده بود با طعنه گفت
– حواسم به جفتشون هست برو دیرت نشه!
مدیر بی اعتنا به طعنهی غیر مستقیمش بخاطر نزدیک بودنش به من چرخی دور خودش زده با در آوردن کتش به سمت میز رفت کاملا واضح بود که گیج و سردرگم است! نگفت حالش خوب میشـود؟
دستی به صورتش کشیده گفت
– پاشو برو امروزم با تو
– عه…! قرار نشد بیام که…
حرف مرصاد را برید
– میدونم برو زود بیا اعصابم سرجاش نیست خودم برم بدتره، زودترم بیا حسابو بده پرهام این ماه عجله داره زودتر چکو بدم
مرصاد نگاهی به پرسام که حالا با دکمهی روپوشم بازی میکرد انداخته گفت
– حالش خوبه ها؟
جا خوردم وقتی او به من نگاه کرده جوابش را داد
– میدونم من حالم خوب نیست!
با مکث و طعنه دار اضافه کرد
– اول آخر اینجا من مقصر میشم
مرصاد با لبخند در حالی که دستش را دور شانهام می انداخت گفت
– اینو نمیتونی کاریش بکنی یه دنده است ناجور، من برادرشم هنوز هیچی حسابم نمیکنه تو که از اولم هیچی نبودی بیچاره
از آن “هیچ” که گفت سرم به ضرب به سمتش چرخید بی توجه به حضور مدیر گونهام را بوسیده دلم را لرزاند
مهربان گفت
– تنت سرده خیلی هول کردی پرسامو بذار پاشو برو یه چیزی بخور برگشتم اگه این بی وجدان مرخصی داد میریم یه دوری میزنیم حالت بیاد سرجاش یه تماسم با مامان بگیریم
آخ که چقدر آن “بی وجدانی” که به این نفهم خودخواه گفت به دلم نشست
بی اختیار از گرمی حضورش لبخند زدم در این چند روز هربار دیده بودمش فقط سر به زیر و اخمو از کنارش رد شدم حالا نیاز داشتم باشد، حتی با همان حرکت که به این مثلا رفیقش فهماند حواسش به رفتارش باشد و از من فاصله بگیرد
او اما لبخندم را زهر کرده نفرتم را پر رنگ کرد
– پاشو برو میگم براش بیارن باید همینجا بمونه هم به کارش برسه هم مراقب پرسام باشه، مرخصی هم امروز خبری نیست گفتم که پرهام عجله داره زود برگرد
مرصاد با “نچی” درمانده دوباره زیر نگاه عجیب او که بد نبود، آزارم نمیداد حتی با به یادآوردن آن تصویر اما انگار دنبال چیزی میگشت که پیدا نمیکرد بوسیدم
– بمون به کارت برس یه روز جفتمون قالش میذاریم میریم حالش جا بیاد
برخواسته قبل از خروج در سکوت رو به مدیر طول دو انگشت اشارهاش را بهم چسبانده با مکث از هم فاصله داده سوالی “هوم” عجیبی گفت
– هوم؟! مفهومه؟ حواست هست دیگه! بدتر نشه؟
منظورش را نفهمیدم اما مدیر با خشم نگاهش کرده گفت
– برو زودتر برگردی لازم نیست تو که تذکر لازمی به من تذکر بدی!
با خروجش و نگاه سنگین مدیر از یادآوری داد زدنم بی اختیار “ببخشیدی” گفتم اما او در سکوت نامفهوم فقط نگاهم کرد
معذب نگاه گرفته پرسام را در آغوشم بالا کشیدم
– بذارش روی مبل یکم استراحت کنه دو دقیقه دیگه میشه همون وروجک قبل
پرسام را که با لبخند نگاهم میکرد جا به جا میکردم که به سمت یخچال کوچکش که تقریبا پشت مبلها و دکور میان اتاق پنهان بود رفت با بطری آبمیوهای برگشته به سمتم گرفت
– بخور بهونهی بیرون رفتن و فرارت از اتاقو ببرم، با سؤتفاهم بعدی برادرت سرمو میبره نگاه به نیش بازش نکن
شرمنده از برخوردم به خاطر حرفش تکان نخوردم بطری خاصی که تا به حال ندیده بودم را روی میز گذاشته بی حرف به سمت پنجرهی اتاقش رفت چند ثانیه بیشتر طول نکشید که با صدای “ببخشید” گفتنش که همراه با صدای فندک بود متحیر به او چشم دوختم!
به خاطر سیگار کشیدن در حضورم عذرخواهی میکرد؟!
از صدایش سریع نگاه گرفتم اما رو برنگرداند
– بخور، داداشت انقدر به اون یخچال ناخونک زده فکر میکرد خالیه که گفت بری، فرمها هم توی کشوی اول میزه هر وقت حالشو داشتی شروع کن
***
گوشی به دست دقیقا وسط انبار خشکم زده بود! انقدر ترسیده بودم که نفسم بالا نمی آمد! باورم نمیشد این پیامهای عجیبی که این اواخر از اکانتهای مختلف دریافت میکردم و بعد همه ناپدید میشد از طرف یک نفر باشد!
یک روانی دیوانه که نمیدانم کیست که از آزارم لذت میبرد!
دیوانهای که هر بار فقط یک جمله جوابش را دادم و بعد با ناپدید شدن صفحهی چتش با سوالی دیگر از اکانتی دیگر سر میرسید! و حالا فهمیدهام از طرف یک شخص است
ناشناش-《تنهایی خوش میگذره؟》
ملـــیح -《شما؟》
ناشناس-《دورت انقدر شلوغه که دیگه منو یادت نمیاد؟》
ملـــیح -《فکر کنم اشتباه گرفتید!》
ناشناس-《اگه بیام اونجا دیدنت! اگه یهو ببینیم چیکار میکنی؟》
ملـــیح -《به جا نمیارم معرفی میکنید؟!》
حالا اینبار اینطور ناگهانی وقتی از دیشب گوشیام را چک نکرده بودم با دیدن پیامی که دیشب فرستاده بود فهمیدم با یک بیمار روانی طرفم!
ناشناس-《 هر جا که میرفتی هر چقدرم که دور میشدی پیدات میکردم مثل الان! حتی با فرار از خونتون نمیتونی از دست من در بری ملیح! تا فردا ظهر بهت وقت میدم که از اون رستوران بیای بیرون.. تا صبح روز بعدش باید خونهی خودت کنار پدر و مادرت باشی تا بتونم ببینمت و بهت نزدیک بشم وگرنه به خاطر جوابهای بی ربطی که این چند دفعه بهم دادی و بی توجهی کردنت مرصاد تاوان پس میده》
بارها و بارها خواندمش و گیج و گیج تر شدم این دیوانه که بود که اینطور تهدیدم میکرد؟
عقب عقب رفته با تکیه به قفسه ها نشستم دلهره جانم را میسوزاند چند سالی بود این دلهره ها را هر روز داشتم از روزی که آن دیوانه نامم را پشت در خانه فریاد زد و روزهای بعد از آن که خانواده و اقوام و مدیر این خراب شده و آن مرد زندار به آن داغ دامن زدند
دوباره نگاهم را به صفحهی تلفن دوختم و اینبار با تعجب به جای پاک شدن صفحهی چت بعد از تحویل گرفتن پیام، پیام دیگری رسید
《خیلی دیر بهم توجه کردی! معطل موندم به ضرر خودت تموم شد.. وقتت کمه چیزی تا ظهر نمونده.. بجنب اگه میخوای مرصاد بازم بتونه حرف بزنه و راه بره و تا آخر عمر نتونی ایستادنشو ببینی.. فقط 5 دقیقه!》
دم عمیقی کشیدم سینهام تیر کشید حتی فرصت نکردم دوباره بخوانمش تمام صفحه ناپدید شد!
ایستاده هر دو دستم روی سرم نشست، نمیدانستم چکنم! نفسهای کوتاه، تند و صدادارم از کمبود هوایی بود که اضطراب به جان تنم انداخت
چه باید بکنم؟ این دیوانه کیست؟ این جا هم اگر آبرویم برود کجا بروم؟ آن هم در این بی کسی! مرصاد کجاست؟ چرا او را تهدید کرد؟
سریع شمارهاش را گرفتم اما اشغال بود بارها و بارها گرفتم اما بوق اشغالش تمام نشد!
نگران بیرون دویدم تا به اتاق مدیر بروم او میتوانست مرصاد را پیدا کند و به رستوران بکشد
بی توجه به صدا زدن نصیبه که گفت گوشی را داخل کمد وسایل شخصیام بگذارم و شرارتم اجازه نداده میدانستم میفهمـد از آشپزخانه بیرون زده وارد راهرو شدم
پاهایم میلرزید دو قدم بیشتر از در فاصله نگرفته هنوز به ورودی سالن هم نرسیده بودم که در اتاق مدیر به ضرب باز شده در حالی که گوشی روی گوشش بود و فریاد میزد “”مرصـــــــاااااد!!”” از اتاق بیرون دویده با سرعت زیاد بدون آنکه حتی ببیندم وارد سالن شد
ناتوان پشت سرش رفته دیدم که با شتاب از رستوران بیرون زد
بی توجه به اطراف و اینکه کسی به جز نصیبه آن هم اگر مشتری درخواست کند نباید با لباس فرم آشپزخانه وارد سالن شود مسیرش را دنبال کرده از رستوران خارج شدم
دیدن تصویر روبرویم چسبیده به دیوار با نفس بند آمده خشکم کرد!
مرصاد در پیاده روی آن طرف خیابان نزدیک به ماشینش بین دو نفر که یکی چماقی بزرگ دستش بود از درد ضرباتش فریاد میزد
دیدن مدیر که عرض خیابان را با شتاب رد کرده بدون کوچکترین تعللی برخلاف مردمی که با ترس به تماشا ایستاده بودند به ضارب چماق به دست با شتاب و لگدی محکم حمله کرد نفسم را زنده کرد…
هنوز با او درگیر بود که ضربهی پای سنگین و بی هوایش با آن هیکلی که بر خلاف هیکل نقاشی شده و ترسناک آنها دو برابر آنها بود مرصاد را که روی زمین افتاد از دست ضارب دوم نجات داده هر دو با او که از حرکات و ترسشان مشخص بود از پسش برنمی آیند درگیر شدند!
چشمهایم تار میدید.. گوشهایم کیپ شده سرم تیر میکشید.. از عبور شخصی که با شتاب از در بیرون زده از کنارم رد شد و فریاد زد “”سامــــاااان!!”” سرم به سمتش چرخید
نمی شناختمش تا بحال ندیده بودمش.. با فریادش ورودی رستوران هم از حضور پرسنل و مشتری ها شلوغ شد
به سرعت عرض خیابان را طی کرده با بد و بیراه گفتن به افرادی که فقط تماشا میکردند به مرصاد کمک کرد تا بایستد و از درگیری فاصله بگیرد در حالی که مثل من و مرصاد نگاهش نگران به درگیریای بود که پیروز میدانش از حالا مشخص بود وقتی ضاربین با وجود چاقو کشیدن یک نفرشان بیش از آنکه بزنند خورده با اضطراب و ترس از او فاصله گرفته عقب میرفتند!
باورم نمیشد روزی انقدر زود و نزدیک این مرد را تنها بخاطر هیکل و قدرتش وقتی حتی حضورش می آزردم تحسین کنم!
مردی که حتی رگههای برجستهی صورتش را از خشم با این فاصلهی زیاد میدیدم
مردی که معرفتش برای مرصاد شوکهام کرده وقتی فکر میکردم از آنهایی باشد که برای راحتیاش به دیوار تکیه نمیزند تا لباسش خاکی نشود
***
(سامان)
با سر و وضعی ژولیده و اعصابی خراب محترمانه مشتریها را آرام کرده ازدحام جمعیت را خواباندم
با اخم و جدی پرسنل را سر وقت وظایفشان فرستاده همه را به نصیبه سپردم تا هر چه سریعتر به اتاقم رفته وضعیت مرصادی که پرهام کمکش میکرد تا راه برود ببینم
خدا را شکر زود تمام شد و تا کسی پلیس را خبر نکرده بود زود گریختند! که البته با جمعیتی که جمع شدند و سر و صدایی که به راه افتاد عجیب بود!
باورم نمیشد دقیقا روبروی رستوران در روز روشن به او حمله کرده باشند؟
وقتی میان گفتوگویم با پرهام که آمده بود تا چک سهم کودکان موسسه را از درآمد این ماه بگیرد برای اطمینان از رقمی که باید مینوشتم و دیروز مرصاد به آن رسیده بود با او تماس گرفتم و بعد از چند بار اشغال بودن جواب داده گفت رسیده و تا چند دقیقه دیگر می بینمش اما ناگهان صدای فریاد از دردش بالا رفت فکر نمیکردم جدی باشد!
ولی با بلندتر شدن صدایش و صداهای نا آشنایی که فحش های رکیک میدادند نگران از اتاق بیرون زده از رستوران خارج شدم
دیدنش در آن وضعیت خونم را به جوش آورده بدون ذرهای تردید، بدون ذرهای فکر به خاطر آبرویی که از رستوران و محل کسبمان میرفت برای رفیقی که من به اینجا کشانده بودمش از تمامم مایه گذاشتم، تمام آن چیزی که سالها برای به اینجا رسیدنش تلاش کرده بودم و به خاطرش تحسینم میکردند
او برایم از هر آبرو و کسبی با ارزشتر بود، با ارزش تر از هر مشتری که بعد از سالها شناختمان فقط به خاطر این درگیری رفته دیگر نیاید!
با ورود به راهرو از دیدن ملیح که از بازو درست کنار در اتاقم به دیوار تکیه زده بی صدا شانه هایش می لرزید تصویر صورت وحشت زدهاش برایم زنده شد که بعد از پایان درگیری پشت در رستوران با چشمهای خیس و رنگی پریده روی من و مرصاد میچرخید
جلو رفته دستی به لباسی که حالا کاملا از شلوارم بیرون کشیده بودم کشیده موهایم را مرتب کردم تا با دیدنم باز آن درگیری جلوی چشمش نیاید
نمیدانم از کجا فهمیده آمده بود و دقیقا از کجای درگیری را دیده بود که انقدر ترسید!
– ملیــــح؟
خودم هم نفهمیدم چرا خانمش را حذف کردم!
وقتی چرخید دوباره چشم های خیس و آشنایی که دیروز وقتی پرسام نفسش گرفت نشانم داد را دیدم
چشم هایی که دیروز هم واماندهام کرد… تسلیم محض…
چشمهایی که درمانده بی دلیل فقط خیره اش ماندم…
چشم هایی که از نگرانی برای موج نشسته در آن نگرانیام برای پرسام کمرنگ شد!
حتی وقتی برادرش با حرکتش طعنه زد و سعی کرد بفهماند حالش خوب نیست و اجازه دهم بروند برای اینکه از من دور نشود و باز ببینمش با خودخواهی تمام اجازه ندادم!
حتی باز با رفتن برادرش با آن سؤتفاهم به او طعنه زدم!