رمان بوی نارنگی پارت ۴۳

4.4
(7)

 

 

باورم نمیشد همان آدم باشد که چند دقیقه قبل مرصاد را مثل یک دوست مخاطب قرار داده در برابر برادرش که خودش هم گاهی رعایت نمیکرد اما به مرصاد تذکر میداد غافلگیرم کرد

 

با خشم و نگاهی تند به خاطر همان برادرش خیره‌ی برادرم بود

– داداشمو زدی؟ انقدر بد که کارش رسیده به بیمارستان؟

 

معذب نگاه گرفتم تقریباً در ارتباط با تمام آشنایان، اقوام ، همسایگان و کسانی که از زندگی‌ام میدانند مشکل دارم که روی ارتباطم با بقیه اثر گذاشته!

حالا دلم می خواست از لحنش از اینجا فرار کنم تا مثل همیشه بیشتر تحقیر نشوم

 

دیدم صورت مرصاد هم با وجود لحن بی خیالش جا خورده درهم شد انگار او هم حس من را داشت اما پنهانش میکرد

 

– آره می‌بینیش؟ دلم میخواست بترکه در برم ولی لامصب یه آخم نگفت! آخرش هم مراقبت ازش افتاد گردنم

 

سیمین خانوم با لبخند گفت

– خدا رو شکر که بخیر گذشته پسرم، از رنگ و روی شما هم معلومه چقدر دلت میخواست بترکه که به زور آوردیش خونه! آب قند میخوای عزیزم؟

 

مرصاد با شرم خندیده لرزان نگاه گرفت صدای بلندِ خندیدن مدیر بالا رفت با تمسخر دستی محکم به کمر مرصاد کوبید

 

– آره اونجام به پرستار گفتم به این یه سرم بزنید برسه به خونه ها گوش نداد

 

برخلاف برخورد بیخیال او و مادرش سحر با خشم مرصاد را نگاه کرده توپید

 

– میخندی؟ خجالت نمیکشی؟ انگار نه انگار سامان تازه از یه مهلکه کشیدتت بیرون و اگه نبود شاید مرده بودی! جای شرمندگی بیخیال از زدنش میگی؟

 

– سحـــــــر…!!!

 

غرش مدیر و صدای آرام سیمین خانم همزمان بلند شد، سرم را پایین گرفته با فشردن لیوان شربت میان هر دو دستم چشم بستم تا نم تحقیر به صورتم ننشیند

 

مرصاد به جای سحر رو به مادرش با اینکه در شروع حرفهایش از همان ابتدا گفته معذرت خواهی کرده بود و بعد سعی داشت با شوخی زودتر حرفهایش را جمع کند تا برویم گفت

 

– بازم معذرت میخوام باور کنید اتفاق بود

 

سحر که برای فرار از نگاه تند برادرش خم شده سینی لیوان های خالی شربت را بر می داشت با طعنه گفت

 

– اتفاقی که به خیر رسیده و بی‌خیال بهش میخندی!

 

مدیر که از جا کنده شد سحر به سرعت به سمت آشپزخانه رفت

 

صدای مهربان زنی که فکر میکردم با برخورد آن روز من او طلبکار باشد با آرامش پسرش را به نشستن دعوت کرد

 

– بشین مادر.. مرصاد جان میشناسه خواهرتو، اونم امروز نمیدونم چی شده که از صبح کفریِ حرصشو سر این بنده خدا خالی کرد

 

رو به مرصاد ادامه داد

– ببخشید

 

مرصاد لبخند زده باز به در شوخی زد

– خدا ببخشه حق داره منم یه همچین مانکنی داداشم بود طرفو خاکش میکردم

 

چیزی در سینه‌ام شکسته بود.. حسی در دلم قبل از نشستن مدیر از جا کندم با برداشتن لیوان نیمه خورده‌ی مرصاد بی جان تر از همیشه زمزمه کردم

 

– با اجازتون میرم کمکشون کنم

 

 

 

سریع سر چرخانده از کنار مادرش رد شدم تا مانعم نشود و صورتم که ناگهانی خیس شد را نبیند اما او که ایستاده نمیدانم چرا میخ شده نگاهم میکرد دیــــد!

 

بی اعتنا به سمت آشپزخانه رفتم تا سؤتفاهم را قبل از رفتن برای دختری که حق میدادم نگران برادرش باشد حل کنم تا مرصاد جورم را نکشد و وقتی کاملاً میروم آسوده باشد

 

به محض ورود به آشپزخانه صدای بهم کوبیده شدن دری را شنیدم سحر که روبروی سینک ایستاده بود سریع چرخید با دیدن صورت خیسم نیم نگاهی به محیط بیرون انداخته به سرعت جلو آمد

 

ب خلاف دقایقی پیش که طلبکار بود نگران گفت

– چی شــده؟

 

لیوانها را به سمتش گرفته خیره به چشم های شبیه به برادرش گفتم

– میدونم از حضورمون اذیت میشید وقتی مقصریم ولی وظیفمون بود بیایم.. میدونم برای برادرتون فقط دردسر داشتیم ولی عمدی نبود و هر دو دفعه‌ مقصرش من بودم.. مرصاد به خاطر من برادرتون رو هل داد و شرارت کرد.. ببخشید مقصرش منم نه مرصاد.. اگه حرفی دارید به من بزنید.. برادرم قصد توهین و آزارتون رو نداشت.. فقط.. فقط سعی کرد با شوخی‌هاش حال منِ مقصر بدتر نشه

 

هاج و واج مانده نگاهم میکرد

– ملیــح..!

 

توجه‌ای به حیرتش که دلیلش را نمیدانستم نکرده به سمت سینک رفتم در حرف زدن تمام تلاشم را کرده بودم که باز بغض نکنم و صدایم نلرزد و او باور کند نیت بدی نداشته‌ایم

 

– من جمع میکنم شما بشینید

 

سریع جلو آمده عقب کشیدم

– چی میگــــی؟! ندیدی رفتار سامانـــو؟! نفهمیدی به خاطر حرفم رفت اتاقش چطوری درو کوبیــــد؟! میخوای حالا بفهمه کمک کردی سرمو ببـــره؟

 

مصنوعی لبخند زدم

– چرا؟ کمک کردن مگه چه ایرادیــ…

 

– از نظر سامان باید بمیرم که نتونستم خودمو نگه دارم

 

دستم را گرفته معذب و زمزمه وار ادامه داد

– ببخشید.. سامان همه کس منــه.. من مادرمو دارم، خواهرمو دارم، ازدواج کردم، خانواده‌ی خوبی دارم ولی سامان.. همه‌ی زندگیمه.. نمیدونم چی شـــد! فهمیدم حرصی شدم پریدم به داداشت.. مامان درست میگه حالم از جای دیگه هم خراب بود سر اون خالی کردم

 

بی حس فقط نگاهش میکردم توجه‌ام به آن “همه‌ی زندگی‌ای” که گفت جلب شد

 

معمولا کسانی که من دیده بودم بعد از ازدواج همه‌ی زندگیشان کس دیگری بود ولی او…!

 

– حق داشتید.. اگه کسی به برادر منمــ…

 

دستم را کفری کشید

– نگو دخـــتر! اذیتم نکن.. همین الانم نمیدونم چطوری درستش کنم، کســی با مرصاد فرق داره! داداشـت برای سامان خیلی مهمه.. الانم مهمون بودید دیگه بدتـر! اَاَاَه…. خدا بگم چیکارت کنه پرهام… حالا چطوری درستش کنم؟

 

کاملا واضح بود که نگران است! به خاطر برخورد برادرش بود؟ برای آنها مثل آن روز برای من انقدر ترسناک میشد؟ یا مرصاد واقعا انقدر برایش مهم بود؟

شوهرش پرهام این وسط چه کاره بود؟

 

– شوهرتون بنده خدا که اصلا نبود؟!

 

به سمت صندلی کشیدم

– بشیـــن.. از اون حرصی بودم داداشت جورشو کشیـــد.. پرهام هر وقت یه غلطی میکنه بعدش با شوخی کردن با اون زبون همه فن حریفش یه جوری جمعش میکنه اصلا یادت بره طلبکار بودی… یادت بره غر بزنی و حالشو بگیری… داداشت امروز دقیقا پرهام بود!

 

 

از صداقت کلام و راحتی‌اش لبخند زدم

“” کاش همه مثل تو صادق بودن، هیچی آدمو ناراحت نمیکرد، راحت میتونستی درک کنی و ببخشــی! “”

 

با شرارت گفتم

– پس با همسرتون برید سراغ برادرتون و درستش کنید

 

چشمهای باز شده‌اش برق زده گفت

– ای ول شاهـــد.. شوهرم نیست داداش تو که هســت!

 

به سرعت از آشپزخانه بیرون زد سریع ایستاده پشت سرش رفتم میان حرف زدن مرصاد و مادرش که نگاهش به من با وجود حرفی که درباره‌ی پسرش زده بودم مهربان و با لبخند بود پریده گفت

 

– پاشـــو

 

مرصاد وارفته ایستاد سیمین خانوم “عه” آرامی گفته جدی ادامه داد

– سحــر! الانم دیگه نمیشه جمعش کرد

 

به راهروی کوتاهی اشاره کرده اضافه کرد

– صدا ازش در نیومد! میدونی یعنی چی؟

 

سحر سریع گفت

– یعنی انفجار بعدش دامن منو میگیره مگه همین الان درست بشه

 

دوباره رو به مرصاد گفت

– پاشو بریم خرابشو سرش… یا داره سیگار میکشه خودشو خفه کنه یا میخواد بره دوش بگیره که با اون بخیه‌های تازه الان نباید بره، بیا بریم اثرات بعدش کمتر باشه

 

مرصاد با لبخند گفت

– چی باج میـــدی؟

 

– مرصـــاد..!!!

 

صدای حیرت زده‌ام سیمین خانوم را خندانده مرصاد جواب داد

– ترکوندم ندیدی؟ حالا که قراره فداکاری کنم بعدش چکشو نخوره یه چیزی باید بهم بماسه یا نه؟

 

سحر با نچی عصبی گفت

– چی میخوای طمــاع؟

 

جاخورده نگاهش کردم انگار بیش از آنچه فکر میکنم با این خانواده رفت و آمد داشته!

 

جواب مرصاد سحر را از جا پراند

– ازش برام مرخصی بگیر

 

– برو بابا.. چکو بخورم به نفعمه! خودمو سپر تو کنم که خدا میدونه چه غلطی کردی نمیذاره بری؟

 

– عه سحر جــان!

 

– جانم مامان؟ دروغ که نمیگم یه کاری کرده که بیشتر از شش ماهه گیر چند روز مرخصی مونده! حالا میخواد اونو با یه دعوا که نهایتش با یه چک ملایم حل میشه عوض کنه.. خر کلمو که گاز نگرفته!

 

مرصاد شرور گفت

– ساعتی.. روزانه نمیخوام

 

سحر حرصی گفت

– پررو اگه میداد که خودت میگرفتی.. نمیده!

 

مستأصل از رفتار مرصاد به مادرش نگاه کرد سیمین خانوم با لبخندی مطمئن ایستاده جلو آمد

– من برات میگیرم مرصاد جان

 

مرصاد خندان و پیروز گفت

– از شما ساعتی قبول نمیکنم باید روزانه باشه که اونم کمتر سه روز قبول نمیکنم

 

اینبار من هم همراه با سحری که حرص زد “پررو” گفتم

 

– خیلی پرویی مرصــاد!

 

سیمین خانوم اما لبخندش پاک نشده جوابش را داد رفتارش میگفت خوب از رابطه‌ی مرصاد و پسرش خبر دارد

 

– باشه پسرم روزانه ولی فقط سه روز.

 

مرصاد با “حله” آرامی به سمت اتاقی رفت که انگار اتاق او بود. صدایی نامفهوم از اتاق شنیده شده همه پشت سرش رفتیم

 

زن مهربان کنارم، دستم را گرفته با لبخندی به گیجی و حیرانی‌ام از رفتار برادرم پچ زد

 

– خیلی جدی نگیر.. همیشه همینطوری از هم پذیرایی میکنن عزیزم ولی آخرش خوبه، به خودشون واگذارش کنی دخالت نکنی راحت تری

 

***

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x