رمان بوی نارنگی پارت ۴۸

4.6
(8)

 

 

از نگاه درمانده‌ام جا خورد خیره لحظه‌ای مات نگاهش به چشمهایم ماند! اما سریع نگاه گرفت

 

باورم نمیشد ولی شبیه به آدمی لجباز و بیمار دوباره عینکش را روی چشم گذاشته در سکوت ماشین را به حرکت در آورد

 

از خجالت رفتارم نمیتوانستم حتی دهان باز کرده بپرسم و او انگار که اصلاً وجود ندارم ناگهان در خود فرو رفته با سرعتی زیاد تا چند ساعت سکوت کرد

 

تنها با فلشی سیستم ماشینش را به راه انداخته بالا پایینش کرد اما وقتی روی آهنگ خاصی که تا به حال نشنیده بودم. روی دور تکرار افتاد و انگار گیر کرد عصبی شبیه به یک دیوانه “اَه” بلندی گفته مشتی به فرمان زد

 

🎶🎶انقدر بی احتیاط خیره شدم توی چشات.. یکاری کردی با دلم هیچکی به چشمم نمیاد.. انقدر دنبال عشق پرسه زدم توی چشات تو میدزدیدی نگاتو میدونم سخته برات…

 

تو با اون نگات ازم.. یه عالمه حرف کشیدی ما باید همدیگه رو یه ذره زودتر میدیدیم.. تو که آوردی با عشقت واسه قلبم همه چیز.. مطمئنا دیگه هیچ حسی واسم مثل تو نیست🎶🎶

 

دلم میخواست دست جلو برده صدایش را کم کرده بتوپم

 

“”چته روانی؟ انقدر تو به من خندیدی خب یه بارم من به تو بخندم! با این سن و سالت جنبه ات به اندازه‌ی یه بچه هم نیست؟ بگو کجا میریم دیوونه! “”

 

🎶🎶عشقو از اونی بپرس که حرفش سکوته فاصله‌اش با تو یه دنیاست اما روبروته.. اونکه ترسید از خیالش از حسی که داره.. حسرتش این بود یبار بشینه کنارت🎶🎶

 

**

(سامان)

 

 

خیره به روبرو با سکوتی طولانی رانندگی میکردم فکر نمیکردم راه دوم هم به بن بست بخورد

 

با اینکه نتیجه‌اش از راه اول بهتر بود و مدت زمان بیشتری طول کشید تا به عاصی شدن از دست خودم برسد و انگار باید این راه را در پیش بگیرم اما ناتوانی‌ام کلافه‌ام کرده

 

کلافه‌ام که انقدر نزدیک است.. بیچاره‌ام و عقلم میگوید نباش

 

با وجود اینکه میدانستم چه بلایی سرم آمده و دچار شده‌ام.. دچار کسی که از نظرم دختر بچه‌ای کم توان و ضعیف است که مناسبِ هم با اینهمه تفاوتی که داریم نیستیم و با وجود تلاشم به بی توجهی فقط دست و پا زده کودک دلم بیشتر درگیر شد

 

اما از روزی که چشمهایش را به خاطر آوردم و تصاویری که نباید را برای خودم پررنگ تر کرده هر لحظه زنده‌اش کردم تصمیم گرفتم بی احتیاطی‌ام در رفتار با او که اشتباهی محض بود و کارم را به اینجا رساند غلاف کنم، جبران کنم، ریاضت بکشم و تمامش کنم.

 

تمام وقت را در رستورانی باشم که هست اما نگاهش نکرده توجه نکنم تا به عادت و بی حسی برسم تا خودم و غرور و شخصیتم را از تباهی نجات دهم

 

راهی که یافتم را امتحان هم کردم چند روز پیاپی تمام زورم را زدم که تصویرش روشن و روشن تر میشد! حتی در حضور مرصاد تمام تمرکزم را گرفته حس میکردم تصویر ذهنی ام را میبیند! سرگردان فقط خراب کاری میکردم و بیشتر از خودِ بی وجودِ ناتوانم بیزار میشدم

 

ولی امروز صبح که با حضورش در اتاقم وقتی تلاش میکردم به کارم برسم باز هم نتوانستم نگاهش نکنم و با داد زدن بیچارگی ام را سر او که ترسیده و صادقانه گفت خالی کردم، فهمیدم باید راه را عوض کنم

 

وقتی به او با آن چادر و حجاب و نگاه معذب خیره شده حیاء ذاتی‌اش را تحسین میکنم آن تصویر ناپدید میشود، فقط یک دختر چادری محجبه و آرام و سر به زیر میبینم که از خیره نگاه کردن خوشش نمی آید

این راه بهتر از راه اول بود وقتی نتیجه‌ی بهتری هم داشت، تصاویر ناپدید شده خودم را بی غیرت نمیدیدم، حالم در این راه بهتر بود

 

 

اما نزدیک بودن و نگاه کردنش بیچاره‌ام کرده وضعیت دلم را بدتر میکند وقتی مرتب با تصور او کنار خودم که نصف من بود از طرز فکر و خواستنم شرم میکردم… وقتی به یاد می آوردم روزی به خاطر فاصله سنی سارا با امیررضا، شوهر خواهرم را به باد استهزا گرفته برای پس زدنش به او توهین کردم و حالا فاصله سنی‌ام از دختری که نمیتوانم نگاهش نکنم، به حرکات صورت و دستهایش چشم ندوزم و بی قیدانه نخواهمش بیشتر از فاصله سنی آن دونفر است!

 

کاش نگاه نا امید و مظلومش هنگام خروج از اتاق درمانده‌ام نکرده بود که قصد آرام کردنش را بکنم و دوباره نزدیک شوم آن هم با آن حرارت که به دروغ گفتم درها خراب است تا جلو بنشیند و چشمهایش را از فاصله‌ی نزدیک‌تر ببینم

 

قصدی که چند ساعتیست با اینکه به سرعت به سمت مقصد میرانم از آن پشیمان شده‌ام چون با دیدن نگاهی درمانده باز او را پشت آن در به خاطر آورده از دست احساسی که نمی‌توانم کنترلش کنم بیش از حد عاصی شده ام

 

عااصی‌ام که راه دوم هم چیزی را عوض نکرده برای نجاتم از این وضعیت یک راه بیشتر نمیماند..

عاصی‌ام که قبل از آنکه خوب بشناسمش احساس به آغوش کشیدنش را تجربه کرده‌ام و نمیتوانم پسش بزنم..

عاصی‌ام که قبل از آنکه خوب ببینمش لمسش کرده‌‌ام..

 

با تمام تلاشم یک فکر در سرم میچرخد

“من بیشترش را میخواهم.. تمامش را..”

 

باید به آخرین راه رو بیاورم راهی که می‌گویم از فکر کردن به آن به خاطر کوچکی و فاصله یمان شرم دارم اما انگار تنها راهیست که اگر خوب پیش برود به خودم حق میدهم به او فکر کنم

 

اگر بفهمد عکس العملش چیست وقتی هنوز حس میکنم نگاهش در تنهایی با من آرام نیســت؟

 

او فقط دور از من یا در حضور مرصاد در رستوران آرامش دارد، حق ندارد وقتی با چند سال فاصله‌ی بیشتر میتوانستم پدرش باشم؟

 

با پوفی بی اختیار آرنج از پنجره برداشته انگشت از لبهایم کشیدم، از صدایم در جایش تکانی خورد

 

نیم ساعتی بود که حس کرد‌م فهمیده کجا میرویم که مرتب در جایش وول میخورد اما حرف نمیزد بی اعتنا به اینکه به روی خودم نیاوردم چند ساعت است با دهان خشک در راهیم و حتی نپرسیدم صبحانه خورده یا نه که به اون توجه نکنم گفتم

 

– بپـــرس؟

 

“” روانی انقدر فکر میکنی باز چرا اذیتش میکنی زر میزنی؟ اینطوری میشه فاصله بگیری؟ تو که حریف خودت نمیشی چرا باهاش تنها شدی بی عرضه؟ “”

 

جواب شرارتم را سریع داد

– کجا میریم؟

 

ابرو بالا دادم سرم را پایین کشیده از بالای عینک نگاهش کردم

– یعنی نفهمیدی؟

 

بدجنسی‌ام را فهمید که نگاه گرفت هیجانش را از فشردن دستهایش، از خجالتش، از سرخ شدن پوست گندمی لک دارش، از اینکه نمی توانست آرام در جایش بنشیند حس میکردم

 

دلم از دیدن این صورت نمکین هیجان زده قهقهه زدن میخواست صدایم را بی پروا رها کرده گفتم

 

– دو سه ساعت که هیچ حالا حالا ها عذاب وجدان داری!

 

“بدبخت فلک زده عمراً با این خود شیرینی ها به جایی برسی، مدلش مثل سارا هم نیست اگه نه تا حالا نگاهاتو فهمیده بود بیچاره! تو این باغها نیست که نخ دادنتو بفهمه اگه نه یبار نگاهتو میدید، رفتارتو میفهمید و رفتارش عوض میشد”

 

بعد از چند ساعت شرمگین اما خیره به صورتم با چشم‌هایی نورانی خندید

– چرا؟

 

 

 

جوابش را مثل خودش آرام اما با شرارت دادم

– میخوام خودمو از شرّت راحت کنم که هر روز صبح طلبکار توی اتاقم نباشی آخرم بگی حُسنت کو؟ میخوام حُسنمو ببینی نتونی نگام کنی! میخوام همه‌ی حواست به کارت باشه که بتونم بهت گیر بدم همه‌ی آزار این چند وقتت رو تلافی کنم

 

با مکث آرام تر گفتم

– میخوام مادرتو ببینی شاید بالاخره آبمون به یه جو رفت و بعد چند سال آشتی کردیم، مرصاد هم بی نگرانی و نصیحت و تشر به کارش رسید کارش جای ضرر سود داد

 

بعد از گدشتن چندین هفته از روزی که برادرش را از زیر دست و پای آن دیوانه ها بیرون کشیدم باز چشم هایش قدردان شد اینبار حس میکردم واقعی‌تر است.. آن روز از شوک زیاد وسط معرکه پریدم و امروز خودم آگاهانه برای خوشحال کردنش از نفهمی دلی بی شرف دست به کار شدم

 

چشمهایش پر شده زمزمه کرد

– ممنون.. فکر میکردم میخواین اذیتم کنید ازم کار بکشید که تلافی کنید انقدر به مرخصی پیله کردم

 

با اینکه جا خوردم از حالش! از شوقی که تبدیل به اشک شد! از نگاهش که حالا نزدیک تر از همیشه روشن بود اما از فرصت استفاده کرده با لحن شوخ برادرش گفتم

 

– نامرد.. چی میبینی منو؟ دیونه که نیستم کسی که برام کار میکنه و آرامشش روی کارش هم اثر میذاره اذیت کنم؟ اونم تو رو که میفهمم همینطوریش به خونم تشنه‌ای! اونم با اون داداشت که زندگیم دستشه و هر بار تهدید میکنه پرم به پرت نگیره که آتیشم میزنه

 

نگاه گرفته صورت خیسش را پاک کرد

– ببخشید.. من فقط.. نگران شدم

 

– میشه از این به بعد وقتی با منی نگران نباشی؟

 

گیج نگاهم کرد رک برای یافتن راهی دیگر گفتم

– هر چی شد بگو، بپرس، حرف بزن، اعتراض کن هــا؟ بهتر نیست؟ خودتو سکته نمیدی منو حرص!

 

باز صورت سرخش را پایین کشید

– بله چشم

 

– همینطوری رو هوا یه چیزی نگو اگه قراره رعایت نکنی! مثل مرصاد از حالا که گفتم میپرم بهت ها؟ میدونم داداشت هم گفته گاهی اصلا اعصاب ندارم

 

لبخند زد

– بله میدونم

 

خندیدم

– پررو.. ولی خوبه، یکم تمرین کن تا حُسن های دیگه‌امو هم نشونت بدم شرمنده تر بشی

 

سر تکان داده نگاهش را مشتاق به سمت شیشه چرخاند وارد شهر که شدیم روبروی اولین فروشگاه نگه داشته بی توجه به انتظار و عجله‌اش که در صورتش بود، بی توجه به اینکه از ساعت ناهار گذشته، ویران از حال سرگردان خودم پیاده شده با دو بطری آب میوه برگشتم با اینکه دلم نمیخواست این به درد نخورها را بخورم ولی برای حال او خوب بود

 

– بخور مادرتو میبینی نگی منو گشنه تشنه کشیده بیرون تا اینجا یه چیکه آب بهم نداده که هیچ نون و آبمو هم خورده

 

آب میوه را گرفته خیره نگاهم کرد نمیدانم چرا حس کردم دنبال چیزی میگردد! یا حتی از نگاه به صورتم لذت میبرد! حالا با این آشفتگیِ افکارم جنبه‌اش را نداشتم

 

اخم کرده گفتم

– چیه! واقعا میخواستی بگی؟

 

نگاه نگرفت چشمهایش فقط میخ صورتم بود

 

“”لامصب بردار اون نگاهتو! مگه از من بدت نمیاد؟ بذار یکم فکر کنم بعد بهت بگم اینجوری یهو میکوبم تو صورتت کلاً از سؤتفاهم شدن هم میگذره میرسه به درگیری!””

 

– نه…

 

جواب سوال ذهنم بود یا زبانم؟

 

– دیگه نمیگم

 

چشم تنگ کردم

– پس قبلا پشتم حرف زدی؟

 

 

 

لب گزیده باز سر تکان داد کمی به جلو خم شدم از حرف زدن با او وقتی اینقدر آرام و ملیح بود نمیتوانستم بگذرم، حال بد و بی غیرتی و نامردی‌ام کاملا فراموش میشد

 

با صدایی پایین و بدجنس گفتم

– راستشو بگو چی‌ها گفتی؟ شخصیتمو ترکوندی مثل برادرت؟

 

با تکان سری دوباره شوکه‌ام کرد وا رفتم! با اینکه میدانستم اذیت میشود اما گفتم

 

– چرا؟ مگه چیکارت کردم؟ خوبه داداشت یقه‌امو ول نمیکنه دختر!

 

نگاهش را دوباره به صورتم دوخت شرمگین اما رک گفت

– ازتون خوشم نمیومد.. دلیلش هم میدونید

 

مات شدم، باورم نمیشد آن بدگویی را تایید کند اما حتی به دلیلش هم رسید!

 

“گفتی بدت می‌اومد؟ حالا حالت این نیست؟”

 

وقت خوبی برای بر طرف کردن آن سؤتفاهم نبود؟

مثلا مظلوم، دلخور طوری که گارد نگیرد گفتم

– اونو که گفتم عمدی نبود! گیرم اصلا آدم هم نبودم، گیرم نامرد، اصلا میشه انقدر دیوونه باشم که بخوام توی محل کارم همچین حماقتی بکنم؟ فکر میکردم یکی از آشپزهای مرد….

 

حرفم را برید مثل من یادآوری نمیخواست

– بله میدونم.. ببخشید

 

– با ببخشیدِ خشک و خالی که حل نمیشه باید بگی چی گفتی، اونم وقتی انقدر خوبم نه مثل داداشت که خواهرم از دستش قاطی کرده!

 

شرارتم را گرفته فهمید بحث را پیچاندم

– نمیشه بگم

 

– اوه اوه.. انقدر هم بد گفتی؟

 

– میشه بریم

– نه.. نگفتی که!

 

– نمیگم

 

نمیدانم چرا انقدر دلم میخواست بدانم چه چیزهایی به زبانش آمده با اینکه میتوانستم حدس بزنم، سحـر خوب از حرفهای آشنایانمان و اطرافیانمان که از من خوششان نمی‌آمد حرف زده بود

 

کلماتشان را که شنیده با قهقهه به زبان می آورد یادم بود

“” دستشون به گوشت نمیرسه میگن پیف پیف بو میده داداش.. پسره‌ی بد ترکیب.. اوزگل بی ریخت.. خودخواه از خود راضی.. مغرور بی شخصیت.. نمیدونم چرا هیچکی مثل پرهام نمیگه گولاخ؟ اونکه خیلی بیشتر بهت میاد بی اعصاب””

 

چشم تنگ کردم

– از همینجا برت میگردونما

 

ملتمس گفت

– آقای پایدار!

 

خندیدم

– خب دوتا کلمه‌شو بگو

 

درمانده نالید

– لطفا..

 

– پس اونی رو بگو که اون شب پشتم به نصیبه و مادرم گفتی هیچ کدوم هم زبون باز نمیکن، آشتی کردیم دیگه بگو!

 

“نچ” آرامی گفته نگاهش را به بیرون داد شرور پچ زدم

– نمیگی بریم به کارمون برسیم؟

 

بیچاره و سر به زیر زمزمه کرد

– ناراحت میشین

 

رنگ چشمهایش میگفت دست بردار تا دوباره گارد نگرفته اما نمیتوانستم، او هم کمی معذب میشد بد نبود شاید زودتر حالم را میفهمید

 

– معلومه که ناراحت میشم، کیه که خوشش بیاد پشتش حرف بزنن؟

 

– پس ولش کنید

 

– نمیشه میخوام بدونم، باید بدونم که بتونم رفعش کنم، آشتی‌ای که باز تقی به توقی بهم بخوره دعوامون بشه به چه دردم میخوره؟

 

با سکوتی لحظه‌ای چشم بسته زمزمه کرد

– همون که خودتون گفتید.. بی اعصاب

 

خبیث شدم

– فرار اون روز صبحت میگفت فقط این نبوده ها؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x