رمان بوی نارنگی پارت ۴۹

4.3
(7)

 

 

لب زیرینش پنهان شده با انگشتانش ور میرفت

– خیلی بد جنسین

 

خندیدم

– اینو هستم هر وقت هم خواستی تو روم یا پشت سرم بگو بدجنسی مشکلی نیست ناراحت نمیشم ولی اصلی رو نگی نمیریم

 

– آقای پایدار من..

 

زمزمه‌اش را تند بریدم

– بگو چی گفتی؟ جلو همه آبرومو بردی نباید بدونم وقتی به خاطر جنابعالی آدم بده منم؟

 

چهار انگشتش روی دهانش نشسته رو گرفت مثل همیشه مضطرب نبود اما شرم صورتش را به حرارت نشانده زیباتر شده درگیر و درمانده بود

 

شبیه به مجانین از حال نگرانش به خاطر فهمیدنم لذت میبردم! خجالتش مثل لبخندش دیدنی بود با اینکه چهره‌اش در خواب محو و کاملا واضح نبود حس میکردم حالا صورتش دقیقا همان حال را دارد و زمان بغل کردنش بود

 

معذب گفت

– یه چیز دیگه بخواین اینو نمیتونم بگــ…

 

– با هیچی عوضش نمیکنم فقط همین!

 

به روبرو اشاره کرده گفتم

– ده دقیقه یه ربع با خونتون فاصله داریم چند ساعت با رستوران باور کن اگه نگی میرم سمت اون چند ساعت

 

– دیدین میخواین اذیت کنین بعد بگین آشتی!

 

خوب بود که او هم شرارت میکرد و کمتر معذب میشد اما برای اینکه حرف عوض نشود حرصی گفتم

 

– نمیخواستم خودت یادم آوردی، نصیبه یه جوری اون روز پرید بهم انگار دست روت بلند کردم! چرا هر بار تو طلبکار باشی وقتی تقصیرمون پنجاه پنجاه بوده؟

 

سکوت که کرد ماشین را به حرکت در آوردم با نامردی تمام وقتی دلتنگی برای مادرش از چشمهایش بیرون میزد گفتم

 

– انگار باید بریم رستوران نه؟

 

از جا کنده شد

– آقای پایدار!

 

جدی و تند گفتم

– بگـــو؟

 

شاید اگر یک بار کوتاه می آمد لجبازی نمی کرد و عکس العملم را میدید انقدر گارد نمی گرفت، شاید راه بهتری پیدا میکردم

 

– از روی عصبانیت بود.. حرصی بودم جدی که نگفتم آدم عصبی که میشــ….

 

– هر چی.. بگو چی گفتی؟ فکرش هم نکن کوتاه بیام نگی برمیگردیم

 

پلک بسته اجباراً زبان باز کرده زمزمه کرد

– ببخشید.. با اینکه نامردیه ولی از.. ظاهرتون ایراد گرفتم

 

– گفتی بی ریخت؟

 

هول شد

– نه.. نه بخدا

– بد ترکیب؟

 

– نه بخدا انقدر بد نگفتم

– پس چی؟

 

مستأصل کمی تن عقب کشیده با خجالت زمزمه کرد

– ترسناک.. گنده.. ببخشید به خاطر اون روز..

 

اجازه ندادم خودش را بیشتر اذیت کند وقتی از روز اول این را فهمیده بودم، همین توجه به ظاهرم خوب نبود؟ میشد مثبت حسابش کرد؟

 

بلند خندیدم با باز کردن دست ها و اشاره به ظاهرم که عقب کشید ولی نگاهش را گرفتم گفتم

 

– کجام ترسناکه؟! حالا گنده شاید ولی دیگه ترسناک نیستم که! خوش قیافه هم حساب میشم.. تازه گنده هم نیستم تو زیادی محوی

 

 

 

لبخند که زده آسوده نگاهم کرد گفتم

– میدونی اگه انقدر به قول تو وقتی جدی میشم ترسناک نبودم یا واسه کار جدیت نداشتم تا حالا چند تا از مدل داداشت تو رستوران داشتم که نمیشد جمعشون کرد؟ وقتی همون یکی هم واسه‌ام زیاده!

 

– بله.. ببخشید

 

سر خم کردم تا صورتش را ببینم باید میگفتم تا آرام شوم باید جوابم را میداد

 

شرمگین جاخورده نگاهم کرد

– چیه؟ شرط دیگه‌ای دارید؟

 

چشم ریز کرده طلبکار گفتم

– اعتراف کن از سر کینه و نفرت بوده و من ترسناک نیستم که خیلی هم خوبم تا ببرمت خونتون!

 

لب گزید شرمنده گفت

– ببخشید.. بله درسته عصبانی بودم…

 

خیره صورتم را نگاه کرده که ادامه داد

– ولی.. الان خودتون گفتید گاهی ترسناکین که… نمیشه بگم نیستین!

 

“” حرف میزنی مرصادی ها! “”

 

وا رفته به صندلی تکیه دادم

– چه رویی داری! میشه بگی از کجا گرفتی؟ واسه در افتادن با پرسنل جدید رستوران لازم دارم

 

دقیقا جمله‌ی خودش بود لبخند زد

– میریم؟

 

به بطری دستش اشاره زدم

– میریم بخور که از گلوی ترسناک گنده هم بره پایین

 

با شرم “ببخشید” آرامی گفت تا زمانی که به ابتدایی کوچه‌ای که آدرسش را داد برسیم از شور نشسته در نگاه و حرکاتش مرتب بی اختیار نگاهش میکردم

 

شبیه به دختر بچه‌ای شده بود که به او قول خرید ‌عروسک محبوبش را داده‌اند حتی نمیتوانست بی تحرک در جایش بنشیند!

 

انگار شهرش را تا به حال ندیده! انقدر هیجان داشت که زبانم به شرارت باز شده با سرخ شدن آرامش کردم

 

– شهر بازی نمیریم که انقدر ذوق داری؟ کمتر تکون بخور صندلی رو کندی دختر!

 

اما زمانی که خواست ابتدای کوچه نگه دارم با دردی واضح در چشمهایش به انتهای کوچه خیره بود

 

تعللش زبانم را باز کرد

– تو که خیلی عجله داشتی چرا نمیری؟

– همینطوری نمیشه!

 

– چرا؟ برو مثل من تو هم غافلگیرشون کن، برو زود بیا نیم ساعت بیشتر وقت نداری باید برگردیم شب بتونم به اون یکی مادرت تحویلت بدم

 

مردد گرفت

– میشه.. یه کار دیگه هم برای من بکنید؟

 

ابرو بالا داده با شیطنت گفتم

– برم در بزنم بگم راننده‌ی دخترتونم گاو رو بیارید دم در سر ببریم که رسیده؟

 

لبخندش غمگین بود دوباره کوچه را نگاه کرد نگرانی‌اش انگار ترس هم داشت!

 

– چیزی شده؟

 

مکث کرده جوابم را داد

– به جز مادرم کسی از اهل خونه نباید منو ببینه

 

 

 

(ملیح)

 

نمیخواستم بداند، نمیخواستم چیزی از زندگیمان که مرصاد هم با تمام رفاقتش نگفته بود بگویم، اما برای دیدن مادرم و مطمئن شدنم از اینکه خبری شده یا نه و نمیدانم حالا که تا اینجا آمده‌ایم به کمکش نیاز دارم

 

فتانه با دیدن همچین آدمی مطمئناً به اندازه‌ی کافی دور میشود قادر هم که این ساعت هنوز در خانه نیست

 

– چیزی شده؟

 

او امروز حالی به من داد که تمام دو دلی و تردیدم را درباره‌ی بد بودنش برای خودم که بخواهد آزارم دهد یا سواستفاده کند کنار گذاشتم

 

امروز با علم به اینکه میدانم چقدر شلوغ است تمام وقتش را به قول خودش برای آرامش من گذاشته بود نه ناگهانی مثل آن دعوا..!

 

امروز انقدر خوب بود که دوستانه بودنش آزارم نداده با آنکه کاملا راستش را نگفتم و کلمه‌ی “گوریل” را حذف کردم اما جرأت کردم بگویم از تو بدم می‌آمد و او بیخیال خندیده صادقانه گفت که فکر میکرده سؤتفاهم را برطرف کرده، با اینکه تا مجبورم نکرد اعتراف کنم دست برنداشت اما همین که میفهمید مثل بعضی از نزدیک بودن به او قصدی ندارم و نسبت به من بیخیال بود خوب بود، که همین برخلاف بقیه باعث راحتی اش با من میشد

 

– به جز مادرم کسی از اهل خونه نباید منو ببینه

 

جا خورده ابرو بالا داد

– چرا؟

– یکم پیچیده است یعنی نمیتونم بگم

 

با مکث گفت

– باشه نگو ولی.. این همه راه اومدیم میخوای ندیده برگردیم؟

 

معذب گفتم

– نه.. اگه یه لطفی به من بکنید میتونم ببینمش

 

– چیکار کنم؟

 

خجالت میکشیدم، نه تنها درخواست زیادی بود که فکر میکردم وقیحانه است! اما تنها راهی بود که حالا به ذهنم میرسید آن هم با آن وقت کمی که او گفت داریم

 

– میخوام.. میخوام اگه میشه در بزنید و اونی که خونه است رو بکشید بیرون.. اگه از خونه دور بشه من میتونم..

 

شوکه با اخم گفت

– چی میگی! مگه کی تو خونه است که نباید ببینه؟

 

میدانستم عصبانی میشود، رفتارهای خاصش را دیده بودم حتی برخوردش با همکاران خانوم البته همه به جز من به خاطر خواهر مرصاد بودن و آن اتفاق که میخواست ثابت کند سؤتفاهم بوده

 

درمانده با حس بد تحقیری که ناگهان به خاطر حضور این مردِ بی درد به دلم نشست آن هم با این همه تفاوت در زندگیمان که مسلما درک نمیکرد چه میگویم زمزمه کردم

 

– یه خانوم تو خونه است.. میخوام بیاد بیرون که..

 

متعجب حرفم را برید

– مادرتو بکشم بیرون ببینیش؟

 

جان کندم تا بگویم

– نه.. همسر دوم پدرم.. زن بابام

 

چشمهایش گرد شده خشکش زد مبهوت گفت

– بابات! مرصاد که گفت پدر ندارید؟

 

حالا من خشکم زد! گفته بود نداریم؟ او که میخواست با قادر کنار بیایم؟

ضایعش نکردم

– نداریم..

 

با تمسخری که میگفت فکر میکند سرکارش گذاشتم و باور نکرده جواب داد

 

– چطور ندارید که میگی زن بابام؟ پدرت که نیست زن دوم داره؟

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

آهی از سینه‌ام کنده شد با حس بد تفاوتی زجر آور برای تمام کردنش به خانه اشاره کردم دروغ که نگفتم

 

– شوهر مادرم.. یه زن جوون داره.. اسمش فتانه است.. توی خونه با مادرم زندگی میکنن

 

چشمهایش بازتر از این نمیشد!

نگاهش بین خانه و من چرخید از گیجی نگاه ماتش احساس حقارت میکردم، احساس تنهایی، درمانگی میان دنیایی پر از آدمهای کوته فکرد که اگر کسی در خانه‌ای حماقتی یا اشتباهی بکند و یا حاثه‌ای برایش رخ دهد خودخواهانه همه‌ی خانواده را به چوب او میزنند ولی ادامه دادم…

 

دلشکسته از زندگی‌ای که میان مردمان بی انصاف این دیار انگار فقط با من و مادرم دشمن بود… تفاوتمان جدای از بی آبرویی من تنها بخاطر کار قادر انگشت نمایمان کرده هیچکس از خودش نپرسید چه شد! تنها به عادت و افکار پوسیده‌ی نسلهای قبل از خودشان به مردی حق دادند و عیب را از همسرش دیدند….

 

ولی حالا هیچ کدام از این دردها که یادآوری‌اش میسوزاند برایم مهم نبود، در این دنیا فقط او را داشتم.. فقط مادرم برایم مهم بود.. باید مطمئن میشدم کسی مزاحمش نشده، انقدر اصرار نکرده بودن که حالا با به زحمت انداختن او باز بی‌فایده بروم

 

زمزمه کردم

– یه اسم و مشخصات بهتون میدم… در بزنید بپرسید میشناسن یا نه… بگین بهتون گفتن اونها از قدیمی های این محل هستن.. بگین اگه میتونه آدرسو نشونتون بده.. چندتا کوچه اونور تره.. اگه اومد یکم معطلش کنید… فکر کنه برای تحقیق اومدین خودش هر چی میتونه میگه و کشش میده… اگه خواست برگرده هم لطف کنید بهم خبر بدید

 

از نگاه حیرت زده‌اش شرمگین از درخواست و بیچارگی‌ام گفتم

– ببخشید.. میدونم درخواست زیادیه ولی.. اگه منو ببینه…

 

با اخمی تند ماشین را روشن کرد از بی توجهی‌اش سر به زیر ساکت شدم، کمی عقب تر زیر سایه‌ی درخت پارک کرد نگاهی که مفهومی از آن نگرفتم با اخم به صورتم انداخته گفت

 

– تو ماشین میمونی تا با من از کوچه بیاد بیرون شیشه ها دودیه نمیبینه، خواست برگرده بهت خبر میدم فقط شمارتو بده

 

تغییر ناگهانی‌اش شوکه‌ام کرد. فکر نمیکردم به این سرعت بی چون و چرا بپذیرد! فکر میکردم برمیگردیم و باز طعنه میزند یا مسخره میکند

 

قدردان شماره‌ام و آن نام را داده خجالت زده از اوضاعم تشکر کردم اما حتی نگاهم نکرد!

 

قبل از ترک ماشین دوباره جدی تذکر داد

– پیاده نشی ها بذار دور بشیم بعد

 

به سرعت وارد کوچه شد سرعت عملش مبهوتم کرد

“” واسه مرصاد هم انقدر خوب رفیقی؟””

 

چند دقیقه‌ای که با دلشوره و اضطراب گذراندم به سختی طی شد نفس نفس زده نگران بودم تا او با فاصله‌ی زیاد از زنی که مادر خواهر کوچکم بود و دست صراحی را گرفته بود از کوچه بیرون آمدند

 

برخلاف صورت پر اخم مدیر، مرد جدی‌ای که نمیدانم دلیل کار امروزش واقعا چه بود و هرطور که بتوانم جبران میکنم فتانه با صدایی بلند وسط ظهر میان کوچه‌ی خلوت میخندید و حرف میزد

 

– دختر خوبیه.. سنش ولی بالاست… البته به من ربطی نداره ولی..

 

چادر به صورت کشیده به سرعت پیاده شده وارد کوچه شدم کلیدم را از کیف بیرون کشیده در را باز کردم با دیدن ماشین قادر که وسط حیاط بود قلبم از حرکت ایستاد! خانه بود؟

 

اگر بود چرا فتانه با مدیر رفت؟ واقعا نمی‌داند زنش چه جانوریست؟

 

ترسیده در جا خشکم زد اگر می‌دیدم؟

اگر میفهمید با یک مرد غریبه آمده‌ام که دقیقا شرایطش شبیه به آن مردهاست آبروی نداشته ام را در این محل بیشتر از قبل حراج میکرد

 

صدای بلند “فتانه” گفتنش را شنیده قلبم از جا کنده شد!

سایه‌اش را که پشت پرده دیدم سریع نشستم تا ماشین جلوی دیده شدنم را بگیرد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x