حس کردم توضیح مختصر اما مفیدش به خاطر آشنایی من با خانوادهاش بود
برای اینکه بگویم از تو و خانوادهات دورم، معذب گفتم
– پس مهمون دارن درست نیست
با صدایی بلند خندید
– مادرم تو رو هم مهمون حساب نمیکنه ساسانو با اون زنش دختر عموی چشم سفیدم مهمون حساب کنه؟ درسته شلوغن دیر به دیر میان ولی عمرا مهمون حساب نمیشن وقتی منو هم میخورن
– ببخشید.. مزاحمتون شدم
با لبخند جوابی داد که ساکتم کرده نفسم را حبس کرد
– مزاحمتت حال خوبی داره.. آدمو آروم میکنه
سرم به سمت شیشه چرخیده نگاه گرفتم
“”ولی خودمو بیچاره کرده. نمیشه مثل روزهای اول فقط اخم کنی؟ نمیشه منو هم مثل بقیه ببینی؟ نمیشه قبل از اینکه بفهمی آبرو ندارم ولم کنی که کمتر دلم برای حال و روزم بسـوزه؟ “”
****
بین او و در باز حیاط خانهی بزرگشان ایستاده به ساختمان زل زده بودم صدای بلند موسیقی درجا خشکم کرده بود
پر منظور نگاهش کردم. مرصاد به آن مهمانیهای ناجور رفته بود یا در خانهی آنها مهمانی بود؟!
با “نچی” کلافه گوشی از جیب بیرون کشید
– شانس که نیست همین میشه دیگه.. صاف میخوره وسط حالت
چند ثانیه بعد در حالی که در را پشت سرم میبست صدای معترضش بلند شد
– سلام دورت بگردم باز ساسان اومد سحر دیونه شد؟ بگو کم کنه صداشو مهمون داریم
چند لحظه بیشتر طول نکشید که قامت سیمین خانوم در حالی که گوشی بی سیم دستش بود در ورودی ساختمان ظاهر شده با لبخندی روشن از دیدنم گفت
– سلام عزیز دلم خوش اومدی.. چی میگی غرغرو؟ مهمون کجا بود دخترم صاحب خونه است.. بیا عزیزم بیا تو اونجا وانستا عادتشه غر بزنه
صدای پچ پچ خندان مدیر که هم قدمم شد حواسم را از نگاه درخشان زنی که رفتار دوستانه و خودمانیاش میگفت آشنا ترینم و انگار سالها بود میشناختمش پرت کرد
– گفتم مهمون حسابت نمیکنه دیدی؟ ولی در عجبم چیکار کردی که تو که هستی منو تحویل نمیگیره؟ جواب سلامم هم نداد
صورتم گر گرفت از شرارت کاملاً مفهومش “ببخشید” آرامی گفتم سرعت قدم هایم را بیشتر کردم تا از او فاصله بگیرم
معذب بودم از تنهاییام، از نبود مرصاد، از اویی که حتی این اواخر در حضور مرصاد هم راحت بود
“”همینو کم دارم که جلوی چشم مادرت هم شرارت کنی””
– سلام ببخشید مزاحمتون شدم
جوابم را با روی خوش داده از مرصاد پرسید که به جای من مدیر با یک من اخم از قراری که گذاشتند و می آید گفت
همراه با مادرش وقتی حس میکردم او از پشت نه تنها به مادرش که به من هم چسبیده وارد شدیم صدای موسیقی بلندتر شده صدای جیغ های کودکانه و خندههای بلند هم به آن اضافه شد
نگاهم در سالن بزرگ خانهیشان چرخیده روی تصویری مبهوت ماندم! خواهرش سحر وسط سالن همراه با ریتم موسیقی با حرکاتی که بیشتر شبیه به حرکات ورزشی بود تا رقصیدن تنش را زیبا تکان میداد وقتی سه قلوهای شیرینی که تنها یک بار با هم دیدمشان اطرافش میچرخیدند و سعی میکردند حرکاتش را مو به مو درست تقلید کنند و مادرشان سارا کنارشان ایستاده اگر اشتباهی میکردند همراهی کرده صحیحش را نشانشان میداد
حرکت شخصی نگاهم را چرخانده به احترامِ دست دراز شدهاش دست دراز کردم
– سلام خوش اومدین
در حال احوال پرسی سیمین خانوم معرفی اش کرد
– رها دختر خواهرم و برادر شوهرم، همسر پسرم ساسان و مادره نوهام… ایشونم ملیح خواهر مرصاد
نگاهم به دختری دو سه ساله که روی مبل ایستاده خیره به هیاهوی میان سالن دست زده جیغ میزد کشیده شد دختری که انگار شبیه به مادرش رها بود
– خداحفظش کنه
رها کوتاه جواب داده مخاطب ادامهی صحبتش مدیر بود
– ممنون عزیزم.. عمو بچهام منتظر تو بوداا نمیری وسط؟
مدیر لبخند زده بی آنکه جوابش را بدهد به سمت اتاقش رفت اما همسر برادرش دست برنداشت
– باور کنم از لذت رقصیدن کنارشون میگذری اونم با عسل مـن؟!
میرقصیـــد! مدیر؟ با این هیــبت؟!
با این شخصیت که گاهی یک من عسلی که گفت برایش کم بود؟!
نگاه خبیثی به همسر برادرش انداخته در حالی که وارد اتاقش میشد جواب داد
– باور نکن لباس عوض کنم میام. به اون دیوونهها بگو یکم شل کنن حداقل وسطش به مهمون یه خوش آمد بگن بفهمه اینجا خونه است نه دیوونه خونه
بستن در اتاقش با جیغ بلند پرسام که “خالــه” گویان جلو آمده زودتر از همه دیده بودم توجهی جمعشان را به سمتم کشانده آرام گرفتند
تمام مدتی که جواب خوش آمد گوییشان را داده لبخند زده نگاه گرفته سعی میکردم با احترام جواب دهم حس بدی سینهام را چنگ میزد… حس بدی شبیه به حسادت… شبیه به حسرت… نه با کینه که همراه با بغض.
خانوادهی خوب و سرزندهای داشت…
خانوادهای که حیف بود بخاطر پذیرفتن یک نفر به عنوان مهمان بهم بریزد و آبرویشان برود…
خانوادهای که به بهانهی حضور برادری دور هم جمع شده از لحظاتشان نهایت استفاده را کرده لذت میبردند
خانوادهی آرامی که انگار خوشیهایشان کم نبود و به گفتهی مرصاد او را جایگزین پدری کرده بودند که نیست…
پدری که انگار هوای همه را دارد و همانطور که مرصاد میگفت کنار جدیتش برای خانوادهاش همراهی خوب و گاهی شرور است که منتظرند بیرون بیاید تا دوباره پایکوبی کنند
خانوادهی من پدر داشت؟ از آخرین دورهمی خانوادهی من چند سال میگذرد؟
با خروجش از اتاق نگاه از او با آن چشمهای براق که زوم صورتم بود گرفتم دفعهی اولی بود که پوشیده در لباسهای راحت خانگی میدیدمش
“” انگار حق با کشته مرده هاته با هر لباسی جذابی””
از افکارم که روشنم کرد بی آنکه بفهمم ظاهرش توجهام را جلب کرده لب گزیدم
چند ثانیه بیشتر از حضورش نگذشت که خواهرش سحر دوباره صدای موسیقی را بالا برده جمعشان به همان شکل و جنب و جوش قبل در آمد با این تفاوت که اینبار مردی درشت هیکل که حرکاتش تاییدی بر ورزشکار حرفهای بودنش بود و میگفت در رقص هم سر رشته دارد همراهیشان کرده آتش جانشان را برای لذت بردن از زندگی پر حرارت تر میکرد
مردی که دیدنش در آن حال وقتی نمیفهمید خستگی چیست و با صدای بلند میخندید حیرت زدهام کرد
مردی که بی وقفه کنار خواهرش سحر با هماهنگی عجیبی رقصیده با گرد شدن چشمهایم از این مهارت دو نفره خبیثانه تلاش کرده سارا را که انگار آرامتر از آن دو بود به تحرک انداخت
اما دست نکشید.. سراغ سه قلوها رفته آنها را هم که انگار حضورش برایشان انرژی بیشتر بود به تکاپوی بیشتر با جیغهایی بلندتر انداخت.
هر سه را به نوبت به آغوش کشیده با قدرت و حرصی ساختگی طوری رهایشان میکرد که با یک چرخش خندان روی زمین فرود میآمدند
مشخص بود که با اینکه پرسام مهارت کمتری دارد و بیشتر مراقبش بود اما هر سه تبحر خاصی داشته با دایی و خالهی ریلکس و کمی دیوانهیشان هماهنگ بودند
ولی در اولین حرکتش که پارسا را به آغوش کشیده ناغافل رهایش کرد بی اختیار دستم به دهنم چسبید. جیغ خفهای زده به مادرش که کنارم بود چسبیدم
شرارت نیم نگاه خندانی که به صورتم انداخت کاملا نمایان بود با صدایی بلند که به گوشم برسد رو به مادرش و رها که نمیدانم شوهرش چرا نبود وقتی او مهمان اصلیشان بود گفت
– توجیهاش کنید بفهمه از یه وجب بچه گول خورده شهادت جاهلانه داده.. من فقط هم بازیام آقا گرگه پرهامه
تلاشم را میکردم که آرام باشم و مثل سارا مادر سه قلوها که گاهی حتی وضعیت کودکانش را نگاه نمیکرد و با ما حرف میزد برایم عادی باشد و نگاهشان نکنم اما نمیشد.
دستهایم بهم چفت شده با عضلات منقبض خیرهاش مانده بودم وقتی مادرش کنار گوشم با صدایی خندان از ورزشکار بودن پسر و دخترانش بر خلاف پسر بزرگش آقای دکتر حرف زده گفت در تلاشند به نوههایش با شور و نشاط منتقلش کنند و هر بار جمع میشوند به لطف سرزنده بودن سحرش تقریبا وضع همین است
نگاهشان میکردم و سوالی در سرم میچرخید.
چرا حضورم او را ذرهای معذب نمیکرد؟ اینکه بخاطر دیدن آن ابهتش حالا انقدر دیوانه و شرور نبینمش؟ حتی انگار از نگاه واماندهام لذت برده با جابهجا شدن بین خواهرانش که برای همراهی به آنها میچسبید بیشتر شرارت میکرد
اوج دیوانگی امشبش که باعث شد بی اختیار با تمام حیرتم با صدا بخندم و همسر برادرش را که قربان صدقهی دخترش میرفت همراهی کرده تمام اضطراب نهفته در دلم بخاطر امشب از بین برود زمانی بود که از جمع جدا شده دختر برادرش را از آغوش مادرش که انگار تمایلش را داشت بیرون کشیده گفت
– جیگر عمو بیاد که بریم سر کلاس حالا که مامان هَپلیش وقتشو نداره
گیج نگاه میکردم که وسط سالن روبروی دختر برادرش که در برابر او واقعا فنچ بود ایستاده شروع کرد
باورم نمیشد که در حال رقص یاد دادن به او باشد! دیوانه شده بود؟
از رفتار اطرافیانش میشد فهمید کار همیشگی اوست.
او با این اخلاقش به مرصاد میگفت شرور و دیوانه؟
مرصاد چموش بود یا او که نگاه براقش انگار به من میخندید و میگفت
“”حواستو جمع کن من روی دیگهای هم دارم که لطف کردم وقتی تنهاییم نشونت ندادم””
دستهایش را بالا برده بهم چسباند
– دستها بالا عمو.. مامانو ول کن منو نگاه اون تو همه چی رد شده که دادیمش به بابات.. نوک انگشتاتو بچسبون بهم.. آروم بازش کن بیار پایین.. آهان.. گردنتو هم کج کن.. با ناز بیا جلو..
دخترک زیبا، تپل و دوست داشتنی روبرویش تلاش میکرد هر چه بگوید را انجام دهد با آن لباس کوتاه و دامن چین چین که رانهای تپلی و سفیدش را نپوشانده بود و موهایی که خرگوشی بسته، نسبتا بلند بود و تکان میخورد عجیب دل میبرد
حرکاتش ذره ذره تند شده لحن حرف زدنش هم عوض شد
– آهان.. حالا شد.. بیا بیا.. پا عقب.. جان همینه.. برو عقب.. بپر بغلم
مشخص یود قبلا این کودک را به این کار وا داشته که زود هماهنگ شده با وجود پر از ایراد بودنش اما سرعتش را بالا برده به روش عمویش که با حرکات کودکانه مخلوط شده بود میرقصید
چنان تمام حواسم مشغول به آنها شده با لذت تصاویر روبرویم از یک خانوادهی سر زنده را که هرگز ندیده بودم نگاه میکردم که هنگام سرازیر شدن مردی از پله ها که به خاطر صدای موسیقی بلند سلام کرد تنها گیج نگاهش کردم