رمان بوی نارنگی پارت ۶۶

4.6
(9)

 

 

بی اراده قهقهه زدم و او قبل از رسیدن پدرش از در رد شده به هم کوبیدش

 

فکر می‌کردم به جمع خندانی که شلوغ شده رها و پسرش یاسین همراه با سارا و فرزندانش به آن اضافه شده بودند برگردیم اما به سرعت سمت اتاق مهمانی رفت که کنار پله ها بود و از وقتی همه فهمیدند او برادر امیررضاست شده بود اتاق او و به هیچ روشی نپذیرفت از یکی از اتاقهای خالی بالا کنار اتاق رها و امیررضا استفاده کند

 

اتاقی که روزها و شبهای زیادی را در آن کنارش بودم، اتاقی که در آن فهمیدم زمانی که برای نگه داشتن خانواده‌اش تلاش می‌کرده با وجود توجه‌ی رخساره بانو، نگرانی‌های پدرش، برادری امیررضا و مهربانی‌های رها خواهرش چقدر همیشه تنها بوده

 

تنهایی که خودش را به خاطر کار مادرش و ازدواج مجدد پدرش و بهم ریختن این خانواده مقصر می‌داند و همیشه تلاش می‌کند همه‌ی آنها از او راضی باشند…

 

تنهایی که هنوز بعد از چندین سال با آن حس کنار نیامده با وجود محبت بی دریغ و صادقانه‌ی همه، از آن حس جدا نشده آنها تمام اولویتش هستند

 

کسی که تحصیلات، فرهنگ، تجربه کاری، شخصیت اجتماعی و حتی دیدن تجربه های زیاد دوستان و اطرافیانش که حتی آنها را راهنمایی می‌کرد در طرز فکرش درباره‌ی خودش اثر نگذاشته هنوز همان است که گاهی تلاش می‌کند خانواده‌اش فقط خوشحال باشند و کسی نمی‌داند جور روان مظلومش را که از نوجوانی به آن بی توجهی کرده منی می‌کشم که بیشتر از همه می‌شناسمش و می‌خواهم همه را برای او جبران کنم

 

جبران کردنی که اشتباه بود… آنهم با از خود گذشتگی بیش از حدی که پرهامی که خودش در از خود گذشتگی غرق بود نفهمیدش

 

از فشار تنش به دیوار اتاق چسبیده با شرارت از دیدن صورتی که در این حال برایش می‌مردم گفتم

 

– دلت تابستون بوده گرمش شده هوس دوش داره و انداختی گردن بابات؟

 

جوابم را بعد از نفسی که برید و لذتی که سوزشی را روی لبهایم به جا گذاشت داد

 

– اون که آره.. ولی دیدم زنمو چسبونده به دیوار گفتم چرا خودم نچسبونم وقتی انقدر باحاله و می‌چسبه

 

با مکث اضافه کرد

– حالا چه خبر بود؟ قضیه بچه بود؟

 

فکر نمی‌کردم انقدر مستقیم به چنین چیزی اشاره کند وقتی هر بار اشاره‌ای کردم گفت صبر کنم و زمان بدهم

 

اخمم بی اختیار بود مهم نبود مدتهاست به آن فکر می‌کنم و توجه نمی‌کند ولی انگار حتی پرسیدن آنها برایش مهم است

 

– نمی دونم پریدی وسط اصلا وقت نکردن چیزی بگن

 

لبی بالا داده متفکر گفت

– هوم.. بنظرت نباید یه فکری براش بکنیم؟

 

بی حوصله هولش دادم وقتی می‌دانم آخرش به حالا وقتش نیست می‌رسیم و با افکار و احساسات این روزهایم بیشتر به این رسیده ام که واقعا وقتش نبود، بودن نفر سوم قرار نیست معجزه کند که فقط وضعیتمان بدتر می‌شود

 

– آره هر وقت فکرشو کردی خبرم کن

 

به سمت در رفتم اما مچم را گرفته با نگاهی که می‌گفت فهمیده نمی‌خواهم درباره‌اش حرف بزنم لبخند به لب گفت

 

– چند وقتیه بهش فکر کردم و چند روزه می‌خوام بهت بگم

 

گیج و متعجب پرسیدم

– چی می‌خوای بگی؟

 

دوباره جلو آمد اینبار به در چسبیدم

– گفتنش که فایده نداره امشب باید عملی بهت نشون بدم.. تا ابد که نمیشه بچمون با من باشه بالاخره باید بدمش به تو بزرگش کنی؟ با من باشه کوچولو میمونه شب میدم به تو یکی مثل سامان تحویلم بده باشه؟

 

 

 

از شیطنتش که می‌گفت جدیست و واقعا تصمیمش را گرفته با صدای بلند خندیدم سریع دست روی دهانم گذاشت

 

– هیس.. به فکر خودمون نیستی به فکر ننه بابام باش که الان سامان میره آب اینجا رو هم قطع میکنه تا صبح تو اتاق میمونن! یه پسر خفنم بهم بده که سامان هم حریفش نشه باشه؟ دیدی که چیکار میکنه با سه قلوها؟ امیررضا دیونه شده گاهی هر چی میشه میگن دایی گفت

 

نتوانستم.. بلند خندیدم.. نفسم از شوکی که وارد کرد بند آمد دستش را برداشته جایش را لبهایش گرفت انقدر تند و سخت که از درد خنده‌ام بند آمده ضربه محکمی به پهلویش کوبیدم

 

– آآآخ..

 

دم بلندی گرفتم

– روانی آدمم نه عروسک!

 

سریع روبروی آینه ایستادم

– ورم کرد که.. چطوری برم بیرون؟

 

دست به دستگیره گذاشته صورتش از درد جمع شده پهلویش را ماساژ میداد خوب می‌دانست با وجود رعایت تمام اصول زن و شوهر بودنمان، رعایت مواردی که شاید گاهی بیش از خودم به او مربوط باشد اما اجازه نمی‌دهم زورش را به رخم بکشد و تا نخواهم به کاری مجبورم کند! مخصوصا که می‌دانستم برخلاف من که عصبی شده عضلاتم مثل سامان به کار می افتد او در این مورد دست از پا خطا نکرده لطافت جنس زن برایش اولویت است مگر از خود بی خود شده متوجه نباشد

 

– همینطوری که من با پهلوی شکسته و یه وری میرم… آآی

 

تا در را باز کرد جلو پریده بستمش

– کجا میری؟

 

خندان اما نالیـد

– میرم به سامان شکایتتو بکنم! چقدرم هر بار میگه به من جواهر داده بذار تنمو ببینه بفهمه برعکسه از دست بزنت جای سالم ندارم

 

– بیخود می‌کنی شاکی منم

– چرا؟ داشتم از حقم استفاده می‌کردم!

 

– به‌زور؟!؟!

 

– آآآآی خدا.. اگه زوری نبود که صدات قطع نمیشد.. الانم داداشت و بابام جفتشون وسط اتاق بودن.. آآآخ… ضربشو هم کم نمی‌کنی بی معرفت

 

تازه دلیلش را فهمیده دلم برایش سوخت انگار خیلی محکم زده بودم

– پرهـــااام.. خوبی؟

 

سر بالا انداخت

– نچ..

 

– اذیت نکن می‌دونی کفری‌ میشم

– پس باج بده

 

– پررو.. چی میخوای؟

 

با شرارتی واضح گفت

– ماچت کنم همونطوری که.. آآی.. می‌کردم و نذاشتی ادامه بدم.. شب هم باید اساسی منتظرم باشی شاید یادم بره

 

حرصی اما با لبخند و بی ادب وقتی با وجود مخالف بودن با این روش این دیوانه را می‌پرستیدم و خواسته‌اش اولویتم بود گفتم

 

– مرتیکه‌ی دو دوزه باز هوچی.. جهنم و ضرر بیا جلو

 

دندانهایش نمایان شده قبل از هجومش گفت

 

– این دفعه بزنی نمیگذرمــااا صاف میذارم کف دست سامان وسط رابطه‌ی عاشقانه بی تربیت میشی.. تو این مورد از بی تجربگی نتونسته خوب روت کار کنه

 

 

 

خندیدم، پذیرایش شده با تمام سختی‌اش صبر کردم تا آرام شود اما سرش را که عقب کشیده دست از دو طرف صورتم برداشت شوکه‌ام کرد

 

چشمهایش می‌خندید همان صورتی بود که برایش می‌مردم

– آخیش.. خیلی وقت بود دلم می‌خواست به تلافی اون شب که داغ بودم درد داشتی این لباتو بهم بدوزم.. چه لذتی هم داشت گول زدنت.. راستی خیلی محکم نزدیـاا خوبم ولی روی شب حساب میکنم زیرش نزنی

 

– خیلی نامردیــ….

 

با خروج سریعش از اتاق وقتی دستم را می‌کشید حتی فرصت تلافی کردن نداده در حالی که به سرعت به سمت سامان می رفت پچ زد

 

– سرتو بنداز پایین عذبه خدا رو خوش نمیاد، نگاه به هیکلشم بکنی میفهمی چقدر سختشه اگه آمپر بچسبونه

 

لب گزیدم تا نخندم

– بی‌شعـــور..

 

سریع کنار سامان نشسته کشیدم

– بشین بلای جون!

 

سمت دیگرش که جا گیر شدم دستش دور کمرم حلقه شده به خودش چسباندم

 

سامان با نگرانی پرسید

– چیزی شده؟

 

پرهام با بی خیال ترین لحن ممکن در حالی که کاملا مشخص بود سامان فکر کرد من کار اشتباهی کرده‌ام جواب داد

 

– هیچی بابا… خواهرت تخم میذاره بقیه توقع دارن من روش بشینم جوجه بشه! با این سن و سال و تحصیلات هنوز نمیدونن برعکسه.. بردم تو اتاق توجیهش کردن دم به تله تخم گذاشتن نده که کارمون میرسه به پدرسوخته که هیچ دائی سوخته بزرگ کردن

 

سامان با خشم اما صدایی پایین غرید

– بی شرف.. تو آدم نمیشـی

 

نگاهم به دست قفل شده‌ی پرهام روی پهلویم بود اما به شب فکر می‌کردم، به حرفهایی که زد! به جدیتش…

من هم باید جدی می‌گرفتم؟

نباید حرف بزنیم؟

نباید از حالم می‌گفتم؟

حال من با شرایطی که دارم خوب است؟

حضور نفر سوم اشتباه نیست؟

 

**********

(سامان)

 

پشت میز نشسته اما تمام حواسم به او بود که انگار چیزی پریشانش کرده کلافه بود

 

تلاش می‌کرد حواسش را مثل چند روز گذشته که باز مثل اوایل تمام وقتش را به خاطر نبود مرصاد در این اتاق بود به کارش بدهد اما نمی توانست

 

صدای آرام “نچ” گفتنش مرتب شنیده شده کاغذ ها را زیر و رو می‌کرد

 

رفتارش انقدر بامزه و شیرین بود که در حالی که سرم را پایین کشیده بودم اما بی اختیار نگاهم میخ او بود

لبم زیر دندان اسیر شده در سینه‌ام ولوله‌ای به پا بود

 

حالا دقیقا همان پرنده کوچکی بود که شبیه به نامش تلفظ می‌شد “ملیـجه” نامی دخترانه و گیلگی که به او در این حال و روز می آمد

 

حتما روزی ملیجه صدایش میزنم

“” درست مثل گنجشگ بال بال زدنت بانمک و دیدنیه “”

 

ناگهان سرش را بالا آورده مچ نگاهم را گرفت بی اختیار از آن نگاه مظلوم و گیج منفجر شده با صدای بلند خندیدم

 

لب گزید اما پرسید

– چی شــده؟ چیکار کردم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x