مکث کرده اضافه کرد
– تقصیر تو نیست خودم احمقانه بهت اعتماد کردم… باید میفهمیدم وقتی طرفت ناموس مردم باشه رضایتش مهم تر از کار و پوله ولی وقتی ناموس من باشه کاره که مهم تره نـــه؟.. بدون هیچ وقت از یادم نمیری بی وجدان.. هیچ وقت فراموش نمیکنم از اعتماد به تو چطور یکی از امثالتون آتیشم زد.. فراموش نمیکنم زندگی خواهرمو به خاطر تو باختم..
کوبیده شدن در سرم را چرخاند نمیتوانستم از پلهها بروم به سختی تا آسانسور رفته از ساختمان خارج شدم
یادم نبود ماشین را کجا پارک کردم. پیاده رو را گرفته مستقیم و بی هدف به راه افتادم
پوچی محض حالی بود که داشتم. اما نقطهای در سینهام عجیب میسوخت. همانجا که انگار خالی شده بود… همان نقطه که به افکارم پوچی و بی حسی داده بود…
سرگردان خیره به روبرو بودم که راهم سد شد
– کجا میری بابا؟ چی شد؟ مرصادو دیدی؟
باباطاهر اینجا چه میکرد؟ از کجا میدانست به دیدن مرصاد رفتهام؟
بازویم را که گرفت نالیدم
– تموم شد.. یکی تو سرم داد میزنه تموم شد
دستهایم دوطرف سرم نشسته فشردم
– چرا دست برنمیداره… چرا داد میزنه؟ فهمیدم که… چرا ساکت نمیشه… چرا تموم نمیشه
گرمی آغوشش به جانم نشسته صدایش زمزمه وار شد
– تموم میشه… یه روز تموم میشه… یه روز واسه زخمش مرحم پیدا میکنـی
*
(ملیح)
مهداد درحالی که پیاده میشد تا صندلی مهراد را برای جا به جا کردنش آماده کند گفت
– بفرمایید
با نیم نگاهی به مهراد که خواب آلود کنارم روی صندلی عقب نشسته دستم هنوز در دستش بود آرام تکانش دادم
– بیداری؟ رسیدیم
سرچرخانده از پشت شیشهی ضخیم عینکش نگاهم کرد با آن انگشتهایی که از فرمشان قادر به کامل مشت کردن دستش و تکان دادن درستشان نبود دستم را کمی فشرد زوری لبخند زده پیاده شدم
با خودم عهد کرده بودم به خاطر این اجبار او را که انگار مثل من مقصر نبود آزار ندهم او که حتی نمیدانم چطور از خانهی قادر سر در آورد در حالی که منتظر یک دیوانه بودم بیاید و آزارم دهد و نتوانم کاری بکنم
پشت مهداد که برادرش را روی صندلی گذاشته به سمت ساختمان رفت راه افتادم افکارم و تصویر خانهی ویلایی و بزرگ روبرویم که میشد گفت تقریبا در همان محدودهی خانهی مدیر بود به چندین روز پیش کشاندم روزی که با موافقت کمند کمالی کسی که مشخصا از رفتنم خوشحال میشد توانستم همه چیز را تمام کرده دلم را از آشوب و آشفتگی و ترسی که روزها با آن درگیر بودم نجات دهم
پس چرا حالم خوب نیــست؟.. خوب نیســـت
《《بی توجه به صدای نصیبه از اتاق بیرون زده او و کمند کمالی را با هم تنها گذاشتم کمندی که اینطور جواب نصیبه را میداد و طلبکار جایگاهش بود از پس مدیر بر می آمد
به سرعت لباسهایم را عوض کرده بی اعتنا به نگاههای متفاوتی که میگرفتم بدون ذرهای فوت وقت حتی اطلاع به مونایی که نبود به خانهی ملاحت رفتم تا خودم، او، مرصاد ،همه و همهای که با من آبرویشان حراج میشود را نجات دهم
با دیدن خانهی خالی خوشحال از نبودنش ساکی که روز اول با خودم آوردم را مرتب کرده چرخی در خانهاش زده یادداشتی برایش گذاشتم
بغضی که هنگام نوشتن کلمات برای تشکر و خداحافظی آمد را با صدای بلند شکستم. روز اول که آمدم با اینکه راضی نبودم اما حسی که داشتم انقدر بد نبود که حالا که میروم دارم
روزهای خوب اولی که گذراندم امیدوارم کرده بود که میتوانم جایی آرام و بی دردسر زندگی کنم جایی که کسی نمیشناختم، میتوانم زندگیام را بسازم همانطور که مادرم خواست ولی حالا در حال گریختن از اینجا حالم بد است. احساسی که نمیفهممش! از آن میگریزم، اما گریختن هم آزارم میدهد
اگر اینجا را نمیخواهم چرا رفتن میسوزاند؟
کاغذ را زیر میوه خوری روی اپن گذاشته با دم عمیقی سریع بیرون رفتم تا ماشینی که خبر کردم اگر رسیده معطل نشود
تمام طول مسیر تا ترمینال، تمام مدتی که منتظر اتوبوس ماندم که گفتند چند ساعت تا حرکتش مانده، زمانی که گوشهای نشسته لقمهای که آورده بودم را خوردم به روزهایی که گذشت فکر کردم… به اویی که وقتی بفهمد رفتهام چه بلایی سر برادرم می آورد؟
به خاطر رفتار بی ادبانهای که داشتم که حتی گوشیام را خاموش کردم در حالی که گفتم “باشه” ولی بی جواب گریختم… دربارهام چه فکر میکند؟
نمیداند به جز باور نداشتن چیزی که میخواست به خاطر آبروی او هم بود که مالک هتلها و رستورانهای زنجیرهایست که نامش اگر سر زبانها بیفتد به سرعت نور شایعهاش پخش شده به همهی زندگیاش گندی میخورد که به این سادگی پاک شدنی نیست..
منی که تجربهاش کردم میدانم که پاک شدنی نیست و اگر بشود هم همه او را به خاطر وضعیت و شرایطش به خاطر مرد بودنش زود فراموش میکنند… کسی که مقصر تمام مشکلات میشود باز هم منم…
من که ذرهای به او نمیخورم و متهمم که برای به دست آوردنش آتش به زندگیاش انداختم
نشستنم روی صندلی اتوبوس دلشورهای عجیب به جانم انداخت هر چه نزدیک میشوم وقتی میدانم چیز خوبی در انتظارم نیست آشفته ترم میکند…
برای آبرو از آنجا گریختم ولی چطور جسارتش را دارم که خودم را میان آتش بیآبرویی هل بدهم وقتی مسلما جهنم بدتری انتظارم را میکشد؟
به خاطر او و مرصاد؟
به خاطر اینکه میدانم برای منی که تجربهاش را دارم راحتتر از آنهاست؟
به خاطر اینکه میدانم در دو حالت آبروی من میرفت پس بهتر است این باشد تا آبروی آنها نرود؟
فقط من باشم؟
منی که حتی کسی به خاطرش ناراحت نمیشود وقتی همه یک موجود بی ارزش دیده بودنم
مسیر طولانی شده بود یا دلیلش بی خوابیام بود؟
سحر با چشم های قرمز از بیخوابی و درماندگی از اتوبوس پیاده شده هوای خنک شهرم که به صورتم خورد تنم لرزید
قادر از دیدنم چه میکند؟ او که در این مدت حتی یکبار حالم را نپرسید؟ او که نمیدانم این مشکلات کار زن بی صفت او و برادرش بود یا دیوانهای دیگــــر؟
فکرش را نمیکردم وقتی نیم ساعت بعد پشت در خانه از تاکسی پیاده شده در میزنم کسی که در را برایم باز میکند خودش باشد!
شنیدن صدای “بله” گفتنش از حیاط بدون اینکه آیفون را بردارند و بپرسد چه کسی پشت در است یعنی هنوز گاهی نافله و نماز صبحش را که ساعتی طول میکشید در هوای آزاد زیر سقف آسمان میخواند
از صدایش دلشکسته از در فاصله گرفته به تاکسی زرد رنگی که دور میشد نگاه کردم
آمدنم درست بود؟
باز شدن در سرم را با تعلل چرخاند نمیدانم درست دیدم یا نه اما همراه با بازتر شدن چشمها و کشیده شدن پوست صورتش برقی لحظهای را در نگاهش دیدم
– سلام
جوابم را مثل خودم آرام داده بیرون آمد با اخم کوچه را نگاه کرده پرسید
– این ساعت با کی اومدی؟
“باورم کنم نگرانی یا ترس آبروییه که برام نذاشتین؟”
من او را خوب میشناسم برخلاف او نگاهش را به خودم از برم. دست داخل کیفم برده فیش تاکسی ترمینال و بلیطم را به سمتش گرفتم
– تنها اومدم
– چرا؟
جواب طلبکارش سینهام را به آنی خالی کرد نمیخواست به خانه برگردم؟ نمیخواست ببیندم؟ چرا این سوختن برایم عادی نمیشد؟ من که میدانستم نمی خواهدم…
با بغضی که با وجود تکراری بودنش هر بار مثل دفعهی اول داغ میگذاشت گفتم
– اومدم مامانو ببینم. دلم براش تنگ شده
منظورم را گرفت که برای او و پدریِ نکردهاش نیامدهام
بی هیچ حرفی حتی یک “بیا توی” خشک و خالی وارد خانه شد که جواب غیر مستقیم طعنهام بود
“”بودی بودی نبودی نبودی هیچ چیزت برای من مهم نیست””
خیره نگاهش میکردم که در حالی که آستین پایین میکشید روی تراس پای سجادهاش ایستاده قامت بست
“” به خدات که انگار با خدای من فرق داره دربارهی دخترت میگی؟ میدونی رفتارت با دخترت رو میبینه؟””
در را بسته بی اعتنا حالا که او اینطور می خواست و مثل یک مزاحم با من رفتار کرد وارد ساختمان شدم
– قادر جون؟
با شنیدن صدایش خودش را هم دیدم که چرخیده از دیدنم خشکش زد
“”کار توعه عوضی؟ کی خسته میشی؟ کی حسرت و عقدههات تموم میشه؟””
بی تفاوت از کنارش رد شده به سمت پله ها رفتم تا هر چه زودتر خودم را به منبع آرامشم برسانم هوای حضور فتانه خفهام میکرد
– وایسا ببینم! کجا میری؟ کی اومدی؟
به ضرب چرخیدم حرصم از قادر را سر او خالی کرده توپیدم
– به تو چه؟
واقعاً نمی دانست که اینطور جا خورده عقب رفت؟ پله ها را بالا میرفتم که صدا زده گفت
– ملی… از اونجا هم بیرونت کردن؟ اونجا چه غلطی کردی که برگشتی؟ آبروی کیو انگولک کردی؟
دلم میخواست دندانهایش را خرد کنم اما خوب میدانستم او چطور می سوزد
چرخیده با آرامش گفتم
– خیلی میخوای بدونی نه؟
پقی خندیدم
– نمیگم بترکی از فضولی قادر یه زن جوون تر و لاغرتر بگیره که از در رد بشه و نترسه اگه من باشم ممکنه از گشنگی بمیره
چنان صورتش سرخ شد که هر آن جیغ میکشید دست جلوی دهانم گرفتم
– آب یخ فتانه جون.. چارهاش اینه.. فعلا
چرا میان این شرارت یاد او افتادم؟ او هم همینطور بیخیال شرارت کرده گاهی می سوزاند
هنوز در پاگرد نچرخیده بودم که گفت
– یه جوری سرخت کنم آب یخ هم کمکت نکنه
بی تفاوت سر پایین کشیده با بوی کشیدنی که باز او را یادآوری کرد گفتم
– فعلاً یه فکری واسه بوی سوختن خودت بکن جانت نمازش تموم بشه بیاد گناه داره
توجهی به زر زر بعدش نکرده به سرعت بالا رفته وارد اتاق مادرم شدم نشسته پشت در رو به قبله نماز میخواند “الله اکبر” آرامی گفته اضافه کرد
– مرصادم که دیشب رفت! چی دیگه تو این اتاق برات جذابه؟
جلو رفته از پشت بغلش کرده شانهاش را بوسیدم
– ملیــــح!
رهایش نکردم بغضم شکست اشکهایم شانه اش را خیس کرد. هر چه پرسید. هر چقدر التماس کرد جوابش را نداده تکان نخوردم
دلم را از باری که انگار سنگینیاش در هر بار یادآوری بیشتر میشد خالی کردم..
رهایش که کردم چیزی نخواست! ادامهی سوالهایش را نگرفت حتی نگفت چرا آمدی؟ کی آمدی؟
زمزمه کرد
– نماز خوندی؟
– نه
– پاشو بخون یه چرت بخواب شب بیدار بودی خستهای
سوالی نبود، میدانست.. میفهمیدم.. نمازم را که خواندم همانجا سر روی زانویش گذاشته خوابیدم..
زانویی که نمی دانم چرا وقتی هنوز از دههی پنجم زندگیاش چند سالی باقیمانده توان تحمل وزنش را ندارد و نشسته نماز میخواند》》
– ملیح خانوم؟!
از صدای نسبتا بلند مهداد بالا پریده به حال برگشتم روبروی در باز ساختمان کنار برادرش.. همسر شرعی من! ایستاده منتظر نگاهم میکرد
– ببخشید.. حواسم اینجا نبود
نمیدانم چرا اما از نگاهش حس کردم که نگاه زوم شده و در فکرم را به اطراف خانهیشان طور دیگری برداشت کرده که لبخند میزند
– شما ببخشید چند بار صداتون کردم نشنیدین
به داخل اشاره زد
– مهراد میگه شما باید اول برید داخل
به مهراد خندان نگاه کردم
– برو….خونه… بوی… خوب… بگیره
لبخند زده با نگاهی کمی شیطان که حال او را جا بیاورد ابرو بالا داده وارد شدم