رمان بوی نارنگی پارت ۸۵

4.6
(10)

 

 

بدنش از فشار زیادی که تحمل می‌کرد و ضربات سنگینی که میزد بی تعادل به اطراف کشیده می‌شد… نفس کشیدن‌های بلندی که آرامش نمی‌کرد از بالا و پایین شدن شدید سینه‌اش که با خس خس همراه بود به وضوح دیده می‌شد..

 

🎶🎶 یه شب دل تو با دل من بد شد… دوری دو روزمون ببین چقدر شد… انگاری جز و مد شد… قایق تو اومد و رد شد… گلی جون بیا ببین یخ زده باغت… گلی هیچ گلی نذاشتن تو اتاقت…

کــــاش بیــــام تو خــوابـــت…

گلی روی دلم نمونه داغت… گلی اینجا برفه… گلی پشت سرت خیلی حرفه…🎶🎶

 

چنان غضبناک و ترسناک شده بود که پرهامِ شرور و جسوری که هر بار او را کلافه کرده به جان خودش می‌انداخت جرأت جلو رفتن نداشت..!

 

هر بار یک قدم جلو رفت نگران و مضطرب جمله‌ای خواهشی گفته با پرت شدن شئ یا شنیدن صدای بلندش دو قدم عقب آمد!

 

صورت مضطربش درست مثل من که صدایم را هم گم کرده بودم از دیدن حال آشفته‌ی برادرم نگران بود

 

برادرم را می‌دیدیم که بدون صندل با آن وضع داخل اتاقی که کف‌اش را تکه‌های آینه‌ی خرد شده و وسایل شکسته پر کرده بود سردرگم و ویران می‌چرخید…

 

🎶🎶دیگه این شبهای من به یاد تو بارونیه… پر شدم از فکر تو، تو سرم مهمونیه… دلو به دریا زدی گذشته آب از سرم… ابری کجای شهر که پی بارون برم🎶🎶

 

پرهام که عقب عقب قدم برداشته از اتاق خارج شده در را بست صورتم بی اراده‌ام از سر ریز شدن چشمان پرم که دیدن حال برادرم ناتوانم کرده بود خیس شده بی جان زمزمه کردم

 

– پرهام… چی شده؟

 

حیرت زده نگاهم کرد. دستش هنوز روی در بود او هم مثل برادرم که صدای فریادهایش ذره ذره به زجه زدن و ناله تبدیل شده ناتوان می‌شد نفس نفس میزد

 

– نمی‌دونم… ولی انگار… عزیز از دست داده.. انگار کسی مرده… عربده میزنه… صورتش خیسه… می‌لرزه ولی… خالی نمیشه.. آروم نمیشه

 

با نگاه به صورتم با احتیاط اضافه کرد

– اینکه می‌بینم.. اینکه اصلا صدامو نشنید.. اصلا نفهمید و ندیدم… آروم نمیشه تا از حال نره

 

دم کوتاه و کم صدایم “هین” آرامی بود که بغضم را دوباره شکست. چه بلایی سرش آمده؟ چه اتفاقی افتاده که به این حال و روز انداخته بودش؟

 

کسی را که هر چقدر خسته می‌شدیم می‌دانستیم او را داریم.. کسی را که ساسان می‌گفت پدرم با وجود نامه‌ای که برای جمع کردن خانواده برای او نوشته بوده اما همه‌ی ما را به امید سامانی گذاشته که اگر ساسان هم برنمی‌گشت پیدایش کرده برادر بزرگم و سارای گمشده را هر طور شده برمی‌گرداند و خانواده را باز دور هم جمع کرده زخم‌هایشان را درمان می‌کرد….

 

سامان همانی بود که اگر در سکوت هم گوشه ای نشسته دخالت نمی‌کرد می‌دانستی حواسش به همه چیز هست و خوب هوای همه را دارد.. در صورت لزوم هر گاه در هر شرایطی نیازش داشته باشی با تو می‌خندد می‌گرید می‌رقصد و می‌جنگد تا زندگی کنی.

 

🎶🎶گلی بی تو همه با من بدن یه سر بهم بزن کی همرنگته… بی تو پر غمه گلخونمون برگرد بمون دلم تنگته… مگه میشه تو رو یادم بره این آدم گره به چشمهات زده… دلی رو که بهت دادم بره، به دادم برس که حالم بده…🎶🎶

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

 

قدمی به پرهام نزدیک شدم

– چیکار می‌کنی؟ چرا درو بستی؟ داداشمــ…

 

– هیــس.. الان هیچ کمکی ازم برنمیاد بذار آروم بشه بعد

 

– آروم بشه یا خودشو داغون کنه؟

 

غمگین گفت

– داغون تر از چیزی که هست نمیشه

 

با مکث اضافه کرد

– برو تا یه تماس می‌گیرم واسه نرفتن بهونه جور می‌کنم وسایل پانسمان بیار… دست و پاشو داغون کرد

 

به سرعت دور شدم تا کاری که خواست را انجام دهم و او زودتر به حال برادرم برسد

 

وقتی برگشتم از دیدن حالش جا خوردم با اینکه بارها دیده بودم پرهام برای اطرافیان نگران شده غمگین باشد اما انگار حالا ترسیده بود!

نشسته به دیوار تکیه زده سینه‌اش را ماساژ می‌داد، سینه‌ای که تپش قلب شدیدش روز به روز باعث ضعیف تر شدن قلبش می‌شد

 

چشم بسته گوشی روی گوشش بود. در حالی که دیگر صدای ناله‌های سامان را نمی‌شنیدم نگران کنارش نشستم با “باشه‌”ی آرامی تماس را قطع کرده گفت

 

– گفتم دعوامون شده که امیررضا مامانو امشب ببره خونه‌ی خودش. گفتم سامان هم تماس گرفته هتل یه گیر و گرفتی بوده نمیرسه بیاد

 

نگران برای تپش قلبهای غیرعادی‌اش که این اواخر به خاطر پروانه چند باری دستش را روی سینه دیده بودم دستش را گرفتم

 

– خوبی پرهام؟

 

سری تکان داد اما جوابش تمام جانم را سوزاند

– یه زمانی امیررضا رو تو این حال دیدم.. البته حال سامان انگار خیلی بدتر از اونه… همون روزی بود که سارا امیرو از خونه‌اش انداخت بیرون و دعواشون شد ولی سامان انگار… انگار از دست داده!

 

دردی به جانم انداخته با گرفتن سینی دستم از جا برخواست جدی و با اخم گفت

– نذار بفهمه هستی داخل نیا

 

خشکم زده نگاهش می‌کردم

– می‌فهمی چی میگم سحر؟ اصلا حال خوبی نیست که بخواد بفهمه تو این شرایط دیدیش

 

قطره اشکی که چکید را سریع پاک کرده ایستادم

– باشه

 

با احتیاط وارد اتاق شد از درز در داخل را نگاه کردم

 

سامان آشفته تر از قبل در حالی که صدای نفس‌هایش واضح شنیده می‌شد دستهایش را به دیوار چسبانده سر و شانه‌های افتاده‌اش پایین بود

 

دست پرهام که از پشت روی شانه‌اش نشسته زمزمه وار صدا زد

– سامان..؟

 

شانه‌هایش تکان خورده به لرزش افتاد

 

🎶🎶دیگه این شبهای من به یاد تو بارونیه… پر شدم از فکر تو، تو سرم مهمونیه… دلو به دریا زدی گذشته آب از سرم… ابریه کجای شهر که پی بارون برم🎶🎶

 

چند ثانیه نشد که باز دوباره صدای فریادش بلند شده با مشت به دیوار می‌کوبید با “هینی” خفه بی اراده قدم عقب گذاشتم

 

توانش را نداشتم او را در این حال ببینم.. صدای ملتمس پرهام برای کنترل کردنش که موفق نبود را می‌شنیدم…

 

ناگهان با داد زدن پرهام و صدای بم بلندی همه جا ساکت شد

– ســـامــــااان…؟!؟!

 

ترسیده و بی اختیار داخل اتاق پریدم سامان با صدای ناله‌ی ضعیفی که از او شنیده می شد با دستهای خونی روی زمین و آیینه‌های خرد شده و وسایل شکسته افتاده پرهام بالای سرش ایستاده سعی می‌کرد کمک کند تا برخیزد

 

🎶🎶یـه شبـــه دل تو با دل من بـــد شــد.. دوری دو روزمون ببیــن چقـدر شــد🎶🎶

 

با دیدنم ساکت و پر اخم با سر به بیرون اشاره کرد سریع قدم عقب گذاشتم حق با او بود.. برادرم نباید می‌دیدم…

 

سامانی که حالش می گفت به این زودی سر پا نمی‌شود… سامانی که انگار واقعا کسی را از دست داده بود… سامانی که سامان می‌داد اما انگار خودش بی سامان شده…

 

**********

 

 

(سامان)

 

سوزش سنگینی روی کمر و نقاطی از تنم حس می‌کردم ناله‌ی بی اختیارم صدای کسی که دستش در حرکت بود و نمی توانستم چشم باز کنم تا ببینمش را در آورد

 

– آروم… صبر کن الان تموم میشه

 

نمی‌توانستم دستم را تکان دهم انگار قفل شده بود

– دستم…!

 

– بستمش چیزی نیست

 

تلاشم برای چرخیدن به پهلو را صدایش متوقف کرد

– نچــرخ.. صبر کن… کارم با پشت بازوته

 

به سختی چشم فشرده نگاهش کردم با اخم خیره‌ی دستی بود که مچش را با باند به تخت بسته بود

 

صدای خشدارم گلو سوز بود

– پرهـ..ـام.. بازش کن

 

– صبر کن.. نمی‌تونستم هم نگهت دارم هم پانسمان کنم که تکونش نده

 

– کمرم.. می‌سوزه‌

 

پوزخند زد به صورتم نگاه نمی‌کرد مشخص بود وضعیتم اسفبار تر از چیزیست که به نظر میرسد

 

– اونطوری که تو شیرجه زدی رو زمین خوبه هنوز اون کمرو داری! فقط سوراخش کردی ولی خب دیگه هم به کارت نمیاد

 

نمی‌دانم چقدر گذشته بود ولی می‌دانستم چه اتفاقی افتاده… یادم بود وقتی باباطاهر به خانه رساندم و ماشین را برد از فشار زیاد بی حواس از اینکه کسی در خانه باشد یا نه خودم را خالی کردم..

 

می‌دانستم چرا سینه‌ام از دردی سنگین می‌سوزد..

می‌دانستم چرا اتاقم شبیه به خانه‌ای جنگ زده است..

 

می‌دانستم و عمیقا دردناک بود که تمام کاری که از من بر می آمد همین بود..

همین که دردش را به هر روشی که می‌توانم خالی کنم…

خالـی می‌شــد؟

 

– تو اینجا چیکار می‌کنی؟

 

با تمسخر گفت

– شرمنده‌ام که دیشب زهره‌ ترکم کردی

 

امیدوار پرسیدم

– تنها بودی؟

 

با مکث به صورتم نگاه کرد

– نه سحرم بود.. البته تو حموم

 

– بی شـــرف

 

جواب حرص زدنم را مثل همیشه بی‌خیال داد

– شانس آوردی بدبخــت! تا بیاد اتاقتو جمع کردم گفتم تصادف کردی و عربده‌هات مثل همیشه به خاطر دعوا کردنمونه

 

با اینکه حس کردم دروغ گفت گفتم

– بالاخره به یه دردی خوردی

 

دست از کار کشیده در حال باز کردن باندی که دستم را با آن بسته بود پرسید

– چی شده؟ اونکه می‌خواستی از دستت رفته؟

 

جاخوردم! می‌دانست؟ نگاهم خشک شده روی صورتش بود

– کسی حرفی زده؟

 

رک و راست گفت

– نـه. قبلا یکی مثل تو رو دیدم… واقعا از دستت رفت؟

 

سوالش تصویر صورتی زیبا و چشم‌هایی آشنا را زنده کرد… صورتی که باید فراموش شود

 

 

 

سعی کردم بشینم اما سوزش کمرم بیشتر شد

– اوووووه…

 

– دیوونــــه.. چیکار می‌کنی؟ بخواب

– کمرم چی شده؟

 

– گفتم سوراخش کردی که.. با اون سقوط مشتی آبکشی هستی واسه خودت همه جات سوراخ سوراخه! ولی کمرت بالا تا پایین جر خورد

 

– لعنتــی… باید دوش بگیرم

 

ریلکس گفت

– آره برو بگیر منم با خودت ببر یه کیسه بکش برام… نمی‌تونی بشینی بری دوش بگیری؟

 

کلافه “نچی” گفته پرسیدم

– ساعت چنده؟

– نزدیک سحر

 

نگران پرسیدم

– مامان کجاست؟

 

– سپردم امیررضا برش نگردونه.. گفتم با سحر دعوا کردیم.. سحرم نمیگه نفهمن تصادف کردی.. گفتم هتلی خونه نمیای

 

نفس راحتی کشیده به سختی نشستم انگار زخم کمرم جدی بود که انقدر اذیتم می‌کرد

 

نشستن اما شوکه‌ام کرد! ملحفه‌ی تخت پر از لکه‌های خون بود! خون من بود؟ چرا نمی‌فهمیدم چه می‌کنم؟

 

پرهام از دیدن نگاهم غمگین لبخند زد

– زخم عشق همینه.. بیشتر از همه خودتو شوکه میکنه.. می‌سوزونه و داغ میذاره تا باورت بشه اتفاق افتاده.. تا باور کنی تمومه.. بقیه فقط می‌بینن و رد میشن.. می‌بینن که می‌گذره و خوب میشه ولی اونی که دردشو میفهمه خودتی.. اونی که باید باهاش بسازه.. باهاش کنار بیاد تا زخمش بسته بشه و خوب بشه خودتی.. فقط خودتی که با اینکه خوب شده جاشو می‌بینی و دردشو با اینکه کم میشه ولی تا ابد حسش می‌کنی… مگه اینکه… عشق نباشه!

 

از کجا انقدر مطمئن بود چه اتفاقی برایم افتاده و چه بلایی سرم آمده؟

 

چقدر بیچاره‌ام که این درد سنگین تا ابد هست

 

نگاه گرفتم با سری سنگین و سر دردی که وقتی نشستم دردش بیشتر شد و زخم پاهایم را دیدم ایستادم تا بداند حالم خوب است و برود..

تا تنهایم بگذارد با افکاری که باید جمعش کنم.. باید هضمش کنم.. باید فراموشش کنم…

باید… باید…

بایدی که بعید می‌دانم بتوانم… بایدی که می‌دانم درمانده‌ام می‌کند.

 

پرهام هم ایستاده راهم را سد کرد

– میشه گوش بدی؟

 

نگاهش کردم… درد…درد…درد… تمام مفهوم نگاهش بود

 

با مکث گفت

– روزی که فهمیدم بابام با تهمت زدن به مامان رخساره، زن و پسرشو ول کرده و با مادرم که چیز خورش کرده تا نفهمه چیکار می‌کنه ازدواج کرده… روزی که فهمیدم اگه مادرم پای منو وسط نکشیده بود بابام خیلی زودتر از اینها برگشته بود سراغ خانواده‌اش، تمام تلاشمو کردم و زورمو زدم که به رخساره و امیررضا نزدیکش کنم… طول کشید تا بفهمم کاری از من برنمیاد… آدم ها باید خودشون راهشون رو پیدا کنن و تو فقط می‌تونی بهشون اجازه بدی تا حرف بزنن.. تا خودشونو خالی کنن.. تا مرحم بشی.. تا بارشون سبک تر بشه و تو راهی که باید برن راحت تر قدم بردارن.. سبک تر و آروم تر… از اون روز فقط باهاشون حرف می‌زدم… حتی اگه آخرش بابام می‌گفت از مادر جوون مرگ شدم به خاطر اینکه چیز خورش کرده و بهش مهلت فکر کردن نداده نگذشته… حتی اگه رخساره آخرش می‌گفت کاش بابام انقدر نامرد نبود که به خاطر دیدن یه عکس از خواستگار سابقش بره و به پسرش امیررضا انگ حروم زاده بودن بزنه… حرف زدن کمکشون می‌کرد و تنها کاری بود که از من برمیومد… الان دقیقا فقط همون ازم برمیاد تا کمکت کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x