انگار فقط جایی که قبلا با او بودم آرامم. او که در تلاشم کمتر به حال و احوال این روزهای خودش و برادرش فکرکنم..
او که کنار مرد دیگریست..
او که امشب هر جا قدم گذاشتم دیدمش..
در آشپزخانه.. میان سالن.. کنار سرد خانه.. کنار یخچال ها.. میان انبار.. کنار نیمکت حیاط خلوت..
ملیح همه جا بود.. ملیحی که مال من نشد..
آرام از جا برخواستم که کسی از در وارد شده بی آنکه توجهی به اطراف بکند در تاریکی سالن به سمت راهروی آشپزخانه رفت
چشم تنگ کرده صورتش را تشخیص دادم! مونـــا؟! اینجا چه میکرد؟
دیوانهای که چند روز است با پیامکهای بیخودش دوستانه به مهمانی تولدش دعوتم میکند و نمیفهمد رفتار کودکانهی امثال او و کمند برایم جالب نیست
آرام و بی صدا پشت سرش رفتم
پشت در اتاقم ایستاده ضربهای به در زد. آرام در را باز کرده به داخل سرک کشید با ندیدنم به سرعت وارد شد
“”دخترهی بی عقل در که بازه حتما یکی هست دیگه!””
بی اختیار از یادآوری اتفاقی اخم کردم
“” چیزهایی که پیدا میکنم کار توئه روانی؟””
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که عجول از اتاقم بیرون دوید به میانهی راهرو رسیده بودم که دیدم
جیغ بلندی زده در این تاریکی و نور کم عقب پرید
با دیدن صورتم که سعی کردم جدیتم را نشان دهد و بفهمد دیدهام چطور دزدکی وارد اتاقم شده تا بپرسم آن غلطهای اضافه کار او بوده یا نه نگاهش میکردم
پیدا کردن مشروب و مواد گوشه کنار و میان وسایلم که اگر کسی ببیند دردسر کوچکی نیست!
دست روی سینه گذاشته نفس زنان و پررو گفت
– خدا از زمین برت داره بیشعور! این چه وضع اومدنه؟
شوکه از لحنش توپیدم
– اینجا چیکار میکنی؟ اونم این وقت شب؟
لبخند زد
– والا محل کارمه.. مگه من میپرسم تو اینجا چیکار میکنی؟
حرصی از رفتارش دست به جیب برده در حالی که قدم قدم نزدیک میشدم و نگاه نگرانش را میدیدم گفتم
– نمیپرسی چون جرأتشو نداری وقتی قراره از فردا محل کارت نباشه
از سر راه کنار رفته به در اشاره کردم
– هــــرری.. دیگه اینجا نبینمت
پرروتر از قبل خیره به صورتم گفت
– برم آبروی ملیحــم با خودم میبرم
بی اعتنا و بی ربط حرف دیگری زدم وقتی او تنها کسی بود که به غیر از نصیبه مستقیما میدانست و نمیخواستم پروییاش گل کرده دربارهاش حرف بزند
نمیدانست میدانم دیگر ملیحی در کار نیست و ازدواج هر چقدر عجیب آبروی کسی را نمیبرد
– تو اتاقم چه غلطی میکردی! اونم یواشکی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مونـــا هم نقشه داره؟🤨
از جلو رفتن بی ملاحظهام که برای کم کردن رویش بود قدمی عقب رفته مضطرب گفت
– صداتو بیار پایین! برات کارت دعوت آوردم. گفتم که تولدمه
چشم تنگ کردم
– یواشکـــی؟
– کسی نبود گذاشتم رو میزت زودم اومدم بیرون
با تمسخر گفتم
– نگفتم من با تو فرق دارم؟ بزرگ شدم! از این بچه بازیها دوست ندارم که برای مهمونی مزخرف یه بچه مثل تو سر و دست بشکنم؟
قدم دیگری عقب رفت با تردید گفت
– یادم رفت بگم.. ملیح و همسرش هم میان.. گفتم شاید اینطوری تو هم بیای
جا خوردم از جسارتش! فکر نمیکردم جرأت زدن چنین حرفی را داشته باشد
با اخم برای فهمیدن قصدش در حالی که دلم میخواست با یک تو دهنی جوابش را بدهم گفتم
– خانوم کامکار چه ربطی به من داره؟
پیروز پوزخند زد
– عجـــب! راست میگی چه ربطی داره.. میگم حالا بیا شاید یه ربطی داشت ها؟
قدم هایم را محکم تر کردم ترسیده عقب عقب رفت. امشب آدمش میکردم
خشمگین غریدم
– یک! از فردا دیگه اینجا نبینمت. دو! دفعه آخرت بود به من گفتی تو. سه! یبار دیگه توی مسائل خصوصیه زندگی من دخالت کنی قسم میخورم دفعهی آخریه که جرأت میکنی جلوی من دهنتو به هر اراجیفی باز کنی
چشم بسته متوقف شد سریع و پشت هم جمله هایش را به زبان آورد. مشخص بود چشم بستنش برای حفظ جسارتش بود
– یک.. نمیتونم باید بیام. دو.. باشه شما.. آقای پایدار.. رئیس.. هرچی دوست دارید. سه.. دخالت نمیکنم ولی اگه اومدیــ.. ببخشید اگه اومدین میفهمین چه ربطی بهتون داره ولی اگه نیایین..
مکث کرده چشم باز کرد چشمهایش خشم و نفرتی گرفت که هرگز در رفتارش نسبت به هیچکس ندیدهام
قدمی جلو آمده گفت
– اگه نیاین صداش به گوش مبارکتون میرسه ملیح چوبشو میخوره و آبروش میره
پوزخند زدم عجب رویی داشت
– تهدیدم میکنـی؟
نیم قدم دیگر جلو آمد
– آره… نگو کــ…. نگین که براتون مهم نیست که حتی از شنیدن اسمش هم چشمهاتون تکون میخوره! اگه نیاین بدجور پشیمون میشین
حرفش را زده به سرعت از کنارم رد شد
خیز برداشتم تا مچش را بگیرم و بفهمم چه در سرش میگذرد اما ناگهانی به دیوار چسبیده جیغ زد
– دست بهم بزنی میزنم به ملیحت
خشکم زده نگاهش کردم “”ملیحـــم؟؟”” مگر او مال من شـــد؟!
به سرعت و نفس زنان دور شده وامانده رهایم کرد!
چه میخواهد که برای یک مهمانی اینطور دست به تهدید شد؟ او مگر دوست ملیح نبود؟
***
(ملیح)
یقهی لباسش را مرتب کرده قدمی عقب رفتم
– هــووم.. بنظرم یه مشکلی داری؟
فهمید در حال شرارتم اما نمی دانست چرا؟
در تلاش بودم به “او” که مونا گفت پذیرفته کمکش کند تا پدرش را گول بزنند فکر نکنم.
او که گفت زندگیاش را بهم ریختم.
او که با حرفهای دیروز صبح مونا که بعد از مدتها تماس گرفتم تا حالم را از شوخ طبعی اش عوض کنم اما یکسره از حال زیر و رو شده او حرف زده بیشتر بهمم ریخت ذهنم را مشغول کرده، اما نمیخواهم به حالش فکر کنم وقتی درست نیست
مهراد از رفتارم لبخند زده باز برای خندیدن دهانش باز شده فک کمی جلو آمدهاش بیشتر نمایان شد
– چمـ…ـه؟
خندیدم
– اوهــوع…! زرنگ باج بده بگم
– چی… میخـ…ـوای؟
دستهایم را باز کردم
– بغـــل بده
میدانستم بغل کردنم را دوست دارد میگفت بوی خوبی میدهم. هر بار که پرسیدم چه بویی؟ فقط خندیده گفت
“”نمیدونم.. بوی خوب””
هر دو دستش را که یکی از مچ تغییر شکل داشت و انگشتهایش درهم پیچیده، دیگری آرنجش از حدی بازتر نمیشد باز کرد
– بیــا…
خم شدم بغلش کرده بیخ گوشش پچ زدم
– دلم میخواد وایسی اونطوری بیشتر حال میده
– باشــ…ــه
کمک کردم تا به سختی روی زانوهای خمی که توان تحمل وزنش را نداشت بایستد
چرا تا به حال به قد و قوارهاش خوب دقت نکرده بودم؟
لاغر بود… بیش از حد لاغر… اما اگر زانوهای خمیدهاش صاف میشد قدش کمی از من بلند تر نبود؟
برایم سنگین بود تلاش میکرد با تکیه به من خودش وزنش را نگه دارد اما زانوهای ناتوانش اجازه نمیداد، کمرش را گرفته بودم به گردنم آویزان شده بود
– مهرااااد؟… قدت از من بلند ترههااا
سکوت کرد با شیطنت گفتم
– باید برات یه ادکلن خوشبو بخرم… چرا تو واسه من بوی خوب نمیدی؟
تنش تکان خورد! دوباره با تلاشِ هر دو روی صندلی نشست.
ما هر روز این کار را برای استفاده کردنش از سرویس بهداشتی انجام میدادیم، برخواستن و نشستنش روی توالت فرهنگی.
با اینکه امکاناتی برای جابجا کردنش فراهم بود و با آن وسیلهی شبیه به صندلی که زیر تنش قرار میگرفت و دستهایش را به دستهاش بند میکرد میشد راحت جا به جا شود، اما برای او که بدون تکیه گاه نمیتوانست بنشیند بودنم بهتر بود
دلم میخواست یکبار دلیلش چیز دیگری باشد.. دلیل بهتری باشد..
دلم میخواست از آخر سختیهای زندگیاش که عذابش میداد، از زحمتی که برایم دارد احساس بهتری داشته باشــد
از دیدن صورت خیسش جا خوردم
– مهــراد! چی شــد؟
– واقعــ..ــا… میخوایـ… بریم؟
– چرا نریم؟
– خجالت… نمی کشی؟
– از چـــی؟
– از… اینکــ..ـه… با من… بریــ… مهمونی؟
وا رفتـم!
– چرا باید خجالت بکشـم؟
نگاه گرفت
– قبلا…. فکر میـ..کردمــ.. همین که.. دوست دارمــ.. همین که.. میخوامـ… کنارم باشیـ… احساسمـ… خوبه.. بسـه.. میتونیمــ.. ازدواج کنیم.. ولی حالا.. تو… خیلی اذیت… میشیـ… من.. به تو.. فکر.. نکردمــ… دارم.. کسی رو.. که دوسـ.. دارم.. اذیت.. میکنمــ… هر جا بریـ.. منو… باهات میبیننــ….
– خب ما زن و شوهریم! زن و شوهرها رو همه کنار هم و با هم میبینن دیگه؟
غمگین نالید
– از همه.. زنها.. نمی پرسنــ… چرا زنش شدی.. ولی… هر کیـ… تو رو ببینه.. میپرسه.. همه.. میخوان بفهمنــ… چرا من..
فکری چون برق از سرم گذشت. روزی که با هم برای قدم زدن به پارک رفته بودیم برای خریدن آب چند دقیقه دور شدم و زنی کنارش نشست، نگاهشان میکردم ولی نمیشنیدم چه می گویند و وقتی بعدا پرسیدم گفت
《هیچیــ… فهمید همسرمی.. گفت چرا… زنت شــده؟》
چانهام لرزید با بغضی ناگهانی از حرفش گفتم
– میترسی بفهمــن؟
در سکوت نگاهم کرد
باورم نمیشد نگران این باشد اما نگاهش میگفت هسـت! قدمی عقب رفتم
– بفهمن کسی منو نمیخواســته؟ بفهمن چه حرفهایی پشت سرمه و آبروت بره؟
– ملیـ…!
دستهایش بالا آمد اما به سرعت عقب رفتم
اشکم سرازیر شد دلشکسته زمزمه کردم
– چرا کسی باور نمیکنــه؟
صدایم ذره ذره بالاتر رفت فراموش کردم نباید عصبی شود!
نباید کارش به داد زدن برسد! به فریادهایی عصبی و ناهنجار و بدون کنترل که برادرش میگفت
– چرا کسی باور نمیکنه من هیچ کاری نکردم؟.. چرا کسی باور نمیکنه دروغه؟.. چرا کسی نمیفهمه دستم به هیچ مردی نخورده؟
نفسم بالا نمی آمد اما جیغ زدم
– چرا کسی باور نمیکنه.. چرا کسی باور نمیکنه.. چرا کسی باور نمیکنه..
– ملیــ…
نگاهش کردم اشک می ریخت ولی حالا برایم مهم نبود. دلم را سوزاند او نگران بود از اینکه آدمهای اطراف دلیل ازدواجم را با او بفهمنـد
– خیال میکنی… به خاطر پولته نــه؟
آخ از درد سینهام که انگار هرگز آرام نمیگیرد. آخ از این جماعت که خودشان را خدا میدانند و زنها را وسیـله!
– فکر میکنی اون سه تا رو… دورغ گفتم… کار خودم بوده؟… فکر میکنی به خاطر برادرته که… وضع مالیش خوبه؟ چون اونها نشد زن تو شدم که پول داری؟
– ببخشیـ..ـــد… به خاطر… خودتـ.. گفتم… منظورمـ.. خودم بودمـــ… نه تو
– دروغگووو… میترسی همه بفهمن زنت کیه آبروت بره؟
دوباره بغضم شکست
– من گفتم میخوام زنت بشم؟ مگه زورت کردم؟ مگه همه رو نگفتم؟ تو که باور نکردی چرا نرفتی؟ تو که میترسی از آبروی نداشتهی من چرا موندی؟ من که به بدبختی خودم راضی بودم!
– ملیــ… نه… من..
حرف زدنش با تاخیر بود راحت میبریدمش
– من هیچی نیستم هیچـی… ولی بخدا به این پستی که شما فکر میکنید هم نیستم.. بخدا نیستم.. انقدر بد نیستم که بترسی با من ببیننت.. بترسی کسی منو بشناسه…