رمان بوی نارنگی پارت ۹۵

4.6
(9)

 

 

با اخم گفتم

– دستت و بکش! چه زودم دختر خاله شد شوهرمه ها؟ زرت واسه‌اش چشم و ابرو میای نفهــم؟ نگاه نکن شبیه به خودم کوچولو مونده ۲۲ سالشه نامحرمه بیشعـــور!

 

مهراد لبخند زده سر به زیر شد مشخص بود از رفتار مونا تعجب کرده

 

مونا لب گزید

– خاک عالم… آبروم رفت!

 

کنارش زدم

– داشتی مگه؟ کدوم وری برم؟ اینجا چرا انقدر مایه داریه؟ تو مگه کارگر ساده‌ی آشپزخونه نیستی؟ مسئول دسرهــا!

 

سعی می‌کردم با حرف زدن اضطرابم نسبت به محیط را کم کنم

 

مونا به انتهای راهرو اشاره کرده گفت

– هستم. اینجا هم خونه‌ی بابامه.. در بازه.. برو من منتظر مهمون خاصم! با هم می‌آیم

 

با اینکه حسی آزارم می‌داد خندیده گفتم

– مبارکه.. گفتم تو بیشتر بهش می‌خوری

 

تنش را پشت مهراد کنارم کشیده دم گوشم پچ رد

– بیشعور می‌خندی؟ می‌دونی چیکار کردی؟ این بنده خدا رو هم کشیدی وسط.. خریتت شوکه‌ام کرد ملیح! آدمی که هیچکی رو تحویل نمی‌گرفت، اهل خانواده بود، آدمی که به یکی مثل من که ازش خوششم نمیاد اینطوری کمک می‌کنه مشکلش حل بشه، می دونی یعنی چی؟

 

با هل دادن صندلی دور شده گفتم

– مراقب خودت باش عزیزم که از نظر من فقط به درد ریاست می‌خورد

 

اجازه نداشتم حتی ذره‌ای.. اشتباه نمی‌کردم.. ظلم نمی‌کردم.. میدانم حالم از اوضاع بد است.. اوضاعی که دلیلش را هم نمی‌دانم و آن دیوانه ناگهان ناپدید شد ولی بدترش نمی‌کنم

 

همین که حاضر شدم برای کمک به او بیایم تا مدیر را که فکر می‌کند صوری بودنش را نمی‌دانم ببینم و پدر مونا اگر پرسید شاهد باشم و دروغ بگویم تا باور کند و فکر کند او جدی از دخترش خوشش می‌آید از خود گذشتگی زیادی داشتم

 

می دانم تا مدتی ذهنم درگیر است و فراموش نمی‌کنم، اذیت می‌شم و سختی‌اش آزارم می دهد اما به آن مرد می‌فهمانم کارم درست بوده نیازی به رفتارش برای اثبات بی خیالی‌اش نسبت به من نیست!

 

قبلا که آزادانه می‌شد فکر نکردم حالا هم به او فکر نمی‌کنم وقتی می‌توانم تبریک بگویم و برایش خوشحال باشم که گیر نیفتاد و آسیب ندید تا بداند دشمنش نیستم که از خوبی حالش ناراحت باشم

 

***

(سامان)

 

باورم نمی‌شد که تمام کارهایم را رها کردم تا به مهمانی بروم حتی جمع خانواده را که امشب به بهانه‌ی تغییر رستوران برای شام دور هم آنجا جمع کردم رها کرده عصبی از رفتار مونایی که نمی‌دانم چه در سر دارد به سمت خانه‌ی گرمساری می راندم

 

با صدای زنگ گوشی نگاهی به آن انداختم باز هم بیتا بود!

 

امروز او هم مثل مونا به رستوران نیامده جواب تماس بابا طاهری که در سکوت، فرو رفته در خود، همراه با نصیبه به رستوران آمدند را نداده بود

اما سومین بار است که با من تماس می‌گیرد و هر بار به محض وصل تماس قطع می‌کرد عصبی جواب دادم

 

– بلــــــه؟!

 

برخلاف دفعات قبل صدای ناله وارش را شنیدم

– آقای پایدار؟

 

– الــووو…! خوبین خانوم ساری؟

 

صدایش لحظه‌ای قطع شد

– الــووو… می‌شنویـــن؟

 

 

 

صدای ضعیفش مضطرب شد

– آقای پایدار.. میشه.. بیایین.. اینجا؟

 

– چـــی؟! کجا بیـــااام؟

 

– لطفا.. بیایین.. کمکم کنید.. امشبــ…..

 

با صدای جیغ بلندش تماس قطع شد!

 

شوکه توقف کرده شماره‌اش را چندبار گرفتم اما جواب نداد به محض به حرکت در آوردن ماشین گوشی‌ام دوباره زنگ خورد اما اینبار مونایی بود که شانس بیاورد امشب دیوانگی نکند که گردنش را می‌شکنم

 

– بله؟

– سلام. کی میرسی؟

 

از پرویی‌اش توپیدم

– کی گفته انقدر احمقم که به خاطر تهدید یه دختر بچه‌ی موجی کار و زندگیمو ول می‌کنم میام که منتظری؟

 

صدای پوزخندش را شنیدم با تمسخر گفت

– پس تصمیمتو گرفتی؟ باشه مشکلی نیست فقط یادت باشه آخ.. هی یادم میره باید بگم شما!… یادتون باشه بهتون فرصت دادم ملیحتون رو نجات بدین خودتون نخواستین

 

قبل از آنکه قطع کند نگرانِ صدای بیتایی که هنوز در گوشم بود کفری گفتم

 

– مریــض.. سرم شلوغه شاید آخر شب یه سر اومدن ببینم چه مرگته که بال بال میزنی

 

صدایش عصبی شد

– مریض تویی که خیال می‌کنی تحفه‌ای و انقدر معطل کردی که پرید

 

– خفه شو دختره‌ی نفهــ….

 

جیغ زد

– گوش کن آقای رئیــــس… قسم می‌خورم اگه تا بیست دقیقه‌ی دیگه اینجا نباشی حسرت و دردی که می‌کشی بیشتر از حسرت و درد از دست دادن ملیحت باشه

 

مهلت حرف زدن نداده تماس را قطع کرد

وقت برای تلف کردن نداشتم امثال اوی دیوانه را میان همجنسانش دیده بودم، کسانی که فکر می‌کردند با تهدید می‌شود به چیزی رسید و بد کوبانده بودمشان اما او که انگار زرنگ تر از بقیه بود می‌دانست چطور بسوزاند و دست روی چیزی گذاشته بود که نتوانم بی‌توجهی کنم باید می رفتم و ادبش می کردم باید همین امشب تمام می‌شد

 

صدایش جدی بود! هنوز نمیدانم دوست ملیح بود یا دشمنش؟

 

به سرعت به راه افتاده شماره‌ی بابا طاهر را گرفتم تا سراغ بیتا بفرستم مطمئنا اگر او می‌رفت سوتفاهمی هم که ممکن بود با حضور من رخ دهد رخ نمی داد

 

– الـــووو.. بابا طاهر؟

 

************

 

قفل صورت پیروز اما سرخ از عصبانیتش بودم از جلوی در کنار رفته گفت

 

– بفرمایید.. خوبه که رسیدی می‌خواستم شروع کنم

 

دهان باز کردم تا جوابش را بدهم اما از دیدن پدرش که روبروی در ایستاده شوکه نگاهم می‌کرد فقط لبخند زدم

 

به سرعت جلو آمد دست دراز کردم

– سلام جناب گرمساری

 

با طعنه گفت

– سلام جناب پایـــدار! اصلا فکرشم نمی‌کردم تشریف بیارید؟

 

 

 

مونا با لحنی کمی لوس قبل از آنکه حرفی بزنم گفت

– من دعوت کنم که رد نمی کنه

 

ابروهای گرمساری بالا پرید

– جــــدااااً…؟!

 

تنها لبخند زدم وقتی نمی‌دانستم دختر دیوانه‌اش که نمی‌داند من آدم خوردن و اجبار نیستم و فقط صبر کرده‌ام تا بفهمم چه در سر دارد چه می‌خواهد!

 

به تعارف پدرش وارد شده روی مبلی کنارش نشستم، با اینکه اهل موسیقی و حتی رقص و شرارت در مهمانی‌های خانوادگی بودم اما صدای بلند موسیقی مزخرفشان روی اعصابم بود

 

چشم چرخانده ملیح را در گوشه‌ای‌ترین قسمت سالن دیدم!

 

دور از جمع جوانانی که مشخص بود بدتر از امثال مونا و دوستانش بودند روی صندلی تک نفره‌ای کنار ویلچر همسرش نشسته بود، در حالی که بر خلاف جمعیت حاضر نه تنها ظاهرش شبیه به این نبود که به مهمانی آمده باشد بلکه حتی مثل آنها توجهی به جمع اطرافش نداشت، می‌شد فهمید که حتی معذب است. در سکوت تمام حواسش به همسرش بود و برایش میوه پوست می‌گرفت

 

گرمساری که می‌فهمیدم تمام حواسش به من است که اینجا چه می‌کنم! وقتی هرگز در مهمانیهایی که پرسنلی دعوتم می‌کردند که مشکوک بودند شرکت نمی‌کردم و می‌دانست تقریبا تمام مهمانی هایم خانوادگی‌ست و برای خودم حریم دارم با “ببخشیدی” برخواسته به سمت شخص جدیدی که وارد شد رفت

 

مونا به سرعت جایش را گرفته بی خیال گفت

– خب شروع کنیم؟

 

با اخم و جدی نگاهش کردم پوزخند زد

– اومدی که بفهمی دیگه ها؟

 

زیر سنگینی نگاه پدرش که میخ هر دویمان بود و سنگینی نگاه‌هایی که نمی‌شناختم فقط سر تکان دادم، دهان اگر باز می‌کردم فریاد شده مهمانی تولد مسخره‌اش را بهم می‌ریخت

 

سرش را نزدیک آورد اخم کرده عقب کشیدم پررو خندید

– می‌خوای بلند بگم؟ پشیمون نشـی؟

 

سکوت کردم دلم می‌خواست فکش را خرد کنم

جدی گفت

– یکم بیا جلوتر

 

سر جلو کشیدم نزدیک شده زیر نگاه‌های خیره ای که می‌دانستم بعضی چه برداشتی می‌کنند پچ زد

 

– دوتا راه داریم! یا این مهمونی میشه مهمونی نامزدی من و تو از نظر ملیح، یا من اینجا جلو چشمت آبروشو می‌برم و له شدنشو می‌بینی

 

بی اختیار صدادار و با تمسخر پوزخند زدم سرم را نزدیک تر برده گفتم

 

– خودت انقدر بزرگ شدی که آرزوهات انقدر بزرگ شده کوچولو؟ تو گلوت گیر می‌کنه ها؟

 

اخم کرده عصبی و جدی گفت

– فکر کردی شوخی می‌کنم یا عشقت خفه‌ام کرده؟ فکر کردی میگم آبرو منظورم چیه؟ می‌دونی نصف بیشتر این جمع ندیده تو رو می‌شناسن و اسمتو از بابام شنیدن؟ فکر کردی چی میشه بگم شوهرش علیله و تو اون رستوران کنار تو می‌بینمش!

 

نتوانستم جلوی بُهتم را بگیرم باورم نمی‌شد انقدر عوضی و پست باشد… باورم نمی‌شد که واقعا من را به اینجا کشیده باشد تا با آبروی ملیح تهدیدم کند

 

خشمگین تر از هر زمان دیگری که روبرویش بودم غریدم

– تو چی فکر کردی؟ که من فقط نگاهت می‌کنم؟

 

پررو اما خشک و جدی جواب داد

– مجبوری وقتی مسئله فقط خودت نیستی! امشب همین‌ جا به همه میگم. به نظرت در موردش چی فکر می‌کنن وقتی بگم شوهرش علیله و دیدم که تو باهاشی؟ شوهرش و خانواده‌اش چی فکر می‌کنن؟ این دفعه به خاطر سکوت و دیر جنبیدنت چه بلایی سرش میاد مغــرور؟

 

 

 

از حرص چشم بستم دلم می‌خواست با یک مشت خفه‌اش کرده کاری کنم دیگر صورتش به کارش نیاید

 

سرم به سمت ملیح چرخید هنوز با کلی احتیاط و توجه در حال میوه دادن به همسرش بود. کاش جدی گرفته بودم و به او خبر داده گفته بودم در مهمانی امشب مونا شرکت نکند

فکر نمی‌کردم جدی باشد! چرا هر بار تعللـم ماتم می‌کرد؟

 

صدای نحس روباه کنارم افکارم را که در حال نظم دادنش بودم تا کاری بکنم و راهی بیایم بهم ریخت

 

– چیکار می‌کنی پسر خوب؟ فقط ملیح بفهمه من و تو قصد نامزدی داریم یا همه بفهمن ملیح با وجود شوهر داشتن نتونسته از شکل و شمایل خفنت بهت نه بگه؟

 

باید وقت می‌خریدم باید می‌فهمیدم چقدر جسارت دارد، درباره‌ی ملیح و زندگی‌اش نمی توانستم ریسک کنم خودم به درک به وقتش حساب این روانی را طوری می‌رسیدم که اگر از فرسنگها فاصله هم دیدم بگریزد

 

با اخم گفتم

– یعنی جرأت گفتنشو داری؟ نه به خاطر بهم ریختن مهمونیت به خاطر اینکه کلی شاهد دارم که ازت شکایت کنم بهم تهمت زدی اونم با زن شوهر دار!

 

به سرعت از جا برخواسته گفت

– بشین و نگاه کن به خاطر حماقت تو تا آخر مهمونی چند تا از این گرازهای پیر و جوونی که خوب می‌شناسمشون بهش پیشنهاد میدن و نگاهشونــ….

 

مچش را چسبیده غریدم

– مونـــا…!!!

 

از نگاه پدرش که چرخید لب به دهان کشیده عقب رفتم اما او جلو آمد انگار خیلی عجله داشت! شاید هم می‌دانست صبر کند طوری کله پایش می‌کنم که تا ابد یادش بماند

 

– چیکار کنیم؟ بریم سراغ ملیح یا بمونیم من بگم و اون از نگاه ها فرار کنه و آخرش تو شکایت کنی؟

 

باز سرم به سمت ملیح چرخید

 

“”خودم به درک تو رو چیکارت کنم؟ مگه چی میشه فکر کنی نامزدم شده و انقدر سستم؟ مگه اصلا برای تو مهمه؟ از آبروریزی که بهتره اونم وقتی شوهرت هست! سر فرصت دهنشو گل می‌گیرم.. ولی اگه بگه هیچی هم که نشه بهم میریزی.. فکر می‌کنی عمدیه و کار منه یا ممکنه شوهرت فکر کنه نگاهم بهت….””

 

مونا از تعلل و نگاهم به ملیح با لبخندی پیروز به سمتش رفت

– آفرین انتخابت درست بود

 

آستینش را با احتیاط به خاطر حضور پدرش گرفته حرص زدم

– چی گیرت میاد؟ حرص چیو داری طماع؟!

 

خندید

– فقط له کردن تــو.. تنها چیزی که می‌خوام… می‌خوام بشینی سرجات و بدونی ملیح پر… می‌خوام حالت جا بیاد… می‌خوام بفهمـی وقتی خیال می‌کنی یکی خیلی مرده و آدم حسابش کنی ولی تو زرد از آب در بیاد و نتونه حتی اونی که چشمشو گرفته نگه داره چه برسه به اینکه تو رو ببینه یعنی چــی!

 

آستینش را بر خلاف لحن ریلکسش عصبی کشیده به سرعت به سمت ملیح رفت

 

نمی‌دانم چرا پشت سرش رفتم نگران آبروی ملیح بودم یا فقط می‌خواستم باز از نزدیک ببینمش؟

 

– خیلی خوش اومدی ملیح جان

 

ملیح لبخند زد.. ملیح و مهربان.

– ممنون که دعوتم کردی… من و مهراد تقریبا از ابتدای آشنایی تا الان با هم مهمونی نرفتیم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x