– سامــااان!!
توجهی به حیرت امیررضا نکرده سارا را نگاه میکردم انگار شوهرش زودتر از او فهمید
چشمهای سارا پر شده فرو ریخت
– چی میگـی؟
سریع به زبان آوردم تا زودتر خلاص شود
– میگم مهم این بود که اونو دوستش داره نه اینکه من سالمم و اون روی ویلچر… نه اینکه یکی که حقش نیست بی سامان بشه تا من که فکر میکنم حقمه سامان بمونـم
دست های سارا مثل مادر روی صورتش نشست با اشاره سر به امیررضا از جا برخواستم اما نگهم داشت، او هم انگار باور نکرده بود
– بهش گفته بودی؟
سر تکان دادم جدی و محکم گفت
– پس برای همیشه فراموشش کن
جا خورده نگاهش کردم! موهای سارای در آغوشش را نوازش کرده بوسید
زمزمه وار گفت
– سارا منو دیده بود… میفهمی؟ اگه بهش زمان دادی و گفتی ولی ندیدت برای همیشه فراموشش کنن
زمـــااان؟! ملیح زمان داشــت؟ او که همیشه نگران بود و ناگهان گریخت؟ زمان فکر کردن به من را داشت یا همیشه درگیر بود؟
*****
خیره به صورت شوکهی مادر نگاه میکردم انگار باباطاهر و پدرم از همه پنهان کرده بودند
لبهایش لرزان تکان خورد
– از کجا میدونی؟
صورت شوکهاش غمگین نبود و این یعنی با تمام مادری خاصش برای ساسان و مهر و علاقهی بی حدش به او، هرگز نگران رفتن و نبودنش نبوده که بخواهد دروغ بگوید! او واقعا نمیدانسته بابا طاهر انقدر نزدیک است و همان است که ساسان مدتهاست دنبالش میگردد
دستهایش را گرفتم
– از خودش شنیدم
به سرعت از جا برخواست
– باید به ساسان بگم… بچم چند ساله داره دنبالش میگرده
جلو کشیدمش
– بذارین من بگم
گیج نگاهم کرد شرمنده گفتم
– این آخریها یه حرفهایی بهش زدم که نباید… میخوام سامان بدم
از شنیدن کلمهی “سامان” لبخند زده قطره اشکی که اسیرش میکرد چکید
– باشه مادر باشه.. سامانش بده
– پس بجنب مامان بپوش بریم خونهی خاله عسلـو برداریم میبرمت خونشون خودم میرم دنبال ساسان و رها
سر تکان داده سریع وارد اتاقش شد، مشغول گوشی شده از دیدن پیامک چند ساعت پیش مونا بی اختیار اخم کردم
《من از فردا میام سرکار. اجازه نگرفتم فقط خبر دادم جناب پایدار》
این دختر دیوانه بود؟ دو روز است ناپدید شده!
فکر میکردم با مجبور کردنم به چیزی که میخواست زورش را نشان داده عقدههایش خالی شده دست برداشته و تمام است
تلاش کردم همه چیز را دور بریزم.. او را، ملیح را، مرصاد را، و حتی بیتایی که دو روز است هر بار دیدمش خیرهام بود و از شبی که بابا طاهر گفت تنها بوده و کسی به زور قصد ورود به خانهاش را داشته که ترسیده انگار گیج است
اما پیامک مونا میگوید خبریست که نمی دانم! باید از راه صلح وارد شوم تا این چموش دیوانه رام شود؟
با آمدن مادر شانه به شانهاش بیرون زده با قول گرفتن از اینکه حرفی نزند تا من ساسان را بیاورم با عسل به خانهی بابا طاهر رساندمش
به سرعت به سمت بیمارستان رفتم تا حرفهایی که زدهام را با برادری کردن برای برادرم جبران کرده غافلگیرش کنم
روی مبل روبروی میز اتاقش پا روی پا انداخته ژست بی خیالی گرفته بودم که از در وارد شد
– سلام
با اخم جوابم را داد سر سنگین بود و دلخور، چند شب پیش هم اگر حالم بد نبود سراغم را نمی گرفت
– سلام… اینجا چیکار میکنی؟
– اومدم احوال برادرمو بپرسم
پوزخند زد
– که یادم بیاری احوالتو نپرسیدم؟
خندیدم نمیدانست من حریف همه حتی او هم میشوم که امیررضا و پرهام هم کنارش به خاطر جدیتش که گاهی بیرون میزند لنگ میاندازند، حتی اگر خودم را آزار دهم سامان میدهم
– نه که یادت بیارم به خاطر طعنهی زن شوهردار بهم نگفتی غلط کردم
به ضرب از جا برخواست
– مگه تو به خاطر زرهایی که زدی گفتی؟
سریع ایستادم مثل کودکی لجباز گفتم
– نه چون تو زودتر گفتی آقای دکتر پس درستش اینه زودتر بگی غلط کردم.. ولی باشه من اول میگم ببخشید غلط کردم
پررو با لبخندی غمگین گفت
– باشه بهش فکر میکنم حالا برو پی کارت
به سمت در رفت اما نگهش داشتم آن هم با نامردی تمام!
– به جون خودت که میدونی چقدر واسم مهمی جناب دکتر اگه بری و غلط کردمت رو نگی بهت نمیگم اونی که چند ساله دنبالشی رو پیدا کردم
خشکش زده نگاهم کرد. با بدجنسی بی توجه به اینکه منتظر است ادامه دهم جلو رفته سیگاری بیرون کشیدم، جلوی چشمش، وسط اتاقش، آن هم در بیمارستان آتش زدم
به قول پرهام که روزی از دیوانهای در اتاق بستری بیمار دیده بود “”آخر بیشعوری””
متوجه شد فقط قصد آزارش و شرارت دارم که سطح شعورم این نیست. جلو آمده با حرص سیگار را از بین لبهایم کشیده مشت کرد سیگاری که مثل بقیه در برابر او هم نمیکشیدم
– بیشعـور.. چه مرگتـه؟ واسه تلافی با خانوادم هم شوخی میکنی؟
باور نکرده بود؟ خندیدم بی خیال، نه مثل او با حرص.
– بیشعور تویی که هنوز منو نشناختی و نمی دونی چقدر برام مهمی الاغ
انگار مطلب را گرفت صورتش وا رفت
– راست میگــی؟!
جملهای که روزی از مرصاد شنیدم را تحویلش دادم
– نشنیدم غلط کردمتـو؟ چرا پزشک بودنت روی ادب و نزاکت اثر نذاشته؟
صورتش باز شده خندید بازویم را چسبیده گفت
– دیوونه جدی میگـی؟
دوباره خندیدم
– دوتا شرط داره که بهت بگم گل سر سبـد محمدعلی پایدار…! اول اینکه که خودت یه سیگار برام آتیش بزنی جلو چشمت بکشـم حرصم
از پس گردنیهایی که نوجونیم بهم می زدی و از ترس فهمیدن بابا نمیتونستم تلافی کنم و حتی به بابا و مامان بگم خالی بشه. دوم هم
بلند و رسا چند بار میگی غلط کردم و فهمیدم حالت خوب نبوده… منم خوب فکر میکنم ببینم از کجا و کدوم قسمت بگم بیشتر میسوزی و میشه جلز ولز کردنتو دید از همونجاش میگم
تکانم داد چشمهای منتظرش برق میزد
– روانـــی… کجاســت؟
– کـــی؟!
فهمید آزارش میدهم داد زد
– سامــااان…!
باز خندیدم
– حالت بده نــه؟ داری جلز ولز میکنی تمام بشه نه؟ ولی من سامانم احیاناً یادت که نرفته؟ میخوام با تو خودمو هم سامان بدم رابطهام با برادرمو که حال بدم داغونش کرد
لبخند زد دوستانه.. همان ساسان نگران.. همان که آشوب زندگی سارا که تمام شد گفت می ترسیده سارا را رها کنم و نگفته. در حالی که پدر از کمالی خواسته بوده اگر او برنگشت به من بگوید تا شده به زور برش گردانم
همان که کمالی به من هم گفت! پدر میدانسته من باید سامان دهم، و برای همین به قول کمالی برای همهی خانواده زمانی که هیچکس نبود نه خودش و نه ساسان نگهم داشـته
– به دل نگرفتم با اینکه بهش فکر کردم دیوونه ولی میفهمیدم که حالتو
سر تکان داده گفتم
– خوبه. پس سیگارو بده و غلط کردمت رو بگو تا با اَجی مَجی از جیبم برات درش بیارم
محکم به شانه هایم کوبیده حرص زد
– بیشعــــووور…
دست به جیب کتم برده پاکت سیگار را بیرون کشید، لبخند به لب به هیجانش که باعث شد خودش دست به کار شود و کاری که همیشه منعم میکرد را انجام دهد چشم دوختم
اما پاکت را روی زمین انداخته کاملاً لهش کرد! رو به صورت وا رفتهام گفت
– اول اینکه سیگار کشیدن اینجا ممنوعه داداشی پس شرط اولت پرید.. دوم هم اینکه ده سال دیگه خودم دنبالش میگردم ولی توی خرو آدم میکنم و نمیذارم دودی تر از این بشی که هستی
حرصی اضافه کرد
– فهمیدی مثل قبل نیستـی؟ این روزها همه بوشو ازت حس میکنن دیوونـه. حالا میگی یا بهت یه پس گردنی دیگه بزنم بیشتر از قبلیها بسوزونتت؟
جا خوردم که حتی از او که هم خونش بود فقط به خاطر یک سیگار کمتر کشیدنم گذشت! او بهتر از من حواسـش نبود؟
جان گرفته از حرکتش مثلا نگران قدمی عقب رفتم اولین جملاتی که اولین باری که سیگار را در آن سن کم دستم دید و تهدیدم کرد گفتم
– بارو کن تفریحی میزنم… دفعه اولم بود به بابا نگیهــااا
به خاطر جدیتش که به شوخی گرفتم خیز برداشت. قهقهه زده مچ دستهایش را محکم گرفتم که یادش بیاید حریفش میشوم اما دربارهی او که بزرگتر است و برادر مراعات میکنم
خندان گفتم
– حداقل غلط کردمو بگو مرتیکه رو دلم نمونه!
ناتوان نالید
– اذیت نکن روانی واقعا پیداش کردی؟ یا داری می سوزونی؟
وا رفتم حالا من حرص زدم
– بی شرف بی انصاف من انقدر نامردم اونم دربارهی تـــووو؟
عصبی کنارش زده در را باز کردم سریع بازویم را چسبید میدانست شوخی ندارم و میروم
– ببخشید.. غلط کردم
چرخیدم چشم تنگ کرده پرسیدم
– واسه کدومش بود زر الانت یا قبلی…؟
– الانم… قبلی که نگران بودم مثل تو که کلافه بودی
– پس چرا من واسه اون گفتم؟
شانه بالا انداخته
– میخواستی نگی زورت که نکردم
پوزخند زدم
– الانم میتونم نگم جبران کنم موافقـی؟