رمان بیگانه پارت ۱۴

4.8
(16)

 

 

 

 

 

 

 

بابا رو به زن عمو گفت:

 

 

_راستش عالیه خانم دلم نمی‌خواد حرف شمارو زمین بندازم خدای ناکرده ولی هفته دیگه مراسم عروسی برگزار می‌شه تا اون موقع صبر کنن تا حرف و حدیثی پیش نیاد.

 

 

صدا از کسی در نمی آمد.

 

 

حرف بابا منطقی و کامل بود، فقط صدای نفس عمیقی که من از فرط آسودگی کشیدم آنقدر بلند بود که نگاه همه متوجه من شد.

 

 

سالار پوزخندی زد.

 

 

من سرم را با خجالت پایین انداختم.

 

 

خانم جان و آقاجان چیزی نگفتند.

 

 

خداحافظی کردیم و به خانه خودمان رفتیم.

 

 

به رسم ادب از خانواده عمو و در آخر سالار خداحافظی کردم.

 

 

زن عمو صورتم را بوسه باران کرد.

 

 

نگاه عمو پر از شرمندگی و تشکر بود.

 

 

کاش کسی بود نگاه غم آلود من را هم برای خودش تعبیر میکرد.

 

 

 

 

با بقیه به سمت خانه رفتیم.

 

 

باری روی دوشم بود.

 

 

وارد اتاق که شدم بار را از دستم در آوردم.

 

 

هه، حلقه زیبایی بود اما من شاید دلم با حلقه قبلی ام باشد، نه؟!

 

 

همین طور که حلقه را نگاه می‌کردم در باز شد و تارا آمد.

 

 

سریع حلقه را در دستم چپاندم و لبخند مضحکی زدم‌.

 

 

_دختر خواستی ببینی ترانه لحاف و تشک برای خودشون برده باشد؟

 

 

مشکوک نگاهم کرد و گفت:

 

 

_برده آبجی الان خوابن بنده های خدا

 

 

_خیلی خوب پس توام بیا بخواب لامپ رو هم خاموش کن.

 

 

 

بافت موهایم را باز کردم.

 

 

دوباره روسری پوشیده بیرون رفتم.

 

 

مسواک زدم و دست شویی رفتم و برگشتم.

 

 

شب سختی بود.

 

 

آنقدر سخت که دیر هنگام به خواب رفتم.

 

 

دلم نمیخواست امروز دیگر نمازم قضا شود، بنابراین؛ سر وقت بیدار شده و تارا را هم صدا زدم.

 

 

با غرغر از خواب بیدار شد که لبخندی روی لب‌هایم شکل گرفت.

 

 

شاید این روزها تنها چیزی که باعث خوشحالی ام میشد همین خانواده ای بود که باید تا چند روز دیگر با آنها خداحافظی می‌کردم.

 

 

هردو نماز خواندیم.

 

 

من دیگر خوابم نمی برد اما تارا باز هم خوابید.

 

 

 

 

مامان و بابا هم مشغول نماز خواندن بودند.

 

 

این رفتارشان که هر روز با هم نماز می‌خواندند را دوست داشتم.

 

 

مادرم همیشه پشت سر پدرم می‌ایستاد و این یعنی احترام البته که واجب هم بود ولی همین کارهای به ظاهر کوچک واجب احترام را در خانواده ما بیشتر می‌کرد.

 

 

به آشپزخانه رفتم.

 

 

چای دم کردم و توی سینی، استکان و قندان گذاشتم.

 

 

دلم می‌خواست به هر نحوی شده خودم را سرگرم کنم شاید اتفاقات را از یاد ببرم اما دریغ از یک دقیقه بی فکر و خیال سپری کردن…..

 

 

از آشپزخانه بیرون آمدم و خواستم به اتاقم بروم که مامان صدایم کرد.

 

 

نمازش تمام شده بود.

 

 

برگشتم و کنار سجاده اش نشستم.

 

 

بابا داشت دعا می‌کرد ولی کاملا حواسش به ما بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x