دخترها با اشاره مامان رفتند داخل.
حالا ما بودیم،عمه ملوک و شوهرش، آقا و خانم جان، بابا، عمو، مامان و زن عمو.
مامان سر پایین انداخته فقط اخم کرده بود.
خانم جان چیزی نمی گفت.
عمو محمود خجالت زده من را نگاه میکرد.
بابا عصبانی سالار را ور انداز می کرد.
من فقط اشک می ریختم.
بابا پایین آمد و مقابل سالار ایستاد.
عصبانی بود و به زور داشت جلوی خشمش را می گرفت.
_دستِ دخترم رو نذاشته بودم تو دستت که امروز اینطوری بیای خونه!
من دخترم رو به یه آدمِ یاغی نداده بودم!
مثلا تو دکتری تحصیل کرده اون وری
البته تعجبی هم نداره اون ور آب کسی محرم نامحرمی نمی شناسه کسی حرمت زن نمی شناسه که!
سالار بازویش را از مادرش جدا کرد و در حالی که سعی میکرد تعادلش را حفظ کند با انگشت اشاره تا نزدیکی سینه بابا زد.
.
داشت مرز ادب را رد میکرد.
_ببین عمو ….
من خوب محرم می شناسم نامحرمم بهتر میشناسم
ما یه بار یکی رو محرم دونستیم خار کرد تو چشممون
دیگه چیزی نگفت و با صدای بلندی که حسابی خش دار شده بود گفت:
_تِلا نگفتم مگه بپوش بریم؟!
بابا گفت ترنم نمی آید.
گفت می ماند تا سالار اخلاق و رفتارش را درست کند.
من نگاه ناراحت سالار را روی خودم می دیدم.
بغض نهفته درونش را می فهمیدم.
او هم مثل من تنها بود.
من اگر می ماندم او کسی را نداشت که سر روی پایش بگذارد و از غم هایش حرف بزند.
من گفتم بابا من میروم.
من خانه دارم.
زندگی دارم.
من میروم و با شوهرم حرف می زنم.
آدم اشتباه میکند.
من هم اشتباه می کنم ولی راه تنبیهش این نیست.
من گفتم و داخل رفتم.
چادر پوشیدم و دست زیر چشمانم کشیدم. اشک هایی که لجوجانه برای مرد بیگانه ریخته بودم دلم را سوزاند ولی پاک کردم.
بیرون که می رفتم بابا با اخم هایی که توی هم بود، سعی میکرد من را نگاه نکند.
زن عمو هنوز ناراحت گوشه حوض نشسته بود.
من دیدم زنی را که فرزند از دست داده و حالا غصه این یکی را هم میخورد.
اصلا کاش من امروز نیامده بودم اینجا تا این پدر و مادر مقابل ما خجالت نکشند.
رفتم سمت بابا…..
نگاهم نکرد.
اصلا نگاهم نکرد.
من سر کج کردم تا مقابل چشم هایش باشم.
لبخندی زدم.
لبخندی که از ته دل نبود اما شاید دل یک پدر دلسوز را آرام میکرد.
دستش را گرفته و بوسیدم و او باز نگاه نکرد.
گفتم بابا خوب میشود.
سالار خوب میشود.
این اولین بار است.
او از اینکارها نمیکند.
دروغ نگفتم.
واقعا از این کارها نمی کرد.
ما یک ماهی میشد ازدواج کرده بودیم.
و او جز آن یکبار دیگر ننوشیده بود تا امروز…..
نمی دانم چرا میخورد!!!
اما می فهمیدم.
من با زمان همه چیز را می فهمیدم.
بابا تمام سکوت بود، اما لحظه آخر با همان حال نزار گفت:
_برو.
برو اگه میگی زندگیتو می تونی کنترل کنی
منه پدر بهت اعتماد می کنم.
من لبخندم عمیق شد.
او هم با تمام نگرانی هایش لبخندی کوچک زد.
من از مامان که ناراحت بنظر می رسید، از آقاجان که سالار را مثل پسر خودش دوست داشت و حالا از او به شدت عصبانی بود، از خانم جان که چشمانش نم زده بود، از زن عمو که حالا دیگر آن زنِ منفور بنظر نمی رسید و از عمویی که تا مرز سکته چیز کم نداشت، خداحافظی کردم.
رفتم و دستِ سالار را گرفتم.
خجالت کشیدم اما گرفتم.
نگاهش عجیب بود.
خوب که نگاهم کرد سر پایین انداخت و ما از حیاط گذشته و وارد کوچه شدیم.
من خودم سوار ماشین شدم و او سمت کمک راننده نشست.