ناباور پلک میزنم. خدایا این چه امتحانیست! چه تنبیهایست!
چطور حاصلِ زحمتِ یک عمر را بسوزانم؟ چطور قیدِ این شهرتی که آرزویم بوده است را بزنم؟
_ اون موقع میبخشی؟
سریع پاسخ میدهد.
_ میبخشم.
بغض، سیبک گلویم را تکان میدهد و اشکی که در چشمانم موج میشود برای دیدن مرگِ آرزوهایم است.
همه چیز را باید رها میکردم! تمامِ به دست آوردههایم را.
انتخاب سختیست.
شاید اگر خیلی قبلتر بود هرگز موافقت نمیکردم آن هم بیفکر و همان لحظه!
ولی من دیگر آدم قبلتر نیستم…از حالِ بد خستهام…از گریه خستهام…از دیدن میگرنهای او که این روزها بیشتر عود میکنند؛ از دیدن ضعفهای جسمانی خود، خستهام…از حالتهای عصبی یزدان…از فریادهایش…بد رفتاریهایش…تمایل داشتنش به جدایی…از بیتفاوتیهایش؛ یخِ نگاهش و عاشق نبودنش خستهام…
این چند روز که بیشتر از هر وقت دیگری حضورش را کنار خود حس کردهام…بیشتر از هر وقت دیگری زیر سقف این خانه داشتهام او را؛ یقین پیدا کردهام بدون او چقدر سخت گذشته است!
چطور تحمل کردم؟ چطور خود را بیتفاوت و قوی نشان دادم؟ چطور نقش بازی کردم پا به پای او!
حالا فهمیدهام که دو سال در من زنی با بغض، با حسرت، با درد و گریه نفس کشیده است…نه نه بهتر است بگویم جان کنده است و حتی به دل کندن اندیشیده است و…موفق نشده!
_ باشه.
چشمانش میدرخشند و درشت میشوند!
مشخص است انتظار موافقت ندارد و جا میخورد!
_ فردا قرارداد آخرین فیلمت رو امضا میکنی. آخرین فیلمت میشه نقشِ مقابل من و بعدش حتی صفحهی اینستاگرامت هم باید حذف شه. میتونی با یه اکانت ناشناخته تو مجازی فعالیت داشته باشی اما با اسم و هویت حقیقی خودت نه؛ بهت اجازه نمیدم.
به تعداد بالای فالورهایم فکر میکنم. از خود میپرسم تواناییاش را داری؟
داشت پر پروازم را میچید و هویت از من میدزدید ولی عجیبتر رضایت خودم است!
اینکه قلباً موافق هستم و آرامشِ رابطهی عاشقانهی گذشتهام با او را میخواهم حتی به قیمتِ ارمغانِ بدیع نبودن، یک محالِ در حال تحقق است!
_ باشه…قبوله.
حتی یک لحظه نگاه از چشمانم نمیگیرد.
_ تا پایان فیلمبرداری پروژهی جدید وقت داری…اگه پشیمون شدی و دیدی نمیتونی بیخیال جاه طلبی خودت بشی برای همیشه راهمون رو جدا میکنیم…هر چقدر هم در برابر نخواستن تو ضعیف باشم دیگه تحمل ندارم…خستهام.
قطرهای اشک از گوشهی چشم چپم فرود میآید.
_ من فقط میخوام منو ببخشی یزدان. بدترین تنبیه برای من گرفتن عشق و محبت خودت بود. منم دیگه تحمل ندارم. منم خستهام.
صورتش را بیهوا جلو میآورد و زیر گوشم با صدای خش افتادهای نجوا میکند.
_ تو بازیگرِ فوقالعاده حرفهای هستی خانم. استعدادت در این زمینه بینظیره و من تا روزی که به این قول عمل نکنی باورت نمیکنم چون دیگه اعتمادی نمونده.
عقب میرود، حیران بر سر جایم میمانم؛ بیتفاوت پشتش را به من میکند و روی تخت دراز میکشد!
نمیدانم از تمجیدی که کرده است خوشحال باشم یا از تاکید بر بیاعتمادیاش نسبت به خودم ناراحت!
نفسم آه میشود و از سینهام بالا میآید. من هم سمت دیگر تخت دراز میشوم؛ پشت به او!
یک بار دیگر از خود میپرسم تواناییاش را دارم؟
بغض دارم. چند قطره دیگر اشک روی صورتم چکه میکند اما…دیگر بدون داشتن مَردم هیچ چیز نمیخواهم حتی شهرت و آیندهی بهتر.
جانم را هم اگر میخواست تقدیمش میکردم اگر فقط یک بار دیگر ارمغانِ او میشدم…با عشق نگاهم میکرد…قربان صدقهام میرفت…بغلم میکرد و مرا با تمام احساسش میبوسید و خندههایم را به من برمیگرداند.
از این شهرت چه خیری دیده بودم به جز تاریکی که نصیبم شد؟ معلوم است به قیمت نداشتن یزدان نمیخواهمش.
_ سرت بهتر شد؟
صدایم ضعیف و مرتعش است و او بدخلق جواب میدهد.
_ آره. بخواب.
یعنی بعد از خداحافظی من از دنیای شهرت میشود همان یزدانِ خودم؟
محال است بعد از اتمام پروژهی جدید یک روز هم صبر کنم؛ تمامِ هویت ارمغان بدیع در مجازی و دنیای شهرت را چال میکنم و میشوم همان زنِ مورد علاقهاش. خودم را کامل وقف زندگی مشترکمان میکنم و حتی…بچه دار میشویم.
بیاختیار دست روی شکمم میگذارم و چشم میبندم.
بچهی من و او…نه یکی کم است…همیشه میگفت دلش میخواهد یک دختر و یک پسر داشته باشد که وقتی خانه است از سر و کولش بالا بروند…باید او را به خواستهاش میرساندم.
لبخند میزنم و سد چشمانم بیصدا کامل میشکند.
وقتی قید شهرت و بازیگری را بزنم دغدغهام میشود فقط او و بچههایمان و زندگییمان…آنقدر دوباره غرق خوشبختی میشویم که فراموش میکند یک روز چه غلطی کردهام.
مگر یک روز به خاطرِ تحققِ همین شهرت به او و زندگییمان خیانت نکردم؟ خب حالا هم با فدا کردن همین شهرت برای بخشیده شدنم ثابت میکنم چقدر عاشقش هستم.
گفته بود از دنیای شهرت خداحافظی کنم مرا میبخشد و مگر من برای این بخشیده شدن دو سال خدا خدا نکرده بودم؟
***
فصل سوم.
در کنار او. هم قدم با او. شانه به شانهی او.
من و او! بعد از پنج سال قرارداد فیلم کارگردانی را امضا زدهایم که دلیل بخش عظیمی از معروفیت امروزمان است.
_ سوار شو.
به نیم رخ جدیاش نگاه میکنم و بیحرف ماشینش را دور میزنم. روی صندلی که مینشینم ذهنم اسیر افکار زیادیست.
صفحهی موبایلم روشن میشود، کلافه به شمارهی سهیل ملکان نگاه میاندازم. به گمانم قصد دارد امروز، مرا با تماسهایش دیوانه کند!
یزدان کنارم و پشت فرمان قرار میگیرد که سریع موبایلم را خاموش میکنم.
_ میخوام برم دیدن خانوادهام.
عینک آفتابیاش را میزند و بدخلق میپرسد.
_ الان؟
روی صندلیام جا به جا میشوم.
_ آره. خیلی وقته نتونستم برم دیدنشون.
جوابم را نمیدهد و حرفهای از جای پارک خود بیرون میآید.
نگاهم را میدوزم به شیشهی سمت خودم و خیابانی که زیاد نمانده است سرما به جانش بیفتد. مثل زندگی من که ناگهانی قندیل بست از سرما!
_ دیشب تا صبح نخوابیدی به نظرت بهتر نیست چند ساعت استراحت کنی بعد بری دیدن خانوادهات؟
کوچکترین تکانی نمیخورم. نگاهم همراه ماشینی که از ما سبقت میگیرد سرگردان میماند و فکر میکنم مگر دیشب را بیاعتنا به حال من نخوابیده بود؟!
_ ارمغان؟
سرد و خشک جواب میدهم.
_ اگه منو نمیرسونی خودم میرم.
عمیق و پر حرص نفس میکشد.
_ فقط دارم میگم خستهای. درست نخوابیدی.
قطعاً فراموش نکرده است بدخواب شدن چقدر باعث بداخلاق شدنم میگردد. میدانم که میداند من اگر شب را نتوانم راحت بخوابم تمام روز را بیحوصله میشوم اما…
این بار را اشتباه میکند! بدخوابی دلیل رفتارم نیست.
من شب تا صبح را فکر کرده بودم و در آخر؛ وقتی لباس پوشیدم و همراهش شدم برای امضای آن قرارداد تصمیم گرفتم تا روزی که مرا نبخشیده است نزدیکش نباشم.
دیگر توانایی سردی دیدن، تحقیر شدن و حالِ بد را ندارم.
خودش دیشب اتمام حجتش را کرده بود و قرار نبود تا اتمام پروژهی کاری جدیدمان، تا روزی که به قول خود عمل نکردهام روی خوش به من نشان دهد پس بهتر است کمتر با توجههایم به او خود را آزار دهم.
_ ارمغان!
_ نیازی به استراحت ندارم.
کلافه شده است. من حتی از صدای نفسهایش میتوانم حالش را بفهمم.
_ حالا چرا روتو کردی اون طرف!
لبخندم کج است. تلخ است. خودِ دهان کجی به جملهی اوست این لبخندِ مضحک!
_ راحتم.
سرعت ماشین بیشتر میشود و میغرد.
_ معلومه چته؟ آهان فهمیدم! خانم دیشب احساساتی شده یه حرفی زده حالا پشیمون شده.
میخواهد عصبانی شوم؟ میخواهد با غیظ جوابش را دهم؟
این بار موفق نمیشود.
_ پشیمون شم بهت میگم. مطمئن باش.
خونسردی و بیتفاوتیام بد عصبانیاش کرده است.
دست چپم را محکم میگیرد و مرا کمی سمت خود میکشد!
_ نگاه کن منو.
خبری از نقش بازی کردن نیست وقتی بیحس نگاهش میکنم!
تصویر صورتِ یخزدهام در شیشههای عینک آفتابیاش انعکاس پیدا میکند.
_ چته ارمغان؟
آرام دستش را کنار میزنم و عقب میآیم!
با اخم نیم نگاهی به صورتم میاندازد و سپس حواسش را معطوف مقابل خود میکند.
_ رفتارهات خستهام کرده.
دوباره نگاه کوتاهی به صورتم میاندازد و با جدیت مختص خودش میپرسد.
_ منظورت چیه؟
جوابش را در حالی میدهم که زل زدهام به صورتش.
_ هیچ تضمینی وجود نداره حتی وقتی قید همه چیز رو بزنم بشی همون یزدان گذشته! هیچ تضمینی وجود نداره برای من که تو با قلبت ببخشی!
تکیه میدهم به در ماشین و ادامه میدهم.
_ هیچ تضمینی برای من وجود نداره یزدان جان ولی آخرین تلاشم برای این رابطه…برای داشتن تو…برای اثبات عشقم بهت و اینکه بگم پشیمونم پشت کردن به تمام رویاهامه!
سرعت ماشین را کم میکند و این بار طولانیتر نگاه به صورتِ جدی من میاندازد.
_ از من خسته نشو ارمغان.
دست چپم را تا روی بازویش جلو میبرم، حواسم پرتِ حلقهام میشود.
_ دوسال کافی نیست برای تنبیه من یزدان جانم؟
نگاهم میکند و کاش ماشین را حاشیهی خیابان پارک میکرد تا مجبور نباشد حواسش به رانندگیاش باشد.
اصلاً کاش دستم را میگرفت و چند قدم کنار هم راه میرفتیم…مثل گذشته.
_ تو رو تنیبه نکردم! من دو سال فقط خودم رو تنبیه کردم. با رو برگردوندن از تو…با نداشتنت من فقط خودم رو تنبیه کردم. خیلی بهت اعتماد داشتم ارمغان! بیشتر از چشمام! برای بدست آوردن تو کم نجنگیدم. کم تحقیر نشدم. کم کنایه نشنیدم. کم رفتار بد ندیدم.
بازوی عضلانیاش را از زیر لباس نوازش میکنم.
_ من پشیمونم عشقم.
چقدر این روزها در به زبان آوردن کلماتم بیپروا شدهام! حقیقتاً من بعد از دو سال به یکباره و دوباره به علاقهام مجالِ یاغی شدن دادهام!
نگاهش با مکث میچرخد سمت صورتم. لبخند میزنم.
_ فقط چند ساعت تحمل نداری بد رفتار کنم؛ سرد باشم و نگاهت نکنم…حتی چند دقیقه نمیتونی حس کنی من ازت خسته شدم و میریزی به هم…میدونی تو این دو سال من چی کشیدم بیانصاف؟
عینک آفتابیاش را تا روی موهای خوش حالتش بالا میدهد.
مسخِ چشمانش میشوم که سر میچرخاند و نگاهش را میخ رو به رو میکند.
_ غروب میام دنبالت.
فاصله میگیرم و برخلاف میل قلبم میگویم.
_ امشب رو اونجا میمونم.
فرمان میان مشتهایش فشرده میشود و ابروهایش به هم گره میخورند.
_ باشه. بمون.
دلخور رو بر میگردانم. انتظار دارم اصرار کند شب را به خانهیمان برگردم؟ انتظار دارم با شب را در خانهی پدرم ماندن مخالفت کند؟
حضورم در خانهاش مگر اهمیت دارد؟ مگر دو سال را هر شب کنار هم بودهایم؟
حقیقت این است در برابر احساساتم کم آوردهام!
زنهای عاشق همیشه شکننده هستند. هر چقدر قوی بودن را بازی کنند باز هم ضعیف هستند!
در واقع یک زن تا زمانی که فرمانروای قلبش عشق باشد، تا وقتی عاشق باشد تسلیمِ احساس خود است.
باید عشق را در قلبم بکشم تا قدرت به وجودم برگردد و آن وقت دیگر این حس احیا نمیشود!
چندین اصل را در این سالها آموختهام و حقیقت داشتنشان به من اثبات شده است!
مُردهای که از داخل گور دلبستگی احیا شود دیگر هرگز نمیمیرد!
عاشقی که یکبار احساس در بطن قلب خود کشته باشد دیگر هرگز عاشق نمیشود!
خستهای که جدایی را مزه کرده است تا ابد نسبت به طعم وصال خنثی میشود!
و اگر آن فرد زنی عاشق باشد که با قلبی مُرده به جبر خستگی رضایت به جدایی داده است، وضعیت خیلی خطرناکتر میشود!
سرد بودنِ یک زن میتواند دنیایی را عصریخبندان کند! مردها نمیدانند سرد شدن یک زن چقدر وحشتناک است.
هر زن تنها یکبار عاشق خواهد شد و اگر در راه دلدادگی بشکند بعد از آن فقط تمرین به زنده ماندن میکند…بدون قلب! بدون احساس! بدون لبخند و من دو سال را جنگیده بودم تا نرسم به چنین روزهایی.
ماشین یزدان مقابل خانهی پدرم توقف میکند و من موبایل خاموشی که در دست راستم حبس مانده است را درون کیفم میاندازم.
_ ممنون.
دلم میخواهد بپرسم کجا میرود؟ ناهار را چه کار میکند؟ حتی بگویم اگر توانست شام را به اینجا بیاد اما تنها یک کلمه گفتهام!
من همهی حرفهایم را به او زدهام و اکنون نوبت اوست. قدم را به سمت او برداشتهام حالا نوبت اوست. من حرفهایم را زدهام…تمام حرفهایم.
در ماشین را باز میکنم و پای راستم را بیرون میگذارم که انگشتانش دور بازویم حلقه میشوند.
مکث میکنم اما به طرفش بر نمیگردم.
کوچه خلوت است مثل بیشتر وقتها.
_ برگرد.
لحنش دستوریست اما صدایش آرام و با ملایمت میباشد.
دوباره کامل داخل ماشین مینشینم و به محض بستن در نگاهش میکنم.
خیرهام است و دستش از روی بازویم بالا میآید، میخزد زیر گرهی روسریام و پوست گردنم را نوازش میکند!
حیران به صورتِ خونسرد و جذابش چشم دوختهام، فقط من میدانم و خدا میداند که چقدر این مَرد را دوست دارم!
صورتش را جلوتر میآورد و انگشتانش روی صورتم میآیند!
لبهایم میلرزند؛ صدایم نیز!
_ چیکار میکنی!
نگاهش از روی چشمهایم تا لبهایم سُر میخورد.
_ یزدا…
“ن” آخر اسمش حبسِ لبهایش میشود!
قلبم تکان سختی میخورد و ضربانش دیوانهوار میشود.
دست پشت سرم میگذارد و مرا بیشتر سمت خود میکشد؛ بدون بستن چشمانش نرم، احیاگر و عاشقانه درست مثل سالها قبل مرا میبوسد!
نفسهایم تند میشوند. باور کنم این لحظه را؟ این رویا را؟
اشکِ حسرت از گوشهی چشمانم راه میگیرد و دست دور گردنش میاندازم. بدون اینکه برایم مهم باشد کسی ما را در این وضعیت ببیند همراهش میشوم.
با ملایمت لب از روی لبم بر میدارد و من صورتم را نزدیک گردنش میکنم.
ادکلن تلخ و خنکش را نفس میکشم. لبهایم قفل پوست گردنش میشود.
بغلم میکند، محکم و سفت.
_ میبخشی؟
زیر گوشش نالیدهام و او آرام میگوید.
_ میبخشم.
به گریه میافتم! میخندم و اشکِ چشمانم صورتم را خیس میکند.
معجزه همین است دیگر؟ نه! این لحظه چیزی فراتر از یک معجزه است!
اندکی عقب میآید و صورتم را میان دستانش میگیرد. به چشمانش نگاه میکنم که شست دستانش را میکشد روی خیسی بر جای مانده از اشکهایم.
_ شب میام دنبالت.
میگوید و صورتم را به لبهایش نزدیک میکند! پیشانیام را میبوسد و زیر گوشم عمیق نفس میکشد.
_ سر قولت بمون.
گردنش را میبوسم.
_ میمونم. اون یزدان قبلی رو به من برگردون من دیگه نه شهرت میخوام نه سوپراستار شدن.
رهایم میکند. عقب میرود اما نگاهش به چشمانم است.
_ برو. اگه بمونی تضمینی نمیدم پا روی گاز نذارم تا خونه.
دست روی صورتم میکشم و با یادآوری تخسی و شیطنتهای گذشتهاش لبخند میزنم.
دست چپش را میگیرم و بر میگردانم. نگاهم به حلقهاش است و کف دستش با انگشت سبابهام قلب میکشم.
هیچ حرکتی نمیکند، نگاهم را بالا میآورم و ماتِ لبخند محو روی لبهایش میمانم.
_ من هنوزم زن عاشقی هستم که به قلب کشیدن علاقه دارم.
سریع دور میشوم، نمیمانم و از ماشین بیرون میزنم.
دسته کلیدم را در حالی که سنگینی نگاهش را روی خود احساس میکنم از داخل کیفم در میآورم.
لحظهی آخر؛ قبل از اینکه وارد خانه شوم و هیجان زده در را ببندم بر میگردم. نگاهم به دام چشمانش میافتد و لحظههای بعد را کمر میچسبانم به در بستهی خانه، انگشتانم ذوق زده روی لبهایم…روی ردِ بوسهی او کشیده میشوند.
یقین دارم او هم دیگر توانایی جدایی و تحملِ دلتنگی را ندارد. یقین دارم تصمیم دارد یک شروع دوباره داشته باشیم.
اگر محرک این شروع پشت کردن من به شهرت است قطعاً مخالفتی ندارم.
لبخند میزنم؛ اشک از گوشهی چشمانم چکه میکند.
_ میخوای آشتی کنی! میخوای با من آشتی کنی. بمیرم برای حالت…چی کشیدی تو؟ زبونت دو سال یه چیز میگفت نگاهت یه چیز…چی کشیدی وقتی نقشِ نخواستن بازی میکردی یزدانم؟ متاسفم برای بیلیاقتی خودم…اما جبران میکنم؛ نمیذارم دوباره از من ناامید شی…نمیذارم.
تکیه از در خانه میگیرم و آرام قدم بر میدارم.
اشک از صورتم پاک میکنم و نگاهم را تا آسمان بالا میآورم.
نور خورشید حتی از پشت ابرها هم جان دارد، چشم میبندم اما لبهایم تکان میخورند.
_ آشتی یزدان یعنی آشتی تو…بخشش یزدان یعنی بخشش تو…خدایا این معجزه رو از لبخندِ دوبارهی تو دارم…خدایا شکرت.
***
_ ارمغان متوجه هستی چی میگم؟
عصبانی روی تخت مینشینم و سعی میکنم تُنِ صدایم بالا نرود.
_ تو انگار متوجهی شرایط پیش آمده نیستی؟
فوراً میگوید.
_ یعنی چی دیگه نباید همدیگه رو ببینیم؟ میخوام ببینمت. حرف دارم.
با حرص چشم میبندم.
_ سیهل رابطهی من با یزدان به تار مویی بنده! خواهش میکنم درکم کن.
لحنش آرام میشود.
_ اذیتت میکنه؟
پلکهایم بالا میپرند و کلافه بلند میشوم.
_ اوضاع برخلاف انتظارم داره خوب میشه. یزدان تغییر کرده. انگار دلش تنگ شده برای روزهای قشنگمون. من نمیخوام دوباره فاصله بینمون به وجود بیاد.
حرص و خشونتِ محسوسش را درک نمیکنم!
_ اون شوهر تو هر موقع حالت بد میشد کجا بود؟ آقای سوپر استار وقتی دنبال معروفیت بیشتر بود حواسش به تو بود که تو چه وضعیت روحی هستی؟ وقتی از تو رو برگردوند کدوم تهیه کننده و کارگردانی اومدن سراغت که بدون یزدان مَجد تو فیلم جدیدشون بازی کنی؟! کی دستت رو گرفت وقتی که داشتی بدون حمایت یزدان یه مهرهی سوخته داخل سینما میشدی؟ کی به جز من و پدرم ارمغان؟
هاج و واج به دیوار پشت سرم تکیه میدهم.
_ چرا این حرفها رو میزنی!
غرولند میکند! با حرص و خشمی که واضحتر شده است!
_ مگه دوست نبودیم؟ مگه کمکت نکردم از شوهرت عقب نمونی؟
نالهام سراسر تردید است.
_ سهیل! چرا اینها رو میگی؟!
ساکت میشود! دلخور کنار دیوار زانو میزنم.
_ تو کمکم کردی…تو بودی که با حمایت پدرت نذاشتی از لیست سلبریتیهای محبوبِ تهیه کنندهها و کارگردانها خط بخورم…تو بودی که هر وقت کم آوردم و اشکم از بیمهری شوهرم در اومد مثل یه دوست کنارم بودی…مثل یه دوست سهیل…یه دوست از سر و سامان گرفتنِ زندگی دوستش خوشحال میشه…
به حرف که میآید صدایش دورگه شده است!
_ این دوست دلش برای دوست لوس خودش تنگ شده چرا دیگه نباید ببینن همدیگه رو؟
عمیق نفس میکشم.
_ یزدان حساس شده به رابطهی من و تو…تو که داری شرایط رو میبینی…بد تهمتی به من و تو زدن.
میخندد اما نمیدانم چرا حس میکنم عصبیست!
_ همین تهمت شوهرت رو به خودش آورد! برای تو که بد نشد.
خون در رگهایم به خروش میافتد.
_ چی داری میگی! آبرومون به خطر افتاده! یزدان ته دلش هنوز شک داره!
_ ببین ارمغان من یه مَردم و هم جنس خودم رو خوب میشناسم…یزدان داره با تو بازی میکنه…اون عاشقت نیست چرا نمیخوای باور کنی؟ دلیل اینکه سعی میکنه تو رو داشته باشه فقط یه چیزه…
کف دست چپم را روی زمین میفشارم و قفسهی سینهام سنگین میشود.
_ اون به فکر حفظ اعتبار خودشه! شوهر تو به این فکر میکنه با طلاق گرفتن تو مبادا یه دنیا به رفتن تو با یکی دیگه بهش بخندن و غرورش بشکنه.
شک مثل یک سمِ کُشنده در جانم تزریق میشود.
_ تا وقتی معروفی؛ تا وقتی تو هم یه سلبریتی هستی از دستت نمیده. روزی قیدت رو میزنه که شهرتی نداشته باشی. روزی که مردم یادشون نباشه ارمغان بدیع کی بود حتی اگه از شوهرت طلاق بگیری و بری با یکی دیگه…اون روزی که کل دنیا بگن اوه زنه احمق بود چنین شوهری رو از دست داد همون روز رابطهای نمیمونه.
دست و پایم به گز گز میافتد و موبایلم را با ته ماندهی انرژی که برایم مانده است محکم روی گوشم نگه میدارم.
اگر حرفهای سهیل حقیقت داشته باشند؟ اگر یزدان با همین تفکرات آن شرط را گذاشته باشد؟
نه…نه! امکان ندارد اینطور که سهیل میگوید باشد. یزدان عاشقِ من است…دیگر حریف قلبش نشده؛ از جدایی به ستوه آمده و میخواهد تلاش کند برای بازسازی بنای ویران شدهی رابطهیمان…آری! یزدانِ من نگاهش عشق را فریاد میزند.
_ فردا میخوام ببینمت ارمغان. باشه؟
میخواهم فرار کنم از سهیل مَلکان و تفکرات سَمیاش؟ آری! نمیخواهم ذهنم را مسموم کند.
_ نمیتونم…دارن صدام میکنن باید قطع کنم.
فرصت حرف زدن به او نمیدهم و سریع تماس را قطع میکنم.
پاهایم موقع ایستادن جان ندارند و بیتردید موبایلم را خاموش میکنم.
ذهنم مثل کودکی بازیگوش میخواهد لا به لای کلماتِ سهیل چرخ بزند به قصد گم شدن که سریع دستش را میگیرم و نگهاش میدارم.
موبایل را روی میز میاندازم که در اتاق باز میشود.
بر میگردم و با دیدن مامان از حرفهام کمک میگیرم تا موفق شوم حالِ بدم را پشتِ یک لبخندِ دروغین مخفی کنم.
_ بعد از کلی وقت اومدی اینجا اون وقت خودت رو حبس کردی داخل اتاق؟
جلو میروم و گونهاش را میبوسم.
_ من که از ظهر بغل دستت بودم مامانم. کم مونده بود غذا هم دهانم بذاری!
دو طرف صورتم را میگیرد و محکم میبوسد.
_ مادر نیستی که بدونی دلتنگی واسه بچه یعنی چی.
ماتم میبرد و مستقیم به صورتش نگاه میکنم.
_ یزدان برای شام هم نمیاد؟
صدایش را پایین میآورد و با لحنی شوخ ادامه میدهد.
_ بابات کشت منو اونقدر غر زد چرا دامادش کم میاد دیدنش! من هم نامردی نکردم طرف دامادم رو گرفتم و گفتم یه جوری از اون بنده خدا گلایه میکنی انگار دختر خودت هر روز اینجاست!
در اتاق ناگهانی باز میشود و اردوان خودش را تقریباً داخل پرت میکند!
_ ارمغان!!!
مامان وحشت زده عقب میپرد.
_ چی شده؟!
اردوان موبایلش را بالا میآورد و با چشمانی گرد شده میگوید.
_ این یارو چی داره میگه!
چشمانم در لحظه خشک میشود روی تصویر متوقف شدهی “باربد نظری” .