رمان تاریکی شهرت پارت ۲۵

4.8
(15)

 

 

_ اینقدر خوش خنده بودی رو نمی‌کردی خانم معلم؟ خودتو خیس نکنی!

 

بی‌هوا به سوگند گیر داده است و جیغ او را در می‌آورد.

 

یزدان بی‌توجه به آن دو مرا روی پایش می‌نشاند و موهایم را یک طرف می‌زند.

 

من لبخند دارم اما او نگاهِ خیره‌اش جدی و بدون کوچک‌ترین انحرافی از جانب لب‌هایش است!

 

_ چرا اینجوری نگاه می‌کنی آقا گرگه؟

 

وسط هیاهوی بحثِ راه افتاده میان سیروان و سوگند سر خم می‌کند و زیر گوشم با چند کلمه التهابی غیرقابل وصف بر جانم می‌اندازد.

 

_ الان گرگی‌ام که دلش دریدن بره رو می‌خواد!

 

لب می‌گزم. دست روی شتابِ نامنظم قفسه‌ی سینه‌ام می‌گذارد و بی‌تاب می‌گوید.

 

_ گور بابای بازی بیا بریم بالا.

 

سر عقب می‌کشم و به خواهشِ نیازِ چشمانش نگاه می‌کنم.

 

لبخند از روی لب‌های من هم گریخته است. هر چه مانده، التهابِ یک قلبِ عاشق می‌باشد!

 

_ کات! مجد و بدیع به خودتون بیایید سکانس رو خاک بر سری نکنید! من نمی‌دونم چطوری قراره دوتایی فیلم بازی کنید؟ آخه شما دو تا چطور قراره یه فیلم در چهارچوب جمهوری اسلامی با هم بازی کنید؟

 

یزدان با حرص پلک‌هایش را محکم بر هم می‌فشارد و با فک سفت شده‌ای می‌غرد.

 

_ بر اون پدرت…

 

_ صلوااات.

 

سیروان فریاد زنان حرف یزدان را قطع می‌کند و من عصبی خیره‌اش می‌شوم. زبانش را برایم در می‌آورد.

 

_ راضی‌ام از خودم.

 

غرولند کنان می‌گویم.

 

_ هیچ وقت ازدواج نکن چون تلافی همه‌ی اینا رو با جفت چشمات قراره ببینی. آسایش نداریم از دستت.

 

قری به گردنش می‌دهد و به سوگند اشاره می‌کند.

 

_ من فقط اینو می‌گیرم که هر گلی زده باشی به خودی باشه.

 

دوباره جیغ سوگند بلند می‌شود.

 

_ تو اگه آخرین مَرد روی این کره‌ی خاکی هم باشی من بله بهت نمی‌گم. چندش!

 

_ چندش‌و با من بودی؟ خیلی دلتم بخواد! خوشتیپ نیستم که هستم، زیبا و چشم و ابرو مشکی نیستم که هستم…موهای پر پشتی ندارم که دارم! هیکل خوبی ندارم که دارم…

 

_ دختر باز نیستی که هستی! زبون باز نیستی که هستی! بچه پررو نیستی که هستی! همین سه مورد برای چندش بودنت کفایت می‌کنه.

 

از جا می‌پرم و با صدای بلند وسط بحث‌شان می‌روم.

 

_ هیس…جفتتون ساکت…بیایید ادامه‌ی بازیمون رو انجام بدیم.

 

سیروان با تمسخر به طرفم می‌چرخد.

 

_ مرده شور این بازی رو ببرن که تا تهش قراره کتک بخورم.

 

 

 

 

یزدان از پشت سر من و باغیظ می‌گوید.

 

_ مثل آدم بازی کنی چرا کتک بخوری؟

 

_ مگه مهدکودکیم و بچه که مثبت بازی کنیم؟ می‌خوایم یکم شاد باشیم.

 

_ تنگه‌ی هرمز شادت کرد؟

 

سیروان در جوابِ حرص عیان یزدان به خنده می‌افتد.

 

_ هوشِ تو وقتی تا زنت پشتش رو کرد تنگ رو تشخیص دادی جون داداش ده سال جوونم کرد.

 

یزدان نیم خیز می‌شود و سیروان قهقه زنان پا به فرار می‌گذارد.

 

_ تو شرفت سوراخ شده شدت نشتی دادنش خیلی زیاد شده باید برات بدوزمش.

 

در حالی که خنده‌ام را کنترل کرده‌ام مقابل یزدان سد می‌شوم و به چشمان خمار و مستش زل می‌زنم.

 

توانایی فدا شدن برای رگه‌های سرخِ پدیدار شده در چشمانش را دارم و بیشتر از همیشه میل پیدا کرده‌ام به خزیدن در آغوشش!

 

_ ولش کن. عقل درست‌و حسابی نداره خون خودت‌و کثیف نکن دورت بگردم.

 

از سختی نگاهش کاسته می‌شود و مهربان دست دور شانه‌ام می‌اندازد.

 

_ خدایا شکرت. اگه این ارمغان رو نیافریده بودی من تا حالا هزار بار توسط این نابرادر خورده شده بودم.

 

یزدان اخم می‌کند و من او را همراه خود تا روی یکی از مبل‌ها می‌کشانم.

 

_ بازی کنیم دیگه! نوبت شماست ارمغان، یه چیزی برای ما مشخص کنید اجرا کنیم.

 

سیروان رو به سوگند پوزخند می‌زند.

 

_ بازی دوست داری؟

 

_ به تو چه!

 

حوصله‌ی مشاجره‌ی جدید ندارم و فوراً می‌گویم.

 

_ بیا سیروان. بیا بگم چی اجرا کنی.

 

برای سوگند پشت چشمی نازک می‌کند و محتاط به طرف من و یزدان قدم بر می‌دارد.

 

در یک فاصله‌ی مطمئن از نظر خودش می‌ایستد و به من اشاره می‌کند.

 

_ تو بیا جلو. من به دلیل حضور شوهر وحشیت امنیت جانی ندارم.

 

ابرو در هم می‌کشم.

 

_ خود‌ت‌ولوس نکن بیا کاریت نداره.

 

در مقابل نگاه جدی یزدان مردد جلوتر می‌آید.

 

_ ازم محافظت کنیا…خدایا خودم‌و به تو می‌سپارم…یا کریم…یا جبار…یا خالق…یا غفار…

 

دست می‌گذارم روی یقه‌ی لباسش و میان مسخره بازی‌اش او را با غضب به طرف خود می‌کشم.

 

_ فکت درد نمی‌گیره؟

 

با چشمانی درشت به صورتم نگاه می‌کند.

 

_ یقه رو ول کن ضعیفه!

 

یزدان خودش را سمتمان می‌کشد و پس کله‌ی سیروان می‌کوبد.

 

_ ضعیفه جد و آبادته.

 

 

 

 

 

سیروان صدایش را بالا می‌برد و تقریباً فریاد می‌کشد.

 

_ یتیم گیر آوردید؟!

 

بی‌توجه به مسخره بازی‌های همیشگی‌اش پچ پچ کنان طوری که سوگند صدایم را نشوند می‌گویم.

 

_ اسپرم.

 

ساکت می‌شود و گیج نگاهم می‌کند. لبخندم خبیث است و یزدان که نزدیکمان می‌باشد تشر می‌زند.

 

_ خجالت بکش ارمغان!

 

مظلومانه نگاهش می‌کنم.

 

_ یه امشب از حالت با ادب خودت خارج شو بذار شاد باشیم.

 

اخم می‌کند و نگاهش داد می‌زند ناراضی‌ست، دهانش باز می‌شود چیزی بگوید که سیروان غرولندکنان عقب می‌پرد.

 

_ سر یه تنگه‌ی هرمز داشتی جرم می‌دادی بعد زن خودت دست منم از پشت بسته! من چطور اینو اجرا کنم!

 

نگاه از صورت سراسر اخمِ یزدان می‌دزدم.

 

سیروان مقابل سوگند که با کنجکاوی خیره‌اش است می‌ایستد.

 

لب روی هم می‌فشارم صدای خنده‌ام بلند نشود که یزدان خم می‌شود زیر گوشم می‌گوید.

 

_ به خاطر این خنده‌ای که سعی داری قورتش بدی من امشب هم‌بازی شدم برای این بازی مسخره‌و به دور از ادب شماها پس بخند…این خنده رو قورت نده.

 

عشق در نگاهم پر می‌زند سمتِ چشمانِ خمارش و لب‌هایم دچارِ لبخندی حقیقی می‌شوند.

 

_ خانم معلم ببخشید.

 

_ مگه قراره چی اجرا کنی؟

 

فوراً چشم از صورت یزدان می‌گیرم و تشر می‌زنم.

 

_ ببخشید چیه؟ حق نداری حرف بزنی! سوخت، به نفع ما.

 

 

قبل از اینکه سیروان موفق شود اعتراض کند سوگند چهره در هم می‌کشد و غر می‌زند.

 

_ چه سوختی! یه ببخشید گفت!

 

_ ببخشید نداریم سوگند! ما یه چیز دیگه گفتیم که باید اجرا کنه یعنی چی قبلش می‌گه ببخشید!

 

سیروان باحرص وسط بحث‌مان می‌آید.

 

_ بازی رو خراب نکن ارمغان! یه ببخشید گفتم که بعدش دهن منو سرویس نکنه بدونه تو مجبورم کردی.

 

دست به کمر می‌شوم.

 

_ یک کلمه وسط اجرا حرف بزنی سوخت می‌زنم. این یک بار هم می‌بخشم.

 

سوگند زیرلب “ایش” می‌گوید ولی سیروان دستی در هوا برایم تکان می‌دهد و “برو بابایی” هم حواله‌ام می‌کند.

 

_ خیلی رو دارید خدایی! شروع. دو دقیقه.

 

عقب می‌آیم و یزدان ناگهانی در حلقه‌ی امنِ دستش می‌کشدم و لبخند را دوباره بر صورتم حک می‌کند.

 

نگاهم به دست سیروان است که می‌رود سمت خشتکش و بدون تماس با عضو ممنوعه‌اش عقب جلو می‌شود.

 

صدای خنده‌ام در فضای ویلا می‌پیچد و سوگند با چشمانی درشت شده جیغ می‌کشد.

 

_ چه غلطی داری می‌کنی!

 

سیروان پوفی می‌کشد و من خندان در حلقه‌ی دست یزدان جا به جا می‌شوم.

 

_ حدس بزن سوگند وقتتون داره تموم می‌شه!

 

با حرص نگاهم می‌کند.

 

_ خاک تو سرت واقعاً که از این بشر بدتری!

 

سیروان را می‌گوید و من قهقه می‌زنم. باغیظ رو بر می‌گرداند و دندان رو هم می‌ساید.

 

_ کار بد؟

 

سیروان تندتند به نشانه‌ی ردِ حدسِ سوگند سر بالا می‌اندازد.

 

 

دستش را بالا می‌آورد و به آن تف می‌زند. صدای خنده‌ی یزدان هم کنار گوشم بلند می‌شود و سوگند با حالت چندشی می‌گوید.

 

_ قبل از عملیات تف می‌زنی؟

 

در آغوش یزدان پرت می‌شوم و از شدت خنده اشک از چشمانم راه می‌افتد.

 

سیروان با حرص سر بالا می‌اندازد و آن حدس را هم رد می‌کند.

 

دوباره دستش را سمت خشتکش می‌گیرد و حرکت چند لحظه قبل را از سر می‌گیرد.

 

_ خودت با خودت؟

 

سیروان اخم می‌کند و با حرکت سر باز هم پاسخ منفی می‌دهد.

 

نگاهی به ساعت سالن می‌اندازم و هشدار می‌دهم.

 

_ وقتی نمونده.

 

سیروان دوباره به دستش تف می‌زند و انگشتانش را تکان می‌دهد تا تفش آویزان گردد.

 

صدای خنده‌ی من و یزدان در صدای جیغ سوگند گم می‌شود.

 

_ اَه حالم به هم خورد! این کثیف بازیا چیه!

 

سیروان حیران نفسش را بیرون می‌فرستد و من در حالی که خنده امانم نمی‌دهد اتمام زمان را اعلام می‌کنم.

 

نتوانسته بودند امتیازی کسب کنند و سیروان عصبی دست تفی‌اش را بالا می‌گیرد، رو به چهره‌ی در هم سوگند می‌غرد.

 

_ بابا این اسپرم منه…اسپرم بود…اسپرم.

 

از آغوش یزدان و روی مبل لیز می‌خورم کف زمین، خودش هم خندان می‌آید کنارم و روی زمین نزدیکم می‌نشیند.

 

_ خیلی امشب بی‌ادب شدین! گندش‌و در آوردین! من دیگه بازی نمی‌کنم.

 

سیروان مشغول پاک کردن دستش با دستمال کاغذی می شود حرصی می‌گوید.

 

_ حالا که داداش ما کوتاه اومده تو معلم اخلاق شدی؟ چرا اینقدر بی‌جنبه بازی در میارید!

 

دستم به شکمم است و همچنان می‌خندم اما نگاهم به صورت عصبانی سوگند می‌باشد.

 

_ داره خوش می‌گذره بذار ادامه بدیم…عمری بود اینجور نخندیده بودم.

 

مردد و البته با حرص نگاهم می‌کند.

یزدان با خنده می‌گوید.

 

_ مجبوریم امشب کنار بیایم سوگند. شادی زنم رو ازش نگیر.

 

مست و خندان از گردنش آویزان می‌شوم و قربان صدقه‌اش می‌روم.

 

_ هوی! بیا کنار بدیع! زوج اینقدر هات آخه! ای بابا! نمی‌گن مجرد بغل دستمونه شاید دلش هوس کرد!

 

با شیطنت به سیروان نگاه می‌کنم و ذره‌ای از یزدان فاصله نمی‌گیرم.

 

_ حسود در همه‌ی دوره‌ها غمگین است برادرشوهر عزیزم.

 

_ برو بابا! من خودم تهران یه حرمسرا دارم. حالا هم بیا اینجا که وقت انتقامه.

 

برایش زبانم را در می‌آورم.

 

_ این دفعه یزدان باید بیاد جلو. اجرا با داداش جونته پس حواست به انتخابت باشه که قبل از اجرا دفن نشی!

 

 

غر می‌زند.

 

_ این جلاد رو نفرست جلو!

 

یزدان خونسرد و مغرورانه نزدیکش می‌شود و دست روی شانه‌ی او می‌گذارد.

 

_ بنال اخوی.

 

سیروان لب می‌گزد.

 

_ زنت خیلی تاثیر منفی روی ادبت گذاشته.

 

صدای اعتراضم بلند می‌شود.

 

_ یه چیزی بهت می‌گم‌آ!

 

خندان از بغل دست یزدان گردن می‌کشد.

 

_ دو تا چیز بگو.

 

با یک چشم غره‌ی مصنوعی نگاهم را سمت مخالف او می‌چرخانم و یزدان برادر گزافه گوی خود را مجبور می‌کند حواسش را به ادامه‌ی بازی بدهد.

 

بی‌اختیار سر بر می‌گردانم و با دقت نگاهشان می‌کنم.

 

سیروان کنار گوش یزدان چیزی می‌گوید که نصیبش یک نگاه تیز و خشن می‌شود.

 

یک قدم عقب می‌رود و دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا می‌آورد.

 

_ ترش نکن. دو دقیقه از همین الان شروع شد.

 

یزدان با دو گام بلند، غافلگیرانه خیز بر می‌دارد سمت او و در چشم بر هم زدنی خودش را پشت سیروان بالا می‌کشد!

 

متعجب به دو لا شدن سیروان و تکان‌های اجباری‌اش توسط یزدان خیره می‌مانم که صدای خنده‌ی سوگند بلند می‌شود.

 

_ بازی جذاب شد.

 

یزدان به من اشاره می‌کند و سیروان هوار می‌کشد.

 

_ بد ذات از روی من برو پایین…برات متاسفم! بکش کنار.

 

یزدان او را سفت بر سر جای خود نگه می‌دارد و حالت سواری کردن را نشانم می‌دهد.

 

وقتی یک لگد هم به ران پای سیروان می‌زند و جری‌ترش می‌کند خنده‌ام می‌گیرد.

 

_ حیوونه؟

 

 

 

با تکان فوری سرش پاسخ مثبت می‌دهد و سعی دارد کمر سیروان را بیشتر خم کند و در عین حال او را عقب و جلو می‌کند.

 

_ خیلی حیوونی یزدان…نامردم اگه تلافی نکنم.

 

قیافه‌ی سرخ و برزخی سیروان و تقلاهای بی‌ثمرش برای رهایی از دستان یزدان خنده‌ام را شدت می‌بخشد.

 

_ اسب؟

 

نفس نفس زنان سر بالا می‌اندازد و به حدسم پاسخ منفی می‌دهد.

 

_ الاغ؟ خر؟

 

سرش را به حالت میانه تکان می‌دهد و من گیج نگاهش می‌کنم.

 

سوگند در حالی که از شدت خنده پخش زمین است وقت رو به اتمام ما را هشدار می‌دهد و یزدان فشار بیشتری به کمر سیروان می‌آورد.

 

_ آی آی کمرمو شکستی! عقیم شی الهی.

 

_ چهل ثانیه!

 

توجه‌ای به سیروان و سوگند ندارم، ذهن مست و گیجم به تکاپو افتاده و حواسم پرت نگاه ناامید یزدان است.

 

حیوان است…در دسته‌ی الاغ جای دارد و یزدان سواری خوردنش را به نمایش گذاشته است.

 

_ ده ثانیه…

 

هول زده نیم خیز می‌شوم.

 

_ خر سواری؟

 

پاسخم باز هم تکان میانه‌ای از سرش است، حدسم نه رد می‌شود و نه تایید ولی نگاهش دیگر امیدی به برنده شدنمان ندارد!

 

_ پنج…چهار…سه…دو…

 

سوگند هنوز سوت پایان را نزده است که از جا می‌پرم و مردد اما امیدوار جیغ می‌کشم.

 

_ یابو سوار؟!

 

یزدان با خنده از روی سیروان پایین می‌پرد و به طرفم می‌دود.

 

_ دورت بگردم که آخر تونستی درست بگی.

 

 

 

 

مرا بغل می‌کند و سرم را به قفسه‌ی سینه‌ی پرشتابش تکیه می‌دهد.

 

_ از من به عنوان یابو استفاده کردی فقط بشین ببین چطوری دهنتو قراره سرویس کنم…آی آی کمرم راست نمی‌شه! اگه شب تا صبح در جهت استحکام ستون‌های رابطه از کمرم کمک می‌گرفتم به جان خودم به این روز نمیفتادم…امیدوارم خودتو از خنده خیس کنی خانم معلم…زهرمار چه خوششم اومده!

 

_ معلومه که خوشم اومد! بهترین نقش زندگیت رو ایفا کردی.

 

قبل از اینکه بحث بالا بگیرد سریع یزدان را کنار می‌زنم و دستانم را به هم می‌کوبم.

 

_ هی هی بسه…سوگند بیا اینجا نوبت شماست.

 

سیروان با نگاه برای او که بی‌خیال سمت ما می‌آید خط و نشان می‌کشد و بدن کوفته‌اش را روی یکی از مبل‌ها رها می‌کند.

 

اجرای سوگند را در گوشش می‌گویم و او با اکراه بر می‌گردد به طرف سیروان. مقابلِ چهره‌ی تخس او می‌ایستد و من در حالی که دست یزدان را می‌گیرم تا روی مبل بنشینیم شروع دو دقیقه زمان‌شان را با صدای بلند اعلام می‌کنم.

 

سر روی شانه‌ی یزدان می‌گذارم و در حالی که دستم میانِ حصارِ گرما بخش انگشتانش مانده است نگاهم را معطوف سوگندی می‌کنم که زانو می‌زند.

 

سوگند که مشغول بوسه بر زمین می‌شود سیروان خودش را روی مبل جلوتر می‌کشد و با حدسش صدای خنده‌ی من و یزدان را به هوا شلیک می‌کند.

 

_ پابوس آقا اومدی؟

 

سوگند سر بالا می‌آورد و با اشاره “نه” می‌گوید و دوباره روی زمین خم می‌شود.

 

_ زمین‌و داری نوک می‌زنی؟ مرغی؟ خروسی؟

 

این بار پاسخ حدس‌هایش تکان‌های پی در پی سر سوگند است که یعنی آفرین خوب پیش رفته‌ای ادامه بده.

 

_ مرغی که زمین‌و نوک می‌زنه؟

 

سیروان یک لحظه به طرف ما که خنده‌یمان ثانیه‌ای قطع نمی‌شود بر می‌گردد و باتمسخر می‌گوید

 

_ چقدر بی‌معنی! دیدید راحت این چیزی که واسه ما انتخاب کردید رو حدس زدم.

 

 

 

 

سوگند با کوبیدن دستانش نگاه او را به طرف خود بر می‌گرداند. اشاره می‌کند که ادامه دارد و انگشترش را نشان می‌دهد.

 

_ مرغی که داره نوک می‌زنه و انگشتر دستشه؟

 

با بدجنسی و خندان فریاد می‌زنم.

 

_ چیزی نمونده به اتمام وقتتون.

 

سوگند پوفی می‌کشد و روی زمین می‌نشیند. کلافه و باغیظ به چهره‌ی سیروان نگاه می‌کند و درست لحظه‌ای که کلمه‌ی “تمام” را جیغ می‌کشم سیروان در هوا بشکنی می‌زند.

 

_ آهان! مرغ نوک طلا؟

 

سوگند با حرص می‌ایستد.

 

_ الان دیگه درست گفتنت به درد عمه‌ات می‌خوره!

 

_ ببینم تو مشکلی با عمه‌ها داری؟!

 

حوصله‌ی کل کل آنها را ندارم و در حالی که دست یزدان را همراه خود می‌کشم تا بلند شود می‌گویم.

 

_ خب دیگه تا همین جا کافیه…دیر وقته و قبل از ترک کردنتون باید بگم چون که ما برنده شدیم ناهار فردا با شماست. فقط یه جوری همدیگه رو تیکه پاره کنید که ما فردا گشنه نمونیم، شب بخیر.

 

شاد و سر حال همراه یزدان پله‌ها را بالا می‌رویم و اعتنا نمی‌کنیم به لحن سیروان که بوی تهدید می‌دهد.

 

_ اخوی برای ناهار در خدمتتم.

 

هیاهو و صداها را پشت سرمان جا می‌گذاریم و دوشادوش هم وارد اتاق می‌شویم.

 

هیجان زده به طرفش می‌چرخم‌ که تکیه می‌دهد به در بسته‌ی اتاق و آتش نگاهش روی بدنم زبانه می‌کشد.

 

_ دارم می‌سوزم…

 

لبخندم زیادی هیجان زده است و او دوباره لب می‌زند.

 

_ حس می‌کنم اون بازی مسخره یک قرن طول کشیده…

 

به من اشاره می‌کند و عمیق نفس می‌کشد.

 

_ بیا تا خاکستر نشدم.

 

آغوشش به رویم باز می‌شود و من شیطنت می‌کنم.

 

_ این آتیش به خاطر اون شیشه‌اس؟

 

غیظِ نگاهش و گام بلندِ ناگهانی‌اش به طرفم الکل را بیش از پیش در خونم به غلیان می‌اندازد.

 

 

 

 

دستم به اسارتِ دست پرقدرتش در می‌آید و روی سینه‌اش قرار می‌گیرد.

 

خیره به چشمانم با نفسی سوزان و لحنی پرنیاز نجوا می‌کند.

 

_ دلیلش این قلبه…دلیلش عشقه.

 

بیشتر گُر می‌گیرم و صدایی به ناله افتاده از میان لب‌هایم عبور می‌کند.

 

_ من…چطوری دو سال بدون تو تحمل کردم!

 

امان نمی‌دهد و لب‌هایم را به کام می‌کشد.

 

دست پشت سرم می‌گذارد و عقب عقب راهم می‌دهد.

 

دست راستم بر شانه‌اش می‌نشیند و لحظه‌ای بعد آغوش در آغوش خود روی تخت درازم می‌کند.

 

جدایی لب‌هایمان قطعاً تدوام طولانی ندارد نه تا وقتی که صورتمان چسبیده به هم است.

 

_ امشب ارمغانم‌و بهم برگردوندی…با همون خنده‌ها و شیطنت‌ها…قول بده دیگه زمینم نزنی…قول بده دیگه ارمغانم‌و ازم ندزدی…

 

شست دست چپم را روی رطوبت لب زیرینش می‌کشم.

 

_ تو رویاهای دخترونه‌ام زیاد به بوسیدن این لبا فکر کردم…من دیگه روشنایی تحقق رویاهای دخترونه‌ام رو با تاریکی تاخت نمی‌زنم.

 

موهایم را نوازش می‌کند و این بار بوسه‌اش کوتاه اما باز هم عمیق است.

 

عشقش با جانِ من عجین شده است…فهمیده‌ام که از عشقِ این مَرد گریزی برای قلب من وجود ندارد!

 

چشمانمان که مجدد در یک فاصله‌ی اندک قرار می‌گیرند صدایم غرقِ ضعفی زنانه است!

 

_ اون مسابقه رو من برنده شدم…قرار بود هر چی برنده بخواد…یادته که؟

 

لبخندِ زیبای مردانه‌اش ضربان قلبم را بی‌قرارتر می‌کند.

 

صورتش جلو می‌آید، لب‌هایش می‌چسبند به گردنم و خفه می‌گوید.

 

_ چی می‌خوای نفس؟

 

 

 

 

تردید دارم و واهمه از واکنشش اما دل به دریا می‌زنم.

 

_ بچه می‌خوام.

 

بی‌حرکت می‌ماند ولی نفس سوزانش میخِ پوست گردنم است.

 

دستم را از زیر تیشرتی که تن دارد روی کمرش می‌لغزانم و عقب نشینی نمی‌کنم حتی اگر دریا قصدِ گرفتن جانم را داشته باشد و جسدم به ساحل برگردانده شود.

 

_ باورم کن…بهترین مامان دنیا می‌شم برای بچه‌امون…قول می‌دم…به جان خودت یزدان جانم.

 

بالاخره تکان می‌خورد. صورتش را می‌آورد مقابل صورتم تا چشم در چشم شویم.

 

نفس‌های سوزانمان هم‌نفس هستند، دست می‌گذارد یک سمت صورتم و خودش را بالا می‌کشد.

 

_ دیگه قرص نخور.

 

دست خودم نیست وقتی شوکه اما مردد می‌پرسم.

 

_ چون مستی زود قبول کردی؟

 

لبخندش قدرت تجسم یک‌ رنگین‌کمانِ زیبا برای ذهن ناآرام مرا همراه دارد!

 

سر خم می‌کند و لب روی لاله‌ی گوشم می‌کشد.

 

_ روزهای دیگه که مست نیستم! روزهای دیگه هم می‌گم نخور.

 

اشک در چشمانم حلقه می‌زند. حسِ اعدامی را دارم که درست لحظه‌ی آخر وقتی صندلی از زیر پایش کشیده‌اند میان جان دادن‌هایش بخشیده می‌شود، احیا شده‌ام…مثلِ همان اعدامی از مرگ برگشته!

 

دستانش بی‌تاب در آوردن لباس‌هایم هستند و لب‌هایش از بوسه بر بدنم خسته نمی‌شوند.

 

_ من…از اولش نخوردم…اون شبی که سیروان قرص آورد و گذاشتی دهنم رفتم داخل روشویی تفش کردم…

 

دستانش روی شلوار تا نیمه پایین کشیده شده‌ام خشک می‌مانند و لب‌هایش از پوست شکمم جدا می‌شوند.

 

با چشمانی سرخ نگاهم می‌کند و این بار دستان من هستند که برای عریان کردن او پیش قدم می‌شوند!

 

 

***

 

 

بدون حوله و با بدنی که از آب خیس است داخل اتاق می‌دوم.

 

او هم خندان، با سر و وضعی مشابه من دنبالم می‌د‌ود.

 

_ صبر کن کجا در میری!

 

دور اتاق می‌چرخم و سعی دارم گرفتارِ آغوش کفی‌اش نشوم.

 

_ همه جا رو به گند کشیدی یزدان! برو خودتو بشور.

 

خیز بر می‌دارد سمتم که جیغ خفه‌ای می‌کشم و خودم را پشت تخت می‌اندازم.

 

_ سر صبحی چرا آدمخوار شدی آخه!

 

تخس نگاهم می‌کند و خنده‌اش را قورت می‌دهد.

 

_ خودت با پای خودت بیا اینجا.

 

به کنارش اشاره می‌کند که خندان شانه بالا می‌اندازم.

 

_ نمیام! نکنه هنوز مستی؟ دیشب چقدر خوردی مگه.

 

غش غش می‌خندم که غافلگیرم می‌کند و در یک حرکت می‌پرد سمت دیگر تخت، درست جایی که من پناه گرفته‌ام.

 

جیغم بلند می‌شود که فوراً دست روی دهانم می‌گذارد.

 

_ هیس! سیروان همینجوری نزده می‌رقصه!

 

با ابروهایی بالا رفته نگاهش می‌کنم که با شیطنت چشمک می‌زند.

 

_ زنی که از داخل وان و بغل شوهرش در میره رو چطوری مجازات می‌کنن؟

 

هیجان زده دست و پا می‌زنم برای یک فرارِ دیگر که امان نمی‌دهد و مرا روی دوش خود می‌اندازد!

 

تا کمر از شانه‌اش آویزان می‌شوم و پاهایم را میان حلقه‌ی محکم دستانش روی عضلات سفت شکمش می‌کوبم.

 

_ بذار منو پایین!

 

روی باسنم می‌کوبد و جیغم را بلند می‌کند.

 

_ دردم گرفت! خیلی بی‌ادبی!

 

قدم در حمام بخار گرفته می‌گذارد و خیالِ مهارِ خنده‌اش را ندارد.

 

_ مال خودمه.

 

_ چون مال خودته باید بزنی درد بگیره؟

 

_ عاشقانه زدم.

 

حینِ دست و پا زدن‌های بی‌وقفه‌ام آرام داخل وان درازم می‌کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x