با حرص کفهای داخل وان را به رویش میپاشم و او بلندتر میخندد.
_ منم باید صبح به جای ماساژ سرت مشتهای عاشقانه حوالهات میکردم.
صدای خندهی مردانهاش حتی لحظهای قطع نمیشود.
خودش را داخل وان میکشد و با شیطنتهای مختص خودش قلب بینوایم را تا سر حد مرگ هیجان زده میکند.
_ دیشب فکر کردی چون مستم میگم قرص نخور.
جلو میآید. دستانم را مقابلش سپر میکنم.
خندهاش قطع شده است و چشمانش از شدت شیطنت برق میزند.
بیاعتنا به دستانم صورتش را تا کنار گوشم جلو میآورد.
خندهام میگیرد و روی بازویش میکوبم.
جملهای که در گوشش میگویم باعث میشود با اخم نگاهم کند.
_ دربارهی بچهام درست حرف بزن.
من هم اخم میکنم.
_ فندق هنوز نیومده باز قراره جای منو پر کنه و بشه سوگلیت؟
کاش خفه میشدم و حال خوبمان را آتش نمیزدم! کاش داخل وان نفسم بند میآمد و به یادش نمیآوردم ارتکاب جنایت گذشتهام را…
اما یادش آوردهام…همه چیز را…تمایلِ بیاندازهاش در گذشته به بچه دار شدنمان را احمقانه به یادش آوردهام!
جملهام پرتش کرده به دو سال قبل و روزهای تاریکش…به آن شب سیاه…برای همین است که برق چشمانش در لحظه خاموش میشود و فکش را سفت میکند!
حتی وسطِ سفیدترین لحظههایم آه جنین معصومم گریبانِ مادر خطاکار و قاتلش را میگیرد و غرقِ تاریکیام میکند!
سایهی شومِ گذشته کنار نمیرود! کفارهی گناهِ حماقتم دزدِ خندهایم شده است!
یزدان که از داخل وان خارج میشود به تکاپو میافتم.
_ کجا عزیزم؟
جوابم یک بیاعتنایی مسکوتِ سرد و یخزده است!
زیر دوش میایستد و من دوان دوان میروم مقابلِ چشمانِ بستهاش میایستم.
_ یزدان جانم؟ ببین منو! چی شد؟ من منظوری نداشتم عشقم!
صورتش در معرض قطرات بیمحابای آب هستند و لبهایش تکانِ خفیفی میخورند!
_ چیزی نگو.
با آشفتگی دست روی بازویش میگذارم.
_ معذرت میخوام.
بیهوا چشم باز میکند. چهرهاش جدی و بدون انعطاف است. هیچ اثری از مهربانی و عشق نمانده!
_ برو بیرون.
هاج و واج نگاهش میکنم. خودش را باغیظ عقب میکشد، دستم از روی بازویش لیز میخورد و بیرحمیاش را باور ندارم.
نگاه از من میگیرد! پشت به پریشانی چشمانم میکند و قلبم را میشکند.
مگر قرار نبود گذشته را فراموش کنیم و از تاریکی دست در دست یکدیگر بگذریم؟
مگر مرا نبخشیده بود؟!
این همه کینه از جانب او ترسناک است…
عقب عقب میروم و نالان میگویم.
_ از کینه پُری! اونقدر پُری که حتی نمیتونی الان بخشش رو نقش بازی کنی!
میچرخد، با خشم و چهرهای برافروخته.
از زیر دوش بیرون میآید و به محض جلو آمدن چانهی لرزانم را محکم میان دستش مشت میکند.
با فکی سفت شده دندان بر هم میساید.
_ اینجور وقتها بلد باش که باید ساکت باشی!
نمیخواهم گریه کنم. تند پلک میزنم. بغض راه گلویم را بسته است و ترجیح میدهم طبق خواستهاش خفه بمانم.
چانهام را از فشارِ ظالمانهی دستش آزاد میکنم و رو بر میگردانم.
قبل از بیرون رفتن از حمام و تنها گذاشتن او میروم تن کفیام را میشویم و بدون اینکه حتی یک ثانیه دلم بخواهد نگاهش کنم حولهام را دور تنم میپیچم، قدم داخل اتاق که میگذارم اولین قطرهی اشک با فرو چکیدن، لجبازیاش را به رخم میکشد.
تند لباس میپوشم، دلم نمیخواهد منتظرِ آمدنش بمانم. دستی روی صورتم میکشم و با موهایی خیس از پلهها پایین میروم.
بیتوجه به لغزیدن آب روی موهایم و چکه کردنش که باعث خیس شدن گردن و لباسم میشود قصد دارم از سالن خارج شوم ولی ماتم میبرد!
بینیام چین میافتد و نمیدانم چقدر میگذرد تا باور کنم سیروان چه غلطی کرده است.
سمت آشپزخانه میدوم و به او که بیخیال است در مقابل غر زدنهای سوگند با چشمانی از حدقه در آمده نگاه میکنم.
_ به داداش خودتم رحم نمیکنی! نکن این کارو!
کم مانده است جیغ بکشم.
_ سیروان!
هر دویشان سریع به طرفم سر میچرخانند و سوگند با دلجویی میگوید.
_ تا وقتی شروع به کباب کردنشون نکرده بود نمیدونستم چیکار میخواد بکنه!
سیروان خونسرد لبخند میزند.
_ دیگه وقت ناهاره ولی میز صبحانه رو جمع نکردیم. معلومه شب طولانی رو گذروندید!
بینیام بیشتر چین میافتد و تُنِ صدایم را بالا میبرم.
_ خاموشش کن! ببر بیرون اینا رو…یالا.
بیخیال به کباب کردن چند ماهی روی شعله ادامه میدهد و باتحکم میگوید.
_ ناهارمونه! کجا ببرم! دیگه صبحانه نخورید غذا کم کم آمادهاس.
وسعت بیشعوری سیروان رو نمیشه تخمین زد😂😐
اعصابم به اندازهی کافی متشنج است و جایی برای مسخره بازیهای سیروان ندارم.
به طرف ماهیهای روی شعله که حسابی همه جا را به گند کشیدهاند خیز بر میدارم و کنترلی بر تُنِ بلند صدایم ندارم.
_ نمیفهمی یا خودت رو به نفهمی زدی؟! یزدان آلرژی داره به این کوفتی! بوش به دماغش بخوره حالش بد میشه اون وقت چنین بساطی راه انداختی!
اخمش ساختگیست و این را خوب متوجه هستم.
پشت دستم میکوبد و با سرتقی میگوید.
_ دست نزن! مشکل شوهر وحشی تو به من مربوط نیست! امروز هوس ماهی کبابی کردم…اوممم چه بویی هم داره لامصب.
خشمگین به تخسی چهرهاش خیره میمانم.
_ بسه سیروان! این بساط رو جمع کن.
کلافه چشم از بیخیالی او میگیرم و قدم تند میکنم برای برگشتن به اتاق خواب، نباید اجازه میدادم یزدان پایین بیاید هر چند که بعید میدانستم این بو تا دقایقی دیگر کل فضای خانه را پر نکند!
هنوز کامل از آشپزخانه خارج نشدهام که با دیدن چهرهی در هم یزدان روی آخرین پله به طرفش میدوم.
_ اَه! این بوی چیه!
انگار توانِ باورِ حس بویاییاش را ندارد. دست به نردهها میگیرد و تندتند بزاق دهانش را قورت میدهد.
دست دور بازویش میاندازم، همان بازویی که داخل حمام با بیرحمی عقب کشیده بود.
_ بیا…
سعی دارم او را همراه خود از پلهها بالا ببرم که محکم دست روی دهانش میگذارد.
نگران نگاهش میکنم. او هم موهایش را به حال خود خیس رها کرده است!
_ به به اخوی، روز زیبات بخیر. ببین چی واسهات درست کردم قربونِ اخلاق سگیت برم.
هر دو با چشمان از حدقه در آمده به سیروان نگاه میکنیم.
کامل از آشپزخانه بیرون میآید و دو عدد ماهی کباب شدهای که در دست دارد را در هوا تکان میدهد.
_ جونِ داداش خوب کباب کردم.
سوگند با تاسف کنارش میایستد و زیرلب نفهمی او را شماتت میکند
یزدان آرام مرا کنار میزند و به طرف سرویس طبقهی پایین میدود.
ادب کردن سیروان را به وقت دیگری موکول میکنم و من هم پشت سر یزدان میدوم.
_ الفاتحه یزدان مجد! وقتی داداش عزیزت رو با یابو اشتباه میگیری نتیجه همین میشه فدات شم!
کاش دهانش را ببندد ولی یقیناً قصد دیوانه کردنمان را دارد!
یزدان کف دستشویی زانو میزند و به محض باز کردن در توالت فرنگی رویش خم میشود.
نگران جلو میروم و قلبم از صدای بلند عق زدنهایش فشرده میشود.
دست روی شانهی خمیدهاش میگذارم و فراموش میکنم چقدر از او رنجیدهام!
_ پاشو یزدان جان…پاشو بریم داخل حیاط.
معدهاش خالی است و زردآب بالا میآورد.
قدرتِ بلند کردن اویی که از شدت عق زدن و بالا آوردن بیحال شده است را ندارم.
بالاخره سر و کلهی سیروانِ بیشعور پیدا میشود و کمک میکند یزدان را بلند کنیم.
_ یه ذره دچار عذاب وجدان شدم.
باحرص و غضب نگاهش میکنم.
_ خودم این دفعه ادبت میکنم. بشین و نگاه کن.
لب میگزد و تکیهی یزدان را به خود میدهد.
_ ارمغان جون هاپو میشود!
یزدان تلوتلو میخورد و برای دوباره عق زدن کمر خم میکند.
_ گند نزن دیگه به هیکلمون داداش! تیر که نخوردی!
از روی کمر خمیدهی یزدان خودم را جلو میکشم و محکم پس کلهی آن موجودِ نفهم میکوبم.
_ ریز ریزت میکنم سیروان.
_ آی آی بشکنه دستت!
باغیظ چشم از کولی بازیاش میگیرم و کنار یزدان خم میشود.
_ دورت بگردم بیا اول یه آب به صورتت بزنم بعد بریم داخل حیاط…بیا عزیزم.
دست دور کمرش میاندازم و او بیحال نگاهم میکند.
توانِ دیدنش در این حال را ندارم و بغضم سنگینتر میشود. همان بغضی که خودش در گلویم کاشته است!
به کمک غرغرهای سیروان او را به طرف روشویی حرکت میدهیم و خوب که صورتش را میشویم دست خیسم را چندبار هم پشت گردنش میکشم.
شیر آب را میبندم و سیروان قبل از خارج شدنمان از دستشویی با انداختن وزن یزدان روی خود اجازه نمیدهد فشاری به کمر من بیاید.
با آشفتگی به لبهایش که محکم روی هم میفشاردشان مبادا دوباره عق بزند و بالا بیاورد نگاه میکنم.
_ کم مونده عشقم.
_ آره کم مونده عشقش…دووم بیار، تو میتونی، نمیر…
_ سیروان خفه شو!
برایم چشم درشت میکند.
_ ولش میکنم با مخ بخوره زمینآ.
دندان روی هم میسایم.
_ پدرتو در میارم سیروان…تلافی هر عقی که با معدهی خالی زد رو…
میپرد وسط حرفم.
_ خب خب، یه لحظه! پدر من پدر این نفله شده هم هستآ! پدر شوهر گوگول خودتم هست!
یزدان دستش را به چهارچوب در سالن میگیرد و باصدای ضعیفی ناله میکند.
_ بسه!
نگران به نیم رخ رنگ پریدهاش نگاه میکنم.
_ چرا ایستادی! بیا…
_ آره بیا تا معدهات دوباره به هم نپیچیده!
_ سیروان ببند! روی اعصابمی!
_ ایش! چه خبره شلوغش کردی! این تحفه از بچگی دنبال جلب توجه بود! اصلاً به خاطر همین خودشو پاره کرد تا سوپراستار بشه…یادش بخیر چقدر همیشه خوشش میاومد مورد توجه دخترا باشه، بیشرف تا مجرد بود به خاطر قیافهی ایکبیریش همهی موقعیتای منو میسوزوند.
خونم به جوش میآید و حسادت مثل سمی کُشنده در سلولهایم تکثیر میشود.
درست کنار ردیف صندلیهای نزدیک استخر رسیدهایم که یزدان با حرص زیر دست سیروان میزند.
_ خودمو آش و لاش کردی به درک دیگه زر اضافه نزن حال زنمو بگیری!
برایش صندلی میآوردم و حین نشاندنش لب زیر دندان میکشم مبادا بگویم خودت خیلی خوب حالِ زن بدبختت را گرفتهای.
_ وقتی رفتی یه حسودشو گرفتی باید فکر این روزا هم میکردی! به هر حال حقایق تلخه!
سیروان غش غش میخندد و یزدان که هنوز حالش جا نیامده سرش را میان دستانش میگیرد. مشخص است هنوز هم میل به عق زدن دارد.
بوی ماهیها در بینیاش مانده و چقدر خوب که سوگند دوان دوان با لیوانی شربت آبلیمو و دو برش لیموی تازه سر میرسد.
سریع یکی از برش لیموها را از دست او میگیرم و مقابل پای یزدان زانو میزنم.
_ اینو بو کن عزیزم.
_ معلم اینقدر احمق آخه! مگه مسموم شده که براش شربت آبلیمو آورد؟! این و با معده خالی و چنین وضعیتی بخوره که اسیدی شدن معدهاش بیچارهاش میکنه.
قهقهی سیروان و جیغ سوگند روانم را بیش از پیش به هم میریزد.
_ دلم برای خودمون میسوزه که باید با موجود زبون نفهمی مثل تو سر و کله بزنیم!
_ سر و کله نزن! کی مجبورت کرده؟
_ اعصابم نمیکشه باهات بحث کنم! ببین چه وضعیتی راه انداختی!
_ داداش خودمه دلم خواسته نفلهاش کنم.
_ واقعاً بچهای!
_ چه مامان بزرگ عصبی!
چشم از لیمویی که یزدان به بینی چسبانده است میگیرم و نیم خیز میشوم.
_ سیروان حداقل از سنی که داری خجالت بکش.
دست به کمر میزند و قری هم به گردنش میدهد!
_ سنم مشکلی نداره که ازش خجالت بکشم!
فاصلهای با استخر ندارد. باحرص نزدیکش میشوم و برای نخستین بار قصد ندارم خشمم را کنترل کنم.
به تلافی همهی اذیتهایش و حال یزدان، دستانم را تخت سینهاش میگذارم و با یک هُل دادنِ محکم به عقب غافلگیرش میکنم.
سریع خودم را کنار میکشم مبادا مرا هم همراه خود در استخر بیندازد و با لذت شناور شدنش درون آب را نگاه میکنم.
نفس بریده و شوکه روی آب میآید و سوگند قهقه میزند.
_ ایول ارمغان! دمت گرم.
انگشت اشارهام را با تهدید مقابل چهرهی اخموی سیروان تکان میدهم و قبل از اینکه کنار یزدان برگردم تاکید میکنم.
_ کارم باهات هنوز تموم نشده. اینو داشته باش تا بعد.
سکوتش عجیب است! انگار زیادی در شوک مانده و همین مورد رضایت است برای همهی ما. بستن دهان سیروان مثل یک معجزهی زیبا میماند!
میخواهم دوباره روی زمین و مقابل یزدان زانو بزنم که بیهوا دستم را میگیرد، برش لیمو را گوشهای پرت میکند و بیکباره مرا سمت خود میکشد.
هاج و واج پلک میزنم که صورتش را جلو میآورد و بینیاش را چسبِ گردنم میکند!
عمیق نفس میکشد و قفسهی سینهاش تکانِ شدیدی میخورد.
تمام انرژیاش را صرف نشاندن من روی پایش میکند و بیاعتنا به شوکزدگیام نفسهای عمیقش را تا موهای نیمه خیسم امتداد میدهد.
دست دور شانهام انداخته است و بیتوجه به حضور سیروان و سوگند، عطرِ تنِ مرا بیوقفه نفس میکشد!
برعکس او، من نفسهایم را حبس میکنم! قصد ندارم به این زودی اتفاق داخل حمام را از یاد ببرم.
قلبم را بد شکسته بود.
_ الان دیگه بوی ماهی از دماغت پرید؟ جمع کنید این خز بازیا رو! یه جوری با صورت رفته تو موهای ارمغان که تهش دوباره بلند شن برن اتاقشون! پیش فعال جنسی هستین شما دو تا!
سیروان با حرص غرولند میکند و از گوشهی چشم میبینم در حالِ رد شدن از بغل دستمان تیشرت خیسش را در میآورد.
_ یکی طلبت ارمغان!
نفسِ یزدان که روی پوست گردنم قرار میگیرد لبم را زیر دادن میکشم.
_ حسابی خیس شدیا!
_ پ ن پ تو خودم جیشیدم این شکلی شدم! پرتم کرد تو استخر تو هم تشویقش کردی انتظار داری حسابی خیس نشم؟!
_ خیلی بیادبی! خجالت بکش!
_ من خجالتو کشیدم رنگشم کردم خانم معلم!
یزدان مرا از روی پایش بلند میکند و بیتوجه به جدال به راه افتاده میان سیروان و سوگند دست در دستم سمت ماشینش قدم بر میدارد.
_ اخوی بو کشیدنت تموم شد داری میبریش اتاق خواب؟
یزدان از سر شانه باغیظ نگاهش میکند.
_ نذار به جونت بیفتم خودت دهنتو ببند.
سیروان با لحنی که دلخوریاش واضح است میگوید.
_ بله! ضرب دستت رو قبلاً نوش جان کردم.
هر چند نخواهد به روی خود بیاورد باز هم طبیعیست که از آن اتفاق و برخورد یزدان ناراحت باشد.
یزدان چند لحظه در سکوت نگاهش میکند و چیزی نمیگوید اما قدمهایش را تندتر بر میدارد.
پشت سرش هستم و دستم در دستش فشرده میشود.
سیروان از همان جایی که ایستاده است میگوید.
_ سوییچ روشه.
یزدان در را برایم باز میکند و به طرفم میچرخد که نگاه از چشمانش میدزدم.
_ تو بشین، من رانندگی میکنم. فقط قبلش برم یه مانتو و شال از داخل بردارم زود بر میگردم.
اعتراضی ندارد و سوار میشود، زمان کمی صرف رفت و برگشت شتاب زده و کلافهام میشود و هنوز کامل پشت فرمان قرار نگرفتهام که میگوید.
_ بریم ساحل.
در را میبندم و به تکان دادن سرم اکتفا میکنم.
استارت میزنم و او صندلیاش را کمی میخواباند، سر میچسباند به پشتی صندلی و چشم میبندد.
لحظهای کوتاه نگاهش میکنم و زمزمهوار میپرسم.
_ خوبی؟
با چشمان بسته بیدرنگ جواب میدهد.
_ عطر بدن تو معجزه کرد، بوی گند ماهی چسبیده بود به دماغم.
قلبم نمیلرزد! قلبم هیجان زده نمیشود! حتی ضربانش هم خیالِ ضرب گرفتنِ با عشق را ندارد!
قلبِ شکستهی عاشقِ یک زن را زیباترین نجواهای عاشقانه هم نمیتواند گرم کند.
پلکهایش از هم فاصله میگیرند و نگاهش سمت صورتم میدود.
_ حرکت نمیکنی؟
با اخم نگاه میدزدم و لحظاتی بعد بیحرف از ویلا خارج شدهام.
چندان فاصلهای با دریا نداریم و تمام مسیر در یک سکوتِ زشت میگذرد.
خلوتترین جای ساحل ماشین را پارک میکنم و قصد دارم پیاده شوم اما صدایش روی صندلی بیحرکت نگهام میدارد.
_ این دریا بعد از دو سال قراره شاهد قهر تو با من باشه؟
چانهام بیاختیار میلرزد. کامل سر به طرف شیشهام و خلاف جهت نگاه او میچرخانم.
بیهوا دست روی دستم میگذارد و خودش را به طرفم میکشد.
_ یکم بعد از تو حتی شیر دوشو نبستم دویدم تو اتاق ولی نبودی! نفهمیدم چطور لباس پوشیدم! حتی داشت یادم میرفت شیر دوشو ببندم!
میخواهم دستم را از زیر دستش بیرون بکشم که اجازه نمیدهد.
_ دست خودم نبود…بهم حق بده…درکم کن.
حتی ذرهای نمیتوانم خوددار بمانم و با آشفتگی به طرفش بر میگردم. عقب هُلش میدهم و صدایم بالا میرود.
_ بهت حق نمیدم…دیگه بهت حق نمیدم…دیگه نمیخوام درکت کنم…تا کی قراره دلمو بشکنی؟ چرا همیشه اونقدر خودخواهی که فقط بقیه باید درکت کنن و بهت حق بدن؟ زدی تو گوش سیروان…غرورش رو شکستی و باید درکت میکرد! مرد گنده رو زدی و گوشیش رو خرد کردی جیکش در نیومد! دو سال زندگی رو برای من جهنم کردی و حتی حالا که پشیمونم…حتی حالا که گفتم قید شهرتو همهی آرزوهامو میزنم باز هم قلبمو میشکنی! مگه نگفتی بخشیدی؟ اینجوری بخشیدی؟ مگه تو کلبه وسط آتیش نگفتی اگه میدونستی تهش اینه یک دقیقه رو هم بدون من نمیگذروندی پس چطور دوباره منو از خودت میرونی؟! اون جنین مُرد…آره من کُشتمش…آره بچهاتو کشتم…تا کی قراره نفسمو بگیری؟ خب یه بار بکش و منم مثل اون جنین خلاص کن…تا کی استرس داشته باشم یاد گذشته دوباره قلبتو سنگ نکنه؟
هاج و واج نشسته است و به چشمان خیس از اشک من مینگرد.
دستم را تخت سینهام میکوبم.
_ کشتمش…نمیخواستمش…آمادگی نداشتم که بیاد…بدن خودم بود نمیخواستم حامله شم…اختیار بدنمو داشتم…ولی مثل سگ عاشق بابای اون جنین بودم…اما تو خودتو ازم گرفتی…یکبار نشد بهم حق بدی و درکم کنی…یکبار تو اون دو سال نشد بشینی پای حرفهام و بدون خشم و کینه بخوای بدونی دردم چی بوده که این کار رو کردم! همهاش خودت و خواستههات مهم بود…عزمت و جزم کرده بودی حاملهام کنی و نفهمیدی خودخواهی تو مجبورم کرد پنهانی ازت قرص بخورم…خواستی قفل بزنی به پام…خیال میکنی نمیدونم ترسیده بودی از بیشتر درخشیدنم تو سینما؟ اعتماد نداشتی به منو عشقم به خودت که ترسیدی یه روز وقتی خیلی موفق شده باشم یهو ولت کنم!
صدای گریهام را آزاد میکنم و همهی جانم رعشه گرفته است.
یزدان شوکه نزدیک میآید و قصد دارد بغلم کند که روی سینهاش میکوبم.
_ نکن…برو کنار…
زورش به تقلاهای نیمه جانم میچربد و محکم میان بازوانش میکشدم.
_ ارمغانم…قربونت برم…
گریان وسط حرفش میروم.
_ نیستم! ارمغانت نیستم…خسته شدم دیگه…تحمل ندارم…جونِ جنگیدن بیشتر ندارم…خندههامو خودت دوباره ازم گرفتی…ارمغانو خودت با دستای خودت داری دفن میکنی…یکی پیدا نمیشه منو درکم کنه؟ یکی پیدا نمیشه دلش به حال من بسوزه و با وجود خطاهام حق بهم بده؟
قلبم تیر میکشد و به سرفه میافتم.
حلقهی دستانش شل میشود و نگران شانههایم را ماساژ میدهد.
_ حالت بد میشه! آروم باش.
هق هقم خفه است.
_ حالمو خودت بد کردی…به تو هم میگن مَرد؟ میبینی چقدر بیپناهم…میبینی چقدر پشیمونم…میبینی چقدر محتاجتم و دارم میجنگم رابطهامون رو…دوباره احیا کنم…میبینی و خودت رو به کوری میزنی…تموم نمیکنی عذابو…تا جونمو نگیری بیخیال اون گذشتهی تاریک نمیشی!
تند صورت خیس از اشکم را میبوسد.
_ به جون خودت قسم دیگه حرف گذشته رو نمیزنم…دیگه نمیذارم گذشته کورم کنه نفسم…گریه نکن اینجوری خانم خوشگلم.
سر به سینهاش تکیه میدهم و چند بار عمیق نفس میکشم. شدت غمِ مانده بر قلبم قابل تخمین زدن نیست.
_ اینقدر زخمم نزن یزدان…بیمعرفت نشو…من دیگه مثل گذشته صبور و قوی نیستم…سر تا پام شده ضعف! اون روزی دوباره قوی میشم که نترسم…
زیر گوشم لب میزند.
_ از چی میترسی؟
اشک دوباره در کاسهی چشمانم میجوشد.
_ خداکنه قصدت انتقام نباشه…خداکنه رو بازی کرده باشی یزدان…خداکنه نلغزیده باشی و هدفت زمین زدنم نباشه…خداکنه یزدان مَجد فقط به فکر حفظ محبوبیت و اعتبار خودش بین مردم نباشه و وقتی خیالش از خیلی چیزها راحت شد زنی که بهش اعتماد کرده رو خاکستر نکنه.
بدون اینکه بخواهم حرفهای سهیل مَلکان آشوبِ جانم شده است و هر بار با کوچکترین تلنگری روانم را بازی میگیرند!
یزدان فوراً عقب میرود و صورتم را میان دستانش میگیرد.
با اخم و نگاهی که دلخوری ته آن ماسیده است زل میزند به چشمانم.
_ چرا این فکرها رو دور نمیریزی! چرا هی تکرار میکنی!
نالان جواب میدهم.
_ چون تو این تردید رو از جونم نمیگیری…چون تا میخوام باور کنم تاریکی رفته…تا میخوام دل خوش کنم به روشنایی تو دوباره غرقم میکنی وسط تاریکی…میدونی از تاریکی میترسم…میدونی بچه بودم تو تاریکی زیر زمین موندم و هنوزم با بیست و هشت سال سن از تاریکی و تنهایی میترسم ولی…باز تو تاریکی تنهام میذاری!
پیشانی بر پیشانیام میچسباند و نفس داغش روی صورت گریانم پخش میشود.
_ دلت خیلی پُره ازم خانم!
قطره اشکی درشت از میان مژههایم میافتد روی صورت او و اتصالِ بینمان را بر هم نمیزنم.
_ کی قراره دوباره ارمغانت باشم نه قاتل بچهات؟
فکش سفت میشود و چشم میبندد.
این دردِ مشترک است…دردی که دنبال مرهم هستیم برایش…ترسم از روزیست که خسته شویم از این جست و جوی بیحاصل!
_ بچه دوست داشتم درست…جونم در میرفت برای بچه دار شدنمون و عاشق بچهها بودم درست…ولی بفهم که درد من از پشت خنجر خوردن بود…رابطهای که اساس اون عشقِ…رابطهای که پاکِ و واسهاش با قلبت جنگیدی تحمل جفای یار رو نداره…یه دروغ ساده…یه پیچوندن ساده کافیه برای خراب شدن خیلی چیزها که یکیش اعتماده…سقط پنهانی بچه که فاجعهاس؛ اولین خشتِ دیوار اون عشق رو میکشه و هیچکس نمیتونه مانع فروریختن دیوار بشه!
چشم باز میکند. حس نگاهش غمِ مطلق است!
_ تو اون دیوار رو روی سرم خراب کردی ارمغان! باورهام…اعتمادم…غرورم…مردونگیم…همه چیزمو ازم گرفتی! خیانتت به عشقمون قلبمو آتیش زد…خاکستر کرد، ولی…زیر همون خاکستر باز هم عشق تو آمادهی شعله کشیدن بود…منم خستهام…منم دلم فراموشی میخواد…اما یه جایی از قلبم هنوز زخمیِ این جفاست…بخشیدمت…دروغ نگفتم ولی یهو به هم میریزم!
حالم خوب نیست. قلبم تیر میکشد و درد کتف و عرق نشسته بر بدنم وضعیتم را بدتر کردهاند.
بریده بریده شدن نفسم نگرانش میکند. آرام تکانم میدهد.
_ چیه عزیزم؟!
وحشت زده به مشت شدن دستم روی قفسهی سینهام نگاه میکند و شانههایم را محکم نگه میدارد.
_ ارمغان! چی شده؟
چیزی نشده است، فقط کمی قلبم از نامهربانیهایش درد گرفته و نفسم بند آمده!
عقب میرانمش و خودم را از ماشین بیرون میاندازم. کمر خم کردهام و آنقدر محکم اکسیژن فضا را به ریههایم میکشم که به سرفه میافتم.
چیزی نمیگذرد که ترسان خودش را به من میرساند. نزدیکم خم میشود، صدای گرفتهاش زیر گوشم آشوبِ قلبم را بیشتر میکند.
_ ارمغانم؟ دورت بگرم نگاه کن منو…چی شده؟
تعللی ندارم، با چشمانی خیس و گلویی که از تک و تای سرفه کردن افتاده است سر میچرخانم.
صورتش نزدیک و مقابل صورتم است، نگران شانهام را میگیرد و کمرم را صاف میکند.
_ تو که منو کشتی خانم! خوبی؟
دهانم خشک است و چشمانم برای باز نگه داشتن اجباریشان بد میسوزند.
ضعف باعث شده است عجیب محتاج خواب باشم.
_ ببخش خانمم. نمیخواستم ناراحتت کنم…نمیخواستم دلتو بشکنم و اشکت رو در بیارم…ببخش ارمغانم.
باز هم مهربان شدن و خوش رفتاری که نتیجهی بد شدن حالم است! دو روز دیگر یادش میرود و باز هم جفای یار خطا کارش به خاطرش میآورد دیوار عشق چگونه بر سرش فرو ریخته!
یزدان حتی در آن دو سال هم وقتی غرقِ کینه و دنیای تاریکش بود هرگز موفق نمیشد در برابر بد حالیام مقاومت کند!
بیتفاوت بود، رفتارش سرد و یخ زده بود ولی نگرانیها و مراقبتهای زیر پوستی مختص به خودش را هم داشت وگرنه جای خوابش را در آن دو سال کذایی از من جدا میکرد.
حقیقت این است که اتفاق کلبه هم او را به خود نیاورده…
شاید نمیداند که دارد یک زن افسرده و بیمار از من میسازد! زنی که دیگر آرزوهایش را نمیشناسد! زنی که دارد هویت خود را گم میکند!
بدنم را به غش و ضعف انداخته و حقیقتاً از آن ارمغان قوی، شاد و جنگنده چیزی باقی نگذاشته است!
خودم را که از حلقهی دستش بیرون میکشم، منتظرش نمیمانم و در مسیر صدای امواج دریا قدم بر میدارم.
آرام و بیحال جلو میروم. نزدیکِ خطِ موجهای دریا میایستم و به خیس شدن پاهایم خیره میمانم.
خلوتی ساحل و صدای امواج، میتواند خلسهای شیرین باشد برای هر آشفتگی…
کوتاه به عقب بر میگردم و نگاهش میکنم. با چند قدم فاصله پشت سرم بیحرکت ایستاده و دست راستش را فرو کرده در جیب گرمکنش.
دلخور نگاه از سرخی چشمانش میدزدم و به عظمت دریای مقابلمان زل میزنم.
دنیای آرامم به ناگاه میانِ جیغی هیجانزده فرو میریزد.
_ وای خدا!
کلافه سر میچرخانم و متوجهی زوج جوانی میشوم که مرد حیرت زده و دختر جیغ جیغ کنان به سمتمان میآیند.
عصبی بر میگردم به یزدان که مشخص است او هم بیمیل به این حضور بد موقع میباشد با کلافگی نگاه میکنم.
_ کامبیز تا از شوک نمُردم بیا یه عکس ازمون بگیر.
دختر جوان دوان دوان میآید از گردنم آویزان میشود!
_ وای خانم بدیع قربونتون برم، من عاشقتونم…آرزوم بود یه روز از نزدیک ببینمتون…عاشق بازیهاتونم.
هیجانِ دختر که آمیخته به بغض شده است لبخند خستهای روی صورتم مینشاند و نگاهم را معطوف جذابیت چهرهاش میکند.
تعللی ندارد، سریع بغلم میکند و حقیقتاً جملههایش غرقِ خوشیام میکند. من همیشه از دیده شدن و مرکز توجه بودن خوشم میآمد و هرگز چنین لحظاتی برایم تکراری نمیشدند.
_ هر فیلمی که بازی کنید رو من چشم بسته میرم سینما میبینم…اینقدر خوب و قشنگ بازی میکنید آدم یادش میره چیزی که میبینه فقط یه فیلمِ!
سکوت کافیست. کمی از او و صمیمیت آغوشش فاصله میگیرم، مرد جوانی که همراهش است کنار یزدان ایستاده و خندان نگاهمان میکند.
_ ممنون عزیزم. شما لطف دارید به من، نمیدونم واقعاً در مقابل این همه هیجان قشنگ چی بگم.
تند تند پلک میزند.
_ از دور که دیدمتون باورم نمیشد…فکر کردم توهم زدم! هی به این کامبیز میگم خانم بدیع و آقای مجد اونجان مسخرهام میکنه میگه رد دادم.
مرد جوان میخندد.
_ من چه میدونستم سلبریتیا هم میان اینجا!