بیشتر از اینکه تهدیدش مرا ترسانده باشد نگران وضعیتی که دارد هستم.
_ باشه…فقط بذار الان کمک کنم روی تخت دراز بکشی.
فریاد میکشد و سرش را محکمتر چنگ میزند.
_ برو از اتاق بیرون.
با درماندگی برای لحظهی کوتاهی چشم میبندم.
_ حالم ازت بههم میخوره!
غم وسط گلویم گیر میکند و با درد پلک میزنم.
این جمله را دو سال پیش هم از او شنیدهام.
چه تکرارِ تلخی.
همان لحظه روی زمین دراز میشود و حینِ فشار دستانش اطرافِ سرش در خود مچاله میگردد!
قلبم تیر میکشد و قفسهی سینهام سنگین میشود.
تحمل دیدنش را وسط این ضعف و بدحالی ندارم، شاید بهتر است اعتراف کنم من هم حالم از خودم بههم میخورد که یکبار دیگر زمینش زدهام.
بیحرکت میماند و من سریع از اتاق بیرون میآیم.
بیچاره حال به دور خود میچرخم و میفهمم چارهای ندارم به جز تماس با سیروان.
برای لمسِ شمارهی مورد نظر بر صفحهی موبایلم، دستانم میلرزند و اشک دیدم را تار میکند.
به حال بد یزدان فکر میکنم، به اینکه محال است اجازه بدهد کنارش باشم و خوب میدانم تنهایی از پس خشمش بر نمیآیم و امید دارم سیروان جواب بدهد.
_ بهبه زوج پر حاشیه…حسابی ترکوندین که! ولی باید بگم، مامانم منتظره صبح بشه بیاد جفتتون رو بترکونه! گفتم حالا که بچه خوبی بودی بهم زنگ زدی لطف کنم زودتر بهتون خبر بدم از آخرین لحظات زندگیتون لذت ببرید!
کاش یکبار و در این شرایط وحشتناک میتوانست جدی باشد!
_ سیروان…
صدایم خفه و مرتعش است.
اشک روی صورتم راه میگیرد و او بیخیالِ شوخیهای مسخرهاش میشود.
_ چیه؟ خوبی؟
“خوب” چه وژاه خندهداری! در جهنم مگر حال خوب معنایی دارد؟!
_ بیا اینجا سیروان…الان.
فقط همین! کلمات بیشتری برای گفتن ندارم، تماس را بدون انتظارِ جوابی از طرف او قطع میکنم و بغضم مهلکتر میشکند.
#پارت15
موبایل را میاندازم روی یکی از مبلها و نزدیکِ در اتاقخوابمان میشوم.
فضایش همچنان غرق تاریکیست و من با چشمانی گریان به جسم مچاله شدهی یزدان روی زمین نگاه میکنم.
سرم را به چهارچوب در تکیه میدهم و اشکهایم بیصدا روی صورتم روان میشوند.
هیچ تحرکی ندارد و دستانش اطراف سرش طناب شدهاند.
آرام قدم برمیدارم، بالای سرش مینشینم و میترسم اتفاقی برایش افتاده باشد.
کتفش را تکان میدهم.
_ یزدان…
گریه صدایم را خش انداخته است و حتی لرزان کرده!
_ یزدان صدامو میشنوی؟
نالهای ضعیف از گلویش بیرون میآید که روی صورتش خم میشوم تا بهتر بشنوم.
_ برو…
قطرهای اشک از گوشهی چشم راستم روی موهایش میچکد.
_ من با کسی رابطهای ندارم.
گوشهایش را محکم میگیرد! نمیخواهد صدایم را بشنود!
عقب میروم و به دیوار پشت سرم تکیه میدهم.
پاهایم را تا قفسهی سینهام بالا میآورم و سر روی زانوانم میگذارم، هقهق گریهام در اتاق بلند میشود.
بعد از دو سال با صدای بلند و کنار او بغض در گلو شکاندهام.
دلم میخواهد مثل گذشته تاب نیاورد ناراحتیام را…گریههایم را…سراغم بیاید و آرمم کند؛ با نوازشهای سِحر انگیزش، با آغوشِ مردانهاش و بوسههایی که دو سال از آنها محروم ماندم…
ولی او گوشهایش را میگیرد تا نشوند!
میترسم از سر پا شدنش؛ تهدید کرده است و من وحشت دارم از خشم او…
میدانم اگر تصمیم بگیرد مرا این بار کامل از زندگیاش حذف کند هیچ قدرتی برای جنگیدن با خواستهاش ندارم، درست مثل دو سال پیش…
من تا رسیدن سیروان حسرتها و ترسهایم را اشک میریزم؛ او در خود مچاله شده انگار به خواب میرود بدون رها کردن گوشهایش!
شاید یک قرن در نظرم میگذرد تا سیروان بالاخره زنگ در خانهیمان را به صدا در میآورد…
یک قرن من بالای سر مردی که دیگر مرا نمیخواست گریستم و او حتی تکان نخورد!
دواندوان و با چشمانی گریان از اتاق بیرون میروم.
دکمهی آیفون را میزنم و آنقدر جلوی در سالن میایستم تا بالاخره سر و کلهی سیروان پیدا میشود.
برخلاف همیشه هیچ ردی از شیطنت و شوخطبعی بر چهره ندارد.
نگران به اشک چشمانم زل میزند و قبل از اینکه چیزی بپرسد به هقهق میافتم.
_ تو اتاقه…حالش خوب نیست…
کلمات از روی زبانم میگریزند و او دیگر نمیماند، سراسیمه میدود و من هم به محض بستن در، پشت سرش قدم تند میکنم.
بیتوجه به روشن کردن چراغ خود را به یزدان میرساند و با گرفتن بازویش قصد دارد او را بالا بکشد.
_ داداش…بلند شو بریم درمانگاه…بلند شو داداش.
ساکت کنار درِ اتاق ایستادهام و اشک میریزم، نگاه خیس خوردهام با تاریکی خو میگیرد و سیروان موفق میشود یزدان را از روی زمین بلند کند، دست راستش را دور گردن خود میاندازد که همان لحظه یزدان با ناله میگوید.
_ خوبم…نیاز به درمانگاه رفتن نیست.
سریع و با گریه مداخله میکنم.
_ نه باید بریم درمانگاه، حالش خوب نیست.
یزدان با چشمانِ بسته، خصمانه میغرد.
_ حال من تا وقتی خوب نمیشه که تو اینجایی…تو این خونه.
سیروان شوکزده میایستد، من دست به دستگیره در میگیرم و یزدان بیشتر به سیروان تکیه میدهد.
_ کمک کن روی تخت دراز بکشم…دارم بهتر میشم.
ضربان قلبم کند شده است، ترسیدهام…
حتی دو سال پیش هم این حرف را به من نزد اما حالا…
_ بچهها بیخیال! یکی یه زری زده! یارو همکار ارمغان بوده یه ویسی براش فرستاده، تو که اینجوری نبودی داداش! زنت از گل پاکتره چطور دلت میاد؟ ارمغان از خونهات بره که تو نفس نمیتونی بکشی!
یزدان میخواهد روی زمین بنشیند که سیروان فوراً او را به تخت میرساند.
انرژی مَرد من، مَردی که دیگر مرا نمیخواهد تحلیل رفته است ولی بالاخره چشم باز میکند.
نگاه تبدارش به سیروان است و شاید مخاطبش من هستم…زنی که نفس بریده با چنگ انداختن به دستگیرهی در همچنان سر پا مانده.
_ نفس من خیلی وقته بند اومده!
باور نمیکنم میخواهد سکوت دو سالهاش را بشکند.
ما در تمام این مدت برای همهیشان نقش بازی کردهایم و یزدان امشب انگار در حال خود نیست!
سیروان مقابل پاهای او زانو میزند و با شک میپرسد.
_ منظورت چیه؟!
با چشمانی غرق در اشک و ناباورانه به لبهای یزدان نگاه میکنم.
اگر حرف بزند…آخ مرا نابود میکند.
شقیقههایش را ماساژ میدهد و بهنظرم خشم عقلش را از کار انداخته است.
_ من دیگه این زنو نمیخوام…وقتی بیدار میشم تو این خونه نباشه.
مقابل شوکی که با کلمهبهکلمهاش به من و سیروان وارد کرده است روی تخت دراز میکشد.
ساعد خود را روی چشمانش میگذارد و خشن میگوید.
_ با خودت ببرش.
مخاطبش سیروان است اما من با صدایی رعشه گرفته در همان نقطهای که ایستادهام به حرف میآیم.
_ هیچ جا نمیرم…نه…اینجا خونه منم هست…نمیخوام برم…
حواسم نیست که در حال ضجه زدن هستم، قلبم حتی دیگر ضربان ندارد! ترسم وحشتناکتر از دو سال پیش است.
جانِ گرفتن دستگیره را ندارم و زمین میخورم، سیروان به سرعت از جا میپرد و میدود ولی نگاه من میخ مانده روی او که کوچکترین تکانی نمیخورد!
برادرش دو طرف شانههایم را میگیرد و از من میخواهد آرامش خود را حفظ کنم.
ولی نگاه من هنوز هم به او و بیاعتناییاش است.
_ من با سهیل ملکان رابطه نداشتم…راست میگم…
سیروان میخواهد بغلم کند که عقب هلش میدهم.
_ ولم کن…یزدان منو نگاه کن…یزدان؟
_ بسه ارمغان مگه نمیبینی حالش خوب نیست!
ناگهانی نیمخیز میشوم.
_ منم حالم خوب نیست…دو ساله حالم خوب نیست…دو ساله زندگیم جهنمه.
قدم تند میکنم به طرف تخت و یقهی اویی که حالتش بر هم نخورده است را میگیرم.
_ فکرت تا کجاها رفته؟ نکنه خودت دو ساله سکست با یکی دیگهاس که دربارهی منم همین فکر و کردی!
تکان سختی میخورد و نیم خیز میشود.
سرخی چشمانش حتی در تاریکی هم مشهود است، چانهام را پر قدرت میگیرد که از شدت درد چهره در هم میکشم.
_ خفه…شو!
گریان تخت سینهاش میکوبم.
_ ازت متنفرم یزدان.
بدون اینکه چانهام را رها کند دندان بر هم میساید.
_ بعد از دو سال بالاخره یه حس مشترک داریم.
احساس میکنم سرم در یک وانِ پر از آب فرو میشود، آنقدر ناگهانی که دهانم باز میماند.
به عقب هلم میدهد و انگار هر دویمان حضور سیروان را از یاد بردهایم.
_ چطور تو آینه به خودت نگاه میکنی و حالت بههم نمیخوره؟ چطور یادت رفته؟
دست روی شقیقهاش میگذارد و کلمات بعدی خود را فریاد میکشد!
_ من چطور از ترس آبروم خفه شدم و از خونهام پرتت نکردم بیرون؟
قفسهی سینهام سنگین است و درد بدی دارد.
کاش ساکت شود…کاش به یادم نیاورد.
_ دو سال چطوری راحت سر روی بالش گذاشتی؟
کف دستم را میگذارم روی قلبی که یکی در میان نبض میزند.
صحبت از حماقتم برای من تصویری تمام عیار از مرگ است.
_ عاشق یه خائن شدم! من عاشق یه بیهمه چیز بیرگ شدم که…
سینهام به خسخس میافتد و صداهای نامفهومی از میان لبهایم بیرون میپرد.
بالاخره ساکت میشود، ناگهانی و بیهوا جملهاش را نصفه میگذارد.
زخمهای چرک کردهاش بعد از دو سال دوباره به خونریزی افتادهاند و انگار تا این لحظه در انتظار یک تلنگر بوده است!
میلرزم و قلبم را محکم چنگ میزنم…قلب بینوای درد کشیدهام…هرگز تاب نامهربانیهای او را ندارد.
اصلاً تا جایی که به یاد دارم نبض این قلب برای او شد از همان وقتی که در چشمانم نگاه کرد و گفت عاشقم است…
این نبض مگر بعد از شنیدن این حرفها میتواند میلی برای زدن داشته باشد!
سیروان به دادم میرسد و شروع میکند ماساژ دادن شانههایم؛ نفسم خیلی وقت است بندِ نفسش نیست که نگران خفه شدنم گردد!
من دیگر هیچ چیز او نیستم!
_ ارمغان آروم باش…چیزی نیست…گریه نکن حالت بدتر میشه.
قلب بینوایم را درون مشتم گرفتهام و گریه را هق میزنم.
نفسم بریدهبریده بالا میآید و سیروان همچنان سعی دارد آرامم کند.
_ جفتتون عصبانی هستید تا فردا آتیشتون سرد میشه عقلتون برمیگرده سر جاش…صبر کن برم برات یه لیوان آب قند بیارم فکر کنم فشارت افتاده، داری میلرزی…الان برمیگردم.
دواندوان از اتاق بیرون میرود و من گوشهی تخت خم شدهام به جلو؛ ضربانِ قلبم هر لحظه کندتر میشود.
دستانش ناگهانی دور شانههای لرزانم حلقه میشوند و مرا سمت خود میکشد.
خواب است…خیال است…و احتمالاً یک رویای زیبا است…امکان ندارد در بیداری و بعد از دو سال مرا به امنیتِ آغوشش راه داده باشد!
سرم که روی سینهاش قرار میگیرد عجیب است آرام گرفتن قلبم!
گفته بودم از او نفرت دارم و مسخرهترین دروغ زندگیام را بر زبان آوردم!
زیر گوشم با صدای گرفتهای نجوا میکند.
_ هیش…نترس.
تمام مرا بلد است، میداند ترس میتواند چه بلایی بر سرم بیاورد و حتی جانم را بگیرد.
قفسهی سینهام سبک میشود و با دلتنگی دیوانه کنندهای دست دور بدنش میاندازم.
گریهام خیال بند آمدن ندارد و رعشه از وجودم نمیرود.
مرا به آغوش گرفته است، در یکی از بدترین شبهای زندگییمان…بعد از دو سال!
دست میکشد روی کمرم و زیر گوشم با ملایمت حرف میزند! گلویش دیگر هیچ فریادی ندارد…
_ نترس به کسی چیزی نمیگم…آروم بگیر داری میلرزی.
دندانهایم بههم میخورد.
_ سیروان…
منظورم را میفهمد و با لحنِ مطمئنی میگوید.
_ اون با من، به کسی چیزی نمیگه…یخ کردی ارمغان دارم میگم نترس چیزی نمیشه.
همان لحظه صدای تکان خوردن قاشق داخل لیوان در اتاق اکو میشود.
_ ای تف به شرفتون! منو سکته دادین که آخرش برسین به صحنههای مثبت هجده!
یزدان با غیظ میگوید.
_ بده ببینم اون لیوانو…خوب شیرینش کردی؟
_ بله قربان! بفرمایین خدمت شما؛ بدین ملکه میل کنن تا غش نکردن.
جوابی به حرصِ آشکار سیروان نمیدهد و خم میشود، کمی فاصله میانِ بدنهایمان میاندازد و لبهی لیوان را به لبهایم میچسباند.
_ یکم بخور… بیشتر؛ سرم داره میترکه ارمغان نمیتونم صدبار یه حرفو تکرار کنم! بخور فشارت افتاده.
چشم بسته باز هم از شیرینی که حالم را بهتر میکند مینوشم و وقتی میخواهم عقب بیایم دیگر مانع نمیشود.
کمک میکند روی تخت دراز شوم، نگاهم را به چهرهی جدیاش میدهم که روی آرنج کنارم قرار میگیرد.
نزدیکم است و من در سایهی هیبت مردانهاش هستم.
_ بهتری؟
کاش اطمینان پیدا میکردم نور اذیتش نمیکند تا با خیال راحت بگویم سیروان چراغ را روشن کند.
دلم میخواهد صورتش را بهتر ببینم.
باید جواب بدهم دیگر هیچ جایم درد نمیکند، حتی به او بگویم میبینی که گریهام نیز قطع شده است و همه بهخاطر یک توجهی ساده از طرف تو میباشد!
مگر میتوانم بهتر نباشم!
مگر میتوانم توجهی او را داشته باشم و حالم بد بماند!
خیلی تلاش کردم در مدتی که او مرا کنار گذاشت من هم دیگر عاشقش نباشم اما هرگز موفق نشدم!
کاش از او میپرسیدم تویی که نگران ترسهای من هستی، هنوز هم تحملِ بد حالیام را نداری چطور از جدایی میگویی!
مَردی که ادعا دارد حسش به من تنفر است چطور روی یک تخت کنارم میخوابد چون مشکلم را میداند!
بغض دارم وقتی بیاختیار لب میزنم.
_ دروغه…
فقط نگاهم میکند.
_ تو سالنم.
هیچ کدام توجهای به حرف سیروان نشان نمیدهیم.
در اتاق آرام بسته میشود و چشمان من دوباره درگیر اشک میشوند.
_ با اون آدم رابطهای نداشتم…
ساکت میماند! هق میزنم.
_ میخوای طلاقم بدی؟
لبهایشکج میشوند! روی موهایم دست میکشد و برخلاف این نوازش لحنش سخت است، باغیظ جواب میدهد.
_ که یک عمر به احمق بودنم بخندی؟
قطعاً من، یک زن دیوانه هستم که بعد از شنیدن این جمله آرام میگیرم!
افکارش برایم دلانگیز است وقتی میدانم اگر خلاف اینها فکر کند خدا هم نمیتواند مرا قفل زندگیاش نگه دارد!
خوشحال هستم که نظرش عوض شده است و با آسودگی عجیبی چشم میبندم.
با خود میاندیشم، یزدان شاید بالاخره یکروز بتواند مرا ببخشد…
به قدرت عشقمان ایمان دارم چرا که حتی نصفه و نیمه در این رابطه نگهاش داشته است!
در اوج خشم و نفرت، بیاعتمادی و زخمی که بر قلبش زدم رهایم نکرد چون عشق کارش را خوب بلد است.
ولی ترکیب این عشق و نفرت شد یک آخرتِ بدون بهشت!
اسیر جهنم شدم و عشق هم نتوانست آتش را سرد کند!
صدای خشخش میشنوم و بلند شدنش را حس میکنم.
گوش تیز میکنم و حدس میزنم به سراغ بستهی قرصی که روی پاتختی بر جای مانده است میرود.
میگرن لعنتی انگار خیال راحت گذاشتن او را ندارد!
لحظهای که گمان میکنم از اتاق بیرون میرود در کمال تعجب کنارم روی تخت دراز میکشد!
چشم باز میکنم، رد اشک روی صورتم خشک شده است و بیرمق خیرهاش میمانم.
به پشت خودش را روی تخت انداخته و دستِ راستش بر پیشانی و چشمانش قرار دارد.
گاهی گیج میشوم و حتی مثل همین حالا برای خود خیالبافی میکنم!
اگر دوستم ندارد پس چرا نگرانم میشود؟ اگر مرا نمیخواهد چرا نگرانِ ترسهایم است و حتی اتاقش را از من جدا نمیکند!
نفرت و نگرانی که کنار هم معنایی ندارند! عشق و نگرانیست که بههم معنا میدهند…او نمیتواند متنفر باشد و در عین حال نگرانم شود!
اصلاً دلم نمیخواهد به این فکر کنم که فقط برای حفظ آبرویمان و از ترس قضاوتهای مردم هنوز او را کنار خود دارم…
_ خیلی بد شد.
صدایم لرزان است و او چیزی نمیگوید.
_ اگه سیروان به مامانت بگه چی؟
در همان حالتی که هست جوابم را با لحنی خشک و جدی میدهد.
_ من برادر خودم رو میشناسم اون حتی با خودتم دربارهی چیزایی که امشب داخل این اتاق شنید هیچ حرفی نمیزنه؛ نگران نباش به کسی چیزی نمیگه…از نظر من الان اصلاً سیروان مهم نیست، موضوع مهم اینه که با یه لشکر آدم روبهرو هستیم که چشمشون به گوشی خشکشده و منتظر دیدن واکنش منو تو هستن.
خودم را نامحسوس به طرف او میکشم و کلماتی که بر زبان میآورم غرقِ یک حیرانیِ دنبالهدار میشوند.
_ مامانت رو چیکار کنم؟ اون خودش یه لشکره! سیروان گفت منتظره صبح بشه بیاد سراغمون.
چشم باز میکند و غافلگیرانه میچرخد!
صورتمان در حالتی نفسگیر و فاصلهای اندک مقابل هم ثابت میماند.
نگاهم روی لبهایش که تکان میخورند بازیاش میگیرد.
_ باهاش صحبت میکنم.
نیازی که حسرتی دو ساله در بطن خود دارد درونِ جانم شعله میکشد.
نگاهم مانده است روی لبهایش و به آخرین بوسهیمان که دقیقاً یک شب قبل از آن اتفاق بود میاندیشم…
_ نمیخوای بخوابی؟
متنفر است از من و میداند اگر در اتاق تنهایم بگذارد بدخواب میشوم؟!
متنفر است از من و در چنین شبی هم به آسایش من فکر میکند؟!
_ ارمغان!
نگاه از لبهایش با حسرتی آمیخته به غم میگیرم.
به چشمانش و جدیتشان خیره میشوم.
متنفر است از من و هنوز زیباتر از هر کس اسم مرا بر زبان میآورد؟
عقب میآیم و در تصمیمی آنی میایستم.
باید یک لیوان آبِ سرد میخوردم اما نه شاید بهتر است با همان سرما دوش بگیرم…
آتشِ خواستن…آتشِ نیاز…آتشِ لمسِ او، آغوش او، حسرتِ خاطرات گذشته خاکسترم میکند اگر بمانم…اگر نزدیکش بمانم و اجازهی در آغوش گرفتنش را نداشته باشم دیوانه میشوم.
_ ارمغان!
به طرف در اتاق خوابمان قدم تند میکنم و این لحظه اهمیتی ندارد که با صدای بمِ مردانهاش اسمم را لب میزند!
دستم روی دستگیره مینشیند و بازویم به عقب کشیده میشود!
به خواستِ او، به اجبارِ دستِ پرقدرتِ او برمیگردم و نگاهِ غمزدهام اسیر چشمانش میشود.
سردردش بهتر شده است…سرخی چشمانش کمتر شده…هیچ رگِ برجستهای روی پیشانی ندارد…قرصهایی که خورده معجزه کردهاند اما میدانم که نباید عصبانیاش کنم.
_ چیه؟
پلک میزنم…دیگر تحمل ندارم!
_ یزدان…
بازویم رها میشود اما فاصله نمیگیرد.
منتظر و بااخم نگاهم میکند، لعنت به لحظهای که سلولبهسلول انسان نیاز را فریاد بکشد!
_ دلم…برات تنگ شده.