️
دلم میخواهد چشم باز کنم و وقتی دارد لباس به تنم میپوشاند خیرهاش شوم…دلم میخواهد ببینم حالت نگاهش مثل وقتیست که بیرحمانه لباس از تنم در آورده بود؟
ولی رمقی ندارم حتی به اندازهی پلک زدن و چشم باز کردن!
تا وقتی که آمبولانس میرسد نمیدانم دقیقاً چند بار تکرار میکند غلط کرده است…حسابش از دستم خارج شده!
چه فایده دارد پیشمان شدنش؟ من یادم میرود چه کار کرده است؟ حالم که خوب شود یادش میرود قاتل بچهاش هستم؟
دردناک است اما اگر زنده بمانم…اگر قلبم دوام بیاورد دیگر به این خانه بر نخواهم گشت…
هرگز روی تختی که به حریم و باورهایم تجاوز شده بود نمیخوابیدم.
عاشقترین زنِ دنیا هم باشی بالاخره یک جایی…لحظهای؛ خسته میشوی، کم میآوری!
عاشقترین زنهای دنیا هم بالاخره یک روز دست میکشند از جنگیدن برای حفظ رابطهای که به بن بست عاشقی رسیده است…
چانهام به بالا مایل میشود و میان همهمهی اطرافم یک ماسک روی دهان و بینیام قرار میگیرد. با فشرده شدن بالن وصلِ به ماسک قفسهی سینهام تکان میخورد و دستم از روی قلبم کنار بدنم لیز میخورد.
داخل ماسک روی صورتم سرفه میکنم. سریع ماسک را بر میدارند و من با هر سرفه درد را بیشتر به جان قلبم میاندازم.
شخصی به صورتم ضربه میزند.
_ صدای منو میشنوی خانم بدیع؟ چشماتو باز کن…خانم بدیع؟
همچنان به صورتم ضربه میزند و همزمان اقداماتی که باید انجام شود را به همکارش دیکته میکند.
سرفهام که قطع میشود دوباره ماسک را روی صورتم میگذارند و کاش میتوانستم جیغ بکشم سینهام در حال سوختن است.
_ نفس بکشین خانم بدیع…به خودتون فشار نیارید.
دوباره به سرفه میافتم. دم و بازدم سختترین رفلکس بدنم شده است!
ماسک از روی صورتم برداشته میشود و آرام به صورتم میزنند.
_ صدای منو میشنوی خانم بدیع؟ نباید به خودت فشار بیاری…بدنتو شل کن…
حس میکنم یزدان به گریه افتاده است.
_ چیزیش نشه! دار و ندارمو به پاتون میریزم فقط نذارید چیزیش بشه…
_ به روحیهی خودتون مسلط باشید آقای مجد! اینطوری اضطرابشون رو بیشتر میکنید.
دوباره ماسک اکسیژن روی صورتم قرار میگیرد و این بار راحتتر میتوانم نفس بکشم. از سفتی بدنم کاسته میشود و ریهام اکسیژن را میبلعد.
_ آفرین. نفس بکش. به خودت اصلاً فشار نیار.
سوزش سوزنهایی که روی پوست دستم حس میکنم در مقابل درد قلبم هیچ به حساب میآیند.
حواسِ نیمه هوشیارم تمامِ تمرکزش روی صدای یزدان است و توجهای به مکالمهی تخصصی پزشکی بالای سرم ندارم.
_ ببخش منو…ارمغانم ببخش منو…خدا لعنتم کنه.
ببخشم؟ محال است! دیگر حتی دلم نمیخواهد چشم در چشم او شوم.
مرا رسانده ته خطِ عاشقی! قلبم را از دوست داشتن خسته کرده است!
صدای نالههایش ضعیف و ضعیفتر میگردد و صدای خصمانهاش در سرم مرور میشود!
«رویاهات تو سینماست؟ آره؟ ناراحتی از اینکه قراره بچسبی به زندگیت و از اون سگ دونی بیرون بیای؟ دنبال بهانه میگردی که بزنی زیر همه چیز!»
«چرا نمیگی بندهی شهرت شدی و پشت کردن بهش مرگِ برات!»
«گاهی فکر میکنم حق با مامانم بود!»
«میخوای یه هشتگ جدید به اسم خودت تو اینستاگرام اضافه کنی؟ بشین سر جات، جلوی ویلا پیادهات میکنم برو هر کاری دوست داری انجام بده. این دفعه ده بسته ژلوفن بخور.»
«حضورم مزاحمِ برای جواب آقا سهیل رو دادن؟!»
«حتماً اونقدر صمیمی بودید که یه ویس ازتون پخش شه که تو داری با ناز اسمش رو میگی و حرفِ همهی مردم بشه رابطهی مخفیانهات با سهیل مَلکان!»
«حتی اگه تو اون دو سال یه کافهی صمیمانه و شاید عاشقانه از نظر اون باهاش رفته باشی ارمغان، اندازهی چند دقیقه خوردن یه قهوه اون موقعاس که میبینی یزدان یه روی دیگه هم داره! یه روی ترسناک که حتی خدا هم نمیتونه از دستش نجاتت بده!»
«کافیه کسی بفهمه تو از خونه رفتی میدونی چقدر بد میشه؟ این سفر و اتفاقاتش افکار عمومی رو خیلی به نفع ما تغییر داده، حق نداری دوباره انگشتنما کنی منو.»
«کدوم مردی اینقدر احمقِ که خیانت ببینه و دم نزنه…فایل صوتی مکالمه و دلبری زنش رو با یه عوضی بشنوه و دم نزنه…کدوم نامردِ بیغیرتی یه گوشه خفه میمونه تا همه بگن زنش با یکی دیگه رابطه داشته؟!»
«تا آخر عمرت عذابِ کُشتن بچهای که الان میتونست زنده باشه همراهته. خیال میکنی نمیدونم بعضی شبها کابوس میبینی؟ اون جنین بیچارهای که با بیرحمی کُشتیش آرامش برات نذاشته.»
«هیچ گوری نمیری! قرار نیست گند زده باشی به زندگی منو تهش ول کنی بری! »
«مُرد اون یزدان! نگرد دنبالش.»
«من بچهامو میخواستم. »
نالهی قلبم بلند شده است و التماس میکند بیرحمیهای او را مرور نکنم!
نفسم دوباره میگیرد و سرفه زدنم شروع میشود.
باز هم به آرامش داشتن دعوت میشوم و آن دو مرد چه میدانند آرامش تا ابد معنای حقیقی خود را برای من از دست داده است!
اگر جلوی چشمان یزدان نفسم کامل قطع گردد و قلبم ضربان از دست دهد چه کار میکند؟ خیالش راحت میشود که موفق شده است انتقام بچهاش را از من بگیرد؟
پس چرا صدای گریهاش بلند شده؟ اگر قصدش بازی کردن و بازی دادن من است…اگر قصدش عذاب دادنم است چرا اشک میریزد و خدا را قسم میدهد مرا به زندگیاش برگرداند؟ چرا آرام نمیگیرد؟ چرا آشفته است و قلب خودش هم در حال ایست کردن میباشد؟
آخ یزدان…ببین چه بر سر هر دویمان آوردهای! یک بار احمقانه غرورِ تو را شکستم و تو آنقدر شیفتهی غرورت بودی که نتوانستی از یاد ببری و هزاران بار بعد از آن مرا شکستی!
اراده کردی سرخوردهترین زن جهان را از من بسازی!
کاش تواناییاش را پیدا میکردم تا چشم باز کنم، به اشکِ چشمانش نگاه کنم و بگویم وقتی پیروز میدان شدهای باید قهقه بزنی نه اینکه دردناکترین گریهی خود را به نمایش بگذاری!
ولی انگار وضعیتم خیلی بد است که اینقدر زیاد ترسیده!
نگرانش نیستم…نگرانِ سردردی که قطعاً تا حالا باید سر و کلهاش پر قدرت پیدا شده باشد و تا لحظاتی دیگر زمینش خواهد زد نیستم…
چه کسی باور میکند برسد روزی که یک نفر بخواهد نگرانِ تکهای از جانش نشود؟!
اگر نفسهای آخر جسمِ خستهام باشد…اگر تا ایستِ ضربانِ کندِ درون سینهام چیزی نمانده باشد…اگر همین حالا بمیرم، با دلخوری و انزجار مُردهام!
اگر همین حالا وسطِ بدترین حسهایی که میتواند شبیخون بزنند به قلب یک نفر جان بدهم، هر چه از من دفن شود، دلخوریست و نمیدانم…شاید حتی نفرت!
***
بیرمق و در حالی که بدجور به خونریزی افتادهام شعلهی زیر قابلمه را کم میکنم.
_ به به…میبینم که هیچ خبری از اون بوی سوختگی دلانگیز غذای خانمم نیست.
بیحرکت مقابل اجاق گاز میایستم و او دست دور کمرم میاندازد، نزدیک میشود و چانهاش را روی شانهام قفل میکند.
_ عشقم حواست هست معدهام رو با دستپخت خاصت نابود کردی؟ باز چه خوابی با غذاهات برام دیدی فدای چشات شم؟
یکساعت بیشتر نیست که به خانه برگشته و من تمام تلاشم را کردهام تا متوجهی بدحالیام نشود.
رنگ پریدگی صورتم را زیر لایهای ضخیم از لوازم آرایش پوشاندهام و قصد دارم همه چیز طبیعی به نظر برسد.
از طرفی؛ بیشترین دغدغهام چگونه سر باز زدن از رابطه داشتنی که برای مدتی بر من ممنوع شده، میباشد و فکرم بیش از حد درگیر این موضوع شده است.
_ ارمغانم؟
رمق سر پا ماندن ندارم. ضعف هر لحظه پر قدرتتر بر جانم تازیانه میزند و خونریزی شدیدی که دارم نگران کننده است.
در حلقهی دستش میچرخم و چشم در چشم که میشویم سعی دارم طبیعیترین لبخندم را تحویلِ نگاهِ خیرهاش بدهم.
_ جانم؟
_ ساکتی عزیزم! تو فکری! چیزی شده؟
دست روی شانهاش میگذارم و چشمانم میسوزند. دلم گریه میخواهد…برای او…برای خودم…برای جنین بینوایی که دیگر وجود ندارد…
_ امشب غذا نسوخته…نمکش هم اندازهاس مشکلی نداره…خوشمزه درست کردم…فقط فکر کنم برنجش یکم مشکل داره! چسبیده به هم!
جذاب، مثلِ همیشه لبخند میزند.
بیهوا مرا جلوتر میکشد و محکم بغل میکند.
_ قربونِ چشات برم. اینجوری مظلوم میشی نمیگی خودتو به جای شام یه لقمه میکنم؟
تند پلک میزنم. نمیخواهم گریه کنم. نمیخواهم حتی یک لحظه بترسم از فاش شدن حقیقت برای او…
_ من که میگم خودتو خسته نکن نمیخواد آشپزی کنی، به معدهامون هم اینقدر ظلم نمیشه خوشگلم.
برخلاف همیشه در این شرایط شاهدِ هیچ حاضر جوابی از جانب من نیست.
ذهنم درگیری ترسناکی پیدا کرده، بیاختیار با خود فکر میکنم اگر بفهمد، قهرش چند روز طول میکشد؟
شاید احمق هستم که گمان میکنم مثلِ همیشه تابِ قهر با مرا ندارد.
یک قدم عقب میآید و با دقت به صورتم نگاه میکند.
_ خوبی؟ چرا داری میلرزی!
لب میگزم. لبخندم دیگر توانِ حرفهای نقش بازی کردن ندارد.
سریع و با دستپاچگی ناشیانهای کنارش میزنم.
_ خوبم عشقم! امروز خیلی خسته شدم، تا شام آماده شه میرم دوش بگیرم سر حال شم.
فوراً از داخل آشپزخانه بیرون میزنم و حیرتِ نگاهش را به وضوح روی قدمهای سست خود احساس میکنم.
به حمامِ اتاق خوابمان پناه میبرم و شکمم را چنگ میزنم.
اشک بالاخره مسیر خود را پیدا میکند و صورتم در کسری از ثانیه خیس میشود.
دیگر توانی برای ایستادن روی پاهایم ندارم و کمی آن طرفتر از در حمام زانو میزنم.
لحظه به لحظه حالم بدتر میشود و از طرفی حس میکنم ترس از باخبر شدن یزدان و عذاب وجدان برای سقطِ آن موجود بیگناه کم کم دارد مرا به جنون میرساند!
با دستی لرزان شکمم را ماساژ میدهم…عجیب است ولی یک حفرهی خالی در وجودم احساس میکنم!
_ نمیشد دنیا بیای…نمیتونستم مامان خوبی برات باشم…منو ببخش مامان…ببخشم…نفرینم نکن…از مامان متنفر نباش…اگه میاومدی مامان همه چیزش رو از دست میداد…توانایی از صفر شروع کردنو نداشتم عزیزدلم…پس مامانو ببخش…
روحِ کینهتوزِ جنین مُردهام را در بند بند وجودم احساس میکنم! شاید توهم باشد ولی آن روحِ سرگردان قصد جانِ مادر قاتل خود را دارد که به قلبم چنگ میاندازد…
به نفس نفس افتادهام و عرق سرد بر بدنم نشسته است.
سعی میکنم بلند شوم ولی رمقی در تنم نمانده!
خونریزی که شدید شده است ترسناک به نظر میرسد و من در برابر صدا زدن یزدان مقاومت میکنم.
اگر بلافاصله بعد از اینکه برای سقط بچهیمان اقدام کردهام همه چیز را بفهمد..آخ حتی جرئت فکر کردنش را هم ندارم…
عمیق نفس میکشم و نمیفهمم دقیقاً چه اتفاقی در حال رخ دادن برای جانِ از نفس افتادهام است!
تقهای به در شیشهای حمام میخورد و صدایش قلبم را به وحشت میاندازد…
_ منم به دوش گرفتن نیاز دارم. بهتره با هم رفع خستگی کنیم و سر حال شیم. باز کن عشقم.
کفِ حمام به حالتِ خمیده در آمدهام و چشمانِ گریانم روی دری که فراموش کردهام قفل کنم دو دو میزند.
خدا را صدا میزنم در حمام باز نشود…خدا را صدا میزنم جانم را بگیرد ولی یزدان مرا در این وضعیت نبیند…نبیند از دردِ سقط بچهیمان چگونه مثل مار دلم میخواهد خود را نیش بزنم.
ولی خدا توجهای به صدای منِ گناهکار ندارد و هنوز یک روز نگذشته قصدِ رسوا کردنم را دارد!
دستگیره پایین کشیده میشود و باز شدن در حمام باعث میگردد به حالت سجده در بیایم.
با درد چشم میبندم و امید دارم همین حالا…همین لحظهای که صدای دویدنش و فریاد کشیدن اسمم از میان لبهایش را میشنوم، بمیرم و زیادهخواهیهایم برای دنیای شهرت همراهم دفن شود…
دست دور شانهام میاندازد و مرا سمت خود میکشد.
_ چی شده زندگیم؟ ببینمت؟ چرا اینجوری شدی!
یقیناً حتی اگر توانِ باز کردن چشمانم را داشته باشم باز هم از نگاهش کردن سر باز خواهم زد! تجربهی دردناکیست ولی بعد از اینکه بفهمد چه غلطی کردهام از به چشمانش خیره شدن واهمه دارم!
میترسم نگاهش کنم و شاهدِ مرگِ عشق در چشمانش باشم!
آرام به صورتم میزند.
_ ارمغانم؟ جانِ یزدان باز کن چشماتو…داری سکتهام میدی.
یخ کردهام و تاریکی که اطرافم پرسه میزند ترسناک است…
همهی عمرم برای شهرت جنگیدم و به جای روشنایی انگار حالا قرار است یک تاریکیِ عمیق نصیبم شود!
صدای نگران یزدان دور و دورتر میشود…تاریکی، دنیایم را آتش میزند و تمام!
یزدان قرار است زودتر از آنچه تخمین زدهام همه چیز را متوجه شود…
اگر زنده بمانم…اگر از شدت خون ریزی و شوک جان ندهم…قطعاً ثانیههای زیادی را باید بجنگم برای بخشیده شدن…
باید به من حق بدهد…باید درکم کند…باید فرصتِ توضیح به من بدهد…باید بداند من آمادگیاش را نداشتهام…باید بداند ما فرصت برای بچهدار شدن زیاد خواهیم داشت اما موفقیت وقتی یک قدمیاش بودهام با روبرگرداندن من، منتظرم نمیماند…
یزدان باید به من حق دهد…
من از تاریکی میترسم…من از تاریکی میترسم…من از تاریکی میترسم و او…این را خوب میداند.
***
صحنههایی از آن شب کذایی در ذهنم مرور میشوند و دردِ قفسهی سینهام را شدت میبخشند.
صداها لحظه به لحظه محو میشوند…دیگر التماسهایش را داخل حمام برای گشوندن چشمانم نمیشنوم و گوشهایم پر میشود از صدای دستگاههایی که انگار خیلی نزدیکم قرار دارند!
سرم سنگین است. ذهنم جا مانده در تاریکیِ آن شب و حمام داخل اتاق و پلکهایم انگار چسبیدهاند به هم!
تمام انرژیام را در انگشتانِ دست چپم جمع میکنم و سعی دارم مشتم را تکان دهم.
پلکهایم چند بار محکم روی هم فشرده میشوند و بالاخره موفق میگردم تا نیمه، بازشان کنم.
نور چشمم را میزند ولی در مقابل روی هم افتادن پلکهایم مقاومت میکنم.
حالِ همان وقتی را دارم که بعدِ از حال رفتن در آغوش یزدان داخل حمام، چشم باز کردم و روی تخت بیمارستان بودم…
اما این بار یک تفاوت دارد…برخلافِ آن موقع، یزدان را کنار خود میبینم!
خوب به یاد دارم آن موقع چقدر انتظارِ آمدنش را کشیده بودم…
نگاهش میکنم.
روی صندلی نشسته و سرش را لبهی تخت من گذاشته است.
درونِ ماسکِ اکسیژنِ روی صورتم عمیق نفس میکشم و مردمکهایم دیگر دورانی ندارند.
آنقدر بیحال و گیج خیرهاش میمانم تا اینکه بالاخره تکان میخورد، آرام سر بالا میآورد و نگاهش قفلِ چشمانم میشود.
این بار حسِ نگاه ما فرق کرده است…این بار حسِ نگاه من بیتفاوتی و سرماست و حسِ نگاه او نگرانی و بیتابی!
چشمانش سرخ و چهرهاش رنگ پریده است. به خوبی میتوان آشفتگی حالش را از ظاهر پریشانش دید.
لبهایش میلرزند، تکان میخورند ولی صدایی از گلویش در نمیآید.
آب دهانش را با فشار قورت میدهد و سیبک گلویش تکانِ سختی میخورد.
این بار هم زنده ماندهام…ولی دیگر قرار نیست برای حفظ رابطهیمان بجنگم!
بلند میشود. تا جایی که روی صورتم خم گردد جلو میآید.
لبهای سردش را بیکباره میچسباند به پیشانیام و چشم میبندد.
قلبم هیچ واکنشی ندارد به بوسهای که اشکِ او قطره قطره همراهیاش میکند!
پیشانیام از اشکهای بیصدای او نم گرفته است و دیگر هیچ چیز برایم اهمیت ندارد! هیچ چیزِ این رابطه!
او بالاخره موفق شده است عشق را از قلبم بگیرد!
گامی عقب میرود و حینِ دست کشیدن روی چشمانش با صدای بم و گرفتهای نجوا میکند.
_ به کسی خبر ندادم که نگران نشن…هنوز خبرش پخش نشده…مرخص که بشی خودم میرسونمت خونهی بابات.
بیحس نگاهش میکنم که به محض خیره شدن به چشمانم صدایش میلرزد.
_ کاش…فراموش کنی.
میل به پوزخند زدن دارم.
_ ارمغان…کاش…ببخشی منو.
فراموش کنم! ببخشم! چیزهایی که او هرگز در مقابل التماسهای من نتوانست انجامشان دهد!
_ نمیخواستم بری…نفهمیدم دارم چیکار میکنم…من…
لبهایش را روی هم میفشارد و جملهاش نصفه میماند.
جوابش بستنِ چشمانم به روی نگاهش است.
کسی که این بار قصد ندارد فراموش کند و ببخشد من هستم…کسی که این بار چشم روی بیقراریهای دیگری میبندد و اعتنایی به اصرارِ بخشیدن ندارد من هستم…
فصل هشتم.
نگاهش، نافذ و جدی میخِ چشمانم است.
_ من بدون بچهام با تو خوشبختم. بدون بچهام عاشقتم.
اینکه لبهایم بالا میپرند و پوزخندی غیرارادی نصیبِ تک تک کلماتش میشود ابداً تحتِ کنترل من نیست!
_ کات!
بیتوجه به غلظتِ اخمِ یزدان رو بر میگردانم و لبخند میزنم.
_ آخه وسط چنین سکانس احساسی جای نیشخند زدنه!
دستانم را به نشانهی تسلیم بالا میآورم و میخندم.
_ ببخشید! خیلی جملهی کلیشهای بود!
صدای سایش دندانهایش را به وضوح میشنوم و حرص خوردنش ذرهای برای من اهمیت ندارد.
_ خیلی خب. دوباره میریم. سکانس آخر امروزه یه جوری نقش رو بغل کنید که ما سریعتر بتونیم بریم سراغ زندگیمون. دیرم بشه و به مهمونی نرسم فردا ذکر زیرلبی شماها میشم که خدا رحمتش کنه.
قهقه میزنم. یقیناً او بهترین کارگردانیست که تا امروز جلوی دوربینش رفتهام.
چشم غرهاش از همان جایی که نشسته است شیطنت چشمانم را شکار میکند.
_ ارمغان!
لحنِ بامزهی کارگردان تمایلم به خندیدن را شدت میبخشد ولی فوراً لب میگزم.
نزدیک آمدن یزدان را حس میکنم و بیحرکت بر سر جایم میمانم.
از گوشهی چشم میبینم خم میشود. آرام زیر گوشم میگوید.
_ میدونی چند روزه اینجوری برام نخندیدی؟
لبهایم را محکم روی هم میفشارم.
ناخواسته ولی عمیق نفس میکشم.
رایحهی عطرِ منحصر به فردِ تنش هنوز هم قدرت دیوانه کردنم را دارد.
_ نور، صدا، دوربین…
ناچار عقب میرود و من نگاهم را در نقطهای دور از چهرهی او ثابت نگه میدارم.
منشی صحنه کلاکت را در حالی که اطلاعات مربوط به سکانس را روی آن ذکر کرده است مقابل دوربین نگه میدارد تا چند ثانیه کلاکت در قاب دوربین بماند و چند تیتر مهم را با صدای بلند تکرار میکند.
دستهی کلاکت محکم کوبیده میشود و صدای کوبش تخته، هم با میکروفنِ بر سر دوربین ضبط میشود و هم در حافظهی آن رکوردر که صدای اصلی را ضبط میکند.
_ حرکت!
بیمیل نگاهش میکنم و به چشمانش خیره میمانم. لبخند میزند. دیگر خبری از اخم نیست.
دستش را روی کانتر میگذارد و لب میزند.
_ من بدون بچهام با تو خوشبختم. بدون بچهام عاشقتم.
بیاختیار روزی که فیلمنامه را کنار بچهها همخوانی کرده بودیم را به خاطر میآورم.
_ لاله جان من زندگیمون رو دوست دارم. تو رو دوست دارم. نمیخوام از دستت بدم.
آن روز خودم را لعنت کرده بودم که چرا بدون خواندن فیلنامه قرارداد بستهایم.
آن روز بدترین روز زندگیام به حساب میآمد و احتمالاً بدترین روز زندگی او!
_ ما بدون بچه هم خوشبختم.
یک قدم نزدیکتر آمده و فاصلهی کمی بینِ او که ایستاده است و من که روی صندلی جلوی کانتر نشستهام مانده.