️
شک ندارم که حدسم درست از آب در آمده است!
سریع ببخشید میگویم و به طرف سرویس بهداشتی قدم تند میکنم.
هیچ امیدی ندارم که اشتباه گمان کرده باشم و خیلی زود متوجه میشوم استرسهای اخیر کار دستم داده است و با یک بینظمی ماهانه رو به رو هستم!
وقتی از دستشویی خارج میشوم مضطرب هستم. میدانم تا چند دقیقهی دیگر درد زمینم خواهد زد.
یزدان سر میرسد و دقیق نگاهم میکند.
_ چیه؟ خوبی؟
سر تکان میدهم و عصبی میگویم.
_ کیفمو میاری؟
دلیل نمیپرسد و فوراً به خواستهام عمل میکند.
خیالم راحت است که همیشه داخل کیفهایم پد بهداشتی همراه دارم.
یزدان که بر میگردد مقابل نگاهش پد را از داخل کیفم بیرون میکشم و دوباره به دستشویی بر میگردم.
درد مثلِ یک مار اطراف شکمم میپیچد و خوب میدانم قرار است چگونه اشکم را در آورد.
کارم را که انجام میدهم و بیرون بر میگردم، همچنان کیف به بغل منتطرم ایستاده است.
مردمکهایش روی صورتم دوران میگیرند.
_ برو تو اتاقم دراز بکش برم مسکن بیارم.
نمیتوانم لجبازی کنم چون دردِ کمرم نیز اضاف شده است!
اگر دراز نکشم و مسکن نخورم یک دور خواهم مُرد و قطعاً دوباره زنده میشوم!
بیحرف راهم را کج میکنم و آرام از پلهها بالا میروم.
اتاقهای خانهیشان همه در طبقهی بالا قرار دارند و بعد از سالها اتاق یزدان هیچ تغییری نکرده است…
خوب در ذهنم مانده وقتی برای اولین بار قدم در این خانه گذاشتم ته دلم چقدر زیاد خالی شد…
میدانستم موقعیت و وضعیت مالی خوبی دارند اما حقیقتاً چنین تصورِ بینقصی نداشتم…
ولی دیگر راه برگشت نداشتم…عاشقِ پسرِ ارشد این قصر شده بودم!
وارد اتاقش میشوم و مستقیم خودم را به تخت میرسانم.
بد شانسی از این بدتر نمیشود که در چنین شبی بخواهم یک پریودی دردناک را از سر بگذرانم!
در حال خودخوری هستم که یزدان بر میگردد، سریع روی تخت نیم خیز میشوم.
در سکوت جلو میآید و یک عدد قرص کف دستم میگذارد.
زیر نگاه خیرهاش با چند جرعه آب قرص را میبلعم و لیوان را به دستش بر میگردانم.
امیدوارم این بار درد خنجر نشود بر جانم ولی چیزی نمیگذرد که میفهمم اتفاقاً این بار قرار است دردناکتر از همیشه زجر بکشم!
دقایقی بعد وقتی در حالتی خمیده بین تخت و سرویس بهداشتی اتاق در رفت و آمد هستم تحلیلِ انرژیام را کاملاً حس میکنم!
لحظه به لحظه حالم بدتر میشود و یزدان هر چقدر اصرار دارد روی تخت بمانم توجهای به خواستهاش ندارم.
حالت تهوع هم به بد حالیام اضافه شده و این بار که قدم در اتاق میگذارم قبل از رسیدن به تخت زانوهایم خم میگردند، زیر پاهایم خالی میشود و به سختی تعادلم را حفظ میکنم.
یزدان سریع از روی تخت خیز بر میدارد سمتم و زیر بغلم را میگیرد.
_ آخه چرا یه لحظه آروم نمیگیری! اینقدر نرو دستشویی حالت بدتر میشه.
ده…دارم میمیرم…این دفعه بدتر از همیشهاس! دیگه مسکن هم اثر نداره!
کمکم میکند سمت تخت برگردم. آرام درازم میکند و به محض برداشتن شالم، موهایم را از روی پیشانی عرق کردهام کنار میزند.
_ یکم تحمل کن خوب میشی.
هق میزنم.
_ دارم میمیرم…
انگشت اشارهاش روی لبهایم قرار میگیرد.
_ هیس! نگو اینجوری.
ضربهای به در اتاق میخورد و یزدان که اجازهی ورود میدهد مادرش با طمانینه داخل میآید.
نزدیک میشود و بدون حرف خم میشود کیسهی آبگرم را با احتیاط زیر شکمم قرار میدهد.
با گریه به صورتِ همیشه بیتفاوتش نگاه میکنم و لب میگزم.
_ مامان به نظرت دکتر خبر کنم؟
_ نه! یکم بگذره خوب میشه ولی از دکتر خودم وقت میگیرم فردا برید مطبش. این همه درد حتماً یه دلیلی داره!
مادرش عقب میرود و من بیهوا نیم خیز میشوم.
کیسهی آبگرم را روی تخت میاندازم و خودم را داخل دستشویی میاندازم.
حالت تهوعام شدت گرفته و برای اینکه بالا بیاورم و راحت شوم انگشت فرو میکنم داخل دهانم.
گلویم تحریک میگردد و بالاخره عق زدنهایم به بالا آوردن ختم میشود.
گلویم مثل یک سنگ، سفت میشود و دردی تیز عایدم میگردد.
یزدان نگران به در میکوبد و من بیحال بیرون میروم.
دستپاچه نگهام میدارد و مادرش میگوید میرود بگوید برایم یک دمنوش آماده کنند.
این بار که روی تخت دراز میشوم جانی در بدن ندارم.
یزدان خودش را کنارم روی تخت میکشد و مرا به طرف خود سوق میدهد.
_ ول کن حوصله ندارم!
مهربان روی موهایم را میبوسد.
_ تکون نخور خانم.
دندانهایم را محکم روی هم میفشارم و درد اجازهی حاضر جوابی نمیدهد.
تنِ لرزانم مماسِ تن داغش است و این نزدیکی بعد از هفده روز احساساتم را آسان درگیر میکند.
لبهایش را به لالهی گوشم میکشد و هم زمان دستش به نوازش در میآید. شکمم را دورانی ماساژ میدهد.
_ هیش…آره همینجوری تو بغلم بمون.
با بغض مینالم.
_ درد دارم.
شقیقهی عرق کردهام را میبوسد.
_ بغلِ من مگه همیشه مرهمِ دردهات نبوده؟ نوازش و لمس من درمون درد نیست؟
دارم تحت تاثیر قرار میگیرم و میدانم نباید فراموش کنم آن شب چگونه دلیل بند آمدن نفسم شد!
نباید یادم برود چگونه روی تخت به جانم افتاد تا جایی که قلبم تاب نیاورد…
بوسههایش از روی گردنم عبور میکنند و به لبهایم میرسند.
بدن داغش بیشک تمایل به چسب شدن به بدن یخ مرا دارد.
مچش را میگیرم، ترجیحام همان کیسهی آبگرم است و نوازش و ماساژ دستان او را نمیخواهم.
بیمیل صورتش را اندکی عقب میآورد. خمار و تب دار خیرهام میشود.
_ برو بیرون از اتاق.
انتظار دارم اخم کند، انتظار دارم بداخلاق شود و حتی انتظار دارم به غرورش بر بخورد و رهایم کند اما…بلافاصله لبهایم را به کام میکشد!
نرم، مهربان و شاید عاشقانهتر از هر زمان، مرا میبوسد!
مقاومت میکنم مقابلِ طوفانی از سوزاندهترین حسها…
مقاومت میکنم و لبهایم را میانِ عشق بازی لبهای او ثابت نگه میدارم.
صورتش که اندکی عقب میآید لبخند دارد! زبان روی لبهایش میکشد و چشمک میزند.
_ خوشمزهی من.
درد امانم را بریده و البته که بهانه گیر شدهام.
خودم را کنار میکشم، آنقدر که هیچ امیدی به هم نفس شدنمان نباشد!
_ برو…
تخس میگوید.
_ یک بار دیگه بهم بگی باید برم تو بغلم استخونهات رو میشکنم.
لبهایم روی هم فشرده میشوند و ابداً دلم نمیخواهد لبخند بزنم.
درد باعث میشود برای دوباره به دستشویی رفتن بلند شوم و متنفر هستم از لباسی که تن دارم…
خرامان و با کمری خمیده زیرِ سنگینی نگاهش وارد سرویس اتاق میشوم.
درد و فشار قصد دارد قفسهی سینهام را متلاشی کند!
قلبم تبدیل به سنگینترین عضو بدنم شده و وقتی بیرون میآیم به نفس نفس افتادهام و بدنم از عرق خیس است.
مقابل نگاه مادرش با دو گام بلند خودش را به من میرساند و دست دور شانهام میاندازد.
_ چرا به حرفم گوش نمیکنی؟
رمق جواب دادن ندارم و او به محض اینکه متوجهی لرزش خفیف بدنم میشود مرا روی تخت بر میگرداند.
دمنوش را از دست مادرش میگیرد و کمک میکند جرعه جرعه از آن بخورم…
_ بد مزهاس.
روی سرم را میبوسد و اجازه نمیدهد عقب بروم.
_ بخور عزیزم.
ناچار و با چهرهای مچاله شده کمی دیگر از محتوای لیوان را هورت میکشم.
_ دیگه نمیتونم.
لیوان را کنار میکشد و همزمان با گذاشتن آن روی پاتختی میگوید.
_ باشه عزیزم.
دراز میشوم روی تخت و در تمام مدت نگاهِ خیرهی مادرش را به جان خریدهام…
یزدان میآید کنارم و بیتوجه به تنها نبودنمان کیسهی آب گرم که حالا گرمای دلچسب و قابل تحملی پیدا کرده است را زیر شکمم نگه میدارد.
بیاختیار میخزم در آغوشش و صورتم را به کتفش تکیه میدهم.
زیر گوشم نجوا میکند.
_ قرص قلبت رو بیارم؟
با صدای خفه و گرفتهای لب میزنم.
_ نه…خوبم.
این بار که روی سرم بوسه میزند مادرش سکوت خود را بالاخره میشکند.
_ تنهاتون میذارم.
منتظر جواب نمیماند چرا که در اتاق بلافاصله بسته میشود.
کیسهی آب گرم کنار میرود و حرکت ملایم دستش روی گرمای بر جای ماندهی لباسم تسکینِ عجیبی دارد!
بینیاش را به موهایم میچسباند و عمیق نفس میکشد.
_ دلم از دوریت داشت میترکید. ساعتها میخوام بو بکشم عطرت رو…
بیحرکت و ساکت میمانم. عطر او هم حواسِ بویایی مرا درگیر کرده است و امکان ندارد من هم اعتراف کنم چقدر دلتنگِ این بو بودهام…
_ برگرد…بدون تو خیلی سخت میگذره…بیا از اول شروع کنیم، جفتمون مقصرِ این جدایی هستیم…جفتمون کم اشتباه نکردیم…ارمغان…
لبهایش روی گوش چپم کشیده میشوند.
_ ما وصلِ هم هستیم…جدایی برای این عشق معنا نشده…ریشهی این عشق قطع نمیشه ارمغانم.
بیحال هستم. رمقی برایم نمانده و جانی ندارم!
در مقابل سنگینی پلکهایم نیز مقاومتی ندارم و او همچنان زیر گوشم کلمات را با صدای جذابِ بم مردانهاش نجوا میکند.
_ منو ببخش…آشتی کن باهام…
باز شدن ناگهانی در اتاق باعث میشود هر دو تکان بخوریم.
پلکهای سنگین شدهام تا آخرین حد بالا پریدهاند و یزدان تقریباً روی تخت نیم خیز شده است ولی دستش همچنان دور شانهام مانده.
_ فکر نکنین موقع وارد شدن به اتاق یه زوج، شعور لازم رو ندارم! در جریان بودم که وضعیت نمیتونه خطری باشه. فقط اومدم بگم من دیگه هیچ امیدی به عمو شدن ندارم!
عصبی خودم را روی تخت بالا میکشم و یزدان دندان بر هم میساید.
_ تو باید داخل دستمال کاغذی دفن میشدی! لعنت به اون رابطهی بدون جلوگیری که نتیجهاش شد موجودی به بیشعوری تو!
حیرت زده به چهرهی خشمگین یزدان خیره ماندهام.
نخستین باریست که شاهدِ چنین ادبیاتی از او هستم!
سیروان نمایشی به صورت خود میزند.
_ اخوی چرا هاپو شدی؟! نکنه از اینکه اسپرمت قدرت لازمو واسه حامله کردن نداشته قاطی کردی؟ یا زیاد غرغر کرده به جونت؟ اگه مورد دومه باید بگم من خودم غرغر دوست دخترمو تو پریودی تحمل میکنم چون امکان داره منو با خبر پریود نشدنش سکته بده! البته واسه تو فرق داره! بحث زندگی زناشویی و ادامهی نسل خاندان مَجد وسطِ!
بیحوصله و بیحال دوباره دراز میکشم که یزدان مثل فنر از جا میپرد.
احتمالاً این بار قصد شکستن گردنِ سیروان را دارد!
_ غلط کردم. هنوز خیلی آرزوها دارم نمیخوام بمیرم!
به حالت مسخرهای جیغ میکشد و میدود!
یزدان عصبانی کنار در اتاق میایستد و چند نفس عمیق میکشد.
_ آخه این بشر چرا اینقدر بیحیا و نفهم بزرگ شده؟!
کلمات را جویده جویده و باغیظ گفته و من زیر شکمم را ماساژ میدهم.
گیج خواب هستم. هیچ انرژی برایم نمانده است.
یزدان در اتاق را قفل میکند و وقتی بر میگردد کنارم همچنان عصبیست.
_ برادر کُشیها مگه چطوری پیش میاد؟ آخر یه روز میکشمش.
با چشم بسته و صدایی خمار از خواب نجوا میکنم.
_ اون وقت غم و غصه یا پیرم میکنه یا دقم میده! نبود که خیلی وقتا دلیل برای خندیدن نداشتم!
پیشانیام را بیکباره میبوسد و بغلم میکند.
_ پس میذارم زنده بمونه و به بیشعور بودن خودش ادامه بده!
لبخندِ کم جان و نصفهای لبهایم را میلرزاند.
حتی حرص خوردنهای این مَرد هم از نظر من سراسر جذابیت است!
فوراً گونهام را میبوسد.
_ قربونِ خندههات برم.
حلقهی دستش دور بدنم محکمتر میشود و من صورتم را در سینهاش پنهان میکنم.
_ میخوای بخوابی؟
جوابش را همراه با یک ضعف آشکار میدهم.
_ هوم.
روی موهایم را میبوسد.
_ بخواب خوشگلم.
نمیدانم تاثیر مسکن و دمنوش و ضعف جسمانیام است یا تحت تاثیر مخدر آغوش او قرار گرفتهام که خواب آسان و سریع هوشیاریام را مختل میکند!
***
چشم که باز میکنم گیجتر از آن هستم که بتوانم درکی از موقعیت خود داشته باشم!
بیحال تکان میخورم و متوجه میشوم در آغوش یزدان هستم!
دستانش حصاری دلچسب شدهاند اطراف بدنم…
بیاختیار بینیام را به گردنش نزدیک میکنم، عمیق و خوابآلود نفس میکشم.
سلول به سلولِ وجودم دلتنگ است…آنقدر که راهِ گلویم نیز تنگ میشود!
مدتهای طولانیست که این گلو اسیرِ بغضِ عشق است…
برخلافِ خواهشِ قلب رنجورم آرام خودم را از حلقهی دستانش بیرون میکشم که تکانِ خفیفی میخورد.
پلکهایش میلرزند و اسمم را ناله میکند!
لب میگزم. بغضِ لعنتی در آستانهی شکستن است!
نگاهش میکنم، با دقت و خیره…عاشقی را با او آموختهام و مگر میشود به نداشتنش فکر کنم؟
اشک به چشمانم نیش میزند و ذهنم درگیرِ یک طوفانِ عظیم میشود.
چه شد که به اینجا رسیدیم؟ چرا نمیشود همه چیز مثل قبل غرقِ زیبایی گردد؟ تا کجا باید غرقِ تاریکی بمانیم؟
اشکم قطره قطره میچکد اما ذرهای از حجمِ بغضِ مانده وسط گلویم کاسته نمیشود.
دست روی دهانم میگذارم، دلم نمیخواهد صدای گریهام، صدای هق هقِ غریبانهام بیدارش کند…
آهسته بلند میشوم و توجهای به ضعفم ندارم.
تمامِ وسایلم داخل اتاق هستند، گریان قدم بر میدارم و قلبم میفهمد بد سر جنگ دارم…
آمادهی رفتن که میشوم، وقتی پشت به او کیفم را نیز بر میدارم دوباره نالان اسمم را صدا میزند!
با صورتی خیس و چشمانی مملو از اشک، با قلبی به درد آمده سر میچرخانم و لرزشِ لبهایش وجودم را میسوزاند.
به طرفش قدم بر میدارم. باید بروم عرقِ نشسته بر پیشانیاش را پاک کنم. باید زیرِ گوشش بگویم “جانم” باید بداند کنارش هستم. باید او را ببوسم حتماً در حالِ دیدنِ یک خوابِ ناخوشایند است که لرزِ لبهایش آرام نمیگیرد!
دو قدم دیگرِ به سمت او نیز سست و نامطمئن است، صدای التماسِ قلبم را میشنوم…از من میخواهد مردد نباشم.
اشکهایم خیالِ بند آمدن ندارند، هق هقِ حبس مانده و بغضِ وسطِ گلویم نفسم را بند آوردهاند.
صدایش…آخ صدایش، حرفهایش…آن شب…آخ!
میایستم. زخمی نگاهش میکنم.
نه! نمیتوانم…نه!
سریع عقب گرد میکنم و در لحظه اتاق را ترک میکنم.
دست گذاشتهام روی دهانم و برای خارج شدن از قصرِ طلاییشان تقریباً میدوم بدون اینکه توجهای به اطراف داشته باشم.
هوا گرگ و میش است و بیحواس حدس میزنم احتمالاً چند ساعت دیگر باید در صحنهی فیلمبرداری حاضر شویم.
پریشان حال پشت فرمان ماشینم مینشینم و هنوز استارت نزدهام که یک نفر تیز داخل میپرد!
شوکه سر میچرخانم و ترسان نگاهش میکنم.
_ آخ جون. همیشه به فرار از خونه فکر میکردم ولی تنها کیف نمیداد، اون هاپو هم پایه نبود!
نفسِ نیم بندم را کلافه و عصبی بیرون میفرستم که خونسرد، انگار که اصلاً صورتِ گریانم را نمیبیند لبخندِ دندان نمایی تحویلِ برافروختگی نگاهم میدهد.
_ برو دیگه!
دستی به صورتم میکشم و با صدایی گرفته غر میزنم.
_ فقط بگو این ساعت چرا بیداری؟ خیلی دلم میخواد بدونم! به قیافهاتم نمیخوره اهلِ کوه رفتن باشی اونم وسط هفته! پس چرا بیداری؟!
ابرو بالا میاندازد و مردمکهای خاکستری رنگش برق میافتند.
_ معلومه که به قیافهام نمیخوره! کوه رفتن ورزش روانیاس. فکر کن پاره میشی تا برسی به قله بعد دوباره باید برگردی!
عصبی هستم و ناآرام.
_ پس چرا بیداری؟
_ رفته بودم بیمارستان دیدن یکی از بچهها، تصادف کرده بود…اتفاقی یه پرستار خوشگل و مهربون رو دیدم تحقیق که کردم فهمیدم تو کارِ خونِ. الان چند روزه دارم میرم خون اهدا میکنم! امروز دیگه دارم میرم یکی از کلیههامم بدم.
رو بر میگردانم و بدخلق میگویم.
_ حرفی باهات ندارم برو پایین.
میخندد و من با غیظ سریع نگاهش میکنم.
بلافاصله دستانش را به نشانهی تسلیم بالا نگه میدارد.
_ ببخشید! اینجوری گفتی ذهنم کشیده شد سمت اون بنده خدایی که باهاش بحثم شد یه ویس خالی فرستاد، پرسیدم این چیه؟ گفت یعنی دیگه باهات حرفی ندارم!
لبهایم را محکم روی هم فشار میدهم. خودش غش غش میخندد.
_ یادته چند وقت پیش ماشینم رو دزد برد؟ همین بنده خدا وقتی من داشتم میزدم تو سر خودم اومد گفت نگران نباش من شماره پلاکش رو برداشتم! آشنایی ما از اون نقطهی تباه بود…دیگه کم مونده بود سکتهام بده جوون مرگ شم مجبور شدم دکش کنم.
استقامتی در برابر خندیدن ندارم و خیلی راحت غم فراموشم میشود!
حالِ بد مثلِ هوای دلگیری که رنگین کمان، ناگهانی به آن زینت میدهد دچارِ یک زیبایی عجیب میشود!
_ به به، عروسمون داره میخنده. خان داداش کجایی بهم افتخار کنی؟
فرصت نمیدهد جوابی بدهم و فوراً پیاده میشود.
به سرعت ماشین را دور میزند و درِ سمت راننده را باز میکند.
_ بیا پایین کیوتی، سلبریتیآ که خودشون رانندگی نمیکنن! راننده دارن.
اخم و خندهام در هم آمیخته است وقتی از ماشین خارج میشوم.
_ خودتو لوس نکن سیروان! حوصله ندارم.
بیخیال جای من پشت فرمان قرار میگیرد و بوق میزند.
_ خانمِ بیحوصله بپر بالا.
دو بار دیگر پیوسته بوق میزند که شتاب زده خودم را کنارش روی صندلی پرت میکنم.
_ دیونه! الان همه رو بیدار میکنی!
_ داخل که باشی صدا به صدا نمیرسه چه برسه از اینجا! کاخِ بابای ما رو زیادی دست کم گرفتی!
تکیهام را به صندلی میدهم. خندهام رنگ باخته است.
برای کنترل کردنِ ذهنی که دچارِ طوفان شده است باید دل به دیوانه بازیهای سیروان بدهم.
نمیخواهم به هیچ چیز فکر کنم…نمیخواهم مکرر مرور کنم لحظهی بیدار شدنش را در خیال…نمیخواهم دوره کنم عکسالعملِ احتمالیاش را…
_ کله بزنیم؟
بینیام چین میافتد و غر میزنم.
_ حتی اسمش حالمو بد میکنه!
_ به من چه! من شوهرِ ذلیلِ بدبختت نیستم که اختیارِ شکمم دست تو باشه!
_ پس چرا میپرسی؟!
به سرعت ماشین اضافه میشود و در حالی که مردمکهایش گردشی ندارند خونسرد جواب میدهد.
_ خواستم بهت حق انتخاب بدم ولی لایقش نبودی.
حرصم مشت میشود و روی بازویش فرود میآید که تُنِ صدایش بالا میرود.
_ جوابِ این کبودیا رو کی قراره بده؟
خودم را کنار میکشم.
_ تو با چندین متر زبونی که داری هیچ وقت برای جواب کم نمیاری!
آرام سر تکان میدهد.
_ تاثیر گذار بود!
خندهام را به سختی فرو میخورم.
_ نظرت چیه زنگ بزنی به خانم معلم دنبال اونم بریم؟
تیز نگاهش میکنم.
_ با سوگند چیکار داری؟
از گوشهی چشم با لبخند دیدم میزند.
_ برای بهتر شدنِ حالِ تو میگم.
_ اتفاقاً تحملِ شما دو نفر کنار هم حالمو دگرگون میکنه!
_ دگرگون خوب یا بد؟
متعجب و البته با شک میپرسم.
_ فرقشون چیه؟!
شانه بالا میاندازد.
_ دگرگون خوب نشاط میاره ولی دگرگون بد اسهال و گاهی یبوست.
خودم را به طرفش سوق میدهم و بیکباره پسِ کلهاش میکوبم.
_ آدم باش!
سرزنشگر نگاهم میکند.
_ کافیه به اون مادرِ فولادزره بگم دست بزنم داری! میده خدمهی خونه ازت خورشت بار بذارن!
خندهام مثل تیری که از چلهی کمان رهایی یابد در فضا شلیک میشود.
_ زهرمار! حداقل جلو پسرش نقش بازی کن راضی نیستی بد بشنوی ازش.