️ر
صدایم اسیرِ بیحالیست…اسیرِ غم و پریشانی…
_ خوبم. یکم بشینم نفسم رو به راه میشه.
مینشیند کنارم و دست دور شانهام میاندازد.
_ یزدان قربونِ نفسهات.
زیرلب میگویم.
_ خدانکنه.
گونهام را بیهوا میبوسد.
_ برگرد نگاه کن منو زندگیم. اینقدر نگاه از چشام نگیر.
بغض میکنم. چقدر دلتنگِ این یزدان، درد کشیده بودم…
_ قلبت که درد نمیکنه نفسم؟
نگاهم به کفشهایمان است و بغض در گلو خرد میکنم.
_ خیلی چیزا بین من و تو عوض شده…نمیشه فراموش کرد…نمیشه امید به ساختن داشت…
دست میگذارد زیر چانهام و سرم را آهسته به طرف صورت خود میچرخاند.
نگاهم وقتی میخِ سرخی چشمانش میشود از همیشه پریشانتر است.
انگشت شست خود را روی لب زیرینم میکشد.
_ قشنگیش به وقتیه که دست تو دست هم تاریکی رو پشت سر جا بذاریم…قشنگیش به وقتیه که خشت به خشت دوباره با هم بسازیم.
لبم زیرِ نوازش انگشتش میلرزد.
_ اگه دیگه بچه دار نشم…
به گمانم هیچکس در دنیا هرگز نتواند مثل او چنین غمگین لبخند بزند…
_ هیچ وقت متوجه نشدی هزار برابرِ علاقهام به بچه من دیونهی تو هستم…بدون بچه تا آخر عمرم میتونم زندگی کنم ولی بدون تو نفس برام نمیمونه.
قطره اشکی به ناگاه از چشم راستم فرو میچکد.
_ آشتی خانمم؟
نفس داغش به خیسی اشکی که رسیده است کنار لبهایم میخورد و نجوایش قلبم را زیر و رو میکند.
_ میبخشی؟
در سکوت فقط نگاهش میکنم و او به زمزمههای زیرلبی خود ادامه میدهد.
_ بسازیم دوباره؟
انگشتش به لمس اشکهایم در میآید.
_ جفتمون اشتباه کردیم. دیگه دنبال مقصر نیستم چون هر دومون به خودمون حق میدیم. من و تو فکر کردیم عشق به تنهایی کافیه ولی نمیدونستیم عشق نگه داری میخواد. عاشق بودن کافی نبود باید از ریشههاش مراقبت میکردیم. عشقمون درگیر خودخواهی شد…عشقمون آلوده به روزمرگی شد…من از علاقهی زیادم به تو ترسو شدم، بیاعتماد شدم…از علاقه و عشق زیاد بیرحم شدم!
شنیدن این حرفها از زبان یزدان قدرتِ بینظیری دارد برای کُشتن تردیدهای ذهنیام…
عجیب است ولی بعد از بر زبان آوردن بخشی از حرفهای تلنبار شده بر جانم حسِ یک سبک شدنِ غیرقابل توصیف را تجربه کردهام.
_ بریم خونه؟ بعید نیست اینجا هم بریزن سرمون و خفتمون کنن.
دلم میخواهد فارغ از هر حسِ دلگیری به طنز کلامش بخندم ولی نمیتوانم.
فکرم درگیر یک اصل است…اینکه هر رابطهای…هر عشق و علاقهای قطعاً ارزش فرصتی دوباره را دارد…
اصلاً چشم بستن روی او و جدا ماندن از نوازش دستانش در توان من نیست…هرگز نبوده است.
نمیخواهم شرمندهی قلب درد کشیدهام باشم. نمیخواهم راه نرفتهای باقی بماند و یک روز گمان کنم زود جا زدهام.
اگر این فرصت، همان فرصتِ آخر باشد از دستش نخواهم داد…
نورِ یک امیدِ کم سو در جانم کافیست تا احساسم مجالی به منطقم ندهد و بیفکر بگویم.
_ بریم خونهامون.
خیره میماند به چشمانم و حتی پلک هم نمیزند.
_ ساختن کنار یزدانی که دوباره بهم برگردوندی قشنگه. این یزدان زخم زدن بلد نیست…این یزدان حرف و عملش با هم فرق نداره…
لبهایش بیکباره روی لبهایم فرود میآیند و کلمههای بعدی معلق وسط حنجرهام میمانند.
دست پشت سرم میگذارد و چشم میبندد.
لبهایش از همیشه حریصتر هستند برای بوسیدن.
قلبم درد فراموشش میشود و تپشهایش انگار هرگز در هیچ دورهای درگیرِ ضعفِ بیماری نشدهاند!
دست راستم آرام به خرمنِ آشفتهی موهایش چنگ میزند و لبهایم در بوسیدنی پرعطش با لبهایش به رقابت میافتند…
***
نمیدانم چند قدم تا اتاق خوابمان و مرورِ تلخِ آن شب فاصله دارم که بازویم را میگیرد.
آرام و به دنبالِ مکثی کوتاه سر میچرخانم.
خیره به چشمانم پلک میزند.
_ بیا عزیزم.
گیج همراهش میشوم و مسیرمان به سمت مخالف کج میگردد.
درِ یکی از اتاقهای طبقهی پایین را به رویم باز میکند و اندکی از من، از ناباوری نگاهم و تردیدِ منطقی مُرده فاصله میگیرد.
دستش از روی بازویم برداشته میشود و من بیاختیار جلو میروم…
حالا میتوانم باورش کنم…میتوانم دلخوش باشم به موفقیت برای شروعی تازه…
دستم را به چهارچوب در تکیه میدهم و دلم قرص میشود…
اثری از تردید و شک در وجودم نمانده…آینهی تمام قدی از قولهایش پیش رویم است و این یزدان فرق کرده با مَردی که فقط تمایل به بخشیدن داشت اما قدمهایش اسیرِ کینه مانده بودند…
چانهاش از پشت سر روی شانهام قرار میگیرد و زیر گوشم لب میزند.
_ اتاق جدیدمون رو دوست داری؟
مگر میتوانم ذوق نکنم برای چیدمان زیبا و خیره کنندهی اتاقی که یک سرویس خوابِ بینظیر وسط آن همچون ستارهای در بستر ظلمت آسمان میدرخشد.
مگر میتوانم عکسهایمان را روی دیوار ببینم و بند دلم پار نشود؟
_ کلازت این اتاقم اونجوری آماده شده که به محض درست کردن کلازت اون اتاق گفتی کاش این مدلی درست میکردیم. بین اون مدل و این مدل تردید داشتی یادته؟
دستانش دور کمرم حلقه میشوند و به جلو هدایتم میکند.
قدم در اتاق میگذاریم و بالاخره لبهایم از بندِ سکوت رهایی مییابند.
_ کی اینجا رو آماده کردی؟!
لبهایش را به گردنم میچسباند و عمیق نفس میکشد.
قلبم در سینه تکانِ سختی میخورد و بیاختیار چنگ میزنم به دستانِ مردانهاش که میخِ کمرم هستند.
_ اینجایی…بالاخره برگشتی…امشب تو بغلم میخوابی…
صدایش رقصی ضعیف و خفه در گوشم به خود میگیرد، چشم میبندم و سرم عقب میرود.
بدنم مماس بدنش قرار میگیرد و پشت سرم به کتفش ساییده میشود.
_ داشتم دق میکردم…دیگه منو با ندیدنت تنبیه نکن…
قلبم بیامان به سینهام میکوبد و بند بند وجودم دچارِ لرزی پرنیاز شده…
نیمی از صورتش را به گردنم میکشد و حینِ نفسهای عمیقی که آتششان هر لحظه شعلهورتر از قبل میشود مرا به طرف تختِ جدید زیبای پیش رویم هدایت میکند.
همچنان در حلقهی دستانش هستم وقتی دراز میشوم روی تخت…
کج، تکیه زده روی آرنج دست راستش چسبیده به من در حالی که دست دیگرش زیر کمرم مانده لب می کشد بر چانهام.
_ یه شبه دل تو با دل من بد شد!
دوری دو روزمون ببین چقدر شد!
سر عقب میآورد و حالا صورتش در تیررس نگاهم است.
به غمِ سایه انداخته روی چشمانش نگاه میکنم که با صدایی به رعشه در آمده ادامهی شعرش را میخواند.
_ انگاری جزر و مد شد، قایق تو اومد و رد شد…
گلی جون، بیا ببین یخ زده باغت
گلی، هیچ گلی نذاشتم تو اتاقت…
کاش بیام تو خوابت، گلی روی دلم نمونه داغت!
گلی اینجا برفه، گلی پشت سرت خیلی حرفه!
چشمانش سرخ است…چشمانم میسوزند…
بیشتر روی بدنم خم میشود، پیشانی به پیشانیام میچسباند و صدایش هیچ فراز و فرودی ندارد…
_ دیگه این شبهای من به یاد تو بارونیه…
پر شدم از فکر تو، تو سرم مهمونیه!
دلو به دریا زدی، گذشته آب از سرم…
ابریه کجای شهر، که پی بارون برم؟!
دستانش بیهوا شروع میکنند به در آوردن مانتویم و صدای یخ زدهاش مرا در خلسهای طوفانی غرق کرده است…
_ گلی بی تو همه با من بدن، یه سر بم بزن…کی همرنگته؟
بی تو پُرِ غمه گلخونمون! برگرد بمون دلم تنگته…
مگه میشه تو رو یادم بره؟ این آدم گره به چشمات زده…
دلی رو که بهت دادم بره؛ به دادم برس که حالم بده!
مانتویم را پرت میکند گوشهای و در یک حرکت تمامم را در حصارِ کامل بدنش محصور میکند.
هر دو دستش را روی تشت قفل میکند و میانِ بدنهایمان اندک شکافی باقی میگذارد تا هیچ فشاری به من وارد نشود.
سرش خم میشود و لبهایش از روی تاپی که تن دارم چسبِ قلبم میماند!
حیران پلک میزنم و او بیکباره، پی در پی بر روی قلبم بوسه میزند…
لب میگزم. سوزش چشمانم بیشتر میشود و زیاد نمیگذرد که خیس شدن تاپ نازکم را به وضوح حس میکنم.
ماتِ لرزش شانههایش میمانم و باور نمیکنم کوه غرورِ زندگیام این چنین به گریه افتاده باشد!
دست لرزانم روی شانهاش مینشیند و اسمش را نالان بر زبان میآورم.
_ یزدان؟
بغلم میکند. ناگهانی و محکم.
اجازه نمیدهد صورتش را ببینم و صدایش زیر گوشم پر از بغض و رعشه است…
_ حالم بده ارمغان…اونقدر ریختم تو خودم دارم سکته میکنم…
برای عقب آمدن، برای نگاهش کردن تقلا میکنم و بالاخره موفق میشوم.
صورتِ سرخش خیس از اشک است و من دلِ دیدن او در این وضعیت را ندارم.
فوراً صورتش را میانِ دستانم نگه میدارم، نگاهمان گره به هم میشود و من با بغضی که انگار برخلاف همیشه خیالِ شکستن ندارد مینالم.
_ حرف بزن با من…
مرا دوباره، پر شتاب و بدون مکث در آغوش میکشد.
_ همینجوری بمون…تو بغلم…نرو عقب…
دست دورِ گردنش میاندازم.
_ باشه عزیزم. گریه نکن سرت درد میگیره.
پیشانیاش را روی شانهام میگذارد و مردانه هق میزند.
_ بذار گریه کنم…این بغض داشت خفهام میکرد باید میترکید.
یزدان مَردی نیست که راحت اشک بریزد و گریه کردن مقابل هر کس حتی من برایش آسان باشد…
ذهنم آشفته است و تمرکز ندارم ولی در تمام این سالها دومین باریست که شاهدِ چنین گریستنی از جانب او هستم…
اولین بار آن شب در شمال…وقتی بعد از دو سال قفل لبهایش شکسته بود…
روی بازوی دست چپش را نوازش میکنم.
_ میخوای با من حرف بزنی؟
بغض در حالِ متلاشی کردن گلویم است و چشمانم در مقابل اشک گرفتار سدی عجیب شده!
_ قلبِ تو سینهات نبض زندگی منه…این قلبی که داره اینجوری تند میزنه جونِ منه…
چیزی نمیگویم…در واقع نمیدانم چه باید بگویم!
_ ارمغان…من، بهت شک کردم…به…
سکوتِ ناگهانیاش انتخابِ غلطِ ذهن و لبهایش است.
باید حرف بزند…باید بگوید به چه شک کرده؟
میشناسمش، اگر امشب و در این حالتِ روحی آشفتهای که است حرف نزد دیگر هرگز نمیتوانم امیدوار باشم به شنیدن نگفتههای مانده بر جانش…
فوراً صورتم را عقب میکشم تا چشم در چشم شویم.
_ بگو. به چی شک کردی؟
مردمکهایش در حدقه آرام و قرار ندارند.
نگاهش حتی یک لحظه روی چشمانم ثابت نمیماند!
_ مهم نیست.
کمی فاصله میگیرد، از آغوشش رانده میشوم و عصبی دست روی صورتش میکشد.
نیم خیز شدنم نگاهش را دوباره به طرفم سوق میدهد…نگاهِ پریشان و باران زدهاش را…
_ مهمه! بگو لطفاً. چرا حرف نمیزنی؟ چرا گذاشتی اینجوری پُر شی؟
خودش را کمی بالا میکشد.
دستش را به طرفم دراز میکند و با صدای گرفتهای لب میزند.
_ پس بیا. بیا تا بگم.
مردد نگاهش میکنم ولی زیاد منتظرش نمیگذارم.
خودم را آرام به طرفش میکشم و در حلقهی دستی که دراز شده سمتم جای میدهم.
سر روی بازوی عضلانی و ورزیدهاش میگذارم. میدانم اگر نگاهش نکنم، اگر چشمانمان قفلِ هم نباشد حرف زدن برایش راحتتر است.
_ ناراحت نشو خب؟
نمیدانم قرار است چه بشنوم ولی مطمئن میگویم.
_ حتی اگه ناراحتم بشم میتونم خوشحالم باشم چون بالاخره دربارهاش حرف زدیم…دربارهی همهی اون چیزهایی که ترجیح دادی اونقدر روی دلت بمونه تا حالا جفتمون زخمی باشیم…حرفهای تو شاید ناراحتم کنه اما وقتی گفته نشه، وقتی بمونه تو دلت نتیجهاش دردیه که هیچ وقت خوب نمیشه!
حلقهی دستش تنگتر میشود و نفسش مثلِ یک آهِ سوزان قفسهی سینهاش را تکان میدهد.
_ وقتی عاشقت شدم و تصمیم گرفتم باهات ازدواج کنم از اطرافیانم جملههای تکراری زیادی شنیدم…تکراریترینش این بود که اون دختر به خاطر پول و موقعیتت داره زنت میشه…هیچ وقت به عشق تو به خودم، به حست شک نکردم ولی اون وقتی که فهمیدم بچهامون رو سقط کردی شک کردم…ثابت کردی به خاطر منافع خودت حاضری هر کاری انجام بدی! ثابت کردی اهدافت الویت زندگیت هستن…هر بار به تو گفتم یه بچه از وجود تو میخوام…هر بار که زیر گوشت نفس نفس زدم گفتم دیونهی بچهای هستم که تو مادرش باشی و من پدرش…هر بار تو میدونستی من مراقبتی نمیکنم ولی درست همون وقتی که تو بغلم خودتو لوس میکردی و با ناز میگفتی تا ثابت نکنم بیشتر از اون بچه عاشق تو هستم راضی نیستی و خدا هم با دل من راه نمیاد که به خواستهام برسم چون تو راضی نیستی…هر بار ارمغان تو از شدت علاقهام به خودت در جهت منافع و خواستههات استفاده کردی! هر بار به ریشم خندیدی که اینقدر عاشقتم…
چشم میبندم و بغض قصد دارد خفهام کند.
گلویم سفت و سنگین شده.
_ یادته چطوری بغلت میکردم؟ نوازشت میکردم…میبوسیدمت…نازتو میخریدم میگفتم اون بچه چون تکهای از تو میشه عاشقشم، با تو…کنار تو عاشقشم…یادته چقدر نازتو میخریدم که رضایت بده خانم تا خدا هم با دل من راه بیاد؟ من احمق بودم که حتی یک بار شک نکردم خب شاید مشکلی وجود داره که من مراقبتی ندارم و زنم باردار نمیشه! من احمق بودم که باورت میکردم و البته خودخواه بودم که میخواستم با حامله کردنت برای همیشه از دلِ آروزهات بیرونت بکشم ولی…
کاش گریه کنم…کاش بغضم بشکند…کاش بتوانم و جان داشته باشم قلبم را ماساژ دهم تا این چنین بیقراری نکند.
_ رو بازی نکردی ارمغان…دور از چشمم قرص میخوردی و هر بار تو بغلم خونسرد به اشتیاق چشمای من نگاه کردی وقتی میگفتم این بار دیگه بابا میشم! به عنوان یک زن نمیخواستی تو شرایطی مادر بشی که از لحاظ روانی آمادگیش رو نداشتی باشه قبول ولی حداقل وقتی فهمیدی بارداری چرا نگفتی و پنهانی رفتی سقطش کردی! به سلامت خودت صدمه زدی به چه قیمتی؟ چرا حتی یک بار جدی به من نگفتی یزدان بچه نمیخوام، یزدان من الان آمادگیش رو ندارم…چرا نگفتی کارت فعلاً الویتته؟ چرا حتی یک بار تو چشم من نگاه نکردی بگی یزدان حتی اگه حامله شم سقطش میکنم؟ من کی چشم روی خواستههای تو بسته بودم؟ کی طاقت داشتم ببینم ناراحتی؟ چرا به جای حرف زدن قرص خوردی و بازیم دادی؟
لبهایم روی هم فشرده میشوند و قلبم تیر میکشد.
من اگر اینها را میگفتم باز هم متهم میشدم به ازدواجی از روی نیرنگ!
من از همین شک میترسیدم که بیفتد به جانش، که فکر کند الویتِ زندگیام نیست…
به خاطر همین عذاب وجدان را به جان خریدم و پنهانی از او قرص خوردم تا در زمان مناسب صاحب فرزند شویم…
_ بهت گفته بودم از دروغ متنفرم. بهت گفته بودم ترجیح میدم وحشتناکترین حقیقتها رو بشنوم ولی زنی که عاشقشم دروغ نگه بهم…من تو رابطه فقط صداقت و وفاداری ازت خواسته بودم…
حس میکنم گرفتگی صدایش بیشتر میشود وقتی واگویه میکند.
_ اعتمادِ مطلقِ یه مرد بودن میدونی یعنی چی؟ یعنی چشمای اونی…یعنی به جز تو هیچ چیز دیگه رو باور نداره…اعتمادِ مطلقِ یزدان مَجد بودی ارمغان!
میدانم که باید بشنوم…بعد از انتخابِ یک جدایی تحمیلی و چندین روز ماندن در خانه برای ندیدن او عاقلانهترین تصمیمم همین به نظر میرسد…
باید بشنوم حتی اگر زخمی باشم…حتی اگر بغض طنابِ داری باشد دور گلویم…حتی اگر قلبم درد گرفته باشد…
حالا که معجزه رخ داده و منطقِ مُردهام اندکی احیا شده است فهمیدهام اینکه باز هم دست رد نزدهام به سینهی مردی که غرور اصل زندگیاش است اما با نادیده گرفتن آن، تلاشهایش برای دلجویی را شاهد بودهام یک انتخاب هوشمندانه به حساب میآید.
یزدان را خیلی خوب میشناسم…آنقدر که میدانم اگر بیش از حد از جانب من پس زده میشد…اگر بیش از حد روی تصمیم خود به جدایی پافشاری میکردم…اگر همچنان چشم میبستم روی تلاش او برای عذرخواهی، قطعاً بعد از آن فقط لجبازی مَردانهاش نصیبم میشد!
این برگشت به جا بوده است…دلخوریها را به دوش کشیدن و برگشتن به خانه یعنی من دیگر آن ارمغانِ احساساتی و بیفکر گذشته نیستم!
ارمغانِ امروز فهمیده است لجبازی در زندگی مشترک یک آفت است…
ارمغانِ امروز یاد گرفته است حتی اگر احساسات قصدِ خفه کردنش را داشته باشند تلاش کند بیگدار به آب نزند.
برگشتم چون دلتنگش بودم…چون دلم دیگر رضایت به دوری و جدایی نداشت…برگشتم چون این رفتن نباید روز سیام را رد میکرد…
_ ارمغان؟
خودش را عقب میکشد و سریع نیم خیز میشود.
دستانم را مشت کردهام مبادا تا روی قلبم بالا بیایند و او نگران زل میزند به چشمانم…
_ خوبی؟
“خوب” کلمهی غریبی شده است برای من…دیگر درکی از معنایش ندارم!
دستم روی قلبم قرار نگرفته است اما شک ندارم لرزش تنم را حس کرده…اصلاً نفسهایم که نرمال نیستند کافیست تا نگرانی این چنین بر نگاهش سایه انداخته باشد.
سعی میکنم روی تخت بنشینم که فوراً دستش اهرم کمرم میشود.
کمکم میکند کنارش به حالت نشسته قرار بگیرم و دوباره حالم را میپرسد.
سر تکان میدهم.
_ خوبم. یه لیوان آب لطفاً برام میاری؟
جملهام به انتها نرسیده است که مثل فنر بالا میپرد و از اتاق بیرون میدود.
بیاختیار لبخند میزنم…وسطِ بغض!
از غیبتش استفاده میکنم و دست روی قلبم میگذارم.
پیوسته نفسهای عمیق میکشم و سعی دارم هر طور که قادر هستم خودم را آرام کنم.
این قلبِ رنج دیده تحملِ غم و ناراحتی ندارد دیگر…
صدای وسیلهای که میشکند سکوت خانه را به وحشت میاندازد.
بیفکر بلند میشوم، ایستادن ناگهانی و بیکباره باعث میگردد جلوی چشمانم پردهای از سیاهی قد علم کند.
لنگان لنگان پیش میروم و به محض بهتر شدن بیناییام به قدمهایم سرعت میبخشم.
تا آشپزخانه فاصلهی زیادی ندارم که یزدان عصبی سد راهم میشود.
نگاهم از روی لیوان آبِ داخل دستش میگذرد و روی چشمانش ثابت میماند.
_ چرا بلند شدی عزیزم؟
چشمانش سرخ هستند. رگی کنار شقیقهاش نبض گرفته است و اطمینان دارم سر درد اجازه نمیدهد میان ابروهایش فاصله بیفتد.
_ لیوان از دستم افتاد…بیا اینجا بشین.
به انتظارِ نگاهم توضیح داده است دلیل صدای شکستن را.
_ بیا عزیزم.
بازویم را نرم میگیرد و مرا همراه خود به طرف یکی از مبلها راه میدهد.
به محض نشاندنم روی مبل جلوی پاهایم زانو میزند و لیوان آب را به دستم میدهد.
_ بخور قربونت برم.
چند جرعهای که مینوشم را خیره هستم به سرخی چشمان او.
_ کاش قبل از اومدن به خونه سر راهمون قرص تو رو هم از داروخونه…
همزمان با گذاشتن لیوان روی میزِ کنار دستم جملهاش را قیچی میکنم.
_ خوبم. نگران نباش.
ساکت میشود و خیره به چشمانم حتی پلک هم نمیزند.
خودم را بیکباره از روی مبل پایین میکشم و در یک تصمیم آنی شانههای ورزیدهاش را زیر بیرمقی انگشتانم میفشارم، هر چند خفیف.
_ دراز بکش و سرتو بذار روی پام.
متعجب لب میزند.
_ چرا؟!
سعی دارم با فشردن بیشتر شانههایش اجبارش کنم دراز بکشد و او حیران میگوید.
_ چیکار میکنی عزیزم؟
قلبم همچنان سنگینترین عضو بدنم است و دردش کاملاً رفع نشده.
_ خیلی خب به خودت فشار نیار. باشه دراز میکشم.
دستانم را عقب میکشم و خیرهاش میمانم.
آرام روی پارکتها دراز میشود و سر روی پای من میگذارد.
ادعایم کذب نیست اگر بگویم قلبم عجیب آرام میگیرد!
انگشتهایم برای پیچ و تاب خوردن لا به لای موهای پرپشتش از همیشه بیتابتر هستند.
صورتش را صاف مقابل صورتم نگه داشته و یک اجبارِ زیبا را به چشمان هر دویمان تحمیل کرده است.
هر دو دستم را داخل موهایش فرو میکنم و قلبم تکان میخورد…
کدام قرص در جهان تسکینی بهتر از خودِ او میتواند داشته باشد؟!
درد بهانهی قلبم است برای آرام گرفتن در آغوشِ او…
کجاست آن دکتری که تجویز کرده است به محض حسِ دردِ قفسهی سینهام، به محض تیر کشیدن قلبم و دردِ کتف چپم یکی از آن قرصها را زیر زبانم بگذارم تا دچارِ یک حملهی قلبی نشوم تا تنشی که درگیرش شدهام کنترل شود و آرام بگیرم.
کجاست آن دکتر تا ببیند حضورِ مَردی که در گذاشتههای دور گمش کرده بودم و دو سال برای پیدا کردن دوبارهاش از نفس افتادم کافیست تا قلبم آرام بگیرد!
سر خم میکنم…بیاختیار و با قلبِ آرام گرفتهای که انگار قرصم را زیر زبان حل کردهام!
فاصلهی چشمانمان کم میشود. در فضای نسبتاً تاریک سالن فقط صدای نفسهایمان به گوش میرسد.
بینیام را روی موهایش نگه میدارم و عمیق نفس میکشم.
لبهایم تحت فرمان قلبم هستند وقتی میلرزند.
_ چشماتو ببند میخوام سرتو ماساژ بدم.
در همان حالت میمانم و دستانم مشغول به نوازشِ شقیقههایش میشوند.
_ وقتی نبودم با سر دردهات چیکار میکردی؟
صدایش خش افتاده است. صدایش مثلِ صدای من لرز کرده است.
_ یکی از لباساتو بغل میکردم و هر بار فکر میکردم درد این دفعه میکُشتم…
اشک بالاخره سد مقاومی که بغض درون چشمانم ساخته است را میشکند.
_ میتونم دلخور بمونم…میتونم برگشته باشم ولی وجودم سرد باشه…میتونم گاردم رو حفظ کنم…میتونم نبخشم ولی نمیخوام کشش بدم…این فرصت، فرصتِ آخره…رابطهی من و تو سرد و گرم شده…کم رنگ و پر رنگ شده…دویدیم تا رسیدیم به این لحظه که دلمون بخواد دوباره دست همدیگه رو بگیریم ولی فرصتِ آخره…دست از دستم بیرون بکشی دیگه گرم شدن وجود نداره، دیگه پر رنگ شدن وجود نداره…
دست حلقه میکند دور کمرم و کج میشود.
تکان خوردن ناگهانیاش بینیام را روی گونهاش میساید.
خودش را بالا میکشد و تا به خود بیایم در آغوشش هستم.
_ فراموشی میگیریم…از اول شروع میکنیم. بر میگردیم اول قصه، همون سکانسی که تازه با هم آشنا شدیم.
شروع کردن بعد از تجربهی روزهای تاریکی که قطعاً سخت فراموش میشوند سخت است اما امتدادِ حسرتِ تلخیهایی که یک انسان چشیده فقط باعث میشود مزهها را از یاد ببرد و دیگر طعم هیچ شیرینی را احساس نکند…
دلم نمیخواهد چشاییام تا ابد درگیرِ تلخی باشد…
با یک حرکتِ غافلگیرانه روی دستانش بلندم میکند.
دستم شتاب زده دور گردنش حلقه میشود. لپم را محکم و صدادار میبوسد.
_ امشب قرص باش واسه سرم، قرص میشم واسه قلبت.
بیاختیار لبخند میزنم و کمرم خیلی زود میخِ تخت میشود.
هیجان زده نگاهش میکنم که مهربان چانهام را میبوسد.
_ از شر لباسای تنت خلاص شیم؟
نفسی که عمیق و کشدار است قفسهی سینهام را تکان میدهد.
خم میشود روی قلبم را میبوسد.
_ قربون نفسات. دلم خیلی میخوادت ولی نمیتونم ریسک کنم بدون اینکه قبلش یکی از اون قرصها رو خورده باشی کاری کنم.
میخواهد عقب برود که بیدرنگ مچ دستش را میگیرم.
مردد به چشمانم نگاه میکند که بیفکر میگویم.
_ مگه نگفتی قرص میشی؟ قرص باشم؟
با کشیدن دستش فاصلهی ایجاد شده میانمان را به حداقل میرسانم.
چشم در چشمش نجوا میکنم.
_ تو حواست به نفسهام هست…تو مراقب قلبمی…منم دلم میخوادت.
برای در آوردن لباسهایم دیگر هیچ مکثی ندارد و لحظهای بعد زیر سقفِ اتاقی جدید وقتی قرار است از اول با عشق از خرابههایی که بر جا گذاشتهایم کاخی رویایی بسازیم در جوابِ تک تک نالههایم قربان صدقهام میرود.
حواسش است مراقبم باشد و وقتی که باید میانِ رقصِ عاشقانهی پر پیج و تابِ تنم زیر تنش تا ابرها اوج بگیرم ذهنِ لعنتیام بیکباره پر میشود از کلماتِ ممنوعه…
کلماتی که باید فراموش شوند…اما همهیشان مو به مو به ناگاه تکراری تهوعآور را در ذهنم به نمایش میگذارند!