فصل بیست و سوم
مبارزه
هفت روز بعد…
انگشتانم را در کوزه رنگ مشکی فرو بردم و لرزششان را دیدم.
باید خودم را کنترل میکردم.
ولی به زودی، در واقع خیلی زود، لباس میپوشیدم و و در ظاهر زرین فرو میرفتم و بعد از رنگ کردن شوهرم، از چادرمان بیرون میرفتیم و میرفتیم تا لهن با طلب مبارزه دورتک روبهرو شود.
یک چیز را میدانستم و آن این بود لهن او را شکست میداد.
یک چیز دیگر هم میدانستم، هر چقدر که از دورتک متنفر بودم و هرچقدر که با گفتن این خودم را کوچک میکردم ولی این حقیقت که به زودی زندگیاش پایان مییافت حتی ذرهای برایم اهمیت نداشت ولی باز هم دوست نداشتم صحنهای که شوهرم سر کسی را میبرید را تماشا کنم.
و یک چیز دیگر را هم میدانستم. دورتک هیچ فرصتی را برای تقلب کردن از دست نمیداد و من نمیخواستم وقتی این کار را میکرد لهن آسیب ببیند.
و من اصلاً این را نمیخواستم. خواستار این نبودم چون میدانستم که هیچ مرد دیگری را نمیخواستم، دلم نمیخواست یک مرد فحاش و متقلب به مردی که با افتخار میجنگید آسیب بزند. میدانستم این را نمیخواستم چون لهن خیلی خوب به من میرسید، مراقبم بود و سر تا پایم را طلا و جواهر گرفته بود و حسابی به سر و وضعم میرسید.
این را نمیخواستم چون همسرم را دوست داشتم و این احساس عمیقاً در وجودم ریشه دوانده بود.
و به خاطر همین از ترس عقلم را از دست داده بودم.
***
هفت روز گذشته خوب بود، خیلی خوب بود. خیلی خیلی خوب بود.
به پرسه زدنهایم همراه بین و زاهنین ادامه میدادم ولی زاهنین هم حالا صحبت میکرد. گفتگوهای عمیقی با هم نداشتیم که او بخواهد روحش را برایمان آشکار کند ولی حرف میزد. در مورد اتفاقاتی که در چادرش جریان داشت درخواست نصیحت نمیکرد یا حرفی در موردش نمیزد ولی با مطالعاتی که من روی او انجام داده بودم، حالا گاه به گاه حرفهای بیشتری نسبت به غرشهای سابقش میکرد، اشتباههای زبان کورواکی من را تصحیح میکرد و اغلب وقتی با مردمم حرف میزدم (که به ندرت اتفاق میافتاد) و خرابکاری میکردم، سعی میکرد منظورم را توضیح بدهد.
هرچند هر روز به چادرش و نزد سابین میرفتم. با درخواستی که کرده بودم، دییندرا و کلودین هم باید میآمدند و دختر دیگری پیدا میکردند که با ما شکار شده بود و اهل کورواک نبود. او هم فلوریدیایی بود و آناستیسی نام داشت و جنگجوی او هم با او هم مهربان بود، بدون این همراهی و کمکی که من داشتم، سابین در تمدنی که هیچ درکی از آن نداشت بدون حتی هشدار کوچکی گم میشد. (فعلاً نشده بود، از مراسم انتخاب و یا جشن بعد از آن محفوظ مانده بود.) با ناریندا، دییندرا و کلودین و حتی ناهکا که گاهی به ما میپیوست و گاهی هم دوستهایش را با خودش میآورد، درسهایی که در مورد کورواک به او یاد میدادیم اکثر اوقات به مهمانیهای دخترانه با ترجمه دییندرا و کلودین تبدیل میشد. با این اوصاف زمان خیلی زیادی طول نکشید تا صدای خنده از چادر سابین بلند شود.
و این خندهها وقتی لبه چادر کنار زده شد و زاهنین وارد شد هم به راه بود.
سابین دیگر ترسان خودش را عقب نکشید ولی چشمهایش به سرعت به سمت او برگشت. بدنش را منقبض کرد، ولی نه خیلی سخت و نه خیلی وحشتزده، فقط محتاط بود.
این را بخشی از پیشرفتمان در نظر گرفتم.
زاهنین نگاهی به صحنه پیش رویش انداخت و بعد نگاهش به سمت عروسش برگشت و پرسید: «همهچیز روبهراهه همسر؟»
کلودین ترجمه کرد و بعد از چند لحظه تردید، دخترک سر تکان داد.
سپس زاهنین چانهاش را برای او بالا گرفت، جلو رفت و پیش روی همه ماها، روی دوست دختر جدیدش، حرکت نرمی رفت.
با وجود اینکه سابین در واکنش نشان ندادن شکست خورد و کمی خودش را جمع کرد، زاهنین با پشت انگشتانش با محبت گونهاش را نوازش کرد.
واکنش همسرش را عاقلانه نادیده گرفت و زمزمه کرد: «این خوشحالم میکنه.»
سپس بدون هیچ حرف دیگری یا بدون اینکه نگاهی به هیچ کدام از ما بیندازد، برگشت و بیرون رفت.
خوب بود. خیلی خوب بود.
سابین شوکه و با دهان باز به ورودی چادر چشم دوخت.
دییندرا، کلودین، ناهکا و حتی ناریندا و من با خوشحالی نگاههای زیرکانهای با هم رد و بدل کردیم.
در زمانی که با سابین میگذراندیم، او هیچ چیزی در مورد اینکه رابطهشان چطور بود نمیگفت ولی حرکتی که زاهنین انجام داده بود، باعث شد امیدوار شوم که حتی اگر بدون هیچ محبتی بزرگ شده بود، ولی از آن دستهایی بود که با محبتی در وجودش متولد شده بود.
هشدارهای لهن را شنیده و خودم را برای آن آماده کرده بودم ولی با این وجود، نمیتوانستم جلوی خودم رو بگیرم.
امیدوار بودم.
***
شب روزی که رنگینکمان در آسمان ظاهر کرده بودم، فهمیدم که لهن به لشگرش سر و سامان داده بود و زودتر به چادرمان برگشته بود. این به معنای عشقبازی بیشتر و همینطور به معنای بیشتر صحبت کردن بود، بعضی از آن حرفها صمیمانه بودند (برای مثال وقتی از پدرم و افرادش حرف زدم و از اسبسواری کلاسهای آن و چیزهایی مثل این تعریف کردم.)، بعضی از آنها حاوی اطلاعات مفیدی بودند (برای مثال چیزهایی در مورد کورواک، اینکه چطور روزهایش را میگذراند، من در مورد این که چطور روزهایم را میگذراندم صحبت کردم، چطور گیتار نواختن یاد گرفته بودم که باعث شد به مرد دیگری در زندگیام اشاره کنم که با استقبال خیلی خوبی روبهرو نشد و در ذهنم برای خودم یادداشتی برداشتم که دیگر این کار را نکنم.)، بعضی از صحبتهایمان لذتبخش بود و من متوجه شدم که شوهرم یک جور شوخطبعی خشک مخصوص به خودش را دارد.
همچنین متوجه شدم که به نظرش من به شکل رضایتبخشی خندهدار بودم، البته اگر میشد گفت رضایت بخش، چون حس میکرد این بیشتر جذاب بود. فکر میکرد من کاملاً دیوانه بودم، میدانستم، با تمام آن کارهای مزخرفم و حرفهایی که زده بودم، آن طور که قلبم من را راهنمایی میکرد و کوچکترین چیزی باعث میشد از کوره در بروم حق داشت ولی به نظرش اینها جذاب بودند و این را اصلاً پنهان نمیکرد.
خوشم میآمد.
حتی یک بار هم زود به خانه برگشت تا همراه من و توی چادر شام بخورد و هنگامی که این کار را کرد، متوجه شدم هیچ وقت غذا خوردنش را ندیده بودم. همینطور متوجه شدم که او خیلی غذا میخورد. مرد درشتهیکلی بود و اشتهای خیلی زیادی داشت. آنطور که او میخورد، ممکن بود برای همه سؤال شود که چطور عضلات شش تکه شکمش را حفظ میکرد. ولی خوشم میآمد که از غذایش لذت میبرد و این را اصلاً پنهان نمیکرد.
همچنین به روشهای مختلفی با من مهربان بود و زمان گذاشت و صبورانه به دییندرا کمک کرد تا در مورد کورواک و قبیله به من چیزهایی یاد بدهد. او پادشاه بود، میتوانست هر کاری که دلش میخواست انجام بدهد بدون اینکه مردمش او را زیر سوال ببرند و مردمش هم به راه و رسم خودشان که هزاران سال قدمت داشت، زندگی میکردند ولی از اینکه وقت میگذاشت و برای من همه چیز را توضیح میداد خوشم میآمد.
حقیقت این بود که کم کم دیگر از همه چیز درباره او خوشم میآمد.
و به شکل احمقانهای هیچ کاری برای اینکه جلوی این اتفاق را بگیرم انجام نمیدادم.
***
اغلب با دییندرا، ناهکا و ناریندا وقت میگذراندم ولی هیچ وقت در مورد جادویم و همینطور در مورد نظریه الهه بودنم با آنها صحبت نمیکردم و آنها هم چیزی نمیگفتند.
نمیدانستم چرا حرفی نمیزدند ولی من این کار را نمیکردم چون احمق بودم.
و این کار را نمیکردم چون میخواستم زاهنین به قلب همسرش پیروز شود و سابین که خیلی دختر شیرینی بود، بعد از چیزهایی که تحمل کرده بود، در زندگیاش احساس رضایت و شادی پید کند. میخواستم کاری که نتوانسته برای ماهیا انجام بدهم را برای او بکنم و آن کمک کردن به او برای به دست آوردن شادی و رضایت بود.
و همینطور این کار را نمیکردم چون دوست داشتم در دکسشی قدم بزنم، با مردمم صحبت کنم با بین حرف بزنم و با زاهنین تبادل نظر کنم، کورواکی یاد بگیرم، چهرهها را بشناسم و در زندگی مردمم سهیم شوم، بدانم کی مریض بود، کی باردار بود، پسر کی برای انتخاب پیش شوهرم رفته بود و چنین چیزهایی.
و همچنین به خاطر این این کار را میکردم چون شبهایم با لهن را دوست داشتم، صحبت کردنهایمان را، عشقبازیهایمان را دوست داشتم. و صبحهایمان را دوست داشتم، حمام کردن او را، گاهی هم حمام کردن خودم با او را، حرفهای آرامی که وقتی چهارزانو روی تخت مینشست میزدیم و من هم موهایش را گیس میکردم یا جمع میکردم را دوست داشتم… اون عشقبازیهایمان را (آنقدر خوب بودند که دوبار بگویم.)
دییندرا حق داشت و من هم همینطور. بعد از اینکه لهن من را کتک زده بود، به چیزهایی که به او میگفتم گوش میکرد و من بدون این که قصدش را داشته باشم همان موقع که او متوجه شده بود که نبردی در دست داشت و نقشه پیروز شدنش را کشیده بود، درسی به او داده بودم. تغییر کرده بود، زمانش را با من میگذراند، شوخطبعی و مهربانیاش را خرج من میکرد و با صبر و جذابیتهای جسمیاش موفق هم شده بود.
و از لاف زدنهای در مورد این که با همان اولین نگاه در رژه فهمیده بود که من همان کسی بودم که او سالها انتظارش را میکشید (این را در یکی از آن گفتگوهای صمیمانهای که با هم داشتیم به من گفته بود.) و حالا آن را داشت، نه تنها راضی بود که به خاطرش خیلی هم شاد بود.
و من خوشم میآمد که خوشحال بود ولی از آن مهمتر این بود که این من بودم که این خوشحالی را به او میدادم.
بنابراین، بحث جادو را باز نمیکردم چون واقعاً به خاطر بودنم در کورواک، بودن با همسرم و دوستهایم خوشحال بودم.
این به آن معنی نبود که دیگر برای خوردن یک بوریتو یا حتی داشتن یک تلفن همراه حاضر نبودم آدم بکشم. به جای اینکه تمام راه همراه یکی از محافظیم تا چادرهایشان پیاده بروم و امیدوار باشم که وقتی نیاز به هم صحبت داشتم در خانه باشند، میتوانستم با تلفن همراه به ناریندا یا دییندرا تماس بگیرم. ولی همانطور که روزها میگذشتند، این آرزوها پر کشیدند، خاطراتم از خانه محو شدند و کورواک برایم به حقیقت تبدیل شد.
هنگای که به خودم اجازه دادم به این موضوع فکر کنم، با خودم گفتم که به زودی سر در میآوردم چه اتفاقی افتاده بود و بعدش در مورد این که بعد از آن باید چه کار میکردم، یک تصمیم درست و حسابی میگرفتم.
ولی فعلاً به خودم این زندگی را هدیه میدادم.
چون از آن خوشم میآمد.
دیدی؟ واقعاً احمقانه بود.
واقعاً باید همه این مسائل را پیش از اینکه لهن در مبارزه بر سر پادشاهی با دورتک روبهرو میشد در ذهنم حل و فصل میکردم. شاید او را زخمی میکرد و یا خدایی ناکرده، منظورم خدایان این دنیا بود که اگر آسمان به زمین میآمد و دورتک موفق میشد سر زیبای شوهرم را میزد و بعد به سمت من برمیگشت، باید تمام اینها را تماشا میکردم.
دیدی؟
کاملاً احمقانه بود.
***
کوزه را روی میز گذاشتم و به سمت لهن برگشتم. بدون اینکه در چشمانش نگاه کنم، روی فرو رفتگی ترقوهاش تمرکز کردم و یک خط پهن و پر رنگ تا پایین سینهاش کشیدم و شروع به رنگآمیزی با الگویی کردم که نمیدانستم و بعد از کلی فکر کردن به یاد آورده بودم.
به قصد فکر نکردن به اتفاقهایی که آن روز قرار بود بیفتد و پرت کردن حواس لهن از اینکه نمیتوانستم لرزش دستهایم را کنترل کنم، زمزمه کردم: «اوه… تو فقط رنگ مشکی استفاده میکنی. رنگهای دیگهای که جنگجوهای دیگه استفاده میکنن معنای خاصی دارن؟»
وقتی داشتم سؤال میکردم به او او نگاه نمیکردم ولی میدانستم که او سرش را پایین انداخته بود تا وقتی داشت جواب میداد به من نگاه کند.
«سفید برای جنگجوهای تازهکار، کسایی که تازه کشتن رو شروع کردن. سرخ نشانه کساییه که برای غارت کردن رفتن. آبی برای کسایی که به جنگ و یا گشتزنی برای کورواک رفتن. همه رنگها برای تازهکارهاییه که به جنگ رفتن و توی همه مسئولیتهاشون خودی نشون دادن. اونها میتونن خودشون غارت کردن رو انتخاب کنن یا به جنگ برن یا حتی هر دو رو انتخاب کنن. سبز، رنگیه که ممکنه نبینی، رنگ جنگجوهایی که آموزشهاشون رو تموم کنن. تنها ارتشبدهای من هستن که سیاه استفاده میکنن، جنگجوهایی که مورد اعتماد من هستن. کسایی که توی مأموریتها لشکر رو فرماندهی میکنن و یا کسانی که همراه با دکسشی سفر میکنن. به بیان دیگه، اونها خودشون رو توی نبردها ثابت کردن، اونها بهترین جنگجوهای ما هستن و بنابراین بالاترین رتبه رو دارن.»
زمزمه کردم: «هوم.» حرفهایش را میشنیدم ولی متوجهشان نمیشدم. برگشتم و کوزه را برداشتم و با انگشتانم رنگ بیشتری برداشتم و دوباره به طرفش برگشتم، دستم را بلند کردم تا خطهای کمانی را شروع کنم.
پوستش را لمس نکردم و این به خاطر این بود که انگشتهایش مچ دستم را محکم گرفتند.
سپس با ملایمت و به زبان انگلیسی گفت: «نگاه طلاییت رو به من بده، سرسی.»
لبم را گاز گرفتم و بعد در چشمانش نگاه کردم. میدانستم که وقتی اینقدر مهربان شده و مچ دستم را گرفته بود، نمیتوانستم چیزی را از او پنهان کنم.
دوباره به زبان انگلیسی زمزمه کرد: «من رو شکست نمیده.»
در جواب نجوا کردم: «درسته.» ولی این تک کلمهام هم میلرزید.
ابروهایش کمی بالا رفتند. «به پادشاهت ایمان نداری؟»
سرم را یک بار تکان دادم. «نه، دارم.» سپس با صدایی که هنوز هم میلرزید، نجوا کردم: «اون تقلب میکنه.»
لهن جواب داد: «میدونم.» و وقتی من هیچ جوابی ندادم، دست دیگرش بالا آمد و پشت گردنم را گرفت و من را با محبت همانجا نگه داشت. «چون این رو میدونم، فکر نمیکنی که برای این هم نقشه کشیده باشم؟»
اوم… راستش نه. این فکر اصلاً به ذهنم خطور نکرده بود.
شروع کردم: «اوم…» بعد اعتراف کردم: «نه. فکر نکردم. خیلی با وحشت کردن سرم شلوغ بود.»
در حقیقت وقتی در بین مردم کورواک بودم، تقریباً همیشه سعی میکردم به زبان کورواکی حرف بزنم، ولی وقتی لهن توی چادرمان بود، میخواست به زبان انگلیسی با هم صحبت کنیم. خیلی سریع یاد میگرفت، که شاید ثابت میکرد او یک خدا بود و یا دست کم فوقالعاده باهوش بود. به هر حال، این کارش باعث میشد قلبم بیشتر نرم شود چون از اینکه او میخواست زبان من را یاد بگیرد و با من به آن زبان صحبت کند، خوشم میآمد.
پس حالا پرسید: «وحشت؟ از این کلمه در جملههای مختلفی استفاده میکنی.»
توضیح دادم: «خب، این بار منظورم نگرانی و ناراحتی خیلی زیادی بود.» و نگاهش روی صورت من گشت.
سپس دستش که روی گردنم بود من را به سمت خودش کشید و سرم را بالا نگه داشت و خم شد و لبهایش لبهایم را لمس کردند.
پیش از اینکه زمزمهکنان شروع به حرف زدن کند، دو سانتی متر عقب رفت. «اون من رو شکست نمیده سرسی.»
لبهایم را به هم فشردم و چشمهای او شعله کشید. سریع فشار لبهایم را برداشتم و جواب دادم: «باشه لهن.»
دستش فشاری به من داد و تکرار کرد: «اون من رو شکست نمیده.» سپس فشار دیگری به من داد و همانطور محکم من را نگه داشت و ادامه داد: «این قسمیه که من برات میخورم. با این مبارزه روبهرو میشم و از مقامم به عنوان دکس دفاع میکنم ولی با این چالش روبهرو میشم چون میدونم که اگه اون سرم رو بزنه، میمیرم و زمانم رو در دنیای دیگه میگذرونم درحالیکه میدونم اون تو رو به دست میاره و خیلی بدتر از عروسش باهات رفتار میکنه. اجازه نمیدم این اتفاق بیفته و قرار نیست از پا بیفتم و اجازه اتفاق افتادنش رو بدم. من شوهرت هستم، ازت محافظت میکنم و این کار رو با ایستادن روی این زمین، نفس کشیدن توی این هوا و موندن توی این دنیا انجام میدم. فهمیدی؟»
باشه باشه.
لعنتی. باشه.
همین بود. من واقعاً شوهرم را دوست داشتم.
و بعد از حرفهایش تنها چیزی که میتوانستم بگویم این بود که زمزمه کنم: «بله.»
فشار دیگری به گردنم داد و پرسید: «خوبی؟»
«بله لهن. من خوبم.»
«باشه.» برگشت، گردنم را رها کرد. «غلیظ رنگ کن ملکه من. کمتر از دو ساعت دیگه میخوام به اندازه کافی رنگ داشته باشم که بدن برهنهت رو سیاه کنم.»
این حرفش باعث شد کل وجودم مورمور شود.
بدون هیچ لرزشی در صدایم زیر لب گفتم: «اوه… باشه.» و او لبخند دنداننمایی به من زد.
مچ دستم را رها کرد و تکرار کرد: «باشه.»
سرم را پایین انداختم و مشغول رنگ کردن سینه، بازوها، کمر و صورت معرکه شوهرم شدم و آن خطهای محشر سیاه را کشیدم و او را شبیه قاتلها کردم.
***
لهن و من با هم تا محوطه خلوتی که ماهیا عملاً در آن زندگی خودش را گرفته بود، در بین دکسشی قدم زدیم.
لهن من را لمس نکرد ولی در کنارم در بین دریایی از مردم که برای تماشا آمده بودند، راه میرفت. کمربندش چاقوها و غلاف شمشیر روی پشتش را پوشیده بود، اینها تنها سلاحهایی بودند که در زمان مبارزه اجازه حملشان را داشت. هرچند لهن به من گفته بود که این یک قانون فرمالیته بود. مثل بازیهای خودمان هیچ کسی در حین مبارزه بررسی نمیکرد که مبارزها قصد داشتند عادلانه بجنگند یا نه.
زمانی که به محوطه خلوت رسیدیم، دورتک را دیدم که از قبل آنجا بود، با رنگهای سیاه و سرخ رنگآمیزی شده بود، روی زخمش باز و در حال درمان بود ولی کاملاً درمان نشده بود. نیشش تا بناگوش باز بود و خدایا وقتی این لبخندش با سردی مرگ خشک میشد خیلی خوشحال میشدم.
هنگامی که با لهن به سمت سکو میرفتیم، نگاهم را از او برداشتم. وقتی هر دو پایمان را بلند کردیم تا روی اولین پله بگذاریم و بالا برویم، طبلها شروع به نواختن کردند. شنیدن نوای آنها و دوباره نلرزیدن، تلاشی فرا انسانی میطلبید. به خاطر این نبود که من به لهن باور نداشتم، فقط به خاطر این بود که از آن طبلهای کوفتی متنفر بودم. این یک واکنش ناخودآگاه بود، واکنش ناخودآگاهی که با افتخار آن را عقب نگه داشته داشتم.
لهن من را به سمت تخت سلطنتیام برد، به سمت تختی که بین و زاهنین دوباره در پشت آن ایستاده بودند.
داشتم به آنها نگاه میکردم، بنابراین ندیدم لهن چه کار کرد که آنها چانههایشان را برایش بالا گرفتند ولی از این خوشم نیامد. چون نشان دهنده این بود که لهن احتمالاً نقشه داشت کاری کند که برخلاف قولش به من بود. این کاملاً خوب بود که او تمام تلاشش را میکرد تا از در امنیت بودن من مطمئن شود، تا آنجایی که من میدانستم، آن چانههایی که بین و زاهنین بالا گرفته بودند، به نشانه این بود که آنها سوگند میخوردند در صورتی که دورتک لهن را شکست میداد و به سمت من میآمد، آنها در برابرش میایستادند.
ولی باز هم.
ترسی که در وجودم جوش و خروش میکرد را عقب زدم، با متانت برگشتم و روی تختم نشستم.
دییندرا به من نپیوست چون دیگر نیاز نبود این کار را بکند. زبان کورواکی من هنوز کامل نبود ولی آنقدری بلد بودم که گلیم خودم را از آب بیرون بکشم.
دلم برایش تنگ میشد.
سرم را بلند و به لهن نگاه کردم، او را دیدم که روی لبه سکو ایستاده بود، پشت رنگآمیزی شدهاش به سمت من بود، دستهایش را به کمر زده و چشمش به دورتک بود.
نوای طبلها متوقف شد.
خدا را شکر.
لهن حرکت نکرد و جمعیت هم ساکت ماند.
سپس دورتک فریاد زد: «وقتی سرت رو زدم، بدنت رو روی تل هیزم سوخته نمیشه.» دستش را بلند کرد و به تل هیزمی اشاره کرد که از قبل در فاصله دوری و روی تپه کوچکی که قبلاً برای ماهیا به آنجا رفته بودیم، آماده شده بود. «میندازمش توی رودخونه. سرت رو بیرون از چادرم به نیزه میزنم تا هر بار که زن زردت وارد چادرم میشه و از اون بیرون میره پوسیدن گوشت رو روی جمجمهت ببینه.»
دندانهایم را به همدیگر فشردم و خودم را مجبور کردم دستهایم را روی پاهایم نگه دارم.
لهن هیچ حرکتی نکرد و چیزی نگفت.
دورتک از این خوشش نیامد، و از آنجایی که همان دورتک همیشگی بود، بیشتر پافشاری کرد. «قبل از اون من اون زن زردت رو لخت میکنم و روی اسب مینشونم ومجبورش میکنم سرت رو نگهداره، توی کل دکسشی میگردونمش. بعد تاج برگ طلاش رو از سرش برمیدارم و با همون ترتیبش رو میدم. توی ماههای در پیش رو، وقتی اونقدری ازش استفاده بردم که دیگه برام بیاستفاده بشه، صداهایی که از اون توی چادر من شنیده میشه، خیلی با صداهاش توی چادر تو متفاوت خواهد بود.»
آره. هرکسی میتوانست رسماً بگوید که وقتی لهن سر او را میزد من حتی ذرهای بیخواب نمیشدم.
با این حرفش لهن حرکتی کرد و کاری که کرد باعث شد دمی بگیرم و نفسم را حبس کنم.
کمربندش را باز کرد، به سمت من برگشت و چاقوهایش را به دستم داد. چشمهایم بالا رفت و به او نگاه کرد، دستم ناخودآگاه بالا رفت و آن را پذیرفت. سپس غلاف شمشیرش را باز کرد و شمشیرش را برداشت. بعد از اینکه این کار را کرد آن را روی تختم گذاشت و شمشیرش روی دستههای صندلیام آرمید.
سپس، همانطور که خم شده بود، سرش را پایین آورد چشمهای رنگآمیزی شدهاش تا سطح چشمهای من پایین آمدند و من آن را دیدم… آن را دیدم… روح طلایی، درخشان و سرکشش را دیدم که نزدیک سطح چشمانش میدرخشید و بیایید بگوییم… حسابی… عصبانی بود.
اوه اوه. دورتک در بد دردسری افتاده بود.
نفسی که ریههایم را پر کرد تمام تنش وجودم دود شد و به هوا رفت و من لبخند دنداننمایی به او زدم.
نجوا کردم: «بفرستش به جهنم، ببر.»
پیش از اینکه پلک بزند و روحش پنهان شود، یک ثانیهای در چشمانم نگاه کرد، خشمش رفته بود.
سپس، به خدا قسم که به من چشمک زد.
شوخی نمیکنم! چشمک زد!
هرهر خندیدم.
سپس همسرم برگشت و از سکو پایین رفت.
دورتک قاه قاه خندید و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید.
چشمهایش را ریز کرد و به سمت لهن که داشت نزدیک میشد تف کرد: «احمق.»
لهن خیلی عالی گفت: «سرت رو با شمشیر خودت میزنم.»
دورتک فریاد زد: «هاه! من هیچ وقت خلعسلاح نشدم.»
لهن جواب داد: «پس امروز اولین بار و آخرین بارت میشه.» هنوز هم داشت نزدیکتر و نزدیکتر میشد، بازوهایش در کنار پهلوهایش راحت و آویزان بودند، قدمهای بلندش ثابت و محکم بودند و دورتک بالاخره کمی عقل به خرج داد و متوجه شد که لهن حتی غیرمسلح هم تهدیدی بود که داشت به او نزدیک میشد.
و این همان زمانی بود که حالت حمله به خودش گرفت و بدون هیچ تردیدی با غرشی قدرتمند لهن را به مبارزه طلبید.
و دورتک حتی لحظهای برای اینکه خودش باشد زمان را هدر نداد.
یک عوضی، یک نامرد، پادشاه تمام مادربهخطاها و حالا یک متقلب کوچکی کثیف لعنتی.
حینی که داشت به جلو یورش میبرد، دست چپش جلو آمد و گردی زرد رنگ پاشید. چرخید و خودش را از گرد کنار کشید تا به صورت خودش پاشیده نشود. پشت کرده از آن گذشت. حدس زدم آن گرد باعث کور شدن حریف میشد.
صدای حبس شدن نفسهایی از بین جمعیتی که همین حالا هم ساکت بودند به گوش رسید.
دوباره نفسم را حبس کردم ولی همانطور که لهن به من قول داده بود نیاز نبود نگران شوم. او آماده بود. وقتی سریع خودش را به زمین انداخت این را فهمیدم، بدنش را کج کرد و روی یک شانهاش فرود آمد، چرخید و کلهمعلق زد و دوباره هم این کار را کرد و چند بار دیگر هم این کارش را تکرار کرد و کاملاً به دور از گرد روی کمرش فرود آمد. سپس بدون هدر دادن وقت، یکی از آن زانوهای خفنش را بلند کرد و لگدی پراند و از نیروی آن و قدرت عضلات شکمش استفاده کرد و بدون به کار بردن دستهایش روی پاهایش بلند شد.
اوه آره، شوهرم بد همچین گردن کلفت خفنی بود.
بعد از آن بود که نفسم را دوباره حبس کردم، منتهی نه از وحشت.
که از حیرت.
چیزهای زیادی درباره اینکه پادشاهم چه جنگجوی درندهای بود، چقدر قدرتمند بود، چقدر سریع و باهوش بود شنیده بود. حتی خودم شخصاً قدرتش را تجربه کرده بودم.
ولی اصلاً نمیدانستم.
حتی کوچکترین سرنخی از آن نداشتم.
دورتک دوباره و این بار با تمام وجود حمله کرد. و بعد دوباره و دوباره حمله کرد، و تکرارش کرد. هر بار که حمله میکرد و با هر ضربهای که میزد و تابی که به شمشیرش میداد، بدن لهن حرکت میکرد یا به شکل با شکوهی تاب میخورد و جاخالی میدید. آن هم نه با فاصله یک مو که با فاصله زیاد. به نظر میرسید که لهن کاملاً تمرکز کرده بود و دقیقاً میدانست چه حرکتی انجام میدهد. از زیر ضربه شمشیری جای خالی داد و مویش را که گیس کرده و در بالای سرش جمع کرده بودم، باز شد در هوا به پرواز در آمد. بالاتنهاش را به عقب خم کرد و شمشیر دورتک از بالای تنش رد شد. دورتک تابی به شمشیرش داد و لهن یک دور کامل چرخید و هیچ چیز به جز هوای خالی گیر دورتک نیامد.
بعد از مدتی طولانی لهن ناگهان به او نزدیک شد، از شمشیرش جاخالی داد و به راحتی بازویش را گرفت، تکانی به جنگجو و شمشیرش داد و دورتک با کمر روی زمین سنگی افتاد. لهن بدون معطلی لگدی به دهانش زد و حینی که سرش کامل به یک سمت برگشت، خون از دهانش فواره زد.
لهن یک قدم عقب رفت و اعلام کرد: «خون اول.»
این باید معنایی برای جمعیت داشته باشد، چون تشویق و هلهله جمعیت ساکت و تماشاگر به هوا رفت.
و هنگامی که دورتک روی پاهایش پرید و بلند شد و دوباره با خشم حمله کرد، به تشویق کردن ادامه دادند. ضربههایی که میزد و تابهایی که به شمشیرش میداد دیگر اصلاً حسابشده نبودند و حتی برای کسی مثل من که چیز زیادی در مورد اینطور چیزها نمیدانست کاملاً مشخص بود که دیگر هیچ استراتژیای به جز عصبانیت در پشت حرکاتش نبود.
لهن هم روشش را تغییر داد. دیگر تاب نمیخورد و جاخالی نمیداد. با هر ضربهای که دورتک میزد، یک دور جاخالی میداد و پس از آن ضربه پشت ضربه به دورتک میزد، مشت محکمی به دندهاش، که باعث شد دورتک غرشی کند، مشتی به چانهاش که باعث شد خون بیشتری از دهانش بیرون بپاشد. ضربهای به پشت زانویش که باعث شد دورتک محکم روی زانوهایش زمین بخورد.
باز هم زمانی طولانی گذشت، خیلی طولانی. لهن زخم بازی روی گونه او نشاند، به خاطر از دست دادن دندانها و دو زخم روی لبهایش، خون ازدهان دورتک بیرون میریخت. ورمهای سرخ زیادی سرتاسر جلو و پشت بالاتنهاش را پوشانده بود. جای مشتهای لهن بودند و لهن زخمی که ماهیا به شانه دورتک زده بود را دوباره باز کرده بود. خونش دیگر داشت تبدیل به دریاچه میشد و عصبانیت دورتک به خشمی کور تبدیل شد، غرشهای از سر درد و تلاشی که میکرد هوا را پر کرده بود، عرقش با خونش ترکیب شده بود و حرکاتش با احساساتی که باید تحت کنترل نگه میداشت، تند و ناهماهنگ شدند.
سپس، چنان سریع که سخت میتوانستم باور کنم آن را دیده باشم، دست لهن بالا آمد، چاقوی دورتک را از روی کمربندش کش رفت آن را در شانه او فرو کرد. سپس هنگامی دورتک از درد، پریشانی و غافلگیری فریاد سر داد، دست لهن بدون هدر دادن وقت به حرکت در آمد و چاقوی دیگری از کمربند او بیرون کشید و در زخم قدیمی که ماهیا به دورتک زده بود و همان موقع هم داشت خونریزی میکرد، جا داد.
دورتک پنج قدم عقب رفت و تمام مدت از خشم فریاد میکشید.
حالا دیگر جمعیت از خوشی دیوانه شده بود.
کسی در آن نزدیکی فریاد کشید: «پونتای زان کاه دکس!» کارش را تمام کن پادشاه من!
و این فریاد به سرودی در بین جمعیت تبدیل شد. پونتای زان! پونتای زان! پونتای زان!
ولی بازی لهن هنوز تمام نشده بود و وقتی دورتک چاقوها را یکی یکی از گوشتش بیرون کشید، آنها را کناری انداخت و با شمشیری بالا نگه داشته به لهن حمله کرد، لهن جاخالی داد ولی یک دستش را بلند کرد و آن دست دورتک که شمشیر را نگه داشته بود را گرفت. آن را بالا نگه داشت، مشتی به شکمش زد و بعد مشتی از پشت به کلیهاش زد، سپس چرخید و یک پایش را بلند کرد و روی پشت دورتک گذاشت و همزمان بازویش را به شدت کشید، میتوانستم صدای شکستن استخوان را حتی از شش، هفت متری هم بشنوم.
جمعیت با شنیدن آن صدا نعره زد ولی دورتک از درد جیغ کشید. محکم روی صورتش سقوط کرد و شمشیرش را انداخت، دیگر نمیتوانست آن سلاح سنگین را با دستی نگه دارد که به شانهای شکسته وصل بود.
هنگامی که دورتک با دست سالمش تقلا کرد بلند شود و روی زانوهایش ایستاد، لهن چند قدمی عقب رفت.
لهن صدا زد: «دوباره بگو برادرم، دوست دارم بشنومش. قصد داشتی با مادهببر من چی کار کنی؟» و دورتک که روی دو زانو و یک دستش مانده بود، سرش را برگرداند و از روی شانهاش به لهن نگاه کرد. صورت سرخ و خیس از عرق و خونش از نفرت جمع شد ولی ذرهای درد از خود نشان نداد. «الهه زرین من به آسمانها فرمان باریدن داد و وقتی عروست زمین رو ترک کرد، یه رنگینکمان توی آسمون براش ظاهر کرد تا اون رو به قلمرو دیگه هدایت کنه. وقتی تو سقوط کنی، آسمانها اشک نمیریزن و اون جادوش رو برای یه رنگینکمان هدر نمیده. وقتی خونت اینقدر روی این زمین هدی میره که روحت به آسمانها نزدیک میشه، عروس زرین من هیچ نیاز نداره نیروش رو برای راهنمایی کردن روحت به سمت عذاب ابدی هدر بده. روحت خودش دقیقاً میدونه که قراره کجا بره.»
دورتک با تلاشی مشهود بلند شد و ایستاد، با غرش ناشی از درد خم شد و شمشیرش را با دست چپ از روی زمین برداشت و نگه داشت و آن را شل و ول به سمت لهن بالا گرفت.
لهن به او خیره شد، سپس سرش را به سمت من برگرداند.
پرسید: «حوصلهت سر رفته؟»
یک جورهایی نه. وحشتناک بود ولی باید اعتراف میکردم یک جورایی باحال هم بود.
ولی حسی داشتم که میگفت کار شوهرم اینجا تمام شده بود، بنابراین با صدای بلند گفتم: «مینا کاه دکس. نا ویکون ناهنا کواسی. تا جاهنای بونان کیتا جاهکو. کای زوکای جونو.» بله پادشاه من. رنگت رو به من قول داده بودی. کارهای بهتری برای انجام دادن داریم. میخوام بازی کنم.
با حرفهای من جمعیت دوباره دیوانه شدند.
لهن نیشش را باز کرد.
من هم نیشم را در جواب برایش باز کردم.
سپس دورتک با نعره قدرتمندی که احتمالاً تمام توانی که برایش باقی مانده بود را صرف کرد، حمله کرد. سر لهن به سمت او برگشت و وقتی پادشاه من رفت که به مبارزه پایان دهد، دیگر فکر نمیکردم اصلاً باحال باشد و وحشتزده امیدوار شدم که وقتی کارش را تمام میکرد بتوانم در جایی پنهان شوم.
به راحتی جاخالی دارد و همزمان دورتک را خلعسلاح کرد. دورتک دوید و از لهن رد شد ولی لهن حرکت نکرد. بعد از اینکه دوزاری دورتک افتاد و ایستاد، به کندی برگشت تا با رقیبش روبهرو شود. لهن همان موقع هم شمشیر دورتک را بالا برده و با ضربه قدرتمند و سریعی پایین آورد و زانوهای دورتک را زد.
دورتکِ بدون پا با زوزه دردناکی که حتی شنیدنش از هیولایی مثل او سخت بود، دوباره با صورت روی زمین افتاد.
جمعیت با دیدن معیوب شدن او دیگر دیوانهتر از همیشه شد، جیغها و شعارهایشان دیگر سر به فلک میکشید.
ولی کار لهن تمام نشده بود. خم شد، از موهای جنگجو که به وضوح زنده ولی قطعاً سقوط کرده گرفت و او را پنج قدم به سمت تخت من کشید و پاهایش را در پشت سر رها کرد. بدن دورتک بدون پا را کاملاً در هوا بلند کرد و با قدرت پرت کرد. وقتی داشتم به آن بدن حال به هم زن خونآلود و صورت پر درد مردی که میشد گفت قطعاً داشت قالب تهی میکرد نگاه میکردم، چشمهایم را به زور باز نگه داشتم. هنگامی که بدنش شروع به فرود آمدن روی زمین کرد، لهن مثل یک ساعقه دو دستی شمشیر دورتک را گرفت و آن را به شکل کمانی رو به پایین فرود آورد و سرش را خیلی تمیز از گردن جدا کرد. بدن دورتک صاف روی زمین افتاد، سرش به پرواز در آمد و خونش فوران کرد.
دستهها
- آهو و نیما
- الاغ لند(رویای آرام)
- جلد دوم رمان نیستی
- چت روم
- در مسیر سرنوشت
- دلباخته
- رمان
- رمان ۵۲ هرتز
- رمان آبرویم را پس بده
- رمان آخرین سرو
- رمان آرزوهای گمشده
- رمان آسمان دیشب آسمان امشب
- رمان آنرمال
- رمان اردیبهشت
- رمان از کفر من تا دین تو
- رمان استاد خاص من
- رمان استاد خلافکار
- رمان استاد متجاوز من
- رمان افسونگر
- رمان اقیانوس خورشید
- رمان اکالیپتوس
- رمان الهه ماه
- رمان انلاین
- رمان اوج لذت
- رمان اورا
- رمان به تلخی حقیقت
- رمان به سادگی
- رمان به شیرینی مرگ
- رمان بوی عشق
- رمان بوی نارنگی
- رمان بیگانه
- رمان پاییزه خزون
- رمان پرستار دل
- رمان پرستش
- رمان پروانه ام
- رمان پسر بد
- رمان پسرای بازیگوش
- رمان پسرخاله
- رمان پل های شکسته
- رمان پناهم باش
- رمان پوکر
- رمان ت مثل طابو
- رمان تاریکی شهرت
- رمان تبار زرین
- رمان ترنم
- رمان تو رو در بازوان خویش خواهم دید
- رمان جادوی سیاه
- رمان جمعه سی ام اسفند
- رمان جُنحه
- رمان چشم مرواریدی
- رمان حوالی چشمانت
- رمان خان
- رمان خانم معلم.
- رمان خزانم باش
- رمان خورشید و ماه
- رمان دختر حاج آقا
- رمان دختری که من باشم
- رمان در چشم من طلوع کن
- رمان در مسیر بهار
- رمان دروغ شیرین
- رمان دروغ محض
- رمان دلبر استاد
- رمان دلدادگان
- رمان دومینو
- رمان دیازپام
- رمان دیوونه های با نمک
- رمان رخنه
- رمان رسم دل
- رمان رهایی یک لبخند
- رمان روشنایی مثل آیدین
- رمان روشنگر
- رمان رویاهای سرگردان
- رمان زنجیر و زر
- رمان زیتون
- رمان ژن برتر
- رمان سادیسمیک
- رمان سایه پرستو
- رمان سر مست
- رمان سرنوشت تلخ دریا
- رمان سروناز
- رمان سودا
- رمان شالوده عشق
- رمان شاهرگ
- رمان شاهزاده قلبم
- رمان شاهزاده و دختر گدا
- رمان شروع تلخ
- رمان شقایق
- رمان شوره زار
- رمان شوکا
- رمان شیطان یاغی
- رمان طالع ترنج
- رمان طلایه
- رمان عبور از غبار
- رمان عروس استاد
- رمان عروس نحس
- رمان عشق با اعمال شاقه
- رمان عشق خلافکار
- رمان عشق موازی
- رمان عشق و احساس من
- رمان عشق و احساس من (جلد دو)
- رمان عصیانگر
- رمان غبار الماس
- رمان غیاث
- رمان فرشته من
- رمان فستیوال
- رمان قانون عشق
- رمان قانون عشق فصل دوم
- رمان قصاص
- رمان قلب عاشق
- رمان کامل
- رمان کینه کش
- رمان گذشته سوخته
- رمان گل گازانیا
- رمان گلامور
- رمان لاوندر
- رمان لیلیان
- رمان ماتیک
- رمان مادمازل
- رمان مادیان وحشی
- رمان مال من باش
- رمان ماه تابانم
- رمان ماهرو
- رمان مربای پرتغال
- رمان مرد قد بلند
- رمان مردی می شناسم
- رمان مروا
- رمان مرواریدی در صدف
- رمان مسامحه
- رمان معشوقهی جاسوس
- رمان معشوقهی فراری استاد
- رمان مفت بر
- رمان ملت عشق
- رمان من پس از تو
- رمان من سیندرلا نیستم
- رمان ناجی
- رمان ناگفته ها
- رمان نامادری
- رمان نیستی ۱
- رمان نیلا
- رمان نیمه گمشده
- رمان نیهان
- رمان هلما و استاد ب تمام معنا
- رمان همسر دوم
- رمان همسفر من
- رمان همصدا
- رمان همکارم میشی
- رمان هیژا
- رمان هیلیر
- رمان وارث دل
- رمان ورطه دل
- رمان ویلان
- رمان یادم تو را فراموش
- رمان یاسمین
- رمان:انتقام تلخ وشیرین
- متفرقه
- مطالب دسته بندی نشده