با اخم به صورتم نگاه کرد. سپس پرسید: «هیچ حرفی برای همدستش نداری؟»
شروع کردم: «من…» سرم را تکان دادم، دوباره با وجود دستهای او تمام تلاشم را کرده بودم و سر تکان دادم. «عسلم، من قبل از اینکه بری قول داده بودم که تو رو و یا کارهایی که میکنی رو زیر سؤال نبرم و سر قولم هم میمونم.» نگاه سوزانش چشمانم را رها نکرد و من ادامه دادم: «البته سخته، چون تو من رو میشناسی، من در مورد هر چیزی یه حرفی برای گفتن-»
حرفم را تمام نکردم. دستهایش آروارهام را ول کرد، بازوهایش به دور من پیچیده شدند، یک دستش پشت سرم نشست، آن را به یک سمت کج کرد، سر خودش را هم به سمت دیگری کج کرد و دهانش محکم روی دهانم نشست.
وقتی دهان و زبانش دلی از عزا در آوردند، گردنش را نگه داشتم و بعد لبهایش را از لبهایم جدا کرد. سپس صورتم را روی سینهاش گذاشت، سرم را برگرداندم و گونهام روی سینهاش فشرده شد. دستهایم را از زیر بازوهایش گذراندم و کمرش را در آغوش گرفتم.
برای معمولی کردن گفتگوهایمان با نفسی که کمی بریدهبریده شده بود، به او یادآوری کردم: «زود اومدی خونه.»
لهن جواب داد: «زاهنین میگه تو یه مارویی رو سرنگون کردی.» به وضوح مشخص بود که اصلاً حوصله حرفهای معمولی را نداشت.
«تی…» تردید کردم و بعد محتاطانه ادامه دادم: «اون میدونست حملهای نزدیک بود و خنجری که بوهتان بهم داده بود رو دم دست گذاشت. یه لحظه برای آماده شدن وقت داشتم.»
فشاری به من داد و غرید: «اون کوت* زندگیت رو نجات نداد سرسی. زاهنین، بین، گوست و تو این کار رو کردین. دیگه نشنوم که میگی لحظهای برات زمان خرید که آماده بشی.»
زمزمه کردم: «اوه… باشه.»
یک یادداشت ذهنی دیگر برای خودم برداشتم، دور و بر لهن به تیترو اشارهای نکنم.
ساکت ماند و این چند لحظهای طور کشید.
سپس با صدای آرامی گفت: «خدام رو شکر میکنم که یه جنگجویی.»
سر تکان دادم. چند بار در چند ساعت اخیر خودم هم همین کار را کرده بودم. اصلاً نمیدانستم چنین چیزی را در وجودم داشتم ولی به حد مرگ اطمینان داشتم که به خاطرش خوشحال بودم.
ادامه داد: «و بیشتر باید شکر کنم که درونت جادو داری. وقتی مبارزه میکردی، رعد و برق آسمون رو پر کرده بود. جنگجوها و همه اهالی دکسشی فهمیده بودند که این طوفان و رعد و برق عادی نبود بلکه چیزی بود که به ملکهشون ربط داشته. این به اونها هشدار داد و باعث شد خائن نتونه فرار کنه و جنگجوهای مارویی که منتظر برگشتن برادرهاشون بودن هم دستگیر شدن.»
وای.
وای خدا.
این را نمیدانستم. هیچ کدام از اینها را نمیدانستم.
با او موافقت کردم: «بله جادو خوبه.» فشار کمی که به سرم وارد میکرد برداشته شد و سرم را عقب بردم تا به او نگاه کنم. سپس موضوع صحبت را عوض کردم: «چرا اینقدر زود اومدی خونه؟»
«صبح زود امروز یه قاصد از طرف کینهاک به ما رسید. جاسوسهای کینهاک که به پادشاه مارو نزدیک هستن شنیده بودن که اون نقشه داره که به سمت من بیاد. این تصمیم هوشمندانهای بود. اونها که تصمیم داشتن به تبار زرین پایان بدن برای خودشون متحدهایی هم جمع کرده بودن. کینهاک برای این کارش پاداش میگیره.» سر تکان دادم و او حرفش را پایان داد: «با تمام سرعت تاختیم تا به دکسشی برگردیم ولی دیر رسیدیم.»
با صدای آرامی گفتم: «من خوبم.»
«تمام روز کورکورانه تاختم و تمام چیزی که میدیدم تصویر ملکه زرین خیس خونم بود.»
خدایا. این خیلی بد بود.
تکرار کردم: «من خوبم.»
«و من توی دکسشی تاختم و تو رو خیس از خون دیدم.»
بازوهایم فشاری به او دادند. «عسلم، من خوبم.»
«میتونم این رو ببینم و حسش کنم عشق من، ولی برام اهمیت نداره. انتقام-»
یک بازویم را از دور او برداشتم، بلندش کردم و انگشتانم را روی دهانش گذاشتم.
«میدونم لهن. رودخانههای خون. میدونم. من رو وحشتزده میکنه، میترسونه و دلم نمیخواد نه تو و نه هیچکس دیگهای آسیب ببینه ولی میدونم. این کاریه که باید بکنی. پس این کار رو میکنی ولی حالا میتونم خواهشی ازت بکنم؟ میتونی به اندازه کافی ساکت بمونی که یه بوسه به خونه خوشاومدی بهت بدم و میتونی بوسه “خدا رو شکر که ملکه زرین من سالمه” رو بهش اضافه کنی؟ بعدش میتونی هر چقدر خواستی در مورد انتقام حرف بزنی.»
به من چشم دوخت. بعد روی انگشتهایم گفت: «انگشتهات رو بردار سرسی، وقتی انگشتهات روی دهانمه به خیلی سخت میتونی من رو ببوسی.»
هنگامی که بدنم در بین بازوهایش آرام گرفت، به او لبخند زدم و دستم را برداشتم. بعد روی نوک پاهایم ایستادم، او هم سرش را به پایین خم کرد و من یک بوسه خوشآمد گوی به شوهرم دادم که به نظرم خودم خیلی محشر بود. این طور فکر میکردم چون او در وسط بوسه من را بلند کرد، پاهایم به دور کمرش پیچیده شدند و او به سمت تخت به راه افتاد و من را پایین گذاشت و خودش رویم خیمه زد.
گوست با پریشانی غرشی کرد و از جا پرید.
دهان لهن بلافاصله لبهایم را رها و صورتش را روی گردنم پنهان کرد و دستهایم من به دورش محکم شدند.
اینجا بود. بزرگ. قدرتمند. شوهرم اینجا با من و توی تختمان بود.
سپس ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد و نتوانستم جلوی حبس کردن نفسم را بگیرم.
سر لهن بلند شد و نگاهش چشمهایم را پیدا کرد. وقتی پیدا کرد، نگاهش گرم شد.
زمزمه کرد: «عزیزم.» و نفسم دوباره بند رفت.
قطره اشکی از چشمم بیرون چکید و زمزمهکنان جواب دادم: «من امروز یه مرد و نصفی رو کشتم.»
سرش به سمتی کج شد و پرسید: «نصفی؟»
«بین سرش رو قطع کرد ولی من قبلش دل و رودهش رو بریده بودم. یه زخمی بود که همون لحظه زنده میموند ولی توی طولانی مدت نمیتونست ازش نجات پیدا کنه.»
آرواره لهن را دیدم که منقبض شد و نمیدانستم که این کار را کرده بود که جلوی خندهاش را بگیرد یا جلوی از خشم نعره زدنش را.
سپس با صدای آرام و ترسناکی به من گفت: «خوشحالم که این کار رو کردی، چون اگه این کار رو نمیکردی اونها میکشتنت. نقشهشون این بود که تو رو بگیرن و از دکسشی بیرون ببرن ولی خیلی دور نشن. بکشنت و بدنت رو توی نزدیکی دکسشی رها کنن که پیدا کنیم. به جاش با یه ملکه جنگجو، حیوان خانگی فوقالعاده و محافظینی با غریزه خوب روبهرو شدن. هیچ چیز اون طوری که نقشه کشیده بودن پیش نرفت. اگه میخواستن نقشهشون به بهترین شکل ممکن درست پیش بره، به جاش باید تو رو توی چادر خودمون میکشتن.»
میدانستم که این حقیقت داشت. اولین مرد من را گرفته بود و این کار را هم غیر مسلح انجام داده بود، احتمالاً من را دست کم گرفته بود. بعدی این کار را نکرده و با یک چاقو به سراغم آمده بود.
این من را به حد مرگ ترساند ولی ترسم را بلعیدم و سر تکان دادم.
سپس قطره اشک دیگری از چشم چپم چکید و به دنبالش قطرهای دیگر از چشم راستم چکید و حس کردم پَرّههای بینیام لرزیدند.
زمزمه کردم: «بهم خیانت کرد.» حالت صورت لهن ملایم شد، دستش بالا آمد و یک سمت سرم را گرفت، انگشت شستش رطوبت اشک روی شقیقههایم را پاک کرد. «چرا این کار رو کرد؟»
لهن نجوا کرد: «نمیدونم.»
نفس عمیقی کشیدم که در راه به ریه کشیدنم دو بار شکسته شد. «و اگه این کار رو کرد، پس چرا خنجرم رو برام گذاشت… که بهم هشدار بده؟»
«این رو هم نمیدونم عشق زرین من.»
من هم نمیدانستم.
به چهره تیترو بعد از اینکه آن النگو را به او دادم فکر کردم.
با چنان صدای آرامی گفتم که تقریباً قابل شنیدن نبود. «اون دختر من بود.» نفسم لرزید، دیدم تار شد و با هقهقهایی بدنم به لرزه درآمد.
لهن زمزمه کرد: «سرسی من.» از روی من بلند شد ولی من را محکم در آغوش کشید و به سینهاش چسباند.
لهن فرصت نکرد در مورد انتقام پرحرفی کند. باید این طور گفته میشد که من روز سختی را گذرانده بودم و وسط گریه و زاریهایم رسماً از حال رفتم. نمیدانستم او دیگر چه کار کرد.
ولی بعداً از خواب بیدار شدم و وزن و گرمایش را حس کردم. ملحفه تا روی کمرهایمان بالا کشیده شده بود و گوست هم در پایین تخت خوابیده بود.
در آن لحظه امنیت داشتم، شوهر در خانه و همه چیز روبهراه بود.
بنابراین دوباره به خواب رفتم.
پایان فصل
فصل بیست و ششم
کورواهن
سه هفته بعد…
دیگر قطعی بود.
کاملاً اطمینان داشتم که باردارم.
توی لگن تف کردم، نفس عمیقی کشیدم و دعا کردم که دیگر بالا نیاورم.
جداً که از استفراغ کردن متنفر بودم و انجام دادن این کار توی یک لگن حتی ذرهای احساس خوبی نداشت.
هنگامی که تهوع از بین رفت و به نظر رسید که دیگر خبری نیست، به سمت تشتک آب رفتم و آب به صورتم و پاشیدم و دوباره شستمش. سپس دهانم را با آب شستم بعد ساقه نازکی را برداشتم که جیکاندا به من داده بود تا از آن برای شستن دندانها و زبانم استفاده کنم. از آن استفاده کردم و دوباره دهانم را بستم، پارچه آب گیر را برداشتم و پرسه زنان از جایی که شبیه… یک حمام بود بیرون رفتم.
لهن توی تخت بود، روی پهلویش دراز کشیده و ملحفه تا روی کمرش بالا کشیده شده بود. آرنجش را روی بالشت تکیه داده و نگاهش به من بود.
ماده ببرم که دیگر خیلی هم کوچک نبود و روی یک تخته خز با خواب بلند دراز کشیده بود و زبان صورتی رنگش استخوانی را لیس میزد.
هنگامی که دوباره تهوع برگشت، دلم پیچ زد و نگاهم به سمت لهن برگشت.
حتی حالت تهوعم هم باعث نمیشد شوهرم جذابیتش را برایم از دست بدهد.
این فقط بیماری صبحگاهی بود و از آن بیماریهایی هم نبود که بشود فکری به حالش کرد.
به تخت رفتم، ملحفه را کنار زدم، یک پایم را بلند کردم و درحالیکه سرم روی بالشت قرار داشت طاقباز دراز کشیدم و ملحفه را بالا کشیدم و پارچه سردش را روی چشمانم گذاشتم.
گرمای لهن را روی پهلویم و بعد دست بزرگش را روی شکمم حس کردم.
زمزمه کرد: «شاید من اشتباه میکردم، اگه یه دختر زرین توی رحمت داشتی اینقدر باهات خشونت به خرج نمیداد.» حس کردم نزدیکتر شد و وقتی صدای آرامش از زیر گوشم آمد و پیش از اینکه حرف بزند، دستش آرام شکمم را فشرد، فهمیدم درست فهمیده بودم. «معتقدم که ما یه جنگجو درست کردیم عشق من.»
زیر لب زمزمه کردم: «تا وقتی تو خوشحال باشی برام مهم نیست چیه، چون این تنها بچهایه که قراره گیرت بیاد گندهبک.» و صدای خندهاش را شنیدم ولی حس کردم لبهایش قبل از اینکه از من فاصله بگیرند کمی روی آن محدوده کشیده شدند.
حرکت قشنگی بود و من عاشق شنیدن صدای خنده لهن بودم.
ولی خودم خندهام نمیگرفت.
یک سمت ملحفه را از روی چشمم کنار کشیدم و به او نگاه کردم که هنوز هم نیشش باز بود و گفتم: «شوخی نمیکنم. از عق زدن خوشم نمیآد، واقعاً ازش خوشم نمیآد.»
ابروهایش را تماشا کردم در صورت خندانش بالا پریدند: «عق زدن؟»
«بالا آوردن، پس دادن دل و روده، استفراغ کردن، عق زدن.»
دوباره خندید.
اصلاً به نظرم خندهدار نبود.
ملحفه را کنار زدم و اعلام کردم: «بعد از این یکی، همیشه باید پیشگیری از بارداری کنیم.»
خنده دیگری از لهن شنیدم و پرسید: «پیشگیری از چی؟»
«پیشگیری از بارداری. بعد از اینکه لهن کوچولو یا لنساهنای کوچولو راهش رو به این دنیا باز کرد، شمشیرت رو غلاف میکنی گندهبک.»
خنده از صورتش رخت بر بست و گیجی جایش را گرفت. «شمشیرم رو غلاف کنم؟»
ملحفه را دوباره بلند کردم، به او چشم غره رفتم بعد نگاهم را به سمت ناحیه مورد بحث برگرداند و مطمئن شدم که منظورم را متوجه شده باشد و با سرم اشاره کوچکی به آن قسمت کردم.
منظورم را متوجه شد. وقتی خنده نعره مانندی سر داد این را فهمیدم.
باز هم به نظرم اصلاً خندهدار نبود.
ملحفه را پایین انداختم و سعی کردم تکانهای بدن بزرگش دوباره باعث تهوعم نشود.
سرانجام خندهاش را قطع کرد ولی گفت: «قبلاً شنیده بودم که توی شمال از اون چیزها استفاده میکنن ولی ما توی جنوب انجامش نمیدیم ملکه من.»
نجواکنان جواب دادم: «خب، قراره پیشگام باشی.»
«پیشگام؟»
«یه چیزی رو مد کنی، اولین باشی.»
آن دستش که هنوز روی شکمم بود، را بالا کشید و سینهام را گرفت و با صدایی که نیمه جدی و نیمه شوخی بود به من اطلاع داد: «من هیچ چیزی رو بین خودم و ملکه زرینم قرار نمیدم.»
دهانم را باز کردم تا جواب هوشمندانهای به او بدهم ولی او دستش را سُراند و دوباره روی شکمم گذاشت و به حرف زدن ادامه داد.
«و ما بچههای زیادی خواهیم داشت، جنگجوهای زیادی که به سوهتوناک خدمت میکنن، شاهزاده خانمهای زرین زیادی که پدرشون میتونه با وجودشون زیبایی تو رو توی صورتهای زیادی ببینه.»
این حرفهایش دوستداشتنی بودند، واقعاً دوست داشتنی بودند ولی… من اینطور فکر نمیکردم.
«این حرفت خیلی دوست داشتنیه لهن ولی من خیلی جدی هستم.»
«پس من هم جدی میشم و بهت میگم که من از اون… چیزها استفاده نمیکنم.»
زمزمه کردم: «پس سر به زنگاه محل رو خلوت میکنی. کاملاً اثبات نشده ولی از هیچی بهتره.»
ناگهان محلفه رفته بود و صورت لهن جلوی صورتم قرار داشت، بدن بزرگش روی من سایه انداخت. بلافاصله متوجه شدم که او دیگر فکر نمیکرد چیز خندهداری در این میان وجود داشته باشد.
«منیم رو روی شکمت نمیپاشم.»
اوه- اوه.
به صورتش نگاه کردم و فهمیدم که چیز خیلی خیلی بدی گفته بودم.
«لهن-»
«منی یه جنگجو عصاره وجودشه، آینده سوهتوناکه. هدر نمیره مگه اینکه قراره باشه بدترین توهینی که میتونه رو به کسی بکنه و یا اون رو روی بدن یه زاکتو بریزه. خائنها، جنگجوهای دشمن که اونقدر ضعیف باشن که زنده گیر بیفتن، جاسوسهایی که به اندازه کافی احمق باشن که لو برن، اونها منی اضافی رو دریافت میکنن. و یه جنگجو هیچ وقت تخمش رو توی رحم یه زاکتو نمیریزه. و تو ملکه زرین من، یه زاکتو نیستی.»
خیلیخب، گفتنش بیخطر بود که مسیر گفتگویمان یک پیچ تند و تیز به مسیری زده بود که نمیخواستم به آن بروم. بنابراین بیمعطلی دور زدم.
زمزمه کردم: «باشه.»
چپچپ به من نگاه کرد. سپس از پشت دندانهای به هم فشردهاش گفت: «باشه.»
با صدای آرامی گفتم: «من، اوه… نمیدونستم.»
«حالا میدونی.»
مطمئناً میدانستم.
دستم را بلند کردم و چانه ریشدارش را گرفتم و نجوا کردم: «ببخشید عزیزم. دیگه هیچوقت در این مورد حرف نمیزنم. فقط واقعاً از مریض شدن خوشم نمیآد.»
«من هم خوشم نمیآد. این یعنی نمیتونم صبحها باهات بخوابم. صبحها باهات رابطه داشتن رو دوست دارم. چیزی که ازش خوشم نمیآد تا شب منتظر موندنه.»
هوم. مشخص بود که عذرخواهیم حالش را بهتر نکرده بود.
بنابراین باید حالش را بهتر میکردم و به نرمی پیشنهاد دادم: «چطوره یه جور دیگه امتحانش کنیم و ببینیم چطور پیش میره؟»
«دلم نمیخواد به خاطر کاری که سرم بین پاهات میکنه مریض بشی سرسی.»
باشه، خب، این جواب نداد.
به سمت او برگشتم و با حالت تهوع مبارزه کردم، دستم را روی سینهاش گذاشتم و بعد بازویم را به دورش انداختم و دستم را روی پشت کمرش گذاشتم. زمزمه کردم: «لهن-»
ناگهان نفسی از بینیاش کشید و چنان این کار را کرد که من از جا پریدم.
وقتی بازدمش را بیرون دمید، نگاهش در چشمهایم قفل شد و زمزمه کرد. «دو روز دیگه به مارو حمله میکنیم.»
چشمهام رو بستم و سرم را به جلو خم کردم.
این را میدانستم و نمیخواستم در موردش حرف بزنم. نه آن موقع و نه هیچ وقت دیگر. خیلی زود مجبور بودم با این اتفاق زندگی کنم.
یک ثانیه بعد لبهایش را روی پیشانیام حس کردم، بنابراین چشمهایم باز شدند تا گلوی زیبایش را ببینم.
روی پوستم گفت: «جنگ ممکنه یه ماه طول بکشه، یا حتی میتونه یک سال هم طول بکشه. و تو اینجا میمونی و من نیستم.»
خیلیخب، به خاطر بحث پیشگیری از بارداری عصبانی نبود، نگران بود. این چیز خوبی بود. چیزی که برای شوهرم بد بود، این بود که من باید در این مورد حرف میزدم ولی نمیخواستم صحبتی کنم.»
با ملایمت گفتم: «مشکلی برام پیش نمیآد.»
«میدونم که مشکلی پیش نمیآد.» دستش دوباره روی شکمم فشرده شد و عقب رفتن لبهایش را از روی پیشانیام حس کردم. بنابراین سرم را بلند کردم تا در چشمانش نگاه کنم. «ولی دختره یا پسره توی تو بزرگ میشه و من این رو نمیبینم. سنگین میشی و من اینجا نیستم که شکوفه دادن زیباییت و حتی زیباتر شدنت رو ببینم. و دختره یا پسره ممکنه به دنیا بیاد و من اینجا نباشم که بند نافش رو ببرم و اولین چیزی باشم که میبینن تا پدرشون رو بشناسن.»
«حتی اگه اینجا نباشی هم اون میشناسدت. بچهها میشناسن.»
انگار که توهین آشکاری به او شده باشد به من زل زد، ابروهایش در هم گره خوردند. «باید موقع تولد باشه. من باید کسی باشم که اون رو از رحمت بیرون میکشه. اولین چیزی که بچهها باید ببینن پدرشونه سرسی. اولین لمسی که حس میکنن باید لمس پدرشون باشه. ارتباطشون با مادرشون طی ماهها شکل گرفته، پدرشون باید این رو داشته باشه تا ارتباطش رو با اون بنا کنه.»
وای، چقدر زیبا بود. ولی هرچقدر هم که زیبا بود، دوست داشتم یه ماما “اون رو از رحمم بیرون بکشه”. حتی مامایی که به یه قبیله وحشی و ابتدایی خدمت کنه. حدس میزدم که شوهرم زایمانهای زیادی رو به انجام نرسونده باشه یا حداقل توی زایمانهای زیادی شرکت نکرده باشه و اون ماما احتمالاً تجربههایی که نیاز داره رو خواهد داشت.
میدونید که فقط برای احتیاط.
به این نتیجه رسیدم که صحبت نکردن در این مورد عاقلانه بود.
در عوض آهی کشیدم و کمی او را فشار دادم.
سپس گفتم: «خب. بهتره چندتا اردنگی جانانه به ماتحت ماروییها بزنی عزیزم و بعد خیلی سریع ماتحت خودت رو جمع کنی بیای خونه پیش من…» مکثی کردم و بعد زمزمهکنان ادامه دادم: «سالم.»
نگاهش مدتی طولانی پیش از اینکه رو به بالا تاب بیفتند، روی صورتم گشت و گذار کرد.
زیر لب گفت: «نقشه همینه.»
نیشم را برایش باز کردم.
او هم نیشش را برایم باز کرد.
سپس لبخندش محو شد و گفت: «باید برم.»
سر تکان دادم و منتظر ماندم. سپس دستش روی آروارهام نشست، انگشت شستش روی گونهام کشیده شد و نگاهش با چنان حرارتی روی صورتم به گردش در آمد که انگار سعی داشت یک نسخه از آن را در مغزش داغ کند.
از صبح روز بعد از حمله هر روز صبح پیش از اینکه از چادر بیرون برود، این اتفاق میافتاد. حدس میزدم (ولی نپرسیدم.) این نشانهای بود از آسیب روحیای که دیده بود. وقتی که بعد از فهمیدن نقشه قتلم که شامل خیانت دیدن در چادر خودم میشد، با تمام سرعت به سمت من تاخته بود و بعد از رسیدن به خانه اولین تصویری که از من دیده بود، این بود که خیس از خون بودم این آسیب روحی را دیده بود. واضح بود که این اتفاق شدیداً روی او تأثیر گذاشته بود. از اینکه آنطور آسیب دیده بود متنفر بودم ولی فکر اینکه حتی فکر نبود من میتوانست تا این حد به او آسیب بزند، زیبا بود.
فقط نمیدانستم باید با آن چه کار کنم.
بنابراین تنها کاری که بلد بودم را انجام دادم. خودم را به او فشردم و لبخند درخشانی زدم.
پیشنهاد دادم. «این چطوره؟ امشب که برگشتی خونه من بین پاهای تو باشم.»
حرارت توی چشمانش تغییر کرد، سپس ناپدید شد و به شکلی متفاوت بازگشت. بازویش به دورم حلقه شد و من را محکمتر به خودش فشرد.
غرید: «الان بهم قول دادی کاه باساه.»
کمی خودم را بلند و روی دهانش زمزمه کردم. «جر نمیزنم کاه باسان.»
نگاهش پیش از اینکه سرش به سرعت جلو بیایید و من را عمیق و خیس ببوسد، به اندازه یک تپش قلب در چشمانم خیره ماند. واقعاً خوشحال بودم که از این روش استفاده کرده بودم.
هنگامی که انگشتهای پایم جمع و سینههایم سفت شدند و متوجه شدم اصلاً حالم طوری نیست که بخواهم روی دهانش بالا بیاورم، لبهایم را رها کرد و خودش را بالا کشید و پیشانیام را بوسید. بدن بزرگش را از روی من بلند کرد و از تخت بیرون رفت. از روی شانهام به بدن برهنه معرکهاش و آن باسن عضلانی خیلی خوبش نگاه کردم که به سمت آن بخش دستشویی مانندمان رفت.
سپس روی تخت غلت زدم و وضعیت معدهام را بررسی کردم.
خوب بودم.
نزدیک بود لهن را صدا بزنم و این را به لهن بگویم که موجی از تهوع در دلم غلیان کرد.
خیلیخب، خوب نبودم. بنابراین لهن را صدا نکردم.
ولی او را تماشا کردم که در فضاهای اتاقمانند و همینطور اتاقخواب چادرمان حرکت میکرد. و به صدایش گوش کردم. هنگامی که گوش سپرده بودم و تماشا میکردم همه چیز را به حافظهام میسپردم.
و به اتفاقهایی که در این شش هفته گذشته افتاده بود فکر و سعی کردم به چیزهایی که ممکن بود در شش هفته آینده (یا شاید هم بیشتر) اتفاق بیفتد فکر نکنم.
***
تا دو هفته بعد از حمله در چادرمان ماندیم. لهن هم در بیشتر آن مدت غیبش میزد تا نقشه جنگی که به وضوح به شدت نزدیک بود را بکشد. ولی هر روز صبح من را از خواب بیدار میکرد تا یک صبح بخیر قشنگ به من بگوید و بعد میرفت و من او را تا صبح بخیر بعدی نمیدیدم.
همانطور که دستور داده بود، یک چادر جدید جایگرین چادر قبلیمان شده بود و در عرض یک هفته (در واقع بیشتر شبیه پنج روز بود) سایه سرم شد. این یکی با پارچه تیره و ضخیمتر بود و چندین ستون داشت. وقتی چادرهای دیگر فقط یک ستون برای نگه داشتن سقف داشتند این چادر چهار ستون داشت و بینشان هم چوبهای بیشتری به حالت ضربدری در بین آنها قرار دادشت تا آن را محکم نگه دارد. این طوری حتی اگر کسی میتوانست پارچهاش را پاره کند باز هم فضای کافی برای اینکه بتواند وارد چادر شود وجود نداشت مگر اینکه برای وارد شدن چوبهای نگهدارنده بین ستونها را میشکست.
_______________________
لهن کاملاً مصمم بود که هیچ شانس ورودی وجود نداشته باشد. این حس خوبی داشت. ولی هر بار که آن ستونها را میدیدم، غمگین میشدم. دلم برای چادر قدیمیام و تیترو تنگ میشد. چون او را میشناختم. (نه کاملاً ولی میدانستم پایانش چطور بود.)
مدت زیادی غمگین نماندم.
چادرمان هم بزرگتر شده بود، شاید شصت سانتیمتر به محیط چادر افزوده شده بود که این خودش خیلی زیاد و در مقایسه با چادر قبلیمان خیلی جادار بود.
وقتی متوجه بزرگتر بودنش شدم که میز دراز غذاخوریمان به چادر آورده نشد، بلکه به جایش میزی گذاشته شد که سه برابر طول و چهار صندلی به دورش قرار داشت نه فقط یک صندلی در دو سمتش. بعلاوه یک صندلی با یک چهارپایه عثمانی به دکور چادرمان معرفی شد. (بله یک صندلی واقعی!) صندلی از چوب سنگینی بود ولی نشیمنگاه و تکیهگاهش مخده دوزی داشت و روی پارچه به رنگ گل رزش توری دوزی داشت.
اینها نعمتهای غارت کردن بودند.
به آن فکر نکردم. به جایش به این فکر کردم که مبلمان جدیدم برای مهمانیهای شبانه دخترانه عالی بودند و از آنها برای همین هدف هم استفاده میکردم. آن هم به وفور.
همینطور یک برده جدید هم داشتم. (نعمتهای بیشتر غارت کردن.) نامش کویشا بود، از جیکاندا و بیتس بزرگتر ولی از گال و پکا کوچکتر بود. اهل کورواک هم بود.
جیکاندا، که بعد از از دست دادن تیترو ناخودآگاه به عنوان رئیس دخترها شناخته شد (برای من غافلگیرکننده بود، حدس میزدم گال یا شاید پکا مسئول شود ولی جیکاندا واقعاً در این کار خوب بود و دخترها خیلی زود با او هماهنگ شدند.) کویشا را زیر بال و پر خودش گرفت و به خاطر اضافه شدن نیروی جدید خوشحال بود.
و به من گفت که کویشا هم خوشحال بود و دلیلش را هم برایم توضیح داد.
«کویشا برده به دنیا اومده و اربابهاش مهربون بودم. ولی وقتی به کینهاک سفر کرده بودن، راهزنهای مارویی راهشون رو بسته بودن و اربابهاش کشته شدن. ماروییها گرفتنش و همه میدونن که ماروییها با بردههای مارویی چه طور رفتار میکنن با بردههای غیر مارویی هم که اصلاً درست رفتار نمیکنن. از اینکه به یه داکشانا خدمت میکنه خوشحاله و به خاطر اینکه بعد از سه سال توی خونهست شاده.» سرش را تکان داد. «اونها با کویشا خوب رفتار نمیکردن.»
باشه، خیلیخب، باید قبول میکردم که این باعث شده بود در مورد اینکه لهن او را از کسی دیگر در غارتگریشان گرفته بود، احساس خیلی بهتری داشته باشم. نه خیلی بهتر ولی خب خوب بود.
برای من همه چیز مثل سابق بود، البته به جز غیبتهای زیاد لهن و اینکه محافظینم از دو نفر به شش نفر افزایش پیدا کرده بودند. لهن بوهتان، فیتاک و شوهرهای چار و ونتوس، تارک و یونان را هم با توجه به درجهشان در سلسلهمراتب لشکر به گروه محافظین اضافه کرده بود. این را یک روز صبح که در مورد دلیل انتخابشان پرسیده بودم و لهن هم به اندازه کافی وقت داشت برایم توضیح داد.
«تو با همسرهای اونا ارتباط داری. بنابراین اونها نسبت به اینکه فقط ملکه زرین جنگجوشون باشی ارتباط خیلی بیشتری با تو دارن. این وفاداری رو تشدید میکنه. همسرهای اونها نمیخوان هیچ آسیبی بهت برسه چون با تو دوست هستن. و این جنگجوها هم احساسات خیلی عمیقی به همسرهاشون دارن بنابراین اجازه نمیدن چنین اتفاقی بیفته.»
با خودم فکر کردن این نگرش قشنگی به این مسئله بود.
وقتی لهن ادامه داد قشنگتر هم شد.
«و همه اونها جداگانه پیش من اومدن، میدونستن که من به دنبال محافظت بیشتر برای تو هستم و برای این خدمتگزاری داوطلب شدن.»
قطعاً قشنگتر بود.
هرگز بدون اینکه حداقل دو محافظ همراهم باشد به هیچ جایی نمیرفتم. ولی معمولاً چهار نفر از محافظینم همراهم بودند و بعد از اتفاقی که افتاده بود، حضورشان قطعاً با روی باز پذیرفته میشد.
در طی این دو هفته سه تا از چیزهایی که دییندرا به آنها «مهاجم» یا «دسته تهاجمی» میگفت دیدم. به بیان دیگر اینها عدهای از جنگجویان لشکر بودند که برای غارت کردن میرفتند. به افقهای دور میتاختند تا پرچم ما را بالا ببرند. در هر دسته تهاجمی صدها اسب با هم میتاختند. (جنگجوها و همسرانشان با هم.) به علاوه ارابههای قافلهشان. همینطور یک «گشتی» دیدم. (این اطلاعات راه هم دییندرا به من داده بود.) اینها دستهای از لشکر بودند که در سراسر کورواک گشت میزدند تا امنیت شهروندان را در برابر غارتگران کشورهای دیگر تأمین کنند و یا در برابر تاخت و تازهای بیگانگان از آنها محافظت کنند. کورواک خودش این کار را میکرد ولی نمیپذیرفتند دیگران این کار را با خودشان بکند. که باید گفته میشد که چنین چیزی به ندرت اتفاق میافتاد ولی این گروهها به موقع وارد عمل میشدند. گروه گشتی چیزی حدود چندصد اسبسوار به اضافه ارابههایشان داشت.
لهن برایم توضیح داد که این جنگجوهایی که داشتند برمیگشتند، گروههایی بودند که به محل دکسشی نزدیک بودند و به سمت ما تاخته بودند. ما منتظر رسیدنشان میماندیم و سپس روز بعد از اینکه گروه گشتی به ما پیوسته، لهن اعلام کرد که دکسشی را جمع میکنیم و به بقیه سوهتوناک در کورواهن میپیوندیم.
ضمناً کورواهن، بزرگترین شهر کورواک بود، جایی که تمام اعضای قبیله حتی با اینکه مدت زیادی در آن سپری نمیکردند، ولی اقامتگاهی دائمی در آن داشتند.
تا کورواهن چهار روز راه بود و صبح روزی که به آنجا میرسیدیم، دخترهای من حسابی روی من کار کردند. نمیدانستم ولی جیکاندا به من اطلاع داد، برای اولین بار تاختن به کورواهن به عنوان سوه توناکاناسا داکشانا هاهلا باید از سر تا پا مانند یک ملکه ظاهر میشدم.
سفت و سخت با پاشیدن گرد طلا به روی موهایم و گذاشتن تاجم مخالفت کردم (به بیان دیگر قصد گذاشتن تاجم را نداشتم.) همه قبیله کورواک با هم کوچ کرده بود و نمیخواستم وقتی همه گرد راه به تن داشتند مانند یک چراغ دریایی بدرخشم.
ولی سارونگی به تن کردم که از ابریشم طلایی ساده دوخته شده بود، کمربندم صفحات گردی از طلا داشت و پارچه ابریشمی طلایی رنگی هم به دور سینههایم بسته شد با گوشوارههایی که از چند زنجیر ساخته شده بود که در انتهایشان گویی از طلا داشتند. به همراه یک گردنبند خفتی از همان زنجیرهای طلا که به طور نامنظمی از آن گویهای طلا در خود داشتند. گرد هلویی روی گونههایم، سرخاب هلویی روی لبهایم و سایه چشم صدفی در پشت پلکهایم داشتم. به آنها اجازه دادم روی شقیقههایم کمی پودرطلایی بریزند. (چون هر دختری میداند که یک کمی برق زدن همیشه خوب است. حتی اگر قرار باشد یک مسیر خاکی را اسبسواری کنی.) حتی اجازه دادم به موهای مواجم گیرههای طلایی بزنند و آنها را روی پشتم بریزند.
همهاش همین بود ولی فکر میکردم اینها از کافی هم خیلی بیشتر بودند.
باید به حرف جیکاندا گوش میکردم.
وقتی کورواهن وارد دید شد، اسب بین به سمت من برگشت. بین من را از روی زفیر برداشت و چهارنعل به سمت لهن رفت. لهن من را از روی زین بین برداشت و جلوی خودش نشاند. بین و زفیر هم دور شدند.
ظاهراً من باید در جلوی صف همراه دکسم به کورواهن قدم میگذاشتم.
لهن این را با فشار بازویش به دور بدنم و زمزمهای که در گوشم کرد به من اطلاع داد.
نظری در این مورد ندادم، سرم خیلی با بررسی کردن دو برج سنگی روشن که در پیش روی من در آسمان آبی برافراشته شده بودند، شلوغ بود. آن دو در زاویه چهل و پنج درجهای همدیگر قرار داشتند. یکی از آن یکی کمی بلندتر بود، برج کوتاهتر نزدیکتر بنا شده بود. و یک ساختمال عظیم، بینظم و به هم متصلی هم آنجا قرار داشت که از سنگهایی روشن به رنگ خاک و مجسمههای نگهبان از سنگهای تیره ساخته شده بود که صورتهایشان در هر جهت برگشته و انگار همه طرف را تحت نظر داشتند.
شگفت انگیز بود.
و از فاصله خیلی دور اینطور به نظر میرسید.
از نزدیک بهتر هم بود.
لشکر دکس دیده شده بود و مردم زمان برای آماده شدن داشتن. زنها مردها و بچههای زیادی که از شهر بیرون دویدند و با سر و صدا و قیل و قال زیادی به ما خوشآمد گفتند. بنابراین وقتی به جایی رسیدیم که لهن در گوشم زمزمه کرده بود که به آن گذرگاه خدایان میگفتند، بین سکوهای مجسمههای خدایا مملو از جمعیت بود، همه آنها به روی من و لهن گل و گلبرگ میریختند، مقامهایمان را فریاد میکشیدند و تشویق میکردند.
حتی اگر آن گلبرگهای رنگارنگ در آسمان پاشیده نمیشدند، گذرگاه خدایان که به قلب کورواهن راه پیدا میکرد، نفسگیر بود.
به انتهای ردیف مجسمهها خیره شدم. دو مجسمه به نوعی به سمت همدیگر خم شده بودند، دو سکوی سنگی به رنگ روشن که دست کم به ارتفاع قد یک مرد وجود داشت و روی هر کدامشان یک مجسمه زن کاملاً شبیه به هم قرار داشت. (ارتفاعشان دست کم به اندازه قد سه مرد بود و داریم در مورد مردهای کورواکی صحبت میکنیم.) از سنگ مرمری به رنگ عاج تراشیده شده بودند. مجسمه زنی باردار بود با شکمی بزرگ و حسابی برجسته. سینههای بزرگش را نیمتنهای بندی پوشانده بود. یکی از بازوهایش به زیر شکمش حلقه شده بود، دست دیگرش را هم بالای چشمهایش گرفته بود، انگار داشت جلوی تابیدن نور خورشید به چشمانش را میگرفت و به دور دستها نگاه میکرد تا چیزی را ببیند. (لهن به من گفت که این یک نماد بود. چشمهای الهه مادر به راه آمدن جنگجویش دوخته شده بود.) موهای مرمرینش بلند و پر پیچ و تاب بودند ولی تمامش با کلیپسهای طلا تزئین شده بود. این باعث میشد به نظر برسد که موها از طلای واقعی بودند و در زیر نور خورشید میدرخشیدند. (و لهن به من اطلاع داد که در حقیقت آن کلیپسها از طلای واقعی بودند.) همچنین در گردن، گوشها، مچ دستها و بازوهایش هم طلا داشت.
مجسمه بعدی یک مار چنبره زده بود و بخشی از بدن باریکش بلند شده و مثل چوب خشک صاف ایستاده بود. دهانش باز و دندانهای نیش و باریکش به همراه زبان بیرون زدهاش از طلا بود. سنگهایی شبیه به الماس روی چنبرهاش که آن هم از طلا بود، جا سازی شده بودند.
مجسمه بعدی یک شغال بود، هشیار ایستاده و لکههای روی پشتش و همینطورنوک دم پشمالویش از طلا بود.
سپس نوبت شیر بزرگ و باشکوهی بود که لم داده و کل یالش از طلا بود.
بعدی اسب بود، روی پاهای پشتیاش بلند شده و هر دو سُم جلوییاش به هوا بلند شده بود. همه سُمهایش، یالش و دمش از طلا بود.
و سرانجام ببر، آماده شکار تراشیده شده و تمام خطهای بدنش از طلا بود.
شدیداً خارقالعاده بودند. تک تکشان شگفتانگیز بودند.
و این را به لهن گفتم. (البته بعد از اینکه یکی از آن گلبرگها را از دهانم بیرون کشیدم.)
بعد از آن که گلبرگ را از دهانم بیرون کشیدم ریختن گلها متوقف نشد ولی باز هم این که من و لهن آنطور باوقار سوار بر لاهکان وارد شهر شده بودیم، بیاندازه معرکه بود.
آن هم چه شهری.
مردم هیاهو به پا کرده بودند. همه جا بودند (تشویق میکردند و گلبرگ میپاشیدند.) وقتی از دور آنجا را دیده بودم اشتباه نکرده بودم. هرچیزی که به آن نگاه میکردید محشر بود. پنجرههای آهنی دو لنگه و هزران در داشتند. یک جاده بزرگ وجود داشت که از میان شهر میگذشت و جادههای کوچکتری هم بودند که از جاده اصلی منشعب میشدند و در جهتهای مختلفی ادامه پیدا میکردند ولی این جادهها یا مالروهای تنگی بودند و یا کوچههای سرازیری پلهداری بودند که به ساختمانها منتهی میشدند. در واقع ساختمانهای زیادی وجود داشتند که بدون یک نقشه شهری درست و حسابی ساخته شده بودند. این ساختمانها یک، دو، سه و حتی شش طبقه هم بودند. مجسمههای چوبی تیرهای هم در بالای سقف و یا روی دیواره ساختمان داشتند. همه این ساختمانها هم به نظر میرسید با خشتهایی به رنگ کرم روشنی ساخته شده بودند.
در واقع همه چیز به رنگ کِرِم بود. خاک، سنگها، جادهها (سنگفرش نشده و کاملاً طبیعی بودند.)، پیادهروها، ایوانها، پلهها و ساختمانها. همهچیز.