باشه، بریدن زبان یه نفر خیلی خشونتآمیز بود ولی لهن اشتباه نمیکرد. قوانین را میدانی، بازی میکنی، میبازی و تاوانش را پس میدهی.
باز هم هورا !
پادشاه بالدور فریاد زد: «کارهای شما بیرحمانهست، که شامل گرفتن زنها و اجبار اونها به اینکه برده جنسی شما بشن هم میشه. یکی از این زنها مال منه و اون اونجا کنار تو نشسته. اگه میخوای اون رو کنار خودت نگه داری، من غرامت میخوام!»
لهن پرسید: «داری تهدید میکنی که ملکهم رو میدزدی؟»
پادشاه بالدور فریادزنان جواب داد: «اگه چیزی که میخوام رو پرداخت نکنی باید خودت رو برای هر اتفاقی آماده کنی، وقتی سربازهام حمله کنن هر اتفاقی ممکنه بیفته.» مردان زرهپوش پشت سرش صاف ایستادند و لهن تکیه داد.
کاری که نکرد حرف زدن بود.
این سکوت مدتی طول کشید و معلوم شد که پادشاه بالدور بیشتر از این نمیتوانست این را تحمل کند چون نگاهش به سمت من برگشت.
امر کرد: «سرسی، فوراً بیا پیش پادشاهت! تو به من خدمت میکنی.»
جواب دادم: «بهتون گفتم قربان، من شما رو نمیشناسم.» از جا پرید و روی پاهایش ایستاد و بلافاصله گوست هم روی هر چهار پایش بلند شد و شروع کرد به غریدن.
پادشاه نعره زد: «دورغ نگو هرزه احمق! بیا پیش پادشاهت!»
لهن به انگلیسی امر کرد: «بشین.» و نگاه پادشاه بالدور با خشم و غافلگیری مشهودی به خاطر اینکه لهن به زبان خودش حرف زده بود، به تندی به سمت او برگشت.
پادشاه بالدور با خشم گفت: «تو حیوان وحشی بوگندو جرأت نداری به من دستور بدی!»
لهن دوباره به انگلیسی گفت: «یا میشینی یا با بریدن پاهات از زانو مجبورت میکنم بشینی.» بدنم منقبض شد چون میدانستم که میتوانست این کار را بکند و انجامش هم میداد. مسلح نبود ولی شک نداشتم که اگر میخواست میتوانست در عرض یک ثانیه سلاح به دست بگیرد.
پادشاه بالدور فریاد زد: «گستاخ! نمیتونی توی یه دیدار رسمی به یه پادشاه حمله کنی!»
«تو توی سرزمینهای جنوب هستی، مرد چاق من هر کاری که بخوام میتونم بکنم. حالا یا روی اون ماتحت چاقت بتمرگ یا سرزمینت پادشاهش رو از دست میده. اون وقت پسرت که اونقدر ضعیفه که ترجیح میده مرد دیگهای تصاحبش کنه به تخت تو مینشینه. که یعنی چون خیلی ضعیفه معشوقش به سرزمینت فرمانروایی میکنه.»
پادشاه بالدور دهانش را محکم بست، با این کارش مثل روز روشن شد که این حرفها حقیقت داشت. چشمان درشت شدهاش کاملاً نشان میدادند از اینکه لهن اینها را میدانست حسابی غافلگیر شده بود.
لهن ادامه داد: «مایه تأسفه، چون مردان زیادی هستن که این رو ترجیح میدن ولی پسر تو از اونهایی نیست که قدرتمند باشه ولی تو خودت میدونی مرد چاق که اون قوی نیست و معشوقش حریص، فریبکار و احمقه. اگر پسرت روی تخت سلطنت تو بشینه به معشوقش اجازه میده افسارش رو بکشه، مردمت شورش میکنن و دوباره با سرزمینهای لانوین یا فلوریدا یا حتی هاوکوال متحد میشن. همینطور شاهزاده نوکتورنو به دنبال انتقام سالها بیخردیِ حریصانه به سرزمین میانه میتازه و موفق هم میشه. سرزمین میانه وقتی که اونها با افتخار تکه و پارهش میکنن با خاک یکسان میشه.»
پادشاه بالدور چشمغرهای به او رفت و اعلام کرد. «تموم شد. ما حمله میکنیم.» و خواست دستش را بلند کند که لهن به او هشدار داد: «اگه من جات بودم این کار رو نمیکردم.»
صدای غرش مانند و آرام و لحن جدی لهن باعث شد دست پادشاه بالدور در میان هوا خشک شود و به چپچپ نگاه کردن به لهن ادامه داد.
وقتی این کار را کرد، لهن گفت: «میدونی که ما نقشه داریم به مارو حمله کنیم. میدونی کی میخوایم به مارو حمله کنیم. امیدوارم فکر نکرده باشی که تو و سربازهات بدون اینکه من بدونم از سرزمینم گذشتین بنابراین این رو هم میدونستین که برای دفاع کردن از کورواهن در برابر حمله شما آماده میشم.»
پادشاه بالدور حتی یک کلمه هم چیزی نگفت بنابراین حدس زدم که حق با لهن بود، او در حالی به کورواک آمده بود که کاملاً میدانست لهن از آمدنش اطلاع داشت و این کار خیلی عجیبی بود.
لهن ادامه داد: «چیزی که من میدونم اینه که تو به خاطر طمعت به دست گذاشتن روی ثروت ما اومدی، فکر نکن که حتی یک لحظه هم به این شک کرده باشم که آرزوی پس گرفتن دختر جادوییت رو داشتی. ولی به جاش میخواستی ثروت ما رو با خودت ببری. توی مرکز سلطنتت تختت رو با ثروت احاطه کردی، تختت رو، نه سرزمینت رو. سلطنتت حریصانهست. بنابراین فکر کردی که اگه من درخواستت رو رد کردم، وقتی سرم گرم دفاع کردن از شهرمه، ملکهم رو میدزدی. این یعنی تو سی هزار نفر از سربازهات رو قربانی شمشیر جنگجوهای من میکنی، اون هم فقط برای حرص و طمعت. نیازی به گفتن نیست که وقتی سربازهات در حال شکست خوردن هستن، تو حتماً یه نقشه فرار برای خودت داری. اینطوری میتونی صحیح و سالم به سرزمینت برگردی و به سلطنت ظالمانهات ادامه بدی و در عین حال برای برگردوندن عروس زرّینم خونبها طلب کنی.»
مکث کرد، پادشاه بالدور هیچ صدایی نداد و کوچکترین حرکتی نکرد و لهن ادامه داد:
«چیزی که نمیدونی اینه که ما با کینهاک متحد شدیم. اونها چهل هزار نفر از جنگجوهاشون رو برای حمله به مارو به کمک ما فرستادن. و وقتی تو داری اینجا جلوی من هارت و پورت میکنی و با دونستن اینکه سربازهات پشت سرت صف بستن احساس امنیت داری، سربازهای کینهاک دارن پشت سر اونها آرایش جنگی میگیرن. اون دستت رو بلند کن اون وقت منم دستم رو بلند میکنم و سربازهات پیش از اینکه بتونن اولین نفسشون رو توی هوای کورواهن بکشن قلع و قمع میشن مرد چاق. هیچ کدوم از برادرهای من حتی مجبور نمیشن شمشیر بکشن البته به جز برای کشتن اون مردهای آهنی که پشتت صف کشیدن.»
دست پادشاه بالدور همان بالا ماند. لبهایش شروع به فشرده شدن به هم کردند و لهن حرفش را پایان داد.
«و باید بدونی کماندارهات که یک ساعت پیش سر راه رسیدن ملکه من به حلقه پر شکوه کورواهن کمین کرده بودن هم الان زنده نیستن.»
جفری یک قدم به عقب برداشت. رنگ صورت پادشاه بالدور پرید و دستش پایین افتاد. تمام تلاشم را کردم که لبخند نزنم. گوست روی باسنش نشست.
لهن ادامه داد: «حالا، بدون هیچ صندوقی پر از ثروتهای کورواک توی دستهای چاق و حریصت اینجا رو ترک میکنی. با تنها چیزی که اینجا رو ترک میکنی زندگیته و دونستن اینکه اگه یه زمانی نقشهای برای تهدید ملکه زرین من بکشی، به خاطر خفه شدن با تخمهای خودت میمیری اونم درحالیکه داری توی چشمهای من نگاه میکنی.»
پادشاه بالدور به شکل آشکاری آب دهانش را قورت داد. جفری یک قدم دیگر به عقب برداشت
لهن بیصبر شد. «من وحشیام پس باید متوجه شده باشی که سخاوت خیلی زیادی با این پیشنهادم به خرج دادم. بنابراین باید این رو هم بدونی که ادامه حضورت توی اینجا داره صبرم رو لبریز میکنه.»
جفری سریع عقبعقب رفت و خودش را در بین دریایی از جنگجوهای کورواک در پشت سرش گم کرد.
پادشاه بالدور برای آخرین بار به لهن چپچپ نگاه کرد. بعد بدن چاقش را جابهجا کرد و سر مردهای پشت سرش فریاد زد: «اسبم رو بیارین!»
و هنگامی که اسب پادشاه آورده میشد و تماشا کردم که برای بالا کشیدن وزن زیادش به پشت اسب به دو بار تلاش کردن نیاز شد و سربازانش هم با کمی تردید سوار اسبهای خودشان شدند و رفتند. و من در سکوت کنار یک لهن ساکت نشستم.
هنگامی که پادشاه بالدور از دیدم محو شد، به سمت لهن برگشتم و او را دیدم که سرش را عقب داده بود و نگاهش روی زاهنین بود.
لهن فرمان داد: «اون رو ببر به اتاق ما. زندانیش کن. هیچ برده یا همسری همراهیش نمیکنه و اون حیوان رو هم ازش بگیر. همین الان این کار رو بکن.» ایستاد و حینی که من با تعجب پلک میزدم و به او نگاه میکردم، از پلهها پایین رفت.
زاهنین دستور داد: «بیا، ملکه زرین من، حالا.» و من سرم را آرام و مبهوت به سمتش برگرداندم.
دستش را به سمت من دراز کرده بود.
به جایی که لهن ناپدید شده بود نگاه کردم و حس کردم سرم با نفسهای عمیق و سریعی که میکشیدم بالا و پایین رفت.
هر اتفاق بدی که در جریان بود هنوز به پایان نرسیده بود. حس ششمم به من میگفت هر چقدر که تا به حال بد بوده از این به بعدش بدتر هم خواهد شد.
بدون کمک زاهنین بلند شدم و ایستادم، شانههایم را صاف نگه داشتم و با سری بالا گرفته، به سمت زفیر رفتم.
فصل بیست و هشتم
برملا کردن
در اتاقخواب خودم و لهن قدم میزدم، سارونگم در پشت سرم در اهتزاز بود و من مدتی طولانی قدم زده بودم. حساب زمان از دستم در رفته بود، میتوانست یک ساعت باشد یا شاید هم پنج ساعت.
من که احساس میکردم پنج ساعت بود.
حتی گوست را هم در کنار خودم نداشتم که وقتم را با او پر کنم، آدرنالین خونم همراه عصبانیتم بالا زده بود. به شدت وحشت کرده و توی ذهن خودم گیر افتاده بودم. صورتم را نشسته بودم و حتی تاجم پر دارم را هم هنوز روی سرم داشتم.
فقط قدم میزدم یا به سمت یکی از چهار پنجره میرفتم تا ببینم در زیر نور مشعلهای خیابان چیزی میدیدم یا نه.
هیچ چیزی نمیتوانستم ببینم.
بنابراین بیشتر قدم زدم.
لهن من را توی اتاق خودمان زندانی کرده بود.
من را توی اتاق خودمان زندانی کرده بود.
به من نگاه نکرده بود، با من حرف نزده بود، در واقع با اینکه گفته بود حرفم را باور کرده و از من دفاع کرده بود، ولی در طول مذاکراتش با پادشاه بالدور نه با من حرفی زده بود و نه نگاهی به من انداخته بود.
میتوانست این کار را بکند و قبلاً هم این کار را کرده بود. وقتهایی که در حالت پادشاهیاش فرو میرفت این کار را کرده بود. ولی حالا که اینجا بودم میدانستم که این فرق داشت. یک چیزی درست نبود. در واقع درست که نه غلط هم بود.
و پادشاه بالدور من را میشناخت. گفته بود من را از شش سالگی میشناخت.
اینها یعنی چه؟
ولی حس میکردم میدانستم. یک چیزهایی در مورد کشتی دزدان دریایی و پادشاهها میدانستم. همه اینها با هم جور در میآمدند.
تنها توضیح این بود که من در یک دنیای موازی بودم و اینجا یک سرسی دیگری وجود داشت. کسی که دقیقاً شبیه من بود، کسی که حالا دیگر اینجا نبود.
و پادشاه بالدور او را ساحر خودش صدا میزد.
پس شاید او هم جادو در وجودش داشت، میدانست که جادو دارد، میتوانست از آن استفاده کند و شاید این کار او بود که خودش را از این دنیا بیرون و به دنیای من برده و من را به اینجا فرستاده بود.
اگر می دانست چطور این کار را بکند، بعد از اینکه به دست دزدان دریایی اسیر شده و بعد هم مأمورین کورواک گرفته بودند، این کار را میکرد. اگر از رسم و رسوم آنها در کورواک اطلاع داشت و میدانست که چه چیزی در آن آغل انتظارش را میکشید، این کار را میکرد. میدانستم.
من را به اینجا میفرستاد.
خدای خوب.
با دانستن اینها فهمیدم که او هیچ وقت نمیخواست من به دنیای خودم برگردم. اصلاً نمیدانست من چه کسی و یا چطور آدمی بودم. بلکه فقط فکر میکرد که از کابوسی دهشتناک فرار کرده بود.
که یعنی از آنجایی که جادوی من تحت فرمانم نبود و فقط با احساساتم خودی نشان میداد، نمیتوانستم برگردم و همه چیز را برای پدر و دوستانم تعریف و با آنها خداحافظی کنم و مطمئناً هیچ رفت و برگشتی هم در کار نبود.
تا ابد در همینجا گیر افتاده بودم و حالا مطمئن نبودم که این چیز خوبی باشد.
در باز شد و لهن قدم در اتاق گذاشت. در پشت سرش بسته شد و صدای انداخته شدن کلونی که وقتی زاهنین ساکت من را به این اتاق آورده بود آمده بود، دوباره به گوش رسید. چند ثانیه بعد از اینکه زاهنین کلون اتاق را پشت سرم انداخته بود، صدای انداخته شدن کلون در اتاق حمام را هم شنیده بودم. از اتاق لباسها و حماممان هیچ دری رو به بالکن نبود.
زندانی شده بودم.
«لهن-» صدایش کردم و به سمتش راه افتادم.
زمانی که کف دستش را به سمتم گرفت و غرغرکنان حرف زد، متوقف شدم. «به من نزدیک نشو ملکه من.»
اوه- اوه.
قلبم فشرده شد و شکمم پیچ زد و هر دو درد گرفتند… خیلی زیاد درد گرفتند.
زمزمه کردم: «لهن.»
دستانش را روی سینهاش چلیپا کرد و با پاهایی فاصله گرفته از هم ایستاد. «همه چیزهایی که از دست دادی رو بهت میگم. بعد از اینکه مجازاتم به خاطر این گستاخیش که توی یه مراسم انتخاب شرکت کرده و با ملکه من بدون اجازه من حرف زده بود، روی این جفری اجرا شد، اون بیمعطلی پیش پادشاهش برگشت. وقتی اونجا رسید گزارش داد که دکس یه داکشانای زرین کنار خودش روی تخت نشونده و اطلاع داده که تبار زرین رو تأسیس میکنه.»
وقتی حرفش را قطع کرد سر تکان دادم و او ادامه داد.
«با توصیفاتی که از ملکه من برای پادشاه بالدور تعریف میشه، پادشاه زن رو به عنوان ساحره اختصاصی خودش شناسایی میکنه. زنی که با قدرت خیلی زیادی به دنیا اومده بود، بنابراین بچه توسط پادشاه بالدور گرفته میشه تا تحت فرمانش باشد. بچه با قدر و زیبایی خیلی زیادی بزرگ میشه. بنابراین اون هم از جادوی دختر و هم از بدنش به میل خودش استفاده میبرده.»
وای خدا. بیچاره آن یکی سرسی که حالا در دنیای من بود.
لهن افکارم را قطع کرد و ادامه داد: «معلومه که ساحرهش از توجه اون و یا اجباری که برای خدمت به اون داشته لذت نمیبرده. خیلی وقت پیش فرار میکنه. باید فاصله زیادی بین خودش و پادشاهش میانداخت ولی کشتیای که سوارش بود توسط دزدهای دریایی روی دریای سبز غارت میشه و اون به دست مأمورین کورواک میافته. با این حال وقتی بالدور شنید اینجا هستی، حتی یک ثانیه هم برای اینکه سربازهاش رو به دور هم جمع کنه و به سمت کورواک به راه بیفته وقت تلف نکرد.»
لهن آن یکی سرسی را «او» خطاب میکرد که یعنی میدانست او من نبودم.
شروع کردم: «لهن-»
زمزمه کرد: «ساکت.»
«ولی-»
نعره زد: «ساکت!» به سمت من خم شد و انرژی پر خشونتش اتاق را پر کرد و من بلافاصله با نفس کشیدن به مشکل برخوردم.
و همینطور ساکت شدم.
به من چشم دوخت و من هم در چشمانش نگاه کردم. با لرزی که تهدید میکرد به جانم بیفتد جنگیدم و موفق شدم.
سرانجام به حرف در آمد و حرفش را آرام گفت: «تو اون نیستی.»
یک ثانیهای طول کشید تا شجاعتم را جمع کنم و سر تکان بدهم. ولی این کار را کردم.
دوباره به من چشم دوخت. سپس زمزمه کرد: «نمیدونم چی هستی.»
وقتی درد در وجودم ریشه دواند، نفسم را حبس کردم. چون چنان این را گفته بود که انگار نه تنها نمیدانست من چه بودم که انگار شک داشت وقتی سر در میآورد هم از آن منزجر میشد یا نه.
صدایش را نشنیدم چون تمام تمرکزم توی همین اتاق بود ولی آن بیرون باران ملایمی باریدن گرفت.
هنگامی که دوباره به حرف آمد، درد دوباره با ده برابر قدرتش برگشت.
«چیزی که من میدونم اینه که تو خیلی قدرتمندتر از اون هستی که شک داشتم. من رو با زیباییت جادو کردی. با ماهها فریب من رو تحتتأثیر قرار دادی. من رو با دهان و بدن ماهرت گول زدی که یه بچه بهت بدم، به تو، به یه موجود ناشناخته. به کسی که جنها دزدیدنش.»
این خیلی درد داشت، نتوانستم جلوی زمزمه کردنم را بگیردم. «لهن عزیزم، لطفاً به حرفم گوش کن.»
چانهاش را برایم بالا برد. «حرفت رو گوش میکنم ولی بهت هشدار میدم این تنها فرصتیه که حرفت شنیده میشه بنابراین بهتره هر چیزی که میگی متقاعدکننده باشه.» به او خیره شدم و او دستوراتش را با این حرف پایان داد: «و وقتی داری حرف میزنی با اون اسمهای پر محبتت من رو خطاب نمیکنی.»
آب دهانم را قورت دادم، هشدارش را جدی گرفتم و ذهنم شروع به کار کرد.
او پادشاه قبیلهای وحشی و ابتدایی بود و چیزی که من باید به او میگفتم، نتیجه خیلی خوبی نداشت، این را میدانستم. خدایا اگر در دنیای خودم به کسی میگفتم چه اتفاقی افتاده بود، آنها فکر میکردند من دیوانه بودم و با باورهایی که داشتند حرفم ابداً با عقل جور در نمیآمد.
ولی چاره دیگری نداشتم. و با نگاه کردن به او فهمیدم که باید خیلی وقت پیش همه اینها را خودم به او میگفتم نه حالا و به فرمان او. نمیدانستم گفتن حقیقت تغییری در شرایط ایجاد میکرد یا نه ولی باید تلاشم را میکردم.
اعتراف کردم: «من مال این دنیا نیستم.»
سریع جواب داد: «این رو میدونم سرسی.» پرسید: «از شکل دیگهای به این ظاهرت در اومدی؟» وقتی با این سؤالش پلک زدم، منظورش را توضیح داد: «شکل واقعیت چه شکلیه؟»
سرم را تکان دادم و دستهایم را بلند کردم. «من این ظاهر رو به خودم نگرفتم. این منم. همیشه این شکلی بودم.»
چانهاش سفت شد و نگاه خیرهاش برق زد.
حرفم را باور نکرده بود.
ادامه دادم: «من… من توی اون آغل پیش زنهای دیگه شکار بیدار شدم. توی خونه خوابیدم، توی سیاتل-»
لهن به تندی گفت: «سیاتل کشوریه که وجود نداره ملکه من. وقتی به من در مورد سرزمین مادریت گفتی فکر نکردی که من در موردش از کسایی که به دوردستها سفر کردن تحقیق میکنم؟ هیچ کدوم از اونها چیزی از سیاتل نشنیدن.»
جواب دادم: «توی دنیای من وجود داره.»
به تندی گفت: «این، همون چیزیه که باور دارم.»
«لهن-»
با بیصبری امر کرد: «ادامه بده سرسی.»
«من… باشه.» سرم را تکان دادم. «دنیای من با اینجا فرق داره. خیلی فرق داره. این-»
حرفم را قطع کرد: «چیزهایی داره که بهش میگن هورمون و میکروب. و اون کاری رو که برای پسر بوهتان انجام دادی رو میکنن تا جلوی خفه شدن مردم رو بگیرن. به زنها موقع بارداری اجازه شراب نوشیدن نمیدن. گوشت دو طرف زخم رو بعد از اینکه با الکل میشورنش به هم میدوزن. یه جایی دارن که بهش میگن مکزیک. اونا از کلمه وحشتناک برای بیان تمام احساساتشون وقتی با ترس و تعجب ترکیب میشه استفاده میکنن. با بردهها مثل خانوادهشون رفتار میکنن. ملکهشون آزادانه در بین مردم راه میره، خودشون رو مثل تمام ملکههای دیگه از دیگران جدا نگه نمیدارن.»
وای. اون واقعاً به رفتار من توجه کرده بود.
لهن به حرف زدن ادامه داد: «تو نشانههای خیلی زیادی به من نشون دادی که اهل این دنیا نیستی ولی من اونقدر مست وجودت بودم اونقدر فریفته روح درخشان توی چشمهات بودم که تکتکشون رو نادیده گرفتم.»
با ملایمت گفتم: «این طوری نبود.»
یک ابرویش را بالا انداخت و پرسید: «نه؟»
«نه.» سرم را تکان دادم و دستم را بلند کردم. «لهن… من… اینجا برای من خیلی عجیبه، خیلی ولی من… خب، تحمل کردم، باهاش کنار اومدم، باهاش وفق پیدا کردم و من…» تردید کردم و آب دهانم را قورت دادم و گفت: «عاشقت شدم.»
انرژی توی اتاق تغییر کرد و خشونتبارتر شد، آنقدر پر از خشونت که انگار روی تنم نبض میزد.
غرید: «دیگه هیچ وقت این حرفها رو به من نزن مگه اینکه بخوای طعم پشت دستی خوردن از من رو بچشی.»
به غضبی که توی چشمانش میدرخشید خیره شدم.
جدی بود.
خدایا.
یعنی همه اینها واقعاً داشت اتفاق میافتاد؟
به خیره شدن به صورت زیبای خشمگین و به مانند سنگش ادامه دادم.
بله داشت اتفاق میافتاد.
داشت اتفاق میافتاد.
و با این فکر دوباره به ذهنم خطور کرد که من دوباره در این اتفاقها بیتقصیر بودم. بیگناه بودم. تنها کاری که کرده بودم خوابیدن بود. و از آن موقع تا حالا کابوسهای بیشماری دیده بودم. از کابوسی ترسناک به کابوسی ترسناکتر پرت شده بودم. ملکه خوبی بودم. همسر خوبی بودم. معشوقه خوبی بودم. همه چیزم را به او داده بودم. بدنم، دنیایم، عشقم و حالا هم فرزندش را در شکم داشتم.
لعنت…!
دستم را پایین انداختم، شانههایم را صاف نگه داشتم و در چشمان شوهرم خیره شدم و آن بیرون در بالای خانهمان، بدون اینکه هیچ کدام ببینیم رعد و برقی آسمان را شکافت.
گفتم: «میدونم که باورنکردنی به نظر میرسه. چون باور کردنی نیست. خارقالعادهست. غیرطبیعیه. عجیب و غریبه. ولی… این…» به جلو خم شدم. «حقیقته!»
دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی من پیش از اینکه بتواند حرف بزند، ادامه دادم.
«همین الان همینجا، چیزی که داری حس میکنی، من هم حس کردم و این احتمالاً صدها برابر بدتر از چیزی بود که تو الان داری احساس میکنی لهن، چون در دنیای من اونها زنها رو شکار نمیکنن. بهشون تجاوز نمیکنن. توی دنیای من اگر این کار رو بکنی برای یه مدت خیلی خیلی طولانی میافتی توی زندان. همه چیز، همه چیز…» دستم را به اطرافم تکان دادم. «متفاوت بود. لباسهاتون. زبانتون. سرزمینتون. خانههاتون. غذا، اثاثیه مراکز خریدتون. و من منظورم یه خورده تفاوت نیست. مثل اینکه اینجا جنگجوها لنگ میپوشن و توی شمال زره، منظورم تفاوت خیلی خیلی زیاده. توی دنیای من، ما سوار اسب نمیشیم، سوار ماشین میشیم. توی دنیا من لگن نداریم، توالت داریم. برده نداریم. سالها پیش منسوخ شده. بیشتر کشورها دیگه پادشاه یا ملکه ندارن!» حالا فریاد میزدم، رعد برق هم به سرعت و پشت سر هم در پشت پنجرهمان میزد. «و اگر هم داشته باشن، هیچ قدرتی ندارن و دستنشانده هستن.»
چپچپ به من نگاه کرد. ترسناک بود ولی اهمیت نمیدادم. خیلی عصبانی شده بودم. فقط ادامه دادم.
«وقتی به اینجا رسیدم وحشت کردم. حتی نمیدونستم چطور باید نفس بکشم، یا حرکت کنم و حرف بزنم. توی دنیای من از این اتفاق ها نمیافته. اینکه جامون عوض بشه من جای اون رو بگیرم و اون جای من رو بگیره، اتفاق نمیافته. ولی فکر میکنم اون سرسی قدرتمند به اندازه کافی از دست مردها کشیده بود، از دست اون پادشاه، دزدهای دردیایی، مأمورهای تو و میدونست اگه توی اون آغل میموند توی اون شکار لعنتی چه بلایی سرش میاومد. بنابراین به سرعت گورش رو از اونجا گم کرد! و وقتی دنیای خودش رو ترک میکرد، جاش رو با من عوض کرد. من هیچ کنترلی ندارم و بهت میگم لهن، توی ماههای گذشته چند بار آرزو کردم، چند بار دعا کردم که به خونهم برگردم چون تو و مردمت و راه و روش زندگیتون من رو میترسوندین، حالم رو بد میکردین.»
گفت: «متأسفم سرسی که از حرفهایی که میزنی نمیتونم بفهمم که داری حقیقت رو میگی.»
هیس هیس کردم: «بله، همینطوره و حدس بزن چیه گندهبک، حتی من هم نمیدونم که حقیقت داره یا نه. تنها چیزی که میدونم اینه که من اینجا هستم و اون نیست. این تمام چیزیه که من میدونم. و تمام چیزهایی دیگه رو فقط حدس میزنم.»
«چون حتی با اینکه ما اینجا ایستادیم تو باز هم داری به آسمانها فرمان میدی، من هم حدس میزنم که تو قدرت خارقالعادهای داری. پنهانش نمیکنی، تحت فرمان توئه و چون اینطوریه، من فقط میتونم به این فکر کنم که چه قدرتهای دیگهای داری و نتایجشون چی میتونه باشه.»
به تندی گفتم: «این تحت فرمان من نیست لهن.» یک دستم را به سمت پنجره که حالا با رعد و برقی روشن شده بود و صدای خروشش به گوش میرسید و رگبار بارانی به زمین میبارید، تکان دادم. «این خودش اتفاق میافته و هر اتفاقی که میافته به خاطر احساساتیه که دارم. و تو…» انگشتم را به سمتش نشانه رفتم. «خودت خیلی خوب این رو میدونی.»
«همینطور میدونم که گفتی حالت از رسم و روش زندگی مردم من به هم میخورد. ولی خیلی برای من طول نکشید که بهت پیروز بشم، مگه نه همسر؟ سه روز، فقط سه روز طول کشید که خودت رو بهم بچسبونی و باهام بخوابی.» متأسفانه کاملاً داشت حقیقت را میگفت. «برای همسر زاهنین چندین ماه تلاش صرف شد تا زاهنین بتونه به همسرش پیروز بشه. ولی تو نه.» یک دستش را پیش از اینکه دوباره آن را برگرداند و روی سینهاش با دست دیگرش قفل کند، به سمت من دراز کرد. «نه، عروس زرین من نه، اون نه تنها وقت بودن با من نالههای رضایت سر میداد که حتی برای اینکه دست از زاکتوها بکشم قبول کرد من رو با دهانش ارضا کنه. وقتی داشت روی من کار میکرد تا به میل خودش رفتار کنم، هر کاری کرد تا من رو مست جذابیتهاش نگهداره.»
به همراه رعد و برق مهیبی جیغ کشیدم: «این دیوونگیه!»
در جواب فریاد زد: «وقتی برای غارت رفته بودم نه با هیچ زن بردهای و نه هیچ زن آزادی نخوابیدم سرسی، چون تو این رو خواسته بودی!»
با صدایی به همان اندازه بلند جواب دادم: «به خاطر اینکه این برای من مهم بود!»
«بله مسحور نگه داشتن من به هر دلیلی که داشتی برای تو مهم بود. دستکم این چیزیه که من باور دارم حقیقته.»
سرم را تکان دادم و ساکت شدم.
نمیتوانستم این را باور کنم.
باور کردنی نبود.
همینطور دلم را میشکست.
نخیر، در این مورد اشتباه میکردم.
این روحم را نابود میکرد.
نفس عمیقی از بینیام کشیدم و به سمت دیگری نگاه کردم، سعی کردم خودم را آرام کنم و رعد و برقها و ساعقهها آرام گرفتند ولی باران به باریدن ادامه داد.
سپس نفس عمیقی کشیدم و دوباره به شوهرم نگاه کردم.
با صدای آرامی شروع به حرف زدن کردم: «از یه دنیا به خاطر تو دست کشیدم.»
چپچپ به من نگاه کرد و هیچ جوابی نداد.
به حرف زدن ادامه دادم: «فکر میکردم شاید، وقتی فهمیدم چه قدرتهایی دارم، ممکنه بتونم از اونها برای رفتن به خونه استفاده کنم.» نگاهش برق زدند ولی این تنها واکنشی بود که از او گرفتم، بنابراین ادامه دادم: «ولی نه برای منفعت خودم. پدرم نمرده.» چشمانش یک برق دیگر زد. «اون زنده و توی خونهست و شاید داره با یه سرسی تقلبی زندگی میکنه. هرچند تفاوتها رو متوجه میشه، این رو میدونم. از نگرانی دیوانه شده، این رو هم میدونم. کنجکاوه که من کجا هستم و اینکه حالم خوبه و چطور میتونه من رو برگردونه. این رو هم میدونم. این رو میدونم و این رو هم میدونم که زندگیم توی اونجا خوب بود. عاشق زندگیم بودم. عاشق خونهم بودم. عاشق شغلم بودم. آدمهای زیادی بودن که من رو دوست داشتن و من هم دوستشون داشتم.» نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم: «ولی هرچقدر هم که دنیای تو من رو میترسوند، به همون اندازه که رسم و رسومتون من رو پس میزد، ولی باز هم من تو رو انتخاب کردم.»
بالاتنهاش تکانی خورد، تقریباً نامحسوس بود ولی من آن را دیدم.
به حرف زدن با او ادامه دادم: «از دنیای خودم به خاطر تو دست کشیدم. در کنارت نشستم و چیزهایی رو تماشا کردم که مردم من منفور میدوننشون و این کار رو هم با سر بالا گرفته انجام دادم. حتی احساس غرور داشتم که میتونستم تحمل کنم، که میتونستم ملکه خوبی برای تو باشم. نمیدونستم چطور باید ملکه باشم ولی هر روز که بین مردمت قدم میزدم، وقتم رو گوشم رو و توجهم رو به اونها میدادم، امیدوار بودم که این کاری باشه که باید انجام بدم. هر کاری که توی این جای لعنتی انجام دادم، حتی پیش از اینکه عاشقت بشم، فقط به خاطر… توی… لعنتی بود.»
بعد از آن، نفسهای عمیقی کشیدم و او حتی یک کلمه هم نگفت، فقط به زل زدن به من با آن صورت سنگ مانند و غضبناکش ادامه داد.
نتوانسته بودم رویش تأثیری بگذارم. نه حتی یک ذره.
حتی یک ذره هم موفق نشده بودم.
رگبار بیرون قطع شد و جایش را باران ملایمی گرفت، آرامتر شد، با آرامتر شدن روحم باران هم آرامتر شده بود.
زمزمه کردم: «از دنیای خودم به خاطر تو دست کشیدم و اگه همین الان نیای پیشم، من رو بغل نکنی و بهم نگی که حرفم رو باور میکنی، تا وقتی که یه راهی برای برگشتن پیدا نکنم هیچ چیزی من رو متوقف نمیکنه.»
بلافاصله جواب داد: «پیشت نمیآم سرسی. از حالا قرنطینه میشی، نگهبانها با قدرتمندترین جادوگرهامون مراقبت هستن تا ببینن آشوبی به پا نمیکنی. قرنطینه میمونی، تنها توی این خونه، بدون بردهها، دوستها و حیوانت. تا وقتی که بارداری به انتها برسه و ببینیم چه موجودی برای من به دنیا میاری. افرادی از ما که جادو دارن به من گفتن که به وقت زایمان نمیتونی این رو پنهان کنی و این موجود هم وقتی به دنیا میآد قدرت پنهان کردن حقیقت وجودش رو نداره.»
وای خدای من.
آن موقع بود که ضربه کشندهاش را زد.
«فقط اون موقعست که پیشت میآم تا حکمم رو روت اجرا کنم و یا بهت اجازه بدم به تختم برگردی.»
همین بود.
کار من دیگر با او تمام بود.
لهن دقیقاً همانطوری که زنجیری که دورتک به وقت تصاحب به گردنبندم بسته بود را قطع کرد، با این حرفهایش رابطه ما را هم به همان شکل… قطع… کرد.
زمزمه کردم: «ترکت کردم.»
«چی؟»
«من درست همینجا ایستادم ولی بهت قول میدم، حتی اگه فقط توی ذهن خودم باشه هم، تو رو ترک کردم. من رفتهم. من رو تا ابد از دست دادی.»
دستهایش را به کمر زد. «یه جنگجو یا یه دختر زرین برای من به دنیا بیار، اون وقت میبینیم.»
سرم را تکان دادم. «نه.» اشکهایم را پس زدم. «نه. همینه. تو خیلی از من دور شدی. ما کارمون تموم شد. من رفتم. دیگه هرگز من رو برنمیگردونی لهن. هرگز.»
«اگه چیزی که میگی حقیقت داشته باشه، قبلاً بهت پیروز شدم سرسی. و اگه تو همون چیزی هستی که میگی، دوباره هم میتونم بهت پیروز بشم.»
در چشمهای دوست داشتنی تیرهاش خیره شدم و چشمانم پر از اشک شدند و آن روح زرین و درخش
ان ناشناخته توی چشمانش که همیشه هم اینقدر نزدیک به سطح چشمانش نبود، پیچ و تاب خورد و درخشید. سپس برق تندی زد و کاملاً ناپدید شد.
سپس زمزمه کردم: «نه نمیتونی.»
به او پشت کردم و نور سریع رعد و برقی که صورتش را روشن کرد را از دست دادم.
به سمت پنجره رفتم و به بیرون خیره شدم، بازوهایم به شکل محافظتکنندهای به دور شکمم پیچیده شدند، قلب پارهپاره شدهام خون گریه کرد و هنگامی که اشکهایم در سکوت روی صورتم ریختند، احساس کردم ریههایم خالی از هوا بودند.
لهن صدایم زد: «سرسی.» ولی من نگاهش نکردم. نمیتوانستم نگاه کنم. و حتی میدانستم اگر دوباره او را میدیدم هم دیگر هرگز به نظرم مثل سابق نبود.
میدانستم که این دیوانهوار بود، تمام چیزهایی که گفته بودم همینطور بودند، ولی میدانستم که من خودم بودم. و ماهها بود که همین خود من بودم.
و او عاشق من شده بود.
ولی باید در بدیها و خوبیها حرفم را باور میکرد.
همانطور که من باورش میکردم. گاهی اوقات خیلی سخت بود ولی من لعنتی باورش میکردم.
ولی او نه.
و من به اندازه کافی کشیده بودم. لعنتی، خیلی بیشتر از کافی هم کشیده بودم.
دیگر تمام شده بود.
امر کرد: «سرسی، به من نگاه کن.»
به باران خیره شدم و پیش از اینکه دوباره حرف بزند مدتی طولانی هم به خیره شدنم ادامه دادم.
«اگه از خودت و اون موجودی که حمل میکنی مراقبت نکنی، به من گزارش داده میشه.»
موجودی که حمل میکردم.
خوب بود.
وقتی هیچ جوابی نگرفت ادامه داد: «و سرسی، اگه اینطوری بشه اونها دستور دارن که مطمئن بشن از خودت مراقبت میکنی و سر در بیارن چه چیزی توی رحمت هست.»
با خشم رو به باران گفتم: «من هیچ وقت… به هیچوجه کاری نمیکنم که به بچهم آسیب برسه.»
لهن ساکت شد.
حینی که اشکهایم روی گونههایم سرازیر میشد، نگاهم را روی باران نگه داشتم.
سپس صدایش دوباره به گوشم رسید، این بار آرامتر و تقریباً شیرین بود ولی کاملاً لهن من نبود.
«سرسی-»
حرفش را قطع کردم، صدایم صاف و مثل مردهها بود و به صدایی که تا به حال از من شنیده بود هیچ شباهتی نداشت.
«خداحافظ لهن.»
پیش از اینکه صدای مشتهایش را روی در بشنوم، چند ثانیهای هیچ صدای نشنیدم، کلون در برداشته و در باز شد و سپس در و کلونش دوباره از بیرون انداخته شد و من را در اتاق زندانی کرد.
چشمهایم را بستم و اشکهای تازه روی گونههایم سرازیر شد.
منتظر ماندم، وقتی سرانجام احساس کردم انرژیاش اتاق را ترک کرد، برگشتم و نگاه کردم.
تنها بودم.
تاجم را از سرم بیرون کشیدم و آنقدر شکستمش که دیگر چیزی جز تکههایی از آن باقی نماند.
باقیماندههایش را پرت کردم و روی باسنم به روی زمین کاشیکاری شده نشستم. زانوهایم را روی سینهام جمع کردم و صورتم را روی آنها گذاشتم، بازوهایم محکم به دور ساقپاهایم گره شدند و صدای هقهق فضای اتاق را پر کرد. باران دیگر ملایم نمیبارید بلکه بیامان به روی شهر میبارید.
خودم را به عقب و جلو تاب دادم و شکستهشکسته روی رانهایم زمزمه کردم: «من رو ببر خونه، من رو ببر خونه، من رو ببر خونه، باید برم خونه. خواهش میکنم خواهش میکنم، هر جادویی که اون بیرون برای من هست، اجازه بده تحت فرمانم باشه من رو ببره خونه.»
به خانه نرفتم.
نه، همانطور در خود پیچیده و خسته از اشکهایی که ریخته بودم، روی کاشیها به خواب رفتم. آن بیرون باران هنوز بیوقفه میبارید.
***
باران ناگهان قطع شد و لهن صدایش را شنید.
تمام شب به صدای باریدن غم و اندوه ملکهاش به روی شهر گوش سپرده بود، چنان خیسیاش را احساس میکرد که انگار داشت به روی پوست خودش میبارید و احساساتی را در وجودش برمیانگیخت که درکشان نمیکرد و در دل با آنها میجنگید. احساساتی که درکشان نمیکرد تا بعدها که فهمید دو دلی و عذاب وجدان بودند. نه خوابیده بود و نه میتوانست بخوابد، به سرعت از روی تختش بلند شد، به راهرو دوید و بوهتان و فیتاک که جلوی در اتاق سرسی ایستاده بودند را نادیده گرفت.
کلون در را برداشت، به سرعت وارد شد و دید اتاق خالی بود.
بعد از جستجوی همه خانه، فهمیدند که همه اتاقها خالی بودند نه تنها اتاقی که با همسرش سهیم بود.
هیچ چیز به جز تاج پَر شکستهای که روی زمین افتاده بود، از همسرش به جا نمانده بود.
نردههای آهنی جلوی پنجره سر جایشان بودند، دست کاری نشده بودند و لهن میدانست که حتی سرسی ظریفش هم نمیتوانست خودش را به زور از بین فضایی رد کند که حتی یک بچه کوچک هم نمیتوانست از آن بگذرد.
و حتی اگر میتوانست هم، خانه در لبه یک درّه ساخته شده بود، هیچ چیزی هم نبود که بتواند روی آن بپرد و سرعت سقوطش را کم کند و ارتفاع هم زیاد بود و این او را میکشت.
با این حال به جنگجوهایش دستور داد که انتهای درّه را جستجو کنند.
آنها بدون هیچ نشانهای از مرده یا زنده بودن سرسی برگشتند، حتی ردپایی از اینکه جادویش باید او را نجات داده باشد و توانسته باشد فرار کند هم وجود نداشت.
همسرش رفته بود.
از دنیای خودم به خاطر تو دست کشیدم.
هنگامی که این خبرها در وجودش جریان پیدا کردند، دکس لهن، فرمانده سوهتوناک، پادشاه کل کورواک سرش را عقب انداخت و نعره بلندی سر داد.
پایان فصل
وای خدای من .یعنی سرسی رفت سرزمین خودش؟
باورم نمیشه دارم گریه میکنم
تورو خدا زوذتر پارت بعدی بزارید
🌹🌹🌹🌹🌹
این عالیه خیلی خوبه لعنتی