رمان تبار زرین پارت 41

3.7
(6)

جواب دادم: «برام مهم نیست. اما نه در واقع اصلاً به این فکر نکرده بودم ولی لهن از اون مردهایی نیست که احساس ناراحتی می‌کنن. می‌تونه چیزی که نیاز داره رو از زن‌های زیادی به دست بیاره و کمتر از یه سال و نیم دیگه می‌تونه یه همسر دیگه داشته باشه. و بیشتر زن‌هایی که انتخاب می‌کنه، به خاطر داشتنش له‌له می‌زنن. هیچ مشکلی براش پیش نمی‌آد.»
«سر-»
بازویم را از دسش بیرون کشیدم ولی دستش را گرفتم و فشردم. «واقعاً می‌گم عسلم، همون‌طور که گفتم… نه. اون مشکلی براش پیش نمی‌آد، من هم حالم خوب می‌شه و بچه‌م هم مشکلی براش پیش نمی‌آد. هیچ جادوگری در کار نیست و من هم بر نمی‌گردم. و من بعد از زایمانم یه مهمونی شب شیش بچه می‌خوام و…» نیشم را باز کردم: «و تو هم ساقیش می‌شی.»
به من خیره شد و بعد نیشش تا بناگوش باز شد.
مارلین یک ماه بعد از بازگشتم برایم یک مهمانی بارداری گرفته بود. این مهمانی را از همان لحظه‌ای که فهمیده بود باردار بودم برایم برنامه ریزی کرده بود. یعنی از همان اولین روزی که من را بعد از برگشتم دیده و فهمیده بود که باردار بودم. نصف مردم سیاتل دعوت بودند. دوستانم، دوست‌های خودش و دوست‌های دوست‌هایش هم دعوت بودند و احتمالاً یک اطلاعیه دعوت همگانی هم پخش کرده بود. (البته تا وقتی که با خودشان هدیه می‌آوردند.) وقتی برای خرید بچه به فروشگاه وسایل نوزادان رفته بودم، لیستم را از دستم بیرون کشیده بود و همه چیزهایی که می‌خواستم را خودش انتخاب کرد و می‌توانستم قسم بخورم یک بار هم شاهد چکیدن آب دهانش به روی لب‌هایش بودم. خیلی افراطی بود. دیوانه بچه‌ها بود و نمی‌توانست تا وقتی این بچه را به دنیا می‌آوردم طاقت بیاورد.
خیلی‌خب، دوباره داشتم عاشق مارلین می‌شدم.
بنابراین، دستش را رها کردم و او را توی آغوشم کشیدم.
توی گوشش زمزمه کردم: «عاشقتم عزیزم.» فشاری به من داد و همان حرف را در گوشم زمزمه کرد.
از او فاصله گرفتم و وقتی پدرم فریاد زد: «وقت کیک کوفتیه!» سرم را برگرداند و او را دیدم که از آشپزخانه اِرنی بیرون آمد. (ارنی یکی از دوستان صمیمی بابا بود. بابا و افرادش اگر صحنه فیلم‌برداری‌شان نزدیک بود، تقریباً هر روز نهارشان را در رستوران گریسی‌اسپون او می‌خوردند. بنابراین مهمانی سرسی هم در رستوران ارنی بود.»
یک کیک بزرگ مستطیلی توی دست‌هایش داشت، با یک لایه خامه ضخیم، با طرح‌هایی که با خامه ضخیم روی آن زده بودند و گل‌های بزرگ خامه‌ای. این گل‌ها زرد بودند. صورتش به خاطر نور شمع‌هایی که روی کیک می‌سوختند، روشن شده بود و چشم‌هایش از فکر این‌که به زودی کیک تولد می‌خورد، حسابی برق می‌زدند.
پدرم جداً دیوانه کیک تولد بود. اگر می‌توانست یک روز همین‌طوری برای خودش تولد می‌گرفت و روی کیکش شمع هم می‌گذاشت.
به سمت سرسی رفت و به هر دلیلی شروع به آواز خواندن کرد: «برای اونی که رفیق شاد و خوبیه.»
به سرسی نگاه کردم که داشت لبخند می‌زد.
شاد بود، هیچ شکی هم در این مورد وجود نداشت. توی این دنیا امنیت داشت، دوست‌ها و خانواده من او را پذیرفته بودند (و به شکل عجیبی داستان ما را هم باور کرده بودند.) بدون هیچ شک و تردیدی. (خب زمانی که من برگشتم، دیگر باور کرده بودند.)
دیگر ملعبه دست یک ظالم یا دست‌بازی یک کشتی پر از دزد دریایی نبود.
آزاد بود.
و این خوب بود.
خیلی خوب.
دو چیز خیلی خوب که از این ماجرا حاصل شده بود. سرسی داشت لبخند می‌زد، چشمانش می‌درخشیدند و من یک زندگی ارزشمند در وجودم داشتم که حالا داشت به شکمم لگد می‌انداخت.
لبخند زدم.
مارلین صدایم کرد: «سرسی؟» به سمتش برگشتم.
نگران به نظر می‌رسید.
جیغ کشید: «سرسی!» و من دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم ولی نمی‌توانستم کلمات را بر زبان بیاورم و همه چیز، مارلین، رستوران پشت سرش، میزها، همه چیز… داشتند…
ذوب می‌شدند!
وای لعنتی!
سرم به سرعت به سمت پدرم برگشت.
جیع کشیدم: «بابا!» ولی هیچ صدایی از من در نیامد، حتی همان‌طور که نگاهم می‌کردم تصویر مواجش را دیدم که کیک را زمین انداخت و به سمت من دوید.
نرسید.
همه چیز سیاه شد.
سپس با جرقه‌هایی طلایی رنگ دوباره روشن شد.
بعدش من در وسط یک چادر ایستاده بودم، آتشی در پشت سرم می‌سوخت و زنی با موهای آشفته و درهم و برهم که سارونگی کهنه را به دور گردنش بسته بود، غش کرده و مثل مرده‌ها کنار پاهایم افتاده بود.
حرکتی بین سایه‌ها دیدم.
چیزی که حرکت می‌کرد، به سمتم آمد.
نگاه کردم و آن سایه شکل بدن یک مرد را به خود گرفت و وقتی سرم را بلند کردم، در چشم‌های تیره لهن نگاه کردم.
زمزمه کردم: «نه.» به آمدن به سمت من ادامه داد.
حینی که نگاهم به زنی که کنار پایم افتاد، یکی از دست‌های لرزانم را بلند کرد و کف دستم را به سمتش گرفتم. بیهوش شده بود.
جادوی او را به ته رسانده بود تا من را برگرداند.
نگاهم به سمت لهن برگشت که به من رسیده بود. عضله سفت سینه‌اش به کف دستم فشرده شد. یک قدم عقب رفتم، مثل ساعقه سریع دست به کار شد و من را بین بازوانش از روی زمین بلند کرد.
کمرم را تاب انداختم و جیغ کشیدم: «نه!»
بازوهای مثل آهن قوی و محکمش و به دورم محکم شدند و زمزمه کرد: «رایلو، کاه راهنا فونا.»
چشم‌هایم را محکم بستم و بدنم در بین بازوانش شل شد.
زمزمه کردم: «نه.»
بعدش از چادر بیرون آمدیم، باسنم روی یک اسب قرار گرفت و بلافاصله حس کردم لهن پشت سرم سوار شد.
چشم‌هایم را باز کردم و گذرگاه خدایان را در پیش رویم دیدم و لاهکان را در زیرم حس کردم.
بازوهای لهن به دور پهلو‌های برجسته‌ام محکم شد و من را روی پشت لاهکان خواباند، پاشنه‌هایش را به شکم مَرکبش زد و ما داشتیم در خیابان کورواهن پیش می‌رفتیم.
لعنتی.
پایان فصل
فصل سی و یکم
جستجو
شش هفته بعد…
ماده ببر خرخر کرد.
می‌شناختمش چون او همان توله ببر خودم بود که حالا کاملاً بزرگ شده و در کنارم روی تخت خوابیده بود، شکم کاملاً بزرگم را به پشت او چسبانده بودم و دستم را هم آرام روی خزهای ضخیمش می‌کشیدم و او خرخر می‌کرد.
خوشحال بود که لولایش در خانه بود. این را نه فقط به خاطر خرخرهایش می‌دانستم، بلکه او خودش این را به من گفته بود.
ناگهان سرش به تندی بلند شد و سریع روی شکمش برگشت و کل بدنش را به سمت در برگرداند، خرخرش رفته بود و جایش را به غرشی از ته حلق داده بود.
چشم‌هایم را بستم.
لهن آن‌جا بود.
دستور داد: «دورشو حیوان.» گوست بیشتر غرش کرد و او با عصبانیت گفت: «دور شو.»
گوست غرش دیگری سر داد، سرش را به سمت من برگرداند و نگاهم کرد. به او لبخند زدم و چشم‌های آبی او به من پلک زدند و فقط بعد از آن بود که بلند شد و با قدرت از تخت پایین پرید.
چشم‌هایم را بستم و منتظرش ماندم.
خیلی انتظار نکشدیم. هیچ وقت خیلی منتظر نمی‌ماندم.
لهن روی تخت در کنارم دراز کشید، من را کنار خودش کشید و بازویش را زیر سرم گذاشت و حینی که جای سرش را روی بالشت تنظیم می‌کرد من را به سمت خودش چرخاند.
چاره‌ای نداشتم به جز این‌که سرم را روی شانه‌اش بگذارم، بنابراین این کار را کردم. چشم‌هایم را بسته نگه داشتم. سپس چشم‌هایم را باز کردم چون انگشت‌هایش الگوهایی تصادفی از روی پارچه ابریشمی لباس خوابم روی پهلویم می‌کشیدند و این چنان حس خوبی داشت که نمی‌توانستم چشمانم را بسته نگه دارم.
مشکل این بود که وقتی چشمانم باز بود، می‌توانستم سینه‌اش را ببینم.
خب، این هم اعصابم را به شکل دیگری به هم می‌ریخت.
نجوا کرد: «کاه لنساهنا، ناهنا راهنا لیناس، شالاه.» ماده‌ببر من، چشم‌های طلاییت لطفاً.
آه آرامی کشیدم، روی آرنجم بلند شدم و به او نگاه کردم.
خدایا او به شدت زیبا بود و من وحشتناک از این متنفر بودم.
توی چشم‌هایم خیره شد و حتی یک کلمه هم نگفت. سپس نگاهش روی صورتم حرکت کرد و بعد دوباره توی چشم‌هایم خیره شد.
مثل سابق. مثل هر روز صبح. مثل هر روز کوفتی در این شش هفته اخیر.
زمزمه کرد: «من رو از اون محروم می‌کنه.» و من پلک زدم.
هوم. این حرفش تازگی داشت.
و تازه آن موقع بود که متوجه شدم. بالاخره متوجه شدم داشت چه کار می‌کرد.
داشت به دنبال روحم می‌گشت.
خب، آن رفته بود. لهن آن را در هم شکسته بود.
نگاهم را از او برداشتم.
دستش بالا آمد و دور چانه‌ام پیچید، آرام صورتم را حرکت داد و دوباره داشتم به او نگاه می‌کردم.
«پنج ماه تمام چشم‌هات رو از دست داده بودم عشق من و من دلتنگشون بودم. حتی با این‌که بدون روح توی خودشون برگشتن، باز هم دوست ندارم نگاهت از روی من برداشته بشه.»
آره، مثل سابق. دوباره داشت شیرین می‌شد.
در چشمانش نگاه کردم. در آن‌ها خیره نشده بودم بلکه چپ‌چپ نگاه می‌کردم. منتظر ماندم حرفش تمام شود.
گاهی اوقات بیشتر از روزهای دیگر طول می‌کشید. امروز، حس می‌کردم خیلی طول می‌کشید.
بعد کار جدیدی کرد. من را روی کمرم خواباند و خودش روی من خم شد، دست بزرگش را روی شکم بزرگ و برجسته ام گذاشت و گرمای دستش از روی ابریشم به پوستم نفوذ کرد.
نجوا کرد: «پسره به زودی می‌آد.»
حقیقت داشت. با هر روزی که می‌گذشت داشت نزدیک‌تر می‌شد.
همین‌طور می‌دانستم که لهن دیگر از فکر دختر زرین خارج شده بود. این را می‌دانستم چون وقتی یک شب بچه‌ام آن‌قدر محکم به شکمم لگد زد که او از خواب پرید، این را به من گفت. لهن که بیدار شده بود، دستش را روی شکمم گذاشته بود. مزخرف بود ولی باید اعتراف می‌کردم که وقتی چشمانش را دیدم که در زیر نور ماه با تعجب می‌درخشیدند و روحش را برایم نمایان می‌کرد، خوشحالی برای اولین بار حس کردن بچه آن‌قدر مشهود بود که نمی‌توانست پنهانش کند و من این را دوست داشتم. همه‌اش را. این زیباترین چیزی بود که تا به حال دیده بودم.
و او دستش را آرام روی شکمم فشرده و زمزمه کرده بود: «این یه جنگجوئه عشق زرین من.»
فهمیدم که او اشتباه نمی‌کرد. بچه خیلی محکم می‌توانست محکم بزند و خیلی شدید تکان می‌خورد. انگار داشت آن تو شنا می‌کرد، پشتک می‌زد، شنای پروانه می‌رفت، همه این‌ها با هم. و انگار از این‌که به اندازه کافی برای حرکت کردن جا نداشت عصبانی و دلخور بود. بنابراین با مرتباً لگد انداختن به من می‌خواست بیرون بیاید.
لهن من را از افکارم بیرون کشید و گفت: «می‌دونم که دوست نداری ولی من اون موقع با تو و اون درمانگر توی حمام خواهم بود.»
دوباره آه کشیدم.
حدس می‌زدم.
به هر شکل به نظر می‌رسید لهن یک وقتی در آن پنج‌ ماه تصمیم گرفته بود که حرفم را باور دارد و دوباره منتظر بچه بود. آن‌قدر که شب‌ها دستش را روی شکمم می‌گذاشت و می‌خوابید یا هر وقت که من ایستاده بودم و او از پشت سرم می‌آمد، دست‌هایش را به دورم حلقه می‌کرد و هر دو دستش را روی شکمم می‌گذاشت.
خبر خوب این بود که قرار بود درمانگر را به موقع زایمان پیش خودم داشته باشم. خبر بد این بود که، قرار بود توی استخر حمام زایمان کنم. فکر می‌کردم این کار معمولاً خوب بود ولی آن آب از یک چشمه آب معدنی می‌آمد و اصلاً دوست نداشتم بچه‌ام پیش از این‌که اولین نفسش را بکشد، زنده زنده در آب گرم بپزد.
ولی حتی یک کلمه هم چیزی نگفتم.
به هر حال، شاید داشتم در مورد آن آب زیادی وسواس به خرج می‌دادم. خیلی داغ نبود. توی این آب حمام کرده بودم.
به حرفی که لهن گفته بود جوابی ندادم و نوبت او بود که آه بکشد.
با صدای آرامی به من گفت: «به من گفته شده که دوست‌هات هر روز به دیدنت میان سرسی.» و چشم‌هایم به سمت دیگری نگاه کردم. زمزمه کرد: «لیناس شالاه.» و چشم‌هایم به سمت او برگشتند.
از دیدار با دخترها اجتناب کرده بودم. از زمان برگشتم، هیچ کدام از آن‌ها را ندیده بودم. نه حتی دییندرا را. بی‌ادبانه بود ولی تصمیمم را گرفته بودم. نمی‌خواستم این‌جا باشم و قصد هم نداشتم که این‌جا بمانم. بنابراین نمی‌خواستم به ساختن دوستی‌مان ادامه بدهم چون دلم همین اولین باری که رفته بودم، دلم به اندازه کافی برا‌شان تنگ شده بود.
قصد داشتم به خانه برگردم.
این‌که چطور قرار بود این کار را بکنم را نمی‌دانستم چون حالا واقعاً هیچ راهی برای برگشتن به خانه نداشتم مگر این‌که خودم را از زیر انگشت شست لهن بیرون می‌کشیدم و به نحوی جادوگر دیگری پیدا می‌کردم که برایش مهم نباشد یک یا دو روز بیهوش شود و تمام قدرتش را با فرستادن من به خانه به مدت ده سال از دست بدهد.
فکر نمی‌کردم چنین جستجویی فایده داشته باشد.
ولی امید داشتم. هر روز امیدوار بودم که پدرم با آن جادوگر کاری کنند که کورواهن در جلوی چشمانم ذوب شود و من به خانه برگشتم. سپس یک افسون محافظتی پیدا می‌کردم که من را به آن‌جا ببندد. اصلاً برایم مهم نبود که این یعنی قرار بود خالکوبی‌های عجیب و غریب رور همه جای بدنم داشته باشم. فقط کافی بود کاری کند که دیگر آن‌جا را ترک نکنم.
لهن به حرف زدن ادامه داد: «دلشون برات تنگ شده ملکه من.» و من دوباره روی او تمرکز کردم. «به خاطر فرزندی که توی شکمت داری نگرانت هستن. آرزو دارن ببیننت.»
با صدای آرامی گفتم: «من نمی‌خوام اون‌ها رو ببینم.»
نگاهش ملایم شد. «سرسی-»
سرم را تکان دادم. «نمی‌تونم روابط قوی‌ای این‌جا بسازم. پدرم یه جادوگر رو توی دنیامون می‌شناسه که می‌تونه من رو برگردونه. مطمئنم که تا الان دست به کار شده. به زودی می‌رم.»
حرف اشتباهی زده بودم. صورتش سرد شد و دستش از روی شکمم سُر خورد، بالا آمد و به دور بدنم محکم شد و آن سمت تنم را هم به جلوی بدن خودش چسباند و صورتش به من نزدیک شد.
غرید:‌ »دیگه از این‌جا نمی‌ری.»
«متأسفم، تو هیچ چاره‌ای توی این یه مورد نداری لهن.»
«می‌دونم که الان، این ناراحتت می‌کنه کاه لنساهنا، ولی دارم. تو که فکر نکردی وقتی تو رو به این دنیا منتقل می‌کردم و برمی‌گردوندمت نمی‌دونستم که دوباره برای رفتن تلاش می‌کنی؟ افسونی که تو رو به دنیای حقیقیت راهنمایی می‌کرد، حالا دیگه تو رو به این دنیا محدود کرده، سرسی، به دنیای ما. دیگه هیچ‌وقت برنمی‌گردی.»
به او خیره شدم.
جدی نمی‌گفت.
واقعاً این کار را کرده بود؟
به حرف زدن ادامه داد: «همین‌طور تو رو به من قلاب کرده، پس حتی اگه سعی کنی توی این دنیا از من فرار کنی، حست می‌کنم و به راحتی می‌تونم پیدات کنم. نمی‌تونی خودت رو از من پنهان کنی. همیشه به یه شکلی برای من در معرض دید هستی.»
به خیره شدن به او ادامه دادم.
جداً نمی‌توانست این قدر جدی باشد!
نفس‌نفس‌زنان گفتم: «این کار رو نکردی.»
جواب داد: «کردم.»
هم‌زمان با نفسی که بیرون می‌دادم گفتم: «نکردی.»
غرید: «خیلی… هم… کردم. قول دادی که هیچ وقت ترکم نمی‌کنی ولی این کار رو کردی. کاری کردم که دیگه این اتفاق هرگز نیفته.»
می‌دانستم که دهانم باز مانده بود و سوزش اشک را احساس کردم.
سپس زمزمه کردم: «نمی‌تونم باور کنم که این کار رو کردی.»
«تو خودت رو با اراده آزاد خودت بهم دادی، مال من هستی. و من هم خودم رو به تو دادم، مال تو هستم. هر کاری برای نگه داشتنت می‌کنم ملکه من، این رو باور کن.»
«این شبیه… یه تعقیب‌کننده روانیه.» هنوز هم زمزمه می‌کردم.
«اصلاً نمی‌دونم این یعنی چی و برام اهمیت نداره. همینه که هست و سرسی…» صورتش نزدیک‌تر آمد، دستش از روی پهلویم کشیده شد، روی سینه‌ام و از گردنم بالا رفت و چانه‌ام را گرفت. انگشت شستش روی گونه‌ام کشیده شد و با ملایمت حرفش را تمام کرد. «من روحت رو درونت احیا می‌کنم. برای این کار هیچ چیزی نمی‌تونه جلوم رو بگیره. دوباره برای من می‌درخشه. می‌‌تونی این رو باور کنی.»
پیش از این‌که بتوانم جلویش را بگیرم، انگشتش روی لب‌هایم کشیده شد، چانه‌ام را محکم و ثابت نگه داشت، سرش را پایین آورد و لب‌هایش لب‌هایم را لمس کرد.
دلم فشرده شد.
سپس سرش را بلند کرد و پیش از این‌که انگشتش را دوباره روی لب‌هایم بکشد، عمیق در چشمانم نگاه کرد. سرش را بلند کرد و پیشانی‌ام را بوسید، بعد روی تخت غلت زد و پایین رفت و در اتاق قدم برداشت.
روی آرنج‌هایم بلند شدم و را تماشا کردم که در را باز کرد و تویینکا را دیدم که آن‌جا ایستاده بود و چند حوله در دست داشت.
«وقتی همسران جنگجوها به دیدنش میان، اون‌ها رو نمی‌فرستی برن. اجازه می‌دی داخل بشن. اگه نیومدن، یکی از دخترهاش رو می‌فرستی بره دنبالشون. این یه فرمان از طرف پادشاه‌شونه و اگه یکی از اون‌ها، هر کدوم‌شون، چه همسر و چه برده نافرمانی کنه باید به من جواب پس بده. فهمیدی؟» لهن با لحن خشکی پرسیده بود.
تویینکا به من نگاه کرد و لبخند بزرگی زد.
زیرلب گفت: «مینا کاه دکس.» این کار را می‌کرد چون می‌دانست این کار من را عصبانی یا ناراحت می‌کرد و هر کاری می‌کرد تا ناراحت شوم.
لهن گفت: «دوهنو.» و رفت.
خودم را روی تخت رها کردم و به سقف خیره شد.
***
روی یک مبل راحتی در پشت‌بام نشسته بودم، به دوردست‌ها و به نور خورشید که به روی طلاهای گذرگاه پادشاهان می‌درخشید، چشم دوخته بودم. و شال بافتنی ماهرانه بافته شده‌ رنگارنگ روی شانه‌هایم را محکم به دور شانه‌هایم پیچیدم. به این فکر می‌کردم که برده‌هایی هستند که هر روز به گذرگاه پادشاهان می‌روند تا طلاهایش را برق بیندازند. چون با این‌که تقریباً در محاصره خاک و شن بودند ولی همیشه می‌درخشیدند.
بنابراین به این نتیجه رسیدم که ماجرا از همین قرار بود.
گوست مثل همیشه از وقتی که به خانه آمده بودم، در کنارم بود. حالا روی شکم دراز کشیده و پوزه‌اش را روی پنجه‌هایش گذاشته بود.
با بی‌توجهی نوازشش کردم و متأسفانه افکارم از برده‌هایی که مجسمه‌ها را می‌سابیدند، به موضوع دیگری منعطف شد که نمی‌خواستم در موردش فکر کنم ولی نمی‌توانستم جلوی فکر کردنم به آن را بگیرم.
وقتی رفته بودم لهن به مدت پنج ماه زندگی خیلی شلوغی را گذرانده بود. با این‌که دوستانم را ندیده بودم، ولی نمی‌توانستم از دخترهایم دوری کنم و آن‌ها همه چیزهایی که می‌دانستند را برایم تعریف کردند.
اول لهن، سوه‌توناک و جنگجوهای کینهاک همان‌طور که برنامه‌ریزی شده بود، به مارو حمله کردند. مارویی‌ها هم که آن پیغامی حاوی انتقام طلبی دکس را دریافت کرده بودند، برای دفاع از خودشان برنامه‌ریزی کرده بودند ولی هنگامی که با نیروهای جنگجوی کینهاک که در همسایگی بودند روبه‌رو شدند دیگر هیچ راه فراری برایشان نمانده بود.
گال با چشم‌هایی براق و هیجانی ترسناک داستان‌های وحشتناکی از شکست مارو برایم تعریف کرد در تعریف این داستان‌ها متأسفانه جزئیاتی از آن‌ها را هم برایم گفت. انتقام سخت و در هم شکننده بود و مارویی‌ها درسی گرفته بودند که به این زودی‌ها فراموش نمی‌کردند.
گال با چشم‌هایی درخشان و پر از شادی به جلو خم شد و گفت: «تا چندین نسل فراموشش نمی‌کنن.»
اگر داستان‌هایی که تعریف می‌کرد، مثال‌هایی از چیزهایی بود که اتفاق افتاده بود، باور داشتم که این حرفش حقیقت داشت. آن هم به جدی‌ترین شکل ممکن.»
ظاهراً لهن و پسرهایش یک انتقام فراموش ناشدنی گرفته بودند.
هورا.
سه ماه تمام طول کشیده بود ولی سوه‌توناک به کورواهن برگشت و تعداد زیادی برده و مقدار خیلی زیادی از غنایم مارو را با خودشان آورده بودند.
مردم کورواهن شادمان شده بودند. این ثروتی که مثل باران به روی‌شان باریده بود، برای‌شان مدرکی بود که ثابت می‌کرد تبار زرین آغاز شده بود.
لهن و سوه‌توناک هفته‌ها برای پیروزی‌شان جشن گرفته بودند و بعد هر کس سر وظیفه خودش برای گشت زنی و یا حمله‌های کوچک چپاول‌گری رفتند. که این شامل دکسشی هم می‌شد که بار و بنه‌اش را جمع و دوباره کوچ کرد.
ناپدید شدن من و سفر نکردنم با دکسشی با آن طوفانی که پیش از ناپدید شدن و برگشتنم به خانه در شهر در گرفته بود، توضیح داده شده بود. جیکاندا به من گفت که این حرف در بین مردم شایعه شد که آن طوفان نشانه این بود که من بارداری خیلی سختی داشتم و باید توی تختم می‌ماندم.
این حرف بلافاصله پذیرفته شده بود.
ولی دخترها و همین‌طور دوستانم می‌دانستند که من ناپدید شده بودم. چون روزی که ناپدید شده بودم، دخترها مأمور شده بودند که خانه را به دنبالم جستجو کنند و به دوستانم هم شوهرهایشان اطلاع داده بودند. قسم خورده بودند که در مورد این اطلاعاتی که داشتند سکوت کنند. (با این تهدید که اگر چیزی به هر کسی بگویند، زبان‌هایشان بریده می‌شود.) ولی بیتس گفته بود که دوستانم تا روز پیش از کوچ کردن دکسشی تنهایی، دوتایی، سه‌تایی یا گاهی اوقات هم همگی با هم هر روز می‌آمدند تا شاید خبر جدیدی شده باشد.

همین‌طور مردم کورواهن و مسافرینی که از کورواهن می‌گذشتند و خبرهای استراحت اجباری من را می‌شنیدند به امید این‌که من به سلامت وارث تبار زرین را به دنیا بیاورم، جلوی در گل می‌گذاشتند.
این هم خوب بود.
دکسشی تا زمان بازگشتش به کورواهن کوچ کرده بود تا برای زمستان در کورواهن ساکن شوند. تا دکس برای زایمان نزدیک داکشانایش باشد.
فکر می‌کنم کورواهک در این دنیا نزدیک خط استوا قرار داشت چون زمستان این‌جا مانند تابستان‌های سیاتل بود. زمستانش مانند هر چیز دیگری به دنیای من شباهت داشت. روزها دیرتر سپیده می‌زدند و غروب خورشید زودتر فرا می‌رسید ولی فقط یک کمی. روزهای ابری و باران‌های نم‌نم هم داشتند که هیچ ربطی به وضعیت روحی من نداشت. (یا من فکر نمی‌کردم داشته باشد.) خیلی زیاد هم نمی‌بارید، شاید یک بار در هفته. هوا کمی سردتر بود، بیشتر هم روزهای ابری این‌طور بود. غروب‌ها هم قطعاً سردتر بودند. لهن و من حالا یک پتوی پشمی نرم و پرزدار روی ملحفه ابریشمی‌مان می‌انداختیم تا ما را گرم نگه دارد و با بدن گرم لهن در زیر آن اصلاً لرز نمی‌کردم.
این‌که لهن چه وقت تصمیم گرفته بود حرفم را باور کند را نمی‌دانستم و معلوم بود که دخترها هم نمی‌دانستند. تمام داستانی که گفته شد، این بود که او از جنگ برگشته و با دکسشی سفر کرده بود.
به بیان دیگر دکس لهن وظایفش را انجام می‌داد، چه ملکه‌اش ناپدید شده باشد چه نشده باشد.
ولی جیکاندا تک تک روزها و شب‌هایی که نبودم را برایم تعریف کرد، یکی از دخترها مأمور شده بود که در اتاق من بماند تا شاید من برگردم (فقط پکا با لهن و دکسشی رفته بود.) و چهار نفر از نگهبان‌هایم هم تمام مدت در خانه بودند. یک جادوگر هم به آن‌جا آمده بود. این‌طوری بود که دخترها می‌توانستند به نگهبان‌ها خبر بدهند که من برگشته بودم. اگر برمی‌گشتم نگهبان‌ها می‌توانستم من را از نظر جسمی محدود کنند و جادوگر هم از نظر جادویی. و دستور داشتند که بلافاصله لهن را خبردار کنند. (یا به سریع‌ترین شکلی که یک قاصد می‌توانست با اسب به او برسد به او خبر دهند.)
همه این‌ها به خاطر این بود که لهن هیچ فرصتی را از دست نمی‌داد، مخصوصاً وقتی من فرزند واقعی‌اش را حمل می‌کردم نه یک هیولا را، یا به خاطر این‌که او حرفم را باور کرده بود و می‌خواست برگردم. اصلاً نمی‌دانستم.
و برایم اهمیت نداشت.
دوباره سر این برگشته بودم که باید راهی برای زندگی کردن در دنیایی پیدا می‌کردم که اصلاً دوست نداشتم بخشی از آن باشم و دوباره به آن دورانی برگشته بودم که لهن هیچ اختیاری به روی زندگی خودم به من نمی‌داد.
چیزی که مثل قبل برایم اهمیت نداشت این بود که حتی این هم ذره‌ای برایم مهم نبود.
تمام آن جنگیدن‌ها و تقلا کردن‌ها از وجودم رخت بربسته بود و هیچ قدرتی هم برای دوباره به دست آوردنش نداشتم.
پس چیزی که شده بود، دیگر شده بود و آینده همانی می‌شد که من می‌ساختمش.
فقط باید می‌فهمیدم که قرار بود آینده‌ام را به شکلی بسازم.
درد عجیب و منقبض کننده‌ای در شکمم احساس کردم و حینی که دستم به سمت نقطه دردناک رفت، ابروهایم در هم گره خوردند.
این تازگی داشت.
به شکمم نگاه کردم. حالا سارونگی به تن داشتم که آن را دور گردنم گره زده بودم، درست مثل تویینکا. جیکاندا به من گفته بود که این برای زن‌های کورواکی غیرعادی بود و آن‌ها در زمان بارداری هم مثل همیشه سارونگ‌ها و نیم‌تنه‌هایشان را می‌پوشیدند و شکم‌هایشان از بالای کمربندها بیرون می‌زد. می‌توانستم این کار کورواکی‌ها را بفهمم. آن‌ها کورواکی بودند، تمام مدت کارهای عجیب و غریبی می‌کردند. ولی اصلاً امکان نداشت وقتی شکم بزرگم توی چشم بود، این‌طرف و آن طرف پرسه بزنم. مقداری وزن اضافه کرده بودم ولی شکمم فوق‌العاده بزرگ شده بود، آن بچه خیلی بزرگ بود.
دستم را زیر شکم بزرگم گذاشتم و او را در آغوش گرفتم و زمزمه کردم: «الان داری چی کار می‌کنی کاه تینکاه توناکان؟»
سر گوست بلند شد و به بالای راه‌پله نگاه کرد. مسیر نگاهش را دنبال کردم و وقتی دییندرا را درست در بالای راه‌پله دیدم، نفسم بند آمد. سپس وقتی خواجه را دیدم که به دنبالش بالا آمد، نفسم را با فشار بیرون دادم.
نگاهم دوباره به سرعت به سمت دییندرا برگشت و ساکت ماندم. نگاهش گرم بود و روی من به حرکت در آمد ولی صورتش بی‌حالت بود.
فهمیدم.
من بی‌معرفت بودم، به شکل غیرقابل تحمل و بخشش‌ناپذیری با دوست خوبی که در همه شرایط سخت و غیرقابل تحمل در کنارم ایستاده بود، بی‌معرفتی کرده بود. قصد داشتم حرف‌هایی مناسبی پیدا کنم تا همه چیز را برایش توضیح بدهم و چیزی که در عین حال هم خوب بود و هم باعث می‌شد احساس گناه داشته باشم این بود که او درکم می‌کرد و من را می‌بخشید.
چیزی که مطمئن نبودم لیاقتش را داشته باشم.
ولی حالا، همراهی خواجه با دییندرا از بین این همه آدم باعث می‌شد ساکت بمانم و حفاظم را با قدرت بالا نگه دارم.
نگاه خواجه روی صورتم به حرکت در آمد، سپس به راه افتاد و به سمت میز و صندلی‌ها رفت و دو صندلی برداشت و آورد و جلوی صندلی راحتی من گذاشت و تا زمانی که دییندرا روی آن بنشیند و دو لایه سارونگش را روی پاهایش مرتب کند (فکر خوبی بود، دو سارونگ با رنگ‌ها متناسب با هم برای دور نگه داشتن سرما. باید این را به یاد می‌سپردم.) و شالش را محکم روی بالاتنه‌اش پیچید. بالاتنه‌اش دیگر با نیم‌تنه بندی و یا رکابی نه که با نوعی تیشرت پشمی چسبانی پوشیده شده بود و شکمش را هم می‌پوشاند، صندلی‌اش را برایش نگه داشت.
فقط زمانی که دییندرا حسابی جاگیر شد خواجه روبه‌روی من نشست.
نگاه هر دو روی من بود.
حتی یک کلمه هم چیزی نگفتم.
سرانجام خواجه به زبان کورواکی به حرف درآمد. «مطمئن باشم که حالتون خوبه ملکه زرین حقیقی من؟»
پلک زدم.
صدایش آرام بود، ته نگرانی‌ای در صدایش بود و من را ملکه زرین حقیقی‌اش صدا زده بود نه فقط ملکه‌اش.
هوم.
جواب دادم: «خوبم.»
تکانی به سرش داد و به من اطلاع داد: «‌پادشاه‌مون حقیقت رو می‌گفتن. زیبایی‌تون به شکل با شکوهی با رشد کردن بچه ایشون شکوفا شده.»
واقعاً که، دلم می‌خواست لهن این‌قدر شیرین نباشد، نه تنها با من خوب بود که حالا می‌شنیدم که این طرف و آن طرف می‌رفت و از من تعریف هم می‌کرد. این داشت اعصابم را به هم می‌ریخت.
زیر لب گفتم: «شاهشا.» نگاهم به سمت دییندرا برگشت و دیدم که سرش را کمی به یک سمت کج کرده بود، آن‌قدر نگران بود که حالا نمی‌توانست آن را از چهره اش پاک کند.
گندش بزنند.
خواجه گفت: «متوجه شدم که شما به زن‌ها اجازه نمی‌دین به حضورتون برسن.» و من به او نگاه کردم.
جواب دادم: «مدتی… روحیه درستی نداشتم.»
سرش را خم کرد.
سپس به نرمی گفت: «برای از دست دادن دنیاتون عزا گرفته بودید.»
با تعجب پلک زدم و به او نگاه کردم.
می‌دانست.
غافلگیرکننده بود.
خب حالا هر چی. اگر لهن این‌قدر احمق بود که به این یارو اعتماد کند، پس بگذار همین کار را بکند. هیچ ربطی به من نداشت.
تصمیم گرفتم سؤالی نپرسم.
به شکل عجیبی بحث را تغییر داد: «فقط یک نفر توی کورواک هست که من رو کاریم صدا می‌کنه.» و من حتی یک کلمه هم نگفتم ولی نگاهم را هم از او برنداشتم. با صدای آرامی حرفش را پایان داد: «پادشاهم.» و من دوباره منتظر ماندم.
گوست بدن نرمش را به صندلی‌ام تکیه داد. این کارش نمایشی از حمایت و محافظت بود.
دستم از روی شکمم حرکت کرد و روی پشتش نشست و او را نوازش کرد.
کاری که انجام ندادم حرف زدن بود.
«بعد از…» پیش از این‌که ادامه دهد لحظه‌ای مکث کرد. «اتفاقی که برای من افتاد، این مردانگیم نبود که از دستش دادم.» منتظر ماند و وقتی هیچ جوابی ندادم (که باید بگویم به خاطر این بحث کاملاً غافلگیر شده بودم.) ادامه داد: «لشکرم بود. چون از وقتی که می‌تونستم به یاد بیارم، پدرم با من از آینده‌م به عنوان یه جنگجو حرف می‌زد. از وقتی تونستم دست‌ها و پاهام رو به اختیار خودم حرکت بدم، اون من رو برای جنگجو شدن آموزش داد. یه جنگجو بود. این توی خونش بود و به من هم منتقل شد. برای من از اون روزی که دکس توی پنج سالگیم کف دستش رو رو به زمین پایین آورد و من برای اولین بار برای خدمت به لشکر زانو زدم، هیچ روزی زیباتر نبود.»
وای. جالب بود.
به حرف زدن ادامه داد: «بنابراین، هیچ روزی برای من بدتر از اون روزی نبود که از لشکر طرد شدم.»
«متأسفم.» چون واقعاً باید در حضور این یارو احتیاط می‌کردم ولی احساس می‌کردم که باید یک چیزی می‌گفتم، صدایش از حجم زیاد احساسات می‌لرزید و نمی‌توانستم باور کنم این لرزش صدا دروغین باشد.
سرش را دوباره برایم خم کرد. «پس می‌تونم امیدوارم باشم که بتونین خوشحالیم رو وقتی که دکس جدید من رو احضار کرد و از من درخواست کرد که به خدمت برادرانم در بیام، تصورکنین. توانایی جنگیدن نداشتم، قدرتم دیگه مثل سابق نبود. ولی می‌تونستم با استعدادها و مهارت‌هام خدمت کنم. این دکس جدید قدرتمندترین کسی بود که تا به حال دیده بودم چون برای حکمرانی کردن از چیزی بیشتر از عضلاتش استفاده می‌کرد. می‌دونست که قدرت هر جنگجویی توی شمشیرش نیست بلکه جایی دیگه‌ست. و به من اجازه داد که از اون استفاده کنم، قدرتی که من داشتم هنوز تحت فرمانم و هنوز هم مثل همیشه قدرتمند بود تا با اون به سرزمینم خدمت کنم. ایشون از من خواستن که نه تنها مسئول مراسم شکار همسر، انتخاب و کوچ دکسشی باشم که چشم و گوش ایشون هم باشم و در مواقع حیاتی به جای ایشون دست به کار بشم. و من این بودم و هستم. این کاریه که انجام دادم و می‌کنم. با افتخار به لشکرم خدمت می‌کنم ولی بیشتر از هر چیزی به دکس قدرتمندی خدمت می‌کنم که تبار زرین رو آغاز کرده.»
وقتی ساکت شد، من سر تکان دادم و او ادامه داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Faezeh
Faezeh
4 سال قبل

اییی بابا چرا دوباره پارت نمیزارین؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x