«وظیفه من این هستش که همه چیز رو ببینم و بدونم. وظیفه من این هستش که از سوهتوناک محافظت کنم، از دکسم و بعلاوه از کورواکم. و بنابراین بعد از اینکه ملکهم تصاحب شدن، وظیفه من بود که مراقبشون باشم و تعقیبشون کنم. یک غریبه بود و من باید میآزمودمشون.» مکث کرد و لبخند کوچکی زد. «اسمم رو از من پرسیدن، اسمی که فقط شوهرشون من رو باهاش خطاب قرار میداد و حتی با اینکه رسم و رسوم ما برای ایشون عجیب بود، ولی ایشون در برابر شوهرشون خوددار و صادق باقی موندن.» در چشمانم نگاه کرد و نجوا کرد: «ایشون آزمون رو قبول شدن.»
پلک زدم و به او نگاه کردم.
وای خدای من!
کاریم وقتی برای حیرت کردن به من نداد و به حرف زدن ادامه داد: «از این رو، حالا به خاطر خبرهایی که میگن ایشون، ملکه جنگجوی ما، ملکه زرین ما روحشون درهم شکسته به شدت نگرانم. به خاطر اینکه ایشون شکوهشون رو از شوهرشون پنهان میکنن. نگرانم که چنگالهاشون رو که شوهرشون از جنگیدن با اونها به شدت لذت میبردن غلاف کردن.»
وای مرد.
ساکت ماندم و نگاهم را به او دوختم. حتی وقتی دییندرا جابهجا شد.
میدانستم معنای آن حرکتش چه بود. این یعنی دخترها حرف زده بودند، دییندرا هم به حرفهایشان گوش کرده و حالا میخواست دخالت کند.
گندش بزنند.
کاریم با ملایمت گفت: «نعره غمگین ایشون اون شبی که ناپدید شدین توی سراسر کورواهن شنیده شد.» و من حس کردم بدنم کاملاً بیحرکت شد. «به همراه قطع ناگهانی طوفان که همه میدونستن تحت فرمان شما بود. خیلیها فکر کردن که ایشون فرزندشون رو از دست دادن. اون صدا اونقدر جگرسوز بود که فکر کردن شاید حتی شما رو هم از دست دادن. همه از اینکه شنیدن شما بهبود پیدا کردین، خوب هستین و فقط باید استراحت کنین، خوشحال شدن.»
لبهایم را به هم فشردم تا اینکه حرفهایش را که حالا داشت توی مغزم رژه میرفتند را انکار کنم. حرفهای خوبی بودند. خیلی خوب بودند.
حرفهای خطرناکی بودند. برای آرامش ذهن و قلبم خطرناک بودند.
کاریم ادامه داد: «و اون روز من احضار شدم. لشکر داشت میرفت و من معمولاً به پادشاهم میپیوستم تا مطمئن بشم که پیامها و دستوراتشون فرستاده میشن و پیامهای جنگجوهایی که در جناحهای مختلف میجنگیدن رو دریافت میکردیم. ولی ایشون دستور دادن که وقتی به مارو حمله میکردیم، من همراه لشکر نباشم. با اعتماد خیلی زیادی که به من داشتن به من گفتن که دنیای دیگهای هست، شما، الهه ایشون از اون دنیا پیش ایشون اومدید و اون شب ایشون شما رو از دست دادن و شما به دنیای خودتون برگشتین. و به من دستور دادن که این زمین رو به دنبال پیدا کردن جادوگری جستجو کنم که بتونه شما رو به خونه برگردونه و به اینجا محدود کنه. فرمان دادن که هر هزینهای که نیاز باشه پرداخت بشه. اگر مجبور بشم اعماق یخبندان سرزمین لانوین رو جستجو کنم، باید این کار رو بکنم. اگر مجبور بشم از روی دریای سبز بگذرم و سرزمینهای دوردست رو جستجو کنم باید این کار رو بکنم. تا وقتی جادویی رو پیدا نکنم که تو رو به خونه برگردونه و همینجا نگه داره دست از جستجو نکشم.» یک بار سرش را تکان داد: «و این کار رو هم کردم.»
حالا نفسهایم سنگین شده بود.
لهن این کار را همان روزی کرده بود که من ناپدید شده بودم. لهن این دستور را بلافاصله داده بود. لهن یک زمانی توی این پنج ماهی که نبودم تصمیم نگرفته بود که حرفم را باور کند، به دنبال کارش نرفته بود.
لهن بلافاصله برای برگرداندن من نقشه کشیده بود.
وای خدا.
«خوشبختانه من قادر بودم این خدمت رو به پادشاهم بکنم. به سرعت تاختم، اسبهای زیادی عوض کردم، ثروت زیادی خرج کردم. نه تنها جادوگری پیدا کردم که بتونه شما رو برگردونه بلکه شاهزادهخانم موسپیدی از شمال رو هم پیدا کردم که توی کشتی جنگی شوهرش زندگی میکرد، کشتیای که متوجه شدم وقتی در یکی از قصرهای یخیاش در لانوین زندگی نمیکرد، توی آن ساکن میشد. و به من اعتماد داد که او هم از دنیای شما اومده بود.»
نه بابا!
به جلو خم شدم و زمزمهکنان پرسیدم: «واقعاً؟»
سر تکان داد و دوباره لبخند زد. «واقعاً. او و شوهرش خیلی در مورد شما کنجکاو شدن چون هیچ وقت نشنیده بود که یک نفر دیگه مثل خودش از دنیای دیگهای اومده باشه. اونها به خاطر گفتگوی طولانیای که با من داشت و چیزهایی که در مورد دنیای شما به من گفت و سوالهایی که پرسیدم هیچ پولی درخواست نکردن. فقط درخواست کردن که وقتی برگشتین یه قاصد برای اونها بفرستم. سفرهای دور و درازی میکنن و اصلاً نمیدونم پیامم کی به دستشون میرسه، ایشون قصد داشتن شما رو ملاقات کنن ملکه زرین من.»
وای. وای. وای.
نفسم را بیرون دادم و گفت: «وای.» لبخندش پهنتر شد و من صدای هرهر خنده دییندرا را دیدم، بنابراین به او نگاه کردم. فراموش کردم که یک عوضی تمام عیار بودم، لبخند زدم و پرسیدم: «دییندرا عزیز دلم، باحال نیست؟»
لبخندزد و چشمانش برق زدند. زمزمه کرد: «واقعاً همینطوره عشق من، خیلی… باحاله.»
در چشمانش نگاه کردم و حس کردم چشمهای خودم هم برق زدند.
بعد درد فشار مانند دیگری در شکمم احساس کردم، ابروهایم در هم گره خوردند و به شکمم نگاه کردم ولی کاریم دوباره شروع به حرف زدن کرد.
«همه اینها رو دارم به شما میگم ملکه زرینم چون نمیتونم بفهمم چه اتفاقی بین شما و دکس ما افتاده و چرا این شکاف بین شما همچنان وجود داره. ولی ای کاش میدونستین که-»
وقتی درد دوباره محکمتر و عمیقتر برگشت و من نالهای سر دادم و ناخودآگاه به جلو خم شدم، دستم را از روی گوست برداشتم و دور شکم ورقلمبیدهام فشردم، حرفش را قطع کرد.
دییندرا صدایم زد: «سرسی؟» هنگامی که درد ناپدید شد، دست از فشردن دندانهایم به هم برداشتم.
نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم بازدمم از بین لبهایم که به شکل O به هم فشردهای در آمده بود به بیرون دمیده شود.
سپس به دوستم نگاه کردم. «من خوبم فقط-»
حرفم را قطع کردم و کاریم ناگهان از روی صندلیاش پرید، گوست هم پرید و روی چهار دست و پایش ایستاد و دییندرا به سرعت به سمتم آمد.
همه اینها به خاطر این بود که کیسه آبم ناگهان پاره شده بود.
وای مَرد.
به دییندرا نگاه کردم و حرفم را تمام کردم: «من خوبم فقط دارم بچه دنیا میارم.»
لبخندی به صورتم پاشید.
کاریم به طرف راهپله دوید و به سمت پایین راه پله فریاد زد: «دکس رو فوراً خبر کنین! بچهشون داره دنیا میاد!»
عالی بود.
کاریم دهان بزرگی داشت.
دییندرا من را با احتیاط از روی صندلی بلند کرد و با صدای آرامی گفت: «بیا تا وقتی هنوز میتونی تو رو از پلهها ببریم پایین.»
فکر کردم این فکر خوبی بود. بنابراین بعد از اینکه روی پاهایم ایستادم به دنبالش رفتم و کاریم به سرعت به سمت ما برگشت. من را تا راه پله بردند و هر کدام یکی از بازوهایم را چنان محکم نگه داشتند که انگار من یک معلول بودم، نه یک زن باردار.
این را نادیده گرفتم و به دییندرا گفتم: «باید حرف بزنیم.»
سر تکان داد: «بله عزیزم ولی شاید الان صحبت نکنیم.»
به بالای راهپله رسیدیم. «باید توضیح بدم.»
«مطمئنم که این کار رو میکنی.» من را رها کرد، یک پله پایین رفت و بعد برگشت و دستم را گرفت و در حالی که کاریم من را از پشت نگه داشته بود، پایین برد. «ولی بعداً.»
شروع کردم: «دلیلی داشتم که-» وسط راه ایستاد و دستم را محکم فشار داد.
«سرسی، میشه لطفاً روی پایین رفتن از پلهها و به دنیا آوردن جنگجویی که موفق میشه دکس بشه تمرکز کنی؟ بعدش میتونیم درباره اینکه چرا خودت رو زندانی کرده بودی و زخمهات رو میلیسیدی و برای از دست دادن دنیای خودت عزاداری و به آیندهت فکر میکردی، صحبت کنیم… درباره همهشون. من و همه دوستهات همین حالا هم درکت میکنیم. این به نظرت به اندازه کافی خوب هست؟»
نیش را برایش باز کردم: «آره عزیز دلم. به نظرم خوبه.»
سرش را هوشمندانه تکان داد و زیر لب گفت: «دوهنو.» و او و کاریم من را از پلهها پایین و به جایی بردند که دخترها به جز تویینکا از هیجان بالا و پایین میپردند.
گندش بزنند.
فصل سی و دوم
خدا و الهه
درمانگر که پشت من توی استخر حمام ایستاده، زیربغلم و شانههایم را نگه داشته بود، توی گوشم زمزمه کرد: «زور بزن ملکه زرین من.»
چشمهایم به لهن خیره مانده بودند. «درسته.»
کاملاً جدی بودم. من دیگر هرگز بچه دیگری به دنیا نمیآوردم. به دنیا نمیآوردم چون به حد مرگ درد داشت.
و اصلاً هم دلم نمیخواست در مورد اینکه زایمان به روش کورواکیها چطور بود داد بیداد کنم. همین بود که بود. من یک لباس خواب کورواکی پوشیده و توی استخر بودم. درمانگر و یکی از (سه تا! انگار واقعاً این همه همراه نیاز داشتم!) دستیارهایش یک سمتم را نگه داشته بودند و دیگری هم سمت دیگرم و من را سرپا نگه داشته بودند، سومی هم به دلیلی که اصلاً قصد پرسیدنش را نداشتم، بیرون از استخر بود و از همه بهتر (البته که نه!» مچ پاهایم روی شانههای پهن لهن قرار داشتند. به هر حال اینطوری بود و لهن که لنگش را به پا داشت و کف استخر زانو زده و آماده بود که تنها بچهای که قرار بود رنگش را ببیند، در هوا بگیرد.
ظاهراً اشتباه میکردم. کاه تینکاه توناکان از اینکه جایش تنگ بود شکایتی نداشت. آن تو بودن را دوست داشت و همانجا هم مانده بود.
فقط بدنم با ماندن اون در داخلش مشکل داشت.
مشکل این بود که هر چقدر هم که تلاش میکردم، هرچقدر هم که محکم زور میزدم ولی نمیتوانستم بچه را به دنیا بیاورم.
و این مدت خیلی مدیدی طول کشید. خیلی طولانی. دمار از روزگارم درآمده بود.
با تمام توانی که برایم مانده بود زور دادم، که واقعاً خیلی هم نبود، سپس تسلیم شدم، سرم به عقب و روی شانه درمانگر افتاد، چون دیگر نمیتوانستم آن را بالا نگه دارم، برای اولین بار از وقتی که این بیصاحبمانده شروع شده بود، چشمانم ارتباطشان با چشمان لهن را از دست دادند (البته به جز وقتهایی که چشمانم را محکم میبستم تا زور بدهم.)
دییندرا تشویقم کرد: «سرسی عزیز دلم لطفاً لطفاً زور بزن.»
به همراه گوست که خرخر میکرد در بیرون از استخر قدم میزد، تماشا میکرد و دستهایش را در هم میپیچاند و همینطور که دقیقهها میگذشتند، به وضوح هیجان قدمهایش بیشتر و بیشتر میشد و حالا دیگر از نشان دادن وحشتی که نمیتوانست پنهانش کند، ابایی نداشت.
زمزمه کردم: «نمیتونم.» درد جانم را گرفته بود، دیگر نمیتوانستم زور بزنم و در عین حال نمیتوانستم با درد مقابله کنم. بچه به دنیا نمیآمد.
درمانگر با صدای آرامی گفت: «پادشاه من باید بِبُرم.»
لهن با خشم غرید: «می.»
درمانگر چشمبسته غیب گفت و با صدای آرامی زمزمه کرد: «داره به دنیا نمیآد.»
لهن فریاد زد: «نه!» و دستهای درمانگر به دور من محکمتر شدند.
درمانگر در گوشم زمزمه کرد: «ملکه من، خواهش میکنم باید زور بدین.»
با ضعف سر تکان دادم، سرم را بلند کردم و دوباره تلاش کردم. توان کمی برایم باقی مانده بود، تمام توانم را جمع کردم، چشمهایم را محکم به هم فشردم، پاشنههای پایم را روی شانههای لهن فشار دادم و زور زدم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.
بین بازوانی که من را نگه داشته بودند رها شدم.
درمانگر با اضطرار و هیسهیسکنان گفت: «دکس من، باید بِبُرم.»
لهن غرید: «اگه این کار رو بکنی، من ملکهم رو از دست میدم.» و من چشمهایم را که همان موقع هم بسته بودند، محکم بستم.
درمانگر پیشنهاد داد: «شاید بتونم بدوزمش، همونطور که ایشون اون جنگجو رو دوختن.»
وای مرد، یه جراحی ابتدایی و بدون تجربه.
خیلی عالی بود.
لهن دوباره غرید: «نمیبُری.» و من انگشتانش را حس کردم که به دور مچ پاهایم بست. با صدای ملایمی صدایم کرد: «عشق من، به من نگاه کن.»
با درد مقابله کردم، نفسی کشیدم و با تلاش زیادی سرم را بلند کردم.
سپس به چیزی که میدیدم نگاه کردم. دیدم مهآلود بود ولی دیدمش.
بله، مطمئنم که آن را دیدم. واضح و پنهان نشده.
لهن ترسیده بود.
انگشتانش به دور مچ پاهایم فشرده شدند و به من گفت: «ماده ببر من شکست رو قبول نمیکنه. جنگجوی زرین من شکست رو قبول نمیکنه.» چشمهایم آرام بسته شدند و انگشتانش فشار دیگری به مچ پاهایم داد و من چشمانم را باز کردم. زمزمه کرد: «زور بده عزیزم.»
در چشمانم خیره ماند و درست مثل همان روز حمله در چادرم، چیزی در وجودم به حرکت در آمد. چیزی که نمیدانستم آن را دارم، در وجودم خروشید و وجودم را از خودش لبریز کرد و دندانهایم را به هم فشردم، سرم را تکان دادم و چشمانم را بستم. پاشنه پاهایم را روی شانه شوهر فشار دادم و زور زدم.
محکم.
بعد دوباره.
و دوباره.
و دوباره و دوباره.
یه دستیار نجوا کرد: «اون پسر تاج به سر میذاره.»
درمانگر نفسش را بیرون داد: «مادر حقیقی رو شکر.»
بعد دوباره زور دادم.
و دوباره.
لهن تشویقم کرد: «همینه، سرسی من.» انگشتانش دیگر به دور مچ پاهایم پیچیده نشده بودند، بلکه دستهایش گوشت رانهایم را مالش میدادند.
دوباره زور زدم و دستهای لهن از روی رانهایم برداشته شد و بین پاهایم رفت و من به دنیا آمدن پسرم را حس کردم.
دییندرا از خوشحالی جیغ کشید: «وای سرسی!»
درمانگر سریع فریاد زد: «شمشیر پادشاه رو بیارین!»
در بین دستهایی که من را نگه داشته بودند، وا رفتم و آب به بدنم برخورد کرد.
خدا را شکر. بیرون آمده بود!
لبهایم را لیس زدم و سرم را برگرداندم. آخرین دستیار را دیدم که او هم حالا توی آب بود و با لهن داشتند یک کارهایی بین پاهایم میکردند.
بعد صدای بم و حالا خشدارش را شنیدم که من را صدا زد: «سرسی من.» و من سرم را برگرداندم تا او را ببینم که یک نوزاد پسر کوچک محشر با سری پر از موهای مشکی را بالا نگه داشته بود.
و او عالی بود. قطعاً عالی بود. از بالای سر پشمالویش تا نوک انگشتهای فسقلیاش محشر بود.
همینطور داشت جیغهای کرکننده میکشید.
هنگامی که اشک چشمهایم را پر کرد، تصویر بچهام را از دست دادم.
بعد بدنم ناگهان از جا پرید و با پیچیدن دردی جدید در شکمم جیغ گوشخراشی کشیدم.
درمانگر فریاد زد: «بچه رو بگیر!» هنگامی درد جدیدی به جانم افتاد، بدنم از جا پرید و به لرزه افتاد. آب به دورم به شدت موج افتاد و همه دوباره سر جایشان قرار گرفتند و لهن فریاد زد: «چی شده؟»
چند دقیقه بعد، وقتی شکمم و همینطور بین پاهایم تیر میکشید، درمانگر با خوشحالی جواب داد: «یکی دیگه داره میاد. زور بزن ملکه من، زور بزن.»
یکی دیگه؟
سرم را به سمتش چرخاند تا او را ببینم که دوباره پشت سرم جای گرفته بود.
«یکی دیگه؟ یکی دیگه از چی؟»
به من گفت: «دوقلو دارید، زور بدین ملکه زرین حقیقی من.»
دوقلو؟
چشمهایم به سرعت به سمت لهن برگشت و به تندی گفتم: «توی خانوادهتون دوقلو دارین؟»
به من خیره شد و امر کرد: «سرسی، زور بزن.»
جیغ کشیدم: «بهم بگو!»
با خشم جواب داد: «بله! پدرم با خواهری به دنیا اومد که رحم مادرش رو باهاش شریک بود.»
وای خدای من!
جیغ کشیدم: «و تو بهم نگفتی؟»
دییندرا جیغ زد: «سرسی، عشق من زور بزن!»
به لهن چشمغره رفتم.
بعد دندانهایم را به هم فشردم، چشمانم را بستم، پاشنه پاهایم را روی شانههای پادشاه فشار دادم (محکم.) و زور زدم.
دخترم خیلی راحت به دنیا آمد.
روی سرش کرکهای طلایی داشت.
***
حس کردم تخت تکان خورد و درست به موقع وقتی لهن خودش را به پهلویم فشرد، چشمانم را باز کردم. دیدم سرش را بالا گرفته بود و برای کسی سر تکان میداد، بنابراین سرم را برگرداند و دییندرا و درمانگر را دیدم که کنار تخت ایستاده بودند و هر کدام هم یک قنداق کوچک در آغوش داشتند.
دییندرا اول با پسر تیره مویم خم شد و او را روی سینهام گذاشت. درمانگر هم بعدش آمد و دختر مو طلاییام را کنار برادرش گذاشت. همزمان بازوی لهن به دور بچههای تازه متولد شدهاش و من بسته و دست من هم دور بچههایم قرار گرفت.
دییندرا و درمانگر آرام رفتند و در پشت سرشان بسته شد.
هنگامی که لبهای لهن را روی شقیقهام احساس کردم، نگاهم به سمت او برگشت. تخت جابهجا و خم شد و لبهایش سرهای کرکی هر دو بچه را لمس کرد.
ضمناً با هر بوسهای که میگذاشت، قند در دلم آب میشد.
سرش بلند شد و صورتش به صورتم نزدیک شد.
سپس با صدای ملایم شیرینش گفت: «اسمش رو میزارم توناهن، یعنی اسب. همونطور که پدرم اسم من به نام خدای ببر گذاشت، مغرور، درنده، مکار. من روی جنگجومون اسم خدای جنگ رو میذارم، قدرتمند، زیرک و وفادار.»
بله همین بود، لهن بدون اینکه حتی نظرم را بپرسد روی فرزندمان اسم میگذاشت.
هرچند، یک جورهایی از اسم توناهن خوشم میآمد و مطمئناً دلیلی که پشت انتخابش بود را خیلی دوست داشتم.
زمزمه کرد: «حالا، کا تینکاه توناکاسا اسم دخترمون رو چی میذاری؟»
اوه، نوبتی بود.
خیلیخب، میتوانستم با این کنار بیایم.
به دلیلی که خودم هم نمیدانستم چه بود، از دهانم پرید: «ایسیس.»
زمزمه کرد: «ایسیس.» نگاهش به سر طلایی دختره افتاد و آنطور که او آن دو سیلاب را تلفظ کرده بود، تصمیم گرفتم که اسمش همین باید همین باشد. دختر من ایسیس بود. بعد نگاهش بالا آمد و به من نگاه کرد. «چرا اسم شاهزادهخانم زرین ما رو این گذاشتی؟»
وقتی متوجه شدم که من و شوهرم داشتیم چیزی عجیب، خیلی زیبا و معرکهای را با هم تجربه میکردیم، سرم را کمی به یک سمت کج کردم.
سپس با صدای آرامی گفت: «پدر و مادرت اسم یه خدا رو روی تو گذاشتن و پدر و مادر من هم اسم یه الهه رو روی من گذاشتن. سرسی الهه جادو بود. ایسیس هم همینطور اون هم یه الههست. الهه مادری و جادو.»
لهن نیشش را به همان شکلی که خیلی دوستش داشتم برایم شل کرد.
زمزمه کرد: «این اسم خوشحالم میکنه.»
من را هم خوشحال میکرد و لعنت به همه چیز، خوشحال بودم که این اسم خوشحالش کرده بود.
در چشمانش خیره شدم و زمزمه کردم: «دوهنو.»
دست بلند و قدرتمندش به دور خانوادهاش محکم شد و نگاهش به دهانم افتاد. قلب گرمم وقتی نفسم بند رفت و نگاهم به دهان او افتاد گرمتر شد. داشت به سمت لبهایم میآمد و زمانی که لبهایمان همدیگر را لمس کردند، دهانم را باز کردم و برای بوسیدن و چشیدن طعم شیرینش معطل نکردم. گرما قوی و به شکلی باورنکردنی در وجودم ریشه دواند.
سرش را بلند کرد و من با یک نگاه در چشمانش فهمیدم که او هم همین حس را داشت.
نجوا کرد: «خیلی بهت افتخار میکنم عشق زرین من.»
زمزمهکنان جواب دادم: «شاهشا.»
لبهایش تاب برداشتند. «هرچند، فکر میکنم آخرین باری که پاشنه پاهات رو روی شونههام فشار دادی، بیشترش به خاطر به دنیا آوردن دخترمون نبود، به خاطر یه چیز دیگه بود.»
در این مورد اشتباه نمیکرد.
نگاهم به سمت دیگری برگشت.
صدایم زد: «سرسی.» چشمهایم به سمتش برگشتند، سپس با ملایمت گفت: «فقط یک وقت دیگه بود که من از الانم خوشحالتر بودم و اون وقتی بود که تو زیبایی جادویی که خلق کرده بودی رو با من سهیم شدی و بهم گفتی عاشقم هستی.» بازویش فشار دیگری به من دادند. «ممنونم عزیزم.»
حینی که حسی گرم، شیرین و خیلی خوب در وجودم ریشه میدواند، لبم را گاز گرفتم.
خیلیخب، در دردسر افتاده بودم. نمیتوانستم در برابر تا این حد خوب و خواستنی بودن او مقاومت کنم.