با اینحال در آن لحظه باید مقاومت میکردم ولی نتوانستم جلوی خودم را بگیرد و گفتم: «قابلت رو نداشت لهن.»
نگاهش گرم شد، سرش دوباره پایین آمد و توانست لبهایش را روی پیشانی، شقیقه و بعد روی لبهایم بنشاند.
سپس کنارم دراز کشید و آرام در گوشم زمزمه کرد: «استراحت کن عشق من. وقتی خوابی من از تو و خانوادهمون محافظت میکنم.»
باشه، اَه، اَه، اَه، گندش بزنن.
این دیگر از شیرین گذشته بود، زیبا بود.
زمزمه کردم: «باشه.» دستم را دور قنداقهای کوچکی که روی سینهام خوابیده بودند محکم کردم، نفس آرامی کشیدم و آن را مانند آه آرامی بیرون دادم و چشمانم را بستم.
چند دقیقه بعد، من و خانوادهام در امنیت بین بازوان قدرتمند شوهرم به خواب رفتیم.
***
صدای نعرهاش را شنیدم، نزدیک نبود ولی خیلی هم دور نبود. چشمهایم را باز کردم.
نور ملایم شمعها از روی چهار پایه شمعدان به دور تختمان اتاق را روشن کرده بودند. بقیه اتاق در تاریکی بود ولی وقتی کلماتی که فریاد میزد را شنیدم، چشمهایم به دو قنداق بچهای که روی کمرهایشان چسبیده به من خوابیده بودند نگاه کردم و بعد سرم را روی بالشت گذاشتم.
از توی اتاقمان به درهای باز حمام نگاه کردم، شوهرم را دیدم که روی بالکن ایستاده و با نور مشعلهای خیلی زیاد خیابان روشن شده بود.
لهن فریاد زد: «ملکه جنگجوی زرین شما یه بار دیگه ثابت کرد که تصرف زیباییش به دست من، آغازکننده تبار زرین بوده! اون با قدرت جنگید و وقتی میوه اتحاد ما، آینده امپراطوریمون اون رو به مبارزه طلبید، از چشیدن مزه شکست اجتناب کرد. همونطور که ملکه زرین من همیشه این کار رو میکنه، اون پیروز شد و یکی نه که دو وارثی که من توی رحم زرینش کاشته بودم رو به دنیا آورد!»
هلهله و تشویقهای شوکهشدهای هوا را پر کرد ولی لهن به حرف زدن ادامه داد.
«یه شاهزاده جنگجوی قدرتمند که دکس آینده شما خواهد بود و یه شاهزاده خانم زرین زیبا که زیبایی و ثروت رو به تمام کورواک سرازیر میکنه!»
یک هلهله پرهیاهو و مهارنشدنی دیگر به راه افتاد ولی لهن باز هم از ورای آن به حرف زدن ادامه داد.
«شاهزاده توناهن و شاهزادهخانم ایسیس توی امنیت جادوی ملکه زرین من و قدرت من خوابیدن، اونها بزرگ و شکوفا میشن تا وقتی که بتونن تبارمون رو برای مردممون ادامه بدن!»
هلهلهای دیگر به راه افتاد و لهن باز هم از ورای آن حرف زد:
«درود به شاهزاده توناهن! درود به شاهزادهخانم ایسیس! و درود به ملکه زرین شما!»
این سروصداها شدیدتر شدند و به من و بچههایم درود فرستادند ولی میدانستم که همه اینها کار لهن بود. طبق معمول در هیجانی که به پا کرده بود، نماند و برگشت و به سمت من آمد.
راه رفتنش را تماشا کردم و فکر کردم که کمی اغراق کرده بود ولی نمیتوانستم دوستش نداشته باشم.
حس کردم قنداقهای با ارزشم تکان خوردند و نگاهم را از لهن برداشتم و دو بچهام را دیدم که بیدار بودند و در قنداقهای محکمشان تکان میخوردند. تکانهای توناهن سراسیمه به نظر میرسید، حتی پرتوقع. ایسیس انگار داشت اطرافش را کاوش میکرد، چشمهای کمبینایش پلک میزدند، بیدار و ظاهراً راضی بود.
وزن لهن روی تخت فرود آمد و حتی با اینکه تشویقها همچنان ادامه داشت، زمزمه کرد: «اونها شیر میخوان کاه راهنا فونا.»
وای مرد.
سر تکان دادم و به این فکر کردم که باید به این عادت کنم و باید از همین حالا هم شروع میکردم، خودم را منقبض کردم، به خودم تکانی دادم و نشستم.
لهن با احتیاط ایسیس را برداشت و بعد از اینکه بند دور گردنم را باز و لباسم را از روی سینههایم شل کردم او را به من داد.
حینی که با احتیاط میگرفتمش، لهن زمزمه کرد: «اول شاهزادهخانممون.»
دختره را زیر سینهام گرفتم، وقتی سینهام را به سمت دخترم میگرفتم، کمی احساس عجیبی داشتم و به شدت خجالت کشیدم و لهن هم توناهن را که نقنق میکرد، در آغوش گرفت.
سپس درحالیکه توناهن را در تای یک آرنجش نگه داشته بود، دست دیگرش را دراز کرد و دور کمرم انداخت و آرام من و ایسیس را برگرداند و به بدن درشت و محکم خودش تکیه داد.
همان موقع ایسیس بلافاصله سینهام را گرفت و شروع به مکیدن کرد.
هنگامی که شیر به جریان در آمد، چشمانم را بستم. شیردادن به فرزندم درحالیکه شوهرم از من حمایت میکرد، حسی مانند موجی از آرامش به وجودم جاری کرد.
آرام گرفتم و دخترم را به خودم چسباندم. انگشتهای لهن به حالت آرامشبخشی پهلویم را نوازش کرد.
لهن زمزمه کرد: «پسرمون شکمو میشه.»
پسره به پدرش رفته بود.
پیشنهاد دادم: «شاید بعداً باید توناهن اول شیر بخوره. به نظر میرسید ایسیس مشکلی با منتظر موندن نداشت.»
لهن جواب داد: «می. اون جای بیشتری توی رحمت گرفته بود، به زور اول به دنیا اومد. حالا باید صبر کردن و سهیم شدن رو یاد بگیره.
این حقیقت داشت که او جای بیشتری توی رحم من گرفته بود. توناهن یه عوضی سالم و تپل بود ولی ایسیس در مقایسه با برادرش ریزهمیزه بود.
با ملایمت گفتم: «باشه لهن، تو میدونی چطوری یه جنگجو به بار بیاری.»
لهن زمزمه کرد: «هوم.» و این هم مانند موجی از آرامش وجودم را در بر گرفت. «و سعی میکنم در آینده یاد بگیرم یه شاهزادهخانم رو لوس کنم.»
ای وای مَرد.
وای مَرد.
نتوانستم مانع خودم بشوم و این را امتحان نکنم، سرم را روی شانهاش گذاشتم و بعد سرم را چرخاندم و شقیقهام را روی گردنش گذاشتم. با این کارم لهن من را محکمتر نگه داشت.
وقتی شیر خوردن ایسیس تمام شد، این لهن بود که عملیات غیر ممکن عوض کردن جای بچهها با هم و نگه داشتن ایسیس وقتی داشتم به توناهن (بلافاصله سینهام را چسبید و محکم شروع به مک زدن کرد. کاملاً حریص بود و میدانست چه میخواهد. بنابراین مطمئناً پسر پدرش بود.) شیر میدادم را انجام داد.
وسط شیرخوردنش درحالی که شقیقهام روی گردن شوهرم قرار داشت و پسرم در آغوشم بود، خوابم برد. بعداً وقتی بیدار شدم که اتاق تاریک بود و لباس خوابم به دور سینهام بسته شده بود و بدنم با آغوش پرقدرت پادشاهم از سرما محافظت میشد.
آغوشش را به دورم محکمتر کرد و نجواکنان گفت: «بخواب سرسی، باید قدرتت رو دوباره به دست بیاری.»
با صدای خوابآلودهای پرسیدم: «بچهها کجان؟» پلکهایم باز و بسته میشدند، میخواستم به دستورش عمل کنم ولی به همان اندازه هم جواب میخواستم.
جواب داد: «توی تختهاشون، جایی که همیشه میخوابن. اینجا تخت ماست ملکه زرین من.» پیش از این که زمزمهکنان به حرفش ادامه بدهد چشمانم بسته شدند ولی شنیدم که گفت: «مگه اینکه ایسیس زرین ما توی دردسر بیفته. اون وقت پدرش رو خواهد داشت.»
درحالیکه فکر میکردم وای مرد، به خواب رفتم.
پایان فصل
فصل سی و سوم
تجدید حیات
شش هفته بعد…
دییندرا جیغ کشید: «سرسی! اصلاً نمیدونم باید باهات چی کار کنم!» با بیصبری آشکاری به من چشم دوخته بود و دستم را بالا بردم سر پر از موهای تیره نوزاد کوچکی که بسته شده به سینهام خوابیده بود، را گرفتم.
با صدای آرامی گفتم: «دییندرا! هیس!» نگاهم در بازارچه شلوغ به گردش در آمد و گروهم هم در اطرافمان قدم میزدند. «توناهن رو بیدار میکنی، یا مردم میشنون.»
هرهر آرامی شنیدم و نگاهم به سمت سابین افتاد که خیلی نزدیک به زاهنین قدم برمیداشت و همینطور صدای خنده ناریندا را شنیدم که ایسیس را در بالای شکم قلنبه کوچک خودش روی سینهاش بسته بود. بعد نگاهم به سمت کلودین، ناهکا، آناستیسی، اوآسی، چار و ونتوس برگشت که سریع رویشان را برگرداندند و لبهایشان را به همدیگر فشردند و نگاه رقصانشان را به سمت دیگری برگرداند و وانمود کردند حواسشان به غرفهای بود که انواع و اقسام نوارهای چرمی داشت که مردها میتوانستند روی سینه ببندند.
دییندرا به من نزدیک شد و دستش را روی دستم به روی سر توناهن گذاشت و با صدای هیسهیس مانندی جواب داد: «نمیخوام مزاحم جنگجوی کوچولوت بشم ولی برام مهم نیست که دیگران بشنون! این نمیتونه ادامه داشته باشه.»
بعد از اظهار نظر نه چندان مهربانانه دییندرا، شک داشتم که به او و دوستانم بگویم که با وجود صحنههای احساسی پس از به دنیا آمدن بچههایمان، همه چیز هنوز هم بین من و لهن به همان شکل بود.
بیشتر هم به خاطر این بود که من ناگهان در دنیایی بدوی مادر دو بچه شده بودم و تصمیم گرفته بودم که حتی با اینکه بردههایی داشتم که حتی حاضر بودند برای مراقبت کردن از فرزندانم با همدیگر کتک کاری کنند ولی باز هم خودم از آنها مراقبت کنم.
نیازی نیست به این اشاره کنم که چون از هر دوی آنها نگهداری میکردم و به نظر میرسید که توناهن میخواست دائماً شیر بخورد، هیچ چارهای به جز نگهداری دائمی از او نداشتم.
بنابراین همیشه خسته بودم، دائماً این طرف و آن طرف قدم میزدم و تقریباً تمام مدت هم یک یا هر دو بچه در آغوشم بودند (یا به بدنم بسته شده بودند.). حتی در نیمه شب. و وقتی هم که در حال قدم زدن با بچهها نبودم، سعی میکردم کمی بخوابم یا برای غذا خوردن پایین بروم چون، بچهداری مضطربت میکند.
بنابراین شوهرم را زیاد نمیدیدم، کمی به خاطر اینکه سرم خیلی شلوغ بود و کمی هم به خاطر اینکه تمام تلاشم را میکردم تا از او دوری کنم (بنابراین با دوستانم و همراه فرزندهایم به بازارچه رفته بودم و در بین مردمم قدم میزدم.). چون وقتی او با بچههایمان بود، مخصوصاً آنقدر که عاشق ایسیس بود (و هر دوی آنها، واقعاً و خیلی سریع هم آژیرهای اینکه شاهزادهخانم ایسیس دختر باباییاش بود به صدا در آمد.) چنان گرمای شیرینی به وجود میفرستاد که متعجب بودم چطور میتوانستم سرپا بمانم.
و این در برابر علاقه شدیدی که به من داشت حتی به حساب نمیآمد.
دکس لهن به خانوادهاش افتخار میکرد و اصلاً هم این را پنهان نمیکرد. همانطور که اصلاً این را که من برای انتقام گرفتن پاشنه پاهایم را در آن لحظه سخت روی شانههایش محکم فشارد داده بودم را پنهان نمیکرد. فراموش کرده بودم که مادرِ مادرم هم دوقلو به دنیا آورده بود و من باید در این زمان عهد دقیانوسی تحقیق میکردم که چنین چیزی در آینده برای من چه معنایی داشت و میفهمیدم که زنها به صورت وراثتی مستعد دوقلو زایی بودند یا نه.
بنابراین دوقلوشدن بچهها تقصیر من بود یا بیشتر میشد گفت که موهبت من بود.
این اطلاعات را با هیچکسی در میان نگذاشتم و بنابراین همه فکر میکردند که دکسشان نه تنها قدرتمندترین جنگجو بود که چنان مردانگی زیادی داشت که با آن شمشیرش دو بچه به من داده بود. اصلاً نمیدانستند که این من بود که مستعد دوقلوزایی بودم و دو تخمک آزاد کرده بودم که جنگجوهای او شناکنان توانسته بودند به آنها برسند و بارورشان کنند. حتی اگر توضیح میدادمش هم این را نمیفهمیدند و باید بگویم که لهن خودش هم چنان از نتیجهای که اتحاد ما با هم به وجود آورده بود، رضایت داشت که دلش را نداشتم این را برایش توضیح بدهم.
همهاش همین بود. به خودم اعتراف نمیکردم که در برابر شوهری که عمیقاً به من آسیب زده بود، ولی حالا داشت با محبت بیدریغش زخمی که به من زده بود را درمان میکرد، سیستم دفاعیام در حال از هم پاشیدن بود. همان زخمی که من با کلهشقی اجازه درمان شدنش را نمیدادم.
ولی حالا، او را بخشیده بودم فقط نمیدانستم این را به او بگویم یا نه. همه چیز تغییر کرده بود. هرچه بیشتر تعلل میکردم، برایم بیاهمیتتر میشد که به او بگویم بخشیده بودمش و به خاطر اینکه اجازه داده بودم کلهشقیام کنترلم را به دست بگیرد، عذرخواهی کنم.
چرا من همیشه همین کار را میکردم؟
خدایا، خیلی احمق بودم!
و حالا، چون احمق بودم، از حدود سه هفته پیش مهربانی و آرامش لهن کم کم به بیصبری و عصبانیت تبدیل شده بود و روز به روز هم بدتر میشد و حالا دیگر خشمش به تیزی شمشیر شده بود.
بله، خیلی خیلی احمق بودم.
«دکس اخلاق درست و حسابی ندارن.» توجهم را از حماقتم به خودش جلب کرد و به نتایج حماقت من اشاره کرد. «و این اخلاق بدشون هم باید با ایشون به خونه هم بیاد و همینطور هم دارن بدتر و بدتر میشن. به عنوان یه پادشاه وقتی اینطوری بداخلاق و بیاعصاب باشن عواقب خیلی زیاد و گستردهای داره. میتونم بهت اطمینان بدم که اگر این پریشانیشون رو سر تو توی خونه خالی کنن، میتونی تصور کنی که صد برابر بدتر با جنگجوهاشون رفتار میکنن و همه هم به اندازه کافی بهش نزدیک هستن که نیش زبان ایشون رو بچشن.» به سمتم خم شد. «میتونم در این مورد بهت اطمینان بدم چون سیریم به من گفته که پادشاه لهن با هاله سیاهی احاطه شدن و همه، از جنگجو گرفته تا کارآموز، مردم آزاد و یا بردهها طعم خشمش رو چشیدن و این هاله همینطوری داره بزرگتر میشه.»
وای مرد.
مثل همان دییندرای همیشگی ادامه داد: «و من میگم از اونجایی که ایشون دکس لهن هستن، به احتمال خیلی زیادی تا این حد عصبی هستن چون تو زیبایی و جذابیتت رو از ایشون دریغ میکنی. این مرد رسماً داره میمیره برای درگیری یا به هر دلیلی داری میمیره برای اینکه این بیصبریش رو سر یه نفر خالی کنه و تنها چیزی که میدونم، اینه که اون یه نفر تو نخواهی بود.»
وای مرد!
پیش از اینکه بتوانم دهانم را باز کنم، دوباره به حرف زدن ادامه داد: «چیزی که دوست دارم بدونم این هستش که تو دوست داری مسئول این باشی که یه جنگجو یا یه کارآموز برای اینکه خوب زینش رو برق ننداخته یا شمشیرش رو برق جلا نداده مجازات بشه؟»
نه، هیچ کس نمیتوانست بگوید که چنین چیزی میخواستم. ابداً چنین خواستهای نداشتم.
هرچند از اینکه لهن زینش را برق میانداخت غافلگیر شدم. فکر نمیکردم یک مرد وحشی به چنین چیزی اهمیت بدهد.
زمزمه کردم: «نه دییندرا.» و دستم را محکم تر زیر سر پسرم نگه داشتم چون من واقعاً… به شدت… احمق بودم!
دستش پایین افتاد ولی فاصله خیلی کمی که با من داشت را بیشتر نکرد.
«درک میکنم عزیز من، بعد از اینکه بهم گفتی ایشون چطور به اینکه کی هستی و از کجا اومدی واکنش نشون دادن… حرفهایی که زدن، اون طور که اون دفعه کبودت کردن همه اینها رو درک میکنم. میدونم که حرفها از مشتها زخمهای خیلی عمیقتری به جا میذارن، مدت طولانیتر باقی میمونن و حتی هیچ وقت هم از بین نمیرنن. ولی خواجه بهت گفت که دکس لهن برای اینکه تو رو به خونه برگردونن و کنار خودشون نگه دارن دست از تلاش نکشیدن. و من اون ترس رو دیدم…» چشمهایش ریز شدند و به چشمهای درشت شده من نگه کرد. «… اون بله عزیزم، وقتی داشتی بچههاتون رو براش به دنیا میآوردی اون رو از دست ندادم و اون فکر میکرد تو طوری اون رو تنها میذاری که هیچ جادویی قادر به برگردوندنت نخواهد بود.» نفسی کشید و دوباره ادامه داد: «من دوستت دارم دوست زیبای من، ملکه زرین من، میدونی شدیداً عاشقت هستم، ولی همه اینها دیگه زیادی طول کشیده. به محض اینکه با هم صحبت کردیم فهمیدم که برای تو صحبت کردن با کسانی که دوستشون داری و احساس میکنی در حقشون کار بدی کردی، سخته…» خدایا من را ترساند، کاملاً من را میشناخت. «ولی این رو هم میدونم که تو ملکه جنگجوی ما هستی، قلبت به همون اندازهای که گرمه، درنده و قدرتمند هم هست و تو میتونی کلماتی رو پید اکنی که زخم های قلبت رو درمان کنه، میتونی بخشش رو توی وجودت پیدا کنی.»
دستش دوباره روی دست من که روی سر توناهن بود نشست و نگاهش را عمیقاً در چشمانم دوخت.
«اون حرفها رو پیدا کن سرسی. زخم های ازدواجت رو درمان کن. شوهرت رو ببخش و بذار اون هم تو رو ببخشه. این کار رو برای خودت، برای اون و برای بچههات و محض رضای خدا برای همه ماها انجام بده.»
لبم را گاز گرفتم.
بعد نگاهی به دوستانم انداختم.
سپس نگاهم بالا رفت و یکی یکی به زاهنین و به بین نگاه کردم.
زاهنین چانهاش را بال گرفت. حرفهای ما را شنیده و با دییندرا موافق بود.
عجیب بنود.
بین نیشش را برایم باز کرد. او هم شنیده بود. ذهنش حالا در بین بخشهای سخت و همینطور بخشهای خوب ماجرا در رفت و برگشت بود.
و هر کسی به راحتی میتوانست بگوید که من مطمئناً دلم برای آن قسمتهای خوب زندگی تنگ شده بود.
بنابراین چنین چیزی از طرف بین خیلی هم غافلگیرکننده نبود.
سرم را برای بین تکان دادم و بعد نگاهم را پایین آوردم و به دییندرا نگاه کردم، دستش را کنار زدم و سر کرکی پسرم را بوسیدم.
سپس صدای هیاهوی حرکتی را شنیدم، سرم را بلند کردم و هنگامی که دیدم زاهنین جلوی حرکت پسر جوانی را گرفت و دستش را دور شانهاش انداخت، دستم سر توناهن را رها کرد و یک بازویم را با حالت محافظتکنندهای به دورش پیچیدم.
پسر که به خاطر دویدن از نفس افتاده بود، نفسنفسزنان و به سرعت گفت: «دکس فرمان دادن ملکه زرین به خدمتشون برن. ضروریه. به ایشون دستور داده شده که معطل نکنن.»
وای گندش بزنن.
نگاهم به سمت زاهنین رفت و او را دیدم که چانهاش را به سمتم بالا گرفت و همانکاری را کرد که فرمان داده شده بود، آن هم بدون معطلی. دوستانم به راه افتادند، حینی که با عجله از بازارچه بیرون و در خیابان کورواهن به سمت خانه من و لهن میرفتیم زاهنین جلو رفت و بین هم از عقب آمد.
به زحمت از در وارد شده بودیم و وقتی لهن را دیدم که دست به سینه با پاهایی باز به عرض شانه در حیاط ایستاده بود و صورتش که به سختی سنگ بود، سر جایم خشکم زد. در کنارش زنی ایستاده بود که از تمام دنیا پیرتر بود. تمام موهایش سفید شده و تارهای ضخیمش به دور گردنش ریخته و تا روی شانهها و از آنجا تا روی سینههایش رسیده بودند. حتی از تویینکا که پشت سرش ایستاده بود هم خمیدهتر و چین و چروکتر بود. جیکاندا هم پشت سر تویینکا ایستاده بود.
لهن فریاد زد: «بچهها رو بگیرین، حالا.» بدنم با فریادش از جا پرید و تویینکا و جیکاندا به جلو پریدند. (با اینکه تویینکا هنوز هم از من خوشش نمیآمد و اصلاً هم زحمت پنهان کردنش را به خودش نمیداد ولی شدیداً بچههایم را میپرستید. باید حواسم به او میبود وگرنه قسم می خورم که آن برده روانی بچههایم را از من میدزدید.)
تویینکا به سمت ناریندا رفت و جیکاندا به سمت من آمد، هر دو شروع کردند به باز کردن گرههای پارچهای که بچهها را با آن به خودمان بسته بودیم. و لهن به دستور دادن ادامه داد.
«بقیه حالا برن، نمیخوام کسی بشنوه.» نگاهش به سمت تویینکا برگشت. «بچهها توی اقامتگاه شما نگهداری بشن، تا وقتی که اجازه ندادم وارد این خونه نمیشین.» سرش را برای تویینکا بالا گرفت که او هم سر تکان داد و با عجله همراه ایسیس رفت و جیکاندا هم همراه توناهن پشت سرش راهی شد. لهن حرفش را تمام کرد: «زاهنین میمونی که وقتی جادوگر بیرون اومد همراهیش کنی.»
به زنی با موهای آشفته و قوز کردهای که به دقت من را برانداز میکرد پلک زدم. رنگ پوست و موی کورواکیها را داشت ولی چشمانش آبی روشن بودند.
عجیب بود.
یک جادوگر بود.
و این عجیبتر بود.
نمیدانستم قضیه از چه قرار بود. چیزی که میدانستم این بود که او هر کاری در اینجا داشت، لهن از آن خوشش نمیآمد.
فکر نمیکردم چیز خوبی باشد.
دوستانم بیرون رفتند. زاهنین سر جای همیشگیاش در داخل حیاط و جلوی درهای جلویی ایستاد. و وقتی لهن دستهایش را پایین انداخت و وارد یکی از اتاقهای طبقه پایین شد که شبیه اتاق نشمین بود، جیکاندا و تویینکا هم خیلی وقت بود که همراه توناهن و ایسیس رفته بودند. ولی خب همه آن اتاقها یک جورهایی نشیمن بودند، همهشان قالیچه و مخده داشتند به جز اتاقی که میز غذاخوری داشت.
زمانی که جادوگر و من به دنبالش رفتیم، بعد از ورودمان به اتاق در را محکم کوبید و بست. برای اینکه برگردد، با پاهای باز از هم و دست به سینه بایستد و فریادزنان دستور بدهد، وقت تلف نکرد. «پیامت رو به ملکه من برسون.»