رمان تبار زرین پارت 44

4.3
(9)

 

سرم به سرعت حرکت کرد و از شوهرم به جادوگر نگاه کردم.
زن به زبان کورواکی پرسید: «شما سرسی کای کویین هستین؟»
دهانم را باز کردم تا جواب بدهم ولی لهن پیش از من و به تندی تشر زد: «ایشون داکشانا سرسی هستن، ملکه جنگجوی زرین حقیقی کورواک.»
جادوگر برای لهن سر تکان داد، لبخند کوچکی روی لب‌هایش نشست و نگاهش به سمت من برگشت.
سپس به زیر تای سارونگش دست برد و یک کاغذ تا شده قهوه‌ای رنگ با لبه‌های کلفت بیرون کشید.
وقتی شروع به حرف زدن کرد، قلبم تندتند کوبید و سرم گیج رفت. «یک هفته پیش، به خلسه فرو رفتم و پیامی از سمت پدرت به من رسید.»
نجوا کردم: «وای خدای من، دست‌هایم در هم گره خوردند و تا روی سینه‌ام بالا آمدند و نگاهم را به او دوختم.»
«به زبانیه که من متوجه نمی‌شم. اون رو همون‌طوری که شنیدمش نوشتم و به همون شکل هم به شما منتقل می‌کنم. اون منتظر یه جوابه و من سریع توی کورواک سفر کردم تا این پیام رو به شما برسونم. چون تا وقتی که پیام شما رو بهش نرسونم به خاطر افسونی که روی من گذاشته آزادی خودم رو ندارم.»
پرسیدم: «چی می‌گه؟» و زن سر تکان داد و کاغذ پوستی را باز کرد و با تردید شروع به انگلیسی حرف زدن کرد: «سرسی دخترم، من پدرتم. حدس می‌زنم متوجه شدی که تو رو به خاطر خوبی خودت و نوه‌م اون‌جا رها کردم. اگه اون عوضی باهات خوب رفتار نمی‌کنه به کسی که این پیام رو بهت می‌ده بگو و من زمین و آسمون رو به هم می‌دوزم که یه راهی برای برگردوندنتون به خونه پیدا کنم. اگه درست رفتار می‌کنه به این زن می‌گی و همین‌طور می‌خوام اسم نوه‌م رو بدونم. و اگه درست رفتار نمی‌کنه، به اون مردک می‌گی که من یه راه جادویی پیدا می‌کنم که یه اردنگی جانانه به اون ماتحت جنگجوش بزنم. ولی به اندازه تمام دنیا امیدوارم که شاد باشی عزیز دل. عاشقت هستم دخترم سرسی و همیشه هم عاشقت می‌مونم.»
حینی که دندان‌هایم را به هم می‌فشردم و آب دهانم را قورت می‌دادم، چشم‌هایم را بستم.
لهن خیلی مختصر گفت: «می‌تونم فرض کنم معنی اون “عوضی” چی می‌تونه باشه.» و چشم‌های من به سرعت باز شدند.
او قبلاً آن پیام را شنیده بود، معنایش را فهمید و به خاطر همین بود که تا این حد عصبانی بود.
گندش بزنند!
دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم ولی لهن جلوتر از من این کار را کرد و به جادوگر گفت: «حالا برو. همسرم فردا جوابش رو بهت می‌ده. بعد از این‌که خورشید غروبش رو شروع کرد برگرد این‌جا.»
زن سرش را تکان داد، نگاهی به حال و روز لهن (که به سختی می‌شد متوجه‌اش نشد)‌ انداخت و خیلی سریع فرار را برقرار ترجیح داد.
وقتی شروع به حرف زدن کردم، در هنوز درست و حسابی پشت سرش بسته نشده بود. «لهن-»
ولی حرفم را تمام نکردم. و به خاطر این بود که او به سمت من خیز برداشت، دستم را محکم گرفت و من را به سمت اتاق‌مان کشید.
پیش از این‌که خودم را جمع و جور کنم و جیغ بکشم: «لهن! چه خبر شده؟» داشتم می‌دویدم تا به قدم‌های خشمگینش برسم که حالا به پله‌ها رسیده بود.
غرید: «ساکت.»
اوه-اوه.
شاید دییندرا اشتباه می‌کردو شاید لهن نمی‌خواست یک نفر دیگر را پیدا کند تا بی‌صبری و خشمش را رویش خالی کند. شاید آن یک نفر قرار بود خود من باشم.
از راه‌پله‌ بالا و به سمت اتاقمان رفت. من را چنان محکم به داخل هل داد که رسماً پنج قدم به داخل اتاق پرواز کردم. بعد از من وارد اتاق شد و در را محکم پشت سرش بست.
دوباره اوه اوه.
هنگامی که لهن شروع به جلو آمدن کرد یک دستم را بالا نگه داشتم و عقب‌عقب رفتم.
زمزمه کردم: «لهن-»
با خشم گفت: «هشت ماه.» و من پلک زدم.
همان‌طور که عقب‌عقب می‌رفتم و لهن جلو می‌آمد، با لکنت پرسیدم: «چـ… چی؟»
«هشت ماه ملکه من، هشت ماهه که با هیچ زنی نبودم.»
وای خدای من!
دوباره پلک زدم و در کسری از ثانیه در مدتی به اندازه یک پلک زدن، چیزی که گفته بود مثل گلوله‌ای به وجودم اصابت کرد.
وای… خدای… من!
نگاهم را به او دوخته شد و قلبم با سرعت زیادی شروع به تپیدن کرد.
به تخت خوردم و آن را دور زدم و به عقب‌نشینی ادامه دادم.
سپس زمزمه کردم: «واقعاً؟» و او چانه‌اش را بالا داد.
تشر زد: «واقعاً.»
وای خدا.
من‌من کردم: «اوه…» همزمان هم خوشم آمد، هم متنفر شدم (بیشتر به خاطر این‌که من خودم را یک همسر و یا زن‌هایی که عاشقش بودند، به او نمی‌سپردم.) هم هیجان‌زده شدم و احساس عذاب وجدان شدیدی به وجودم غلبه کرد.
به دیوار برخورد کردم و خودم را یک وری کنار کشیدم تا به کنج اتاق رسیدم و خودم را روی دیوار دیگری کشیدم، او هم ایستاد و بدن بزرگش را چرخاند تا با من رو در رو بشود.
«سرسی من بهم گفت که این براش مهم بود…» خم شد و چشمانش ریز شدند. هیس‌هیس‌کنان گفت: «براش حیاتی بود که از بدنم در برابر هیچ زن دیگه‌ای به جز خودش استفاده نکنم. بنابراین من هم از بدنم در برابر هیچ زن دیگه‌ای به جز خودش استفاده نکردم.»
وای… خدا.
قلبم از تند تپیدن دست برداشت و شروع کرد مثل طبل و سریعتر کوبیدن.
زمزمه کردم: «لهن-»
«ولی خودش رو از من دریغ می‌کنه.»
گندش بزنند.
از پیش رویش کنار رفتم، از دیوار فاصله گرفتم و آرام و عقب‌عقب به سمت در راه افتادم.
لهن دوباره به سمت من برگشت. «بدنش رو از من دریغ می‌کنه، طلای وجودش رو از من دریغ می‌کنه. چنگال‌هاش رو از من دریغ می‌کنه. روحش رو دریغ می‌کنه و چون بچه‌های من رو به دنیا آورده، حتی وقتش رو هم از من دریغ می‌کنه.»
دوباره من‌من کردم: «اوه…»
محکم به در خوردم و حتی به پیدا کردن دستگیره در نزدیک هم نشدم. لهن سریع حرکت کرد، من توی هوا طول اتاق را طی کردم و بعد روی کمرم به روی تخت قرار داشتم. لهن هم روی من خیمه زده بود. از نفس افتاده بودم، صورتش جلوی صورتم و شدیداً پریشان بود، واقعاً شدیداً عصبانی بود، هم او و هم آن روح طلایی وحشی و بی‌رحمی که در چشمانش می‌درخشید.
و بعد ناگهان تغییر کرد. حالش طوری شد که درکش نمی‌کردم. چیزی که نمی‌توانستم از آن سر در بیاورم. چیزی که به چشم‌های او تعلق نداشت. توی آن چشم‌ها جایش اشتباه بود.
به شکل فاجعه‌آمیزی اشتباه بود.
«من تو رو به زور به دست نمی‌آرم چون می‌دونم از این به عنوان دلیلی استفاده می‌کنی که دیگه هیچ وقت من رو نبخشی و حالا با اون اسمی که پدرت من رو باهاش خطاب کرد فهمیدم که تو دیگه هیچ وقت من رو نمی‌بخشی.»
هنگامی که روحی را در چشمانش دیدم که شکسته و خرد شده بود، دوباره زمزمه کردم: «لهن-»
حرفم را قطع کرد: «ولی پیش از این که رهات کنم که فقط ملکه مردم باشی و فقط همسری باشی که مادر توناهن و ایسیسه و من برم و به خاطر اشتباهی که کردم عذاب بکشم، باید این رو بهت بگم که وقتی فهمیدم ترکم کردی عذاب خیلی زیادی کشیدم.»
هم زمان با آب شدن قند در دلم، قلبم محکمتر کوبید.
بله، می‌دانستم داشتم چه چیزی در چشمانش می‌دیدم.
شکست.
خدایا.
باید جلوی همه این‌ها را می‌گرفتم. همین حالا.
دست‌هایم را از بدنش برداشتم و همان‌طور که از کلمه محبت‌آمیزی که دوست داشت استفاده می‌کردم، سعی کردم با ملایمت با او صحبت کنم. «عسلم-» ولی حرفم را قطع کرد.
«پنج ماه با فکر این‌که تو رو تا ابد از دست دادم رنج کشیدم، شب‌ها و روزها کابوس ناپدید شدن روحت رو از توی چشم‌هات می‌دیدم و می‌دونستم این خودم بودم که اون رو درهم شکستم و مجبورت کردم ازم فرار کنی. من، پادشاه تو، جنگجوی تو، لهن تو، کسی که مال تو بود در نهایت از دورتک بهتر نبودم.»
وای خدا.
شروع کردم: «لهن-» بدنم در زیرش آرام گرفت و دست‌هایم را به دورش پیچیدم.
«و حالا از وقتی که پیش من برگشتی روزها می‌گذرن ولی باز هم راهت رو به سمت من پیدا نمی‌کنی. و هر روزی که می‌گذشت و خبری از کاریم نمی‌شد که راهی برای برگردوندنت به خونه پیدا کرده باشه، ناامیدتر از قبل می‌شدم.»
دست‌هایم را روی جلوی تنش کشیده و بالا آوردم و دور گردنش حلقه کردم. «عزیزم، به من گوش-»
«عشق زرین من رفته بود. فرزندم هم باهاش بود. وقتی بچه من توی شکمش بزرگ می‌شد نمی‌دیدمش. هیچ وقت جنگجو یا دختر زرینم رو نمی‌دیدم، دیگه هیچ وقت بدنش رو که کنارم به خواب می‌رفت، حس نمی‌کردم.»
«لهن جدی می‌گم عسلم، لطفاً گوش-»
«بعد کاریم یه جادوگر پیدا کرد که تو رو به خونه و پیش من بیاره، ما چند صندوق طلا فقط برای این‌که تو رو به خونه برگردونه بهش دادیم.»
خدایا! واقعاً باید خفه‌خون می‌گرفت تا من بتوانم حرف بزنم!
مصمم گفتم: «لهن!» انگشتانم به گوشت گردنش فشرده شدند ولی باز هم نتوانستم حرفم را بزنم.
«و من این کار رو کردم، تو رو درهم شکستم و وقتی قدرت به دنیا آوردن بچه‌هامون رو پیدا کردی، تنها امیدی که پیدا کردم این احتمال بود که الهه زرینم یه جایی توی وجودت زنده باشه.»
خدایا، این مرد من وقتی در تنگنا قرار می‌گرفت خفه‌خون نمی‌گرفت!
توی صورتش فریاد زدم: «لهن، لعنتی-!» ولی انگار کوچکترین صدایی هم از من در نیامده بود و او به حرف زدنش ادامه داد.
«ولی باز هم تو گمشده باقی موندی. هیچ وقت پیش من برنگشتی.»
همین بود، به اندازه کافی تحمل کرده بودم.
با تقلای زیادی پایم را روی تخت گذاشتم، کمرم را قوس دادم، دستم را روی شانه‌هایش گذاشتم و او را روی پشتش به تخت زدم ولی خودم هم با او پرت شدم و با پاهایی در دو سمت بدنش رویش نشستم. انگشتانم به شانه‌هایش چنگ انداختند و بالاتنه‌ام به بالاتنه‌اش چسبید و صورتم فقط دو سه سانتی‌متری با صورتش فاصله داشت.
فریاد زدم: «می‌شه… خفه… شی؟» دهانش بسته شد و به من اخم کرد. جیغ زدم: «خدایا!» پیش از این که دوباره به او نگاه کنم به بالای سرش نگاه کردم. «خدای ننه من غریبم بازی هستی تو!»

غرید: «سرسی-» تشر زدم: «ساکت لهن، حالا من حرف می‌زنم.»
دهانش را بست و دوباره اخم کرد.
چشم‌غره‌ای به او رفتم.
سپس به حرف درآمدم. «ناراحتم کردی، قلبم رو شکستی، باشه، فکر می‌کنم این رو فهمیدی. این کاملاً بلند و واضح اعلام شد گنده‌بک. بهم آسیب زدی. جداً می‌گم. اون مزخرف‌هایی که بهت گفتم، از روی ناراحتی بود. کاملاً باورنکردنی بودن. پس این رو هم درک می‌کنم. ولی من یه احمقم و قلبم من رو هدایت می‌کنه و همیشه خدا کارهای احمقانه می‌کنم. غمگین شدم چون خیلی عاشقت هستم و حرف‌هایی که بهم زدی خیلی برام دردناک بودن، اون‌قدر احمقانه بودن که دوباه اون کار رو کردم. قبل از این‌که فکر کنم دست به کار شدم. قلبم رو دنبال کردم، قلبی که درد می‌کرد و کاری رو کردم که واقعاً احمقانه بود. پس، آره، بابا بهت گفت عوضی چون می‌دونه که همه چیز از اول خوب شروع نشد ولی… عقلت رو به کار بنداز لهن. اون گذاشته این‌جا بمونم. می‌دونه که من عاشقت هستم و می‌خواد که شاد باشم!» بلند شدم و نشستم، سرم را عقب انداختم و به سقف نگاه کردم. «برای کسی که به شکل باورناپذیری باهو-»
حرفم را تمام نکردم چون ناگهان روی پشتم دراز کشیده بودم و سارونگم با خشونت از سر راه کنار زد.
وای مرد.
لحظه‌ای که لباس زیرم پاره شد روی چشمان پر از هوسش تمرکز کردم… آره، پاره‌ش کرد و بدنم از جا پرید.
وای مرد.
هنگامی که خودش را روی من کشید، نفسم را بیرون دادم: «لهن.» همین حالا هم تحریک شده بودم چون برهنه و زیر بدن معرکه، سنگین و گرم پادشاهم بودم و همین‌طور به خاطر نگاه داغ توی چشمانش.
دست‌هایش آرام روی پهلوهایم کشیده شد و زیر ران‌هایم رفتند و از هم بازشان کردند. غرید: «من رو بخشیدی.»
«اوه… آره، خیلی وقت پیش. من فقط-»
حرفم را تمام نکردم چون دهانش روی دهانم نشست و بوسهای سوزان، خیس، طولانی و عمیقی را شروع کرد. بوسه‌ای خیلی خیلی طولانی.
اوه آره.
آره، آره، آره.
دهانش را از روی لب‌هایم برداشت و من گیج و بی‌نفس جمله‌ام را پایان دادم: «خیلی خنگم!»
روی لب‌هایم زمزمه کرد: «نمی‌دونم اون یعنی چی عشق من، ولی اهمیت هم نمی‌دم.» سپس لب‌هایش روی گوشم زمزمه کردند: «سعی می‌کنم ملایم باشم ولی از وقتی که اولین بارم رو توی دوازده سالگیم تجربه کردم هیچ وقت این قدر منتظر نموندم، حتی نزدیک این هم نبوده. فکر نمی‌کنم بتونم.»
خودم را به او فشردم و گره‌های لنگش را باز کردم، سرم را به سمتش برگرداندم و توی گوشش زمزمه کردم: «زحمت ملایم بودن به خودت نده عسلم، فقط می‌خوام دوباره حست کنم.»
منتظر نماند که برای دومین بار بپرسد و ناگهان آن‌جا بود.
وای خدا، عاشق احساسی بودم که شوهرم به من می‌داد.
زمزمه کردم: «بله.» این تنها چیزی بود که توانستم بگویم، دهانش روی دهانم نشست و سریع، غیرقابل کنترل و سخت به کارش ادامه داد، خودم را به او چسباندم و دست‌هایم را روی عضله شانه و بین موهایش بردم و بازشان کردم و دستم را بین موهای زیبایش کشیدم.
می‌دانستم که داشت خودش را کنترل می‌کرد، مثل همان لهن همیشگی صبر کرد تا من به رضایت برسم و جیغ بلند و خفه شده‌ام را در دهانش بکشم، عضلاتم منقبض شدند و او هم با غرش بلندی به رهایی رسید.
آره.
من آن‌جا بودم. درست همان‌جایی که نیاز بود باشم.
در خانه بودم.
بعد از این‌که نفس هر دوی‌مان جا آمد، لهن همچنان رویم باقی ماند و لب‌هایش را به گوشم نزدیک کرد.
حینی که بازوهایش را به دورم می‌فشرد، زیر گوشم زمزمه کرد: «عاشقم هستی.»
آرام زمزمه کردم: «آره.»
غرید: «بگو.» و من چشم‌هایم را بستم و صورتم را برگرداندم و لب‌هایم روی گوشش نشستند.
«عاشقت هستم عزیزم.»
پیش از این‌که سرش بالا بیاید و دهانش دوباره لب‌هایم را اسیر کند، به سختی حرفم را گفته بودم. بوسه‌اش آرام، گرم و شیرین بود.
هنگامی که اتصال لب‌هایمان را شکست، پیشانی‌اش را روی پیشانی‌ام گذاش و دستم از بین موهایش بیرون آمد و چانه ریش دارش را گرفت.
با صدای آرامی گفتم: «عذرمی‌خوام عزیزم.» و او چشم‌هایش را بست. نوک انگشتانم بیشتر فشار آوردند و او چشمانش را باز کرد. «خیلی کشش دادم و هرچی بیشتر طول می‌کشید-»
حرفم را قطع کرد: «باشه سرسی من.» چانه‌اش را جلو آورد تا لب‌هایم را ببوسد، بعد بلند شد و روی کمرش دراز کشید و من حالا روی او بودم و بازوهایش من را محکم گرفته بودند. زیر گوشم زمزمه کرد: «باشه.»
باشه.
وای خدا، عاشق وقت‌هایی بودم که این کلمه را می‌گفت.
آره، من خنگ بودم.
ولی نمی‌توانستم همین‌طوری موضوع را رها کنم. او لهن من بود و لیاقت بیشتر از این‌ها را داشت. سرم را بلند کرد و یکی از دست‌هایش بالا آمد و موهایم را کنار زدند و آن‌ها را در پشت سرم جمع کرد و نگه داشت.
«خوشحالم که فکر می‌کنی مشکلی نیست عزیزم، ولی من باید بدونم که درک می‌کنی که متأسفم.»
جواب داد: «درک می‌کنم.» صدایش به همان اندازه حالت صورتش ملایم بود.
لب‌هایم را لیسیدم و گفتم: «دلم برات تنگ شده بود.» چشم‌هایم را بستم، سرم را پایین آوردم و پیشانی‌ام را روی پیشانی‌اش گذاشتم و بعد چشم‌هایم را باز کردم، محبت گرمی را در چشمان تیره‌اش دیدم و ادامه دادم: «وقتی رفته بودم دلم برات تنگ شده بود و از وقتی هم که من رو برگردوندی دلتنگت بودم.»
لهن جواب نداد ولی بازویش که به دورم بود، فشاری به من داد.
دستم هنوز به روی چانه‌اش بود و وقتی دوباره شروع به صحبت کردم، انگشت شستم را روی لب‌های زیبایش کشیدم. «نمی‌خوام هیچ‌جایی به جز این‌جا باشم.»
چشم‌هایش آرام بسته شدند و دستش که در موهایم بود، صورتم را پایین کشید و لب‌هایم روی دهانش نشست، سپس رهایم کرد من سرم را چند سانتی‌متری بلند کرد.
نجواکنان پرسیدم: «ما خوبیم؟»
جواب داد: «بله سرسی، خوبیم.»
انگشت شستم دوباره روی لب‌هایش کشیده شد و بعد برگشت و همان‌طور که چشم‌هایم تماشا می‌کردند روی گونه‌اش انگشت کشیدم.
لهن با صدای آرامی گفت: «لیناس کاه لنساهنا.» و نگاهم به سمت چشمانش برگشت. وقتی دستش که تو موهایم بود بیرون کشیده شد و روی صورتم نشست و انگشت شستش آرام زیر چشمم فشرده شد، نگاهش گرم بود، لب‌هایش نرم بودند و صدایش ملایم‌تر بود. «اون این‌جاست.»
حس کردم لبخندم لرزید، ریه‌هایم منقبض شد و چشم‌هایم خیس شدند.
با صدای آرامی پرسیدم: «لهن من اون رو دوباره به زندگی برگردونده؟» دستش دوباره توی موهایم فرو رفت و پیش از این‌که بگذارد چند سانتی‌متری سرم را عقب بکشم، صورتم را برای بوسه کوچکی پایین کشید.
و همان موقع بود که روح بی‌قید و بند و تندخویش را دیدم که برای من به روشنی می‌درخشید و پیش از این‌که خودش بگوید، جواب را از نگاهش فهمیدم.
«بله سرسی من، اون داره دوباره برای من می‌درخشه.»
زمزمه کردم: «دوهنو.» بعد به زمزمه کردن ادامه دادم: «حالا به چیزی که شک داشتم اطمینان پیدا کردم. شوهرم یه خداست. اون هر کاری می‌تونه بکنه.»
پیش از این‌که غلت بزند و من را روی کمرم بخواباند، نیش بازش را دیدم.
سپس زیر گوشم زمزمه کرد: «بذار ببینیم حقیقت داره یا نه.»
بی‌درنگ جواب دادم: «باشه.» و صدای خنده او را روی پوست خودم شنیدم.
اوه آره.
من در خانه بودم.
***
بعد از این‌که توناهن را که تازه شیر داده بودمش پایین گذاشتم، لهن را تماشا کردم که به اتاق‌مان برگشت.
شب شده بود ولی شمع‌های روشن اتاق را با نور ملایمی روشن کرده بودند. اگر خوش‌شانس می‌بودم و سریع خوابم می‌برد، می‌توانستم چهار ساعتی بخوابم.
لهن زیر پتو آمد، خودش را کنار من کشید و یک بازویش را زیر سرم گذاشت و من را به پهلوی بلند، گرم و محکمش فشرد.
خیلی‌خب، لعنتی، ممکن نبود بتوانم بخوابم.
روی یک آرنجم بلند شدم و سرم را روی سینه او گذاشتم و در چشم‌های تیره و دوست داشتنی‌اش نگاه کردم.
پرسیدم: «یه کارآموز رو مجبور کردی که چرم زینت رو برق بندازه؟» پلک زد.
«چی؟»
«کارآموزهای جنگجو. مجبورشون می‌کنی زینت رو برق بندازن؟»
دهانش به هم فشرده شد. «جنگجوهای در حال آموزش کارهای زیادی رو یاد می‌گیرن و انجام می‌دن، کاه لنساهنا. برق انداختن زین یکی از اون‌ها نیست.»
نگاهم به شانه‌اش افتاد و زمزمه کردم: «اوه.»
«کاری که اون‌ها یاد می‌گیرن-» نگاهم به چشمانش برگشت و ادامه داد: «اینه که وقتشون رو برای کارهایی که ارزش انجام دادن ندارن هدر ندن. کارهایی مثل برق انداختن زین‌ها.»
نخودی خندیدم و بازوی لهن فشاری به من داد و لب‌هایش با لبخندی کشیده شدند.
سینه‌ام را به او تکیه دادم و بازویم را به دورش انداختم. صورتم نزدیک‌تر شد.
پرسیدم: «واقعاً بکارتت رو توی دوازده سالگی از دست دادی؟» نگاهش بلافاصله محتاط شد، بنابراین با بازویم بدنش را تکان دادم. «لهن.»
مختصر جواب داد: «مینا.»
با چشم‌هایی که از تعجب درشت شده بودند، پرسیدم: «شوخی نمی‌کنی؟» به دقت من را نگاه کرد و سرش را تکان داد: «شوخی نمی‌کنم.»
هم‌زمان با بیرون دادن نفسم گفتم: «وای. خیلی برای این کار جوان نبودی؟»
به بررسی کردن من ادامه داد و بعد گفت: «مربی یه جنگجو تصمیم می‌گیره که اون کی برای روبه‌رو شدن با تمام ماجراجویی‌هاش آماده‌ست. مربی من تصمیم گرفت من توی سن دوازده سالگی برای بودن با یه زن آماده بودم. بنابراین توی دوازده سالگی با یه زاکتو رابطه داشتم.»
حس کردم وقتی کلمه زاکتو را بر زبان آورد نگاهش روی صورتم تندتر شد، بنابراین سریع گفتم: «عزیزم، می‌دونم که به من خیانت نمی‌کنی. اگه مردی مثل تو که نیازش تا این حد زیاده تونسته هشت ماه به خاطر من تحمل کنه، من هیچ نگرانی‌ای برای این‌که بری سراغ زاکتوها ندارم.»
سریع گفت: «نه، سرسی من، هیچ وقت نباید نگران این باشی که برم سراغ زاکتوها.»
به او لبخند زدم.
لهن هم به من لبخند زد.
سپس پرسید: «خنگ… یعنی چی؟»
دوباره هرهر خندیدم و توضیح دادم: «یه جور، می‌دونی، توضیحش سخته. به کسی می‌گن که کارهای احمقانه انجام می‌ده، یه جور دست و پا چلفتی، یه جور سر به هوا، یه جور احمق، هیچ کدوم از این‌ها واقعاً برای این‌که به کسی آسیب بزنن کافی نیست. فقط، نمی‌دونم، یه خنگ یا…» سرم را به یک سمت کج و نیشم را برایش باز کردم: «من.»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ayliin
ayliin
3 سال قبل

ادمین رماندونی فیلتر شده باز؟؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x