رمان ترنم پارت 51

4.2
(28)

 

گفته بود سام قبل چاقو خوردنش رفته
اما هنوز سام مضنون اصلی بود چون ممکن بود همدستی داشته که این کارو
کرد
همدستی که همراه سام اومده و با رفتن سام نقشه اش رو عملی کرده
گیتی خانم رو کرد به من و گفت
– خب دیگه ترنم جان منو تو بریم عمارت یکم استراحت کن
– اونوقت کی پیش امیر بمونه
اینو گفتمو خواستم بهونه بیارم تا بمونم که صدای مردونه و جدی از جلو در
گفت
– من میمونم
برگشتم سمت در … دائی بزرگ امیر بود … پدر بلور
رو به من گفت
– شما برو خونه خیلی وقته اینجائی…
رو کرد به گیتی خانم و گفت
– احمد پائین منتظرتونه توماشین …
به سمت امیر اومدو کنار من ایستاد و گفت
– خوبی دائی جان ؟ چیزی لازم داری قبل رفتن مامان اینا بگیرم ؟
– نه … ممنون … خوبم …
امیر اینو گفتو به من نگاه کرد
جلو دائیش خجالت میکشیدم احساساتمو بروز بدم .
فقط با نگاه به امیر لبخند زدم و گفتم
– فعلا خداحافظ .
امیر سری تکون داد و لب زد خداحافظ . به مادرش نگاه کردو گفت
– خیلی مواظب باشین
گیتی خانم سری تکون دادو لبخند زد
دلم نمی اومد بریم . دل کندن برام سخت بود . اما دائی امیر منتظر رفتن ما
بود و به اجبار از اتاق خارج شدیم
بغض و دلتنگی همین قدم اول سراغم اومد و گیتی خانم گفت
– فردا صبح اول وقت برمیگردیم پیشش…
از اینکه انقدر زود و سریع حالمو فهمیده بود فقط تونستم بهش لبخند بزنم .
با محبت بهم لبخند زدو گفت
– منم یه زمانی تجربه مشابه تو داشتم. میدونم چه حالی داری. ایشالله عاقبتت
از من بهتر میشه …
خیلی دلم میخواست بیشتر راجب پدر امیر بدونم …
اما روم نمیشد چیزی بپرسم .
شاید یه روز ی با گیتی خانم صمیمی تر شدم و تونستم بپرسم …
نفس خسته ای کشیدمو با گیتی خانم سوار ماشین شدم
– خدایا … تنهائی چقدر سخته … تو هم تنهائی ؟
امیر ::::::::
رفتن ترنم دلمو خالی کرد . میترسیدم براش اتفاقی پیش بیاد
مخصوصا با وجود بلور و دیبا تو خونه
دائی کنارم نشستو گفت
– همه نگرانتن امیر … اصلا باور این اتفاق جلو در خونه سخته … واقعا
ندیدی کی این کارو کرد
نیمدونستم ملک حسان از چیزی که بهش گفتم به دائی اینا چیزی گفته با نه
اما نمیخواستم خودم چیزی بگم
با سر گفتم نو تکیه دادم به بالشت
حوصله حرف زند نداشتم
خسته هم بودم
حالا که ترنم نبود دلیلی برای بیدار بودن نداشتم
دائی پا رو پا انداخت و گفت
– ملک حسان بهم گفت راجب بلور چی فکر میکنی ؟
بدون نگاه کردن بهش گفتم
– من فکر خاصی نکردم ! من چیزی که دیدمو گفتم
– تو ارتباطی بین بلور و سام دیدی؟
برگشتم سمت دایی و گفتم
– نه … اما بلور رو در حال گشتن…
دائی پرید تو حرفمو گفت
– فکر نکن چون بلور دخترمه دارم ازش حمایت میکنم ! نه ! مسلما اون اگه
مقصر باشه هیچ ارفاقی تو تنبیهش نمیبینم ! اما با منطق جور در نمیاد !
– بلور بچه است… سام خیلی زرنگه
– هر دو درست … اما بلور انقدر بچه نیست که گول سام رو بخوره !
مخصوصا وقتی عاشق توئه و سام میخواد به تو ضربه بزنه!
بلور عاشق منه ! دوباره این کلیشه لعنتی!
آخه مگه من چی دادم و کی هستم که یه بچه بخواد عاشق من شه. اونم تو سنی
که همه تو خیال و توهم هستن و دنبال سوپر استارای مختلفن !
اصلا مگه منو چند بار دیده !
این واقعا با منطق جور در نمی اومد
اما همه خیلی ساده باهاش کنار اومده بودن !
به دایی نگاه کردمو گفتم
– چرا فکر میکنین بلور عاشق منه؟ چرا اصلا به زبونش میارین ؟ بلور
چندبار منو دیده که بخواد عاشق من بشه!
دائی با لبخندی که بیشتر تلخ بود سری تکون دادو گفت
– من نمیتونم قضاوت کنم که این احساس بلور چقدر واقعیه ! چون من هم به
عنوان پدرش به نظرم بچه است و این احساساتش زود گذره ! اما مسلما
نمیتونم انکارش کنم ! تو… بهش توجه نداشتی هیچوقت اما ! اون همیشه و همه
جا متمرکز رو تو بود ! فکر نکنم حتی یادت بیاد هر بار که به عمارت سر
میزدی بلور خودشو میرسوند . یا چند بار سر موندن تو عمارت وقتی تو
هستی با دیبا یا بقیه بحثش شده بود !
متعجب به دایی نگاه کردم
هیچکدوم از اینارو اصلا ندیده بودم که بخواد یادم باشه
رفت و آمد من به عمارت خیلی محدود بود
خیلی کوتاه و سریع !
کم پیش می اومد بخوام اصلا شب بمونم .
تو این مدت هم هیچوقت کسی رو یادم نمی اومد
دائی لبخند خسته ای زد و گفت
– من که امیدوارم این حس بلور بگذره. دوست ندارم یه دختر سرخورده داشته
باشم . چون واقعا لیاقت بلور این نیست.
سر تکون دادم و گفتم
– منم…
واقعا لیاقت هیچکس این نیست که تو احساسش پس زده بشه
اما احساسات اشتباه همیشه این عواقب رو داره
شاید بلور فکر میکنه با رفتن ترنم من به اون علاقه مند میشم.
برا همین به سام کمک میکنه
خواستم به دائی اینو بگم که دائی زودتر گفت
دائی گفت
– من قبل اومدن با بلور صحبت کردم . مثل مادرش مغروره و باید همه چی
رو خودش تجربه کنه. اما امیدوارم به نرف هام توجه کنه. هیچوقت نفر سوم
یه رابطه بودن لیاقت هیچکسی نیست و در شان یه دختر سالم و خانواده دار هم
نیست که وارد رابطه دو نفر بشه …
حرف دایی درست بود!
اما واقعا بلور از این منظر نگاه میکرد ؟
یاد دیبا افتادم …
یاد حرف ترنم …
واقعا دیبا چی فکر میکنه؟
شاید حق با دائی باشه و بلور به سام ربطی نداشته باشه !
شاید کار دیبا باشه ؟!
دیبا از قبل سام رو میشناخت!
اما ….
سرم درد گرفته بود
به دایی نگاه کردمو پرسیدم
– کیا تو عمارتن؟
– ملک حسان گفت کسی نمونه … احتمالا فقط گیتی و ترنم باشن با ملک حسان
….
سری تکون دادم و نفس راحت کشیدم
خداروشکر حداقل ملک حسان تو این مورد به حرفم گوش داده بود
اینجوری یکم خیالم راحت تر بود
چشم هامو بستمو دائی هم دیگه حرفی نزد.
واقعا به خواب نیاز داشتم…
ترنم :::::::
در اتاقمون رو باز کردم
حجم خالی اتاق تنهاییمو صد برابر کرد
عمارت تقریبا خالی بود نه خبری از بلور بود نه دیبا … از این قضیه راضی
بودم
حوصله هیچکدوم نداشتم
دوش گرفتم و لباسمو عوض کردم .
خیلی خسته بودم اما خوابم نمیبرد
کلافه رو تخت جا به جا شدم که تقه ای به در اتاقم خورد
به ساعت نگاه کردم
یک شب بود !
آروم گفتم
– بله؟
– خانم …
گلی بود ! این وقت شب
بلند شدمو درو براش باز کردم که یه نامه رو به سمتم گرفت و گفت
– برای شماست
– کی فرستاده؟
– نمیدونم … اسم شما روشه
نامه رو گرفتم و گفتم
– این وقت شب اونوقت از کجا به شما رسیده ؟
– رو میز پائین بود … گفتم اگه بیدارین بهتون بدم …
حرفش مشکوک بود . سری تکون دادمو ازش گرفتم. برگشتم تو اتاق. نشستم
رو تخت . اسمم رو پاکت بود. خطش آشنا نبود. نامه رو باز کردم
دوتا عکس تو پاکت بود
یکی تولد ۸ سالگی امیر بود که بچه ها فامیل دور تا دورشون بودن و ومیر
باز دست انداخته بود گردن دیبا!
یکی عکس فارغ التحصیلی امیر که گیتی خانم و دیبا و کرشمه پیشش بودن
یه تیکه کاغذ کوچیک هم کنار عکسا بود که نوشته بود
– فردا اینارو برای امیر ببر . مرور این خاطرات شیرین شاید حالشو بهتر کنه!
عجیب بود و البته مشکوک
رو تخت دراز کشیدمو به لکس ها خیره شدم
یعنی دیبا اینارو گذاشته بود که تو هر دوتا عکس هم بود؟
یا شاید کرشمه گذاشته
آخه اونم تو هر دوتا عکس بود!
اصلا چرا برا من گذاشته نداده گیتی خانم یا ملک حسان؟
یا چرا خودش نبرده !
سرم از خستگی و این سوالا درد گرفته بود
پا شدم یه مسکن خوردمو کم کم خوابن برد
اما یه خواب نا آروم با تکرار کابوس چاقو خوردن امیر
یه بار سام به امیر چاقو میزد
یه بار بلور
یه بار دیبا
یه بار خودم
با کلافگی از خواب پریدم
ساعت ۷ صبح بود . دیگه خوابم نمی اومد.
پا شدم وست و رومو شستم. لباس پوشیدمو عکس هارو گرفتم.
رفتم پائین تا زودتر برم بیمارستان
از پله ها کا پائین میرفتم متوجه مکالمه گیتی خانم و ملک حسان تو نشیمن
شدم
گیتی خانم با نگرانی گفت
– خب نمیشه که دست رو دست گذاشت … ممکن بود امیر زبونم لال …
یهو مکث کرد و برگشت سمت من .
ملک حسان هم برگشت سمتم
چون تو فضا عمومی خونه بودن فکر نمیکردم بخوان جلو من حرف نزنن
اما با مکث گیتی خانم فهمیدم حرفشون خصوصی بود
سریع سلام کردمو گفتم
– ببخشید مزاحم صحبتتون شدم. میخواستم زودتر برم بیمارستان
گیتی خانم سریع لبخند مهربونی زد و گفت
– سلام عزیزم… برو صبحانه بخور الان با هم میریم.
چشمی گفتمو زود به سمت مطبخ رفتم. هر جا که ملک حسان بود برام فضا
سنگین بود. خبری از گلی نبود. خودم چای ریختم برا خودمو یکم از صبحانه
رو نیز خوردم . خیلی زود گیتی خانم اومد و گفت
– امروز گلی نیست فکر کنم مریض شده.
– جدا؟ دیشب که خوب بود !
– نمیدونم والا … امروز که بی خبر نیومده سر کار
با این حرفش شوکه نگاهش کردم ! گلی امروز نیومده!
گیتی خانم سوالی نگاهم کرد که گفتم
– دیشب خیلی دیروقت گلی اومد در اتاقم و یه پاکت داد که برای منه .
– چه پاکتی؟
پاکت و با عکس ها از جیب پالتوم بیرون آوردم و گفتم
– اینا … وقتی پرسیدم از طرف کیه گفت نمیدونم رو میز بود آوردم
گیتی خانم پاکت و عکس هارو گرفتو نگاه کرد. لب هاشو متفکر به هم فشردو
گفت
– برو سوار ماشین شو من برم به ملک حسان بگم
چشمی گفتمو هر دو از مطبخ خارج شدیم .
هوا سوز بدی داشت
سریع سوار ماشین گیتی خانم شدم
همین لحظه ماشین دیبا از رو به رو اومد .
سمت دیگه پارک کردو با عجله وارد عمارت شد
متوجه من تو ماشین نشده بود
یا خودشو زد به ندیدن
نمیدونم چرا بهش حساس شده بودم
ده دقیقه گذشت اما همچنان خبری از گیتی خانم نشد
پیاده شدم تا برگردم خونه که چشمم خورد به یه دستبند فیروزه که رو پله های
عمارت روی زمین افتاده بود
از رو زمین برداشتمش و نگاه کردم.
ترکیب چوب وفیروزه بود که با نخ قیطون به هم وصل شده بود
چیز عجیب و بی کیفیتی بود
انگار یه بچه درست کرده باشه
گیتی خانم از عمارت اومد بیرون و با کلافگی گفت
– بریم دخترم …
سریع دستبندو تو جیبم گذاشتمو لبخند کمرنگی زدم و سوار شدم دوباره
گیتی خانم پاکت و عکس هارو بهم داد و گفت
– وقت نشد راجبش به ملک حسان بگم. باشه برگشتیم میگم.
– اتفاقی افتاده بود ؟
گیتی خانم راه افتادو گفت
– نه عزیزم . همه چی اوکیه …
به نیمرخش نگاه کردم
دروغ گوی خوبی نبود…
کاملا میشد تنش تو چهره اش حس کرد
دیگه چیزی نپرسیدم و تو مسیر تا بیمارستان جز حرف های ساده از ترافیک و
هوا چیز دیگه ای نگفتیم
پشت در اتاق امیر سارباز جدیدی ایستاده بود و خبری از دائی تو اتاقش نبود
امیر با دیدن ما لبخند زدو دستشو گرفتم و کنارش ایستادم
گیتی خانم گفت من الان میام و رفت بیرون .
از فرصت پیش اومده استفاده کردم و خم شدم تا گونه امیر رو ببوسم که زرنگی
کردو سرشو چرخوند
لب هامون به هم رسید اما من سریع بوسیدمش و سرمو عقب بردم
نیشش تا بنا گوش باز شدو با اخم مصنوعی بهش گفتم
– یه وقت یکی میبینه امیر
– گناه که نیست … حقمه
از حرفش خنداه ام گرفت
نشستم رو صندلی و گفتم
– حقته اما نه تو بیمارستان
چشمکی بهم زدو گفت
– من هر جا بخوام حقمو میگیرم
با این حرف وشکون ریزی از دستم گرفت
خندیدمو پاکت و عکس هارو بیرون آوردم و گفتم
– اینارو نمیدونم کی برا تو فرستاده!
عکس ها و دست خطو بهش دادم و امیر با لبخند ازم گرفت
اما نگاهش که به اونا افتاد لبخند از رو لبش پاک شد و ابروهاش بالا پرید

هر دو عکس رو نگاه کرد.
متن رو نامه رو خوند
کلافه گفت
– کی اینو بهت داده؟
امیر :::::::
خیره به عکس ها بودم که ترنم برام گفت چطور به دستش رسیده
و اینکه صبح بی خبر گلی نبود !
کار دیبا بود !
اما چرا این دوتا عکس ؟!
مسلما میخواست چیزی یادم بندازه
چیزی که نمیتونستم به خاطر بیارم
باید با دیبا حرف میزدم
از این موش و گربه بازی خوشم نمی اومد
امروز قرار بود ملک حسان باهاش حرف بزنه و به من خبر بده
اما من کلافه تر از این بودم که صبر کنم
مامان اومد تو و گفت دائی کجاست
بهش گفتم بیدار شدم نبود
اونم باز رفت بیرون زنگ بزنه
سوالی به ترنم نگاه کردم که گفت
– من نمیدونم چی شده امد یه اتفاقی افتاده که نمیخوان منو تو بفهمیم .
سعی کردم لبخند بزنم و موضوع بی اهمیت جلوه بدم و گفت
– اگه چیز مهمی بود حتما میگفتن
ترنم شونه هاشو بالا انداخت و گفت
– نمزدونم صبح دیبا اگ با عجله وومد عمارت . انقدر عجله داشت منو تو
ماشین مامانت ندید
پس دیبا پیش ملک حسان بود
حتما حرف زده بودن
باید با ملک حسان حرف میزدم
رو به ترنم گفتم
– موبایلتو میدی یه زنگ بزنم ؟
سری تکون دادو گوشیشو داد بهم. حالا فقط باید ترنمو میفرستادم بیرون از اتاق
در حاای که شماره ملک حسانو میگرفتم گفتم
– میسه برام از پرستار بپرسی میتونم آب بخورم یا نه
ترنم نگاه ناراحتی بهم انداخت و گفت
– میتونم بیرون وایسم تا حرفت تموم شه!
اینو گفتو بدون اینکه منتظر من بمونه از اتاق رفت بیرون
از اینکه ناراحتش کرده بورم ناراحت بودگ
اما ندونستن ایک قضیا فعلا براش بهتر بود
نمیخواستم درگیر چیزی بشه که انوز قطعی نییت ! از اون مهم تر مربوط با
گذشته منه …
گذشته ای که مسلما ترنم ناراحت تر میکنه !
نمیدونم چرا یهو روتین و آرامش زندگیم اینجور بهم ریخت
درست از شبی که ترنم با سام تو رستوران دیدم همه چی خراب شد .
تقصیر من بود ! یا ترنم ! یا روزگار …
دیگه مقصر مهم نبود حالا فقط برام مهم بود چطور به آرامش برسیم .
ملک حسان جواب دادو سریع گفتم
– خبر دارین دیبا برای ترنم عکس فرستاده ؟
– مطمئنی کار دیباست ؟
– دست خط دیباست…
ملک حسان تقریبا عصبی گفت
– اول میگی بلور … حالا میگی دیبا … از نظر تو کل این عمارت دنبال آزار
تو هستن
کلافه گفتم
– خوبه برای همه حرفام مدرک داشتم … شما با دیبا حرف زدین ؟
– آره … حرف زدم … الانم اینجاست …
– خب ؟
– گفت وقتی اومد خنه تو و سام در حال حرف زدن بودین . بعد هم رفت اتاق
ترنم … ترنم شاهده
مکث کردم
جدا پیش ترنم بوده ؟
اما من مطئنم عطر دیبارو حس کردم وقتی چاقو وارد تنم شد .
این عطرش خیلی تو ذهنم ملکه شده بود
امکان نداره اشتباه کنم
هر چیزی ممکنه اشتباه بشه جز عطر ها …
نفس خسته ای کشیدمو گفتم
– شما که نمیدونین چقدر فاصله این وسط بوده . شاید بعد از حمله به من رفته …
ملک حسان سکوت کرد
معلوم بود حرفمو قبول نکرده
با کلافگی گفتم
– باشه اگه حرف منو قبول ندارین بهتره به بازپرس پرونده بگم … اونا بهتر
میتونن پیگیری کنن
– نه … خودم قضیه رو روشن میکنم
ملک حسان با عصبانیت اینو گفتو قطع کرد
به گوشی نگاه کردم
چرا دیبا این عکس هاو فرستاده
چرا با من انقدر دشمن شده ؟
اونکه خیلی با من و ترنم خوب رفتار میکرد
ترنم سرک کشید داخل و گفت
– بیام تو ؟
سری تکون دادم و وقتی اومد تو پرسیدم
– اون شب که من چاقو خوردم دیبا اومد پیش تو ؟
ترنم کنارم نشستو در حالی که دستش تو موهای شلخته ام نوازش وار حرکت
میکرد گفت
– آره … اومد پیش من … گفت دوست پسر سابقت اومده پیش امیر !
با این حرف شوکه بهش نگاه کردم که گفت
– بلور بهش گفته بود. اونم از ملک حسان شنیده بود . سر میز صبحانه که گفتی
سام قبل تو منو میخواسته
کلافه سرمو تکیه دادم به بالشت و نفس عمیق کشیدم
چرا این عمارت انقدر گوش و یک کلاغ چل کلاغ داره …
ترنم آروم خندید و گفت
– ناراحت نشی ها … اما تو اون عمارت هیچ کس رفتارش عادی نیست …
یهو با صدای مامان برگشتیم سمت در که رو به ترنم گفت
– حتی من ؟
ترنم سرخ شد و سریع گفت
– نه منظورم شما نبودین… اصلا منظورم یه چیز دیگه بود …
– منظورت چی بود عزیزم. من ناراحت نمیشم… اگه مشکلی میبینی بگو حتما
سعی میکنم درست کنم .
ترنم با پائین شالش با استرس بازی کردو مامان اومد تو
خنده ام گرفته بود
یاد بچگی هام افتادم که مامان مچ منو میگرفت
با این تفاوت که من خیلی پر رو تر از ترنم بودم
ترنم به من نگاه کرد چشم هاش دادمیزد کمک میخواست . خنده ام رو مخفی
کردمو گفتم
– بگذریم … قضیه این عکس ها چیه مامان ؟
با این حرف خواستم بحث رو عوض کنم که مامان گفت
– منم نمیدونم قضیه چیه . گفتم شاید تو بدونی . بلاخره روز های خاص زندگی
تو بوده
روز های خاص زندگی من
خدایا چرا چیزی یادم نمیومد تو این روزا راجب دیبا
مامان به ترنم نگاه کردو گفت
– واقعا منم عجیبم
با این حرف رو صندلی نشستو منتظر به ترنم نگاه کرد .
آروم به ترنم گفتم
– از دست مامان نمیتونی در بری … من قبلا سعی کردم … نشده …
مامان خندیدو گفت
– تقلب نرسون امیر
ترنم که از این شوخی مامان یکم آروم تر شده بود با تردید گفت
– منظورم از عجیب اینه که … همه انگار یه چیزی رو مخفی میکنن یا تو فکر
یه چیزی هستن که نمیخوان بگن …
با این حرفش من و مامان به هم نگاه کردیم
مامان آروم خندید و گفت
– درسته خب … این عمارت از قدیم اینجوری بود
منم گفتم
– برای همین به نظرم هیچوقت شبیه خونه نیست
مامان با غم سری تکون دادو گفت
– حق با توئه … خیلی وقته من به حرفت رسیدم
– پس چر هنوز اینجا موندی مامان
میخواستم بگم چرا اینجا موندی و باعث اینهمه دردسر برای من شدی .
اما جلو زبونمو گرفتم
نمیخواستم مامانو ناراحت کنم
از طرفی من خودم خواستم همه چی رو تحمل کنم
مامان نفس خسته ای کشیدو گفت
– نمیتونم امیر … اینجا بزرگ شدم… دوست دارم اینجا بمونم… پیش پدر
بزرگت
سکوت کردم که مامان گفت
– امیدوارم دختر دار بشی …
سوالی نگاهش کردم و پرسیدم چرا ؟
اما مامان فقط لبخند زد و ترنم آروم گفت
– آخه دخترا بابایی هستن …
تو صداش غم سنگینی بود
هر دو برگشتیم سمت ترنم
لبخند تلخی به من زدو گفت
– من یه دور میزنم بیرون شما راحت باشین
اینو گفتو بلند شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Saina
Saina
3 سال قبل

واییی چرا این گذشته امیر اینقدر نکبت بار بوده واییی الهی بیچاره ترنم باباش چه ظلمی کرد در حقش

Helma hank
Helma hank
3 سال قبل

امشب پارت میزاری یا نه

Saina
Saina
3 سال قبل

پارت هست امشب یا نه؟؟؟

دلارام
3 سال قبل

ببخشید ادمین پارت جدیدو کی میزارین؟؟

ayliiinn
3 سال قبل

نه هنک جانم من این رمانو نمیخونم!
کلا میچرخم ببینم چخبره!
بله استاد خلافکارو میخونم

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x