رمان ترنم پارت 53

4.1
(16)

 

مامان کمی هوشیار تر شده بود اما هنوز بهوش نیومده بود .
کرشمه گفت پیش مامان میمونه تا ترنم بیاد خونه استراحت کنه
اما من به کرشمه هم اعتماد نداشتم
دیدن مامان تو اون حال خیلی ناراحتم کرده بود
دست مامانو نوازش کردم که آروم سرشو برگردوند سمت منو با چشم های
خمار گفت
– امیر؟
– جانم مامان…
چشم هاشکمی بیشتر باز شدو نگاهش بین من و ترنم چرخیدو زیر لب گفت
– مواظب ترنم باش
دائی بهرام هم اینو شنیدو سریع گفت
– چرا ؟ ترنم کاری کرده ؟
میدونستم منظور مامان از مواظب ترنم باش اینه که از ترنم مواظبت کنم
نه اینکه مواظب باشم ترنم کاری نکنه
اما چیزی که دائی بهرام برداشت کرد نشون دهنده فکر تو سر اون بود!
چیزی که مسلما تو سر بقیه هم بود.
مامان بدون نگاه کردن به دائی بهرام گفت
– گلی تو عمارته … خطرناکه …
مامان نفس عمیقی کشیدو چشم هاشو بست
به دائی بهرام نگاه کردم که با شوک گفت
– الان همه رفتن عمارت …
دیگه مکث نکرد من چیزی بگم
خودش گوشیشو گرفتو از اتاق رفت بیرون تا تماس بگیره که ترنم آروم گفت
– همه فکر میکردن کار منه… دروغ میگم تو اتاق بودم
برگشتم سمتش…
بلاخره تنها شده بودیم
دستشو گرفتمو گفتم
– میدونم ترنم… من اونجا بزرگ شدم… میشناسم چطورین …
– دوست ندارم برگردم عمارت
– برنمیگردیم… میریم خونه …
ترنم به دست هامون خیره شدو گفت
– پدربزرگت قبول نمیکنه …
– تو نگران اون نباش…
اینو گفتم که دائی بهرام اومد تو و گفت
– خبر دادم. کرشمه داره میاد اینجا پیش گیتی بمونه
تشکر کردمو گفتم
– میشه مارو برسونین خونه …
– خونه ؟ میریم عمارت دیگه
– نه … میخوام برم خونه خودم. باید یه سری کار هست انجام بدم
– دائی با تکون سر گفت نمیخواد و سمت دیگه تخت نشست و گفت
– همه میریم عمارت . هم تو باید استراحت کنی وقت کار کردنت نیست . هم تا
تکلیف این قضیه مشخص نشده بهتره دور هم باشیم
کلافه گفتم
– هر بار دور هم جمع میشیم مشکلات جدید درست میشه …
ترنم ::::::
به جاده خیره بودم
این مسیر تا عمارت برام دیگه خیلی تهوع آور شده بود
از عمارت و همه آدماش داشتم بیذار میشدم
با وجود اصرار امیر دائی قبول نکرد مارو ببره خونه .
امیر خواست خودش ماشین بگیره که ملک حسان زنگ زد گفت بازپرس اومده
و باید بریم عمارت برای بازپرسی.
دیگه چاره ای نداشتیم جز رفتن به عمارت
بلاخره رسیدیمو دائی امیر پارک کرد
دیبا و بلور رو تو آلاچیق کنار عمارت دیدم که در حال صحبت بودن
انقدر گرم صحبت بودن که متوجه ما هم نشدن
وارد عمارت شدیمو با دیدن جمعیت حاضر شوکه شدم
تقریبا اندازه روز عقدمون آدم اونجا بود
همه نگاه ها برگشت سمت ما و ملک حسان بلند گفت
– به موقع رسیدین. بازپرس تو اتاق نشیمنه
سه تایی به سمت اتاق نشیپن رفتیم
دائی تقه ای به در زد و وارد شدیم
انتظار یه پلیس یا مامور با لباس شخصی داشتم
اما یه مرد مسبتا میانسال با لباس مراکشی رو مبل نشسته بودو دفتر چه یادداشت
عجیبی دستش بود
دوتا مرد دیگه که کم سن میزدن با لباس مراکشی دو طرفش ایستاده بودن
ما که وارد شدیم هر سه به ما نگاه کردن.
امیر زیر لب چیزی گفت کهمتوجه نشدم
سلامی رد و بدل شدو دائی امیر گفت
– بشینین بچه ها…
رو به اون مرد عجیب گفت
– امیر باید زودتر بره دراز بکشه تازه پیوند کلیه داشته
– در جریانم… روشن هستم … بازپرس سفارت …
هر سه نشستیم و روشن پرسید
– شما خانم جوان … مراکشی نیستین… میتونین بیرون منتظر بمونین.
خواستم بلند شم تا برم بیرون که امیر دستمو گرفتو گفت
– همسرم پیشم میمونه
روشن نگاهی به من انداختو آروم سر تکون داد
بدون چشم برداشتن از من پرسید
– شما به سایر افراد عمارت اعتماد ندارین؟
نمیدونستم از من پرسید یا ت
امیر
اما قبل من امیر جواب دادو گفت
– نه تا وقتی این اتفاقات تکلیفش مشخص نشه
روشن ابرویی بالا انداخت و گفت
– چند درصد به نظرت یکی از افراد عمارت تو آزار تو دست داره؟
امیر بدون مکث گفت
– صد در صد …
با جواب امیر سکوت سنگینی حاکم شد و روشن بلاخره گفت
– میشه روایت شمارو از ماجرایی که پیش اومد بشنوم ؟
امیر::::::::
ترنم در اتاقمون رو بست و رو تخت دراز کشیدم
بلاخره تنها شدیم … اما بارم تو این عمارت .
ترنم اومد کنارم رو تخت نشست و گفت
– من خیلی سوال دارم … اما اول بلید دوش بگیرم
نیشم باز شد و گفتم
– ایول دوش … منم موافقم …
اخم مصنوعی کرد و گفت
– من دوش بگیرم ! نه ما.
مظلومانه گفتم
– با همون موافقم دیگه… من که تا فردا نمیتونم دوش بگیرم . فعلا فقط میتونم
دوش گرفتن تورو دید بزنم
ابروهاش بالا پرید و گفت
– دید زدن نداریم
من با همون نیش باز گفتم
– داریم… برا روند درمانم خوبه
ترنم چشمی چرخوندو بلند شد و گفت
– برا روند درمانت دراز کشیدن خوبه
چشمکی بهش زدمو گفتم
– اون که صد در صد … مخصوصا بعد حمام وقتی تو بغلمی
دوباره چشم چرخوند و در حالی که لباس هاشو از تو کمد برمیداشت گفت
– تو چقدر پر روئی امیر … میخوای برگردی بیمارستان
با این حرف منم بلند شدمو گفتم
– عمرا…
پشت سرش ایستادم
سرگرم گرفتم لباس هاش بود و گفت
– عمرا نداره… تو نباید کاری کنی که به بدنت فشار بیاد
اینو گفتو صاف ایستاد.بدنمون مماس شد
تازه انگار متوجه حضور من شده بود
دستام رو کمرش قرار گرفت
گردنشو بوسیدمو گفتم
– تو اگه همکاری کنی به بدن من فشار نمیاد …
گرمای تنشو حس کردم
آروم بین دستام چرخیدو رو کرد به من
نگاهش تو نگاهم چرخید و گفت
– امیر…
نذاشتم ادامه بده و لبشو بوسیدم
اول مقاومت کردو بعد یه بوسه کوتاه سرشو عقب کشید تا چیزی بگه
اما دوباره که بوسیدمش دیگه مقاومت نکرد
دلم چنان براش تنگ بود که درد جای بیه هام مهم نبود
هرچند دیگه مثل روز اول درد نداشت
اما لب های ترنم از دردم قوی تر بود
دستم از رو کمرش رفت زیر پیراهنش که ترنم خودشو عقب کشیدو گفت
– امیر… تروخدا حداقل دراز بکش
خندیدمو گفتم
– پیشنهاد خوبیه فقط اگه قبلش کمک کنی لباسمو بیرون بیارم…
ترنم :::::::
کنار امیر دراز کشیدمو دستمو رو قفسه سینه اش کشیدم
دستشو گذاشت رو قلبشو منو به سمت خودش کشید
سعی کردم وزنمو رو پهلوم نگه دارم و به بدن امیر فشار نیارم.
دوست نداشتم تو این شرایطش بهش فشار بیاد
اما رفتار امیر نشون میداد مخالفت و مقاومت من بیشتر بهش فشار میاره
لبشو آروم و کوتاه بوسیدمو گفتم
– کاش اینجا وان داشتیم
تو گلو خندیدو گفت
– منم داشتم به همین فکر میکردم. هرچند بخاطر بخیه هام احتمالا تا چند وقت
نتونم از وان استفاده کنم
لب پائینشو آروم بوسیدم اما قبل اینکه بتونه لبمو بمکه سرمو عقب بردم و گفتم
– تو الانم نباید در این حال باشیا
دستش تو موهام رفتو مماس لبم گفت
– من الان دقیقا در حالیم که باید باشم !
اینبار دیگه لب هامو با قدرت و محکم بوسید
با دستش نذاشت سرمو عقب ببرمو با دست دیگه منو کشید روی خودش
رو پاش نشستمو دستامو دو طرف بدنش ستون کردم تا وزنم روبالا تنه اش
نباشه که امیر دستشو رو کمرم گذاشتو کمی منو به سمت خودش هول داد
تو گوشم گفت
– بذار حست کنم …
*
تو گوشم گفت بذار حست کنم دختر…
انقدر این جمله رو آروم و پر از نیاز نجوا کرد که
بدنم مور مور شد
تنم مماس تتش شدو بدن هامون گرمای همو حس کردن
باند پیچی شکم امیر درست زیر شکمم بود
خودمو قوسی دادمو سینه هامو به تن امیر کشیدم
که آه عمیقی گفتو لب زد
– در بیار اون لعنتی هارو
از حرص تو صداش ناخداگاه تو گلو خندیدمو گفتم
– چه آقای بی اعصابی
با دستش جلو سوتینمو گرفتو پائین کشید
سینه های آزاد شده ام رو تو مشتش گرفتو گفت
– اعصاب نمیذاری برام وقتی انقدر دوری میکنی
از فشار دستش آه بلندی گفتم که اینبار امیر تو
گلو خندیدو گفت
– ببین کی آه میکشه …
چشم هامو باز کردمو اخم مصنوعی تحویلش دادم که
نوک زبونشو به سر سینه ام کشیدو چشمام اتومات
بسته شدو غرق لذت شدم
أمیر مشغول سینه هام بود و من نمیفهمیدم
چقدر زمان گذشت
فقط دیگه داشتم بی تحمل میشدم
بی تحمل و بی تاب برای ادامه
وقتی دستش رو باسنم حرکت کرد تو دلم قند آب شدو
لب هامون جداشدامیر خمار و داغ گفت
– زحمت ادامه رو میکشی
البمو گاز گرفتمو گفتم
– اگه بگم نه چکار میکنی
باسنمو با هر دو دست گرفتو فشار داد
جوری که نفسم از درد رفت
تو گلو خندید و گفت
– بگم چکار میکنم؟
سریع خودمو عقب کشیدمو گفتم
– نه تسلیم … تو تو این حال هم باید زورگو باشی امیر
از رو امیر بلند شدم تا باقی لباسمو بیرون بیارم
نگاهشو حس میکردم اما نمیتونستم بهش نگاه کنم .
شورتمو بیرون آوردمو خواستم برگردم روش که به
سوتینم اشاره کرد و گفت
– اون لعنتیم در بیار
ناخداگاه لبخند زدمو گفتم
– از اینا سیر نشدی؟
سوتینمم در آوردم و امیر گفت
– نه … مگه میشه سیر شد
اومدم رو پای امیر بشینم که زودتر از من کمرمو گرفتو
منو نشوند جائی که میخواست
از تین حرکت یهوئیش آه بلندی گفتم و چشم هامو
بستم بدنم که آروم شد به امیر نگاه کردم که چشم
هاش بسته و غرق لذت بود
لبخندی رو لبش نشستو در حالی که منو خم میکرد
روی خودش آروم گفت
– همممم … مسکن من …
خوابم نمیبرد
با اینکه خیلی خسته بودم
تو بغل امیر جا به جا شدم و کتفشو بوسیدم
نفس عمیق کشیدم که امیر گفت
– بیداری؟
– هممم
– همیشه میخوابیدی که
آروم تو گلو خندیدمو گفتم
– خوب آمار منو داریا. تو نمیخوابیدی؟
– نوچ
– چرا؟
– بعد رابطه همیشه ذهنم بازه خوابم نمیاد
– چه خوب. من خسته ام اما فکرم مشغوله خوابم نمیبره
– مشغول چی؟
دستشو رو بازوم کشید که گفتم
– فکرشو بکن یه عالمه آدم اون پائین هستن و ما این بالا لخت دراز کشیدیم
امیر از حرفم خندیدو گفت
– جالب بود. بهش فکر نکرده بودم … تازه به این فکر کن که …
با صدای تقه در امیر ساکت شد و کسی که پشت در بود گفت
– آقا گفتن ترنم خانم تشریف بیارن پائین
– نگفتن برای چی؟
ایمر اینو بلند پرسیدو کسی که پشت در بود گفت
– نه …
سکت شد و نگران به امیر نگاه کردم که گفت
– باشه الان میاد
به سختی نشست رو تختو گفت
– بیا بریم … باز معلوم نیست چی شده ؟
زود نشستمو گفتم . تو کجا امیر . خودم میرم . اینهمه پله رو بیای پائین
– خوبم من
با اخم از جام بلند شدمو گفتم
– خوب باشی همیشه … خودم میرم اما
لباس هامو برداشتمو شروع کردم به پوشیدن که امیر گفت
– کمکم کن لباس بوشم
با ابروهام گفتم نه و چشمکی بهش زدم
اخماش تو هم رفتو گفت
– ترنم …
– اگه لباس بپوشی پا میشی میای …
اینو گفتمو به سمت در رفتم که امیر گفت
– ترنم …
بهش توجه نکردمو از اتاق رفتم بیرون
این پسر باید بلاخره یاد بگیره قرار نیست همیشه حرف خودش بشه
سریع به سمت پله ها رفتمو به سمت پائین پا تند کردم . یه طبقه پائین رفته بودم
که حس کردم کسی داره نگاهم میکنه
ترسیدم ایمر اومده باشه و سریع برگشتم به بالا نگاه کردم
سایه ای رو دیدم که خودشو عقب کشید
ترس برم داشت …
یه قدم برگشتم بالا که ملک حسان منو از پائین صدا کرد و گفت
– ترنم …

یه قدم برگشتم بالا که ملک حسان منو از پائین صدا کرد و گفت
– ترنم …
به بالا نگاه کردم …
دیگه چیزی نبود …
این عمارت دیگه داشت زیادی ترسناک میشد
دوباره که ملک حسان صدام کرد پا تند کردمو رفتم پائین .
پائین پله ها ایستاده بودو با دیدنم گفت
– بیا دختر جون … عجله کن
– چیزی شده ؟
جوابی بهم ندادو به سمت اتاقش رفت
منم پشت سرش سریع رفتم و وارد اتاقش شدم
– در ببند و بیا اینجا
اینو گفتو رفت پشت میزش نشست
منم درو بستمو خواستم سمت دیگه بشینم که اشاره کرد برم همون سمت .
کنارش ایستادم که یه پاکت از کشو بیرون آوردو گفت
– از بین اینا … کسی رو میشناسی ؟
با این حرف یه سری عکس بیرون آوردو به من نشون داد
عکس ها مربوط به یه مهمونی بود
تو عکس ها سام رو تشخیص دادم
مسعود و احسان دوستای امیر هم بودن
الناز هم بود … و بهار …و سپیده …
دونه دونه به ملک حسان میگفتمو اونم پائین افراد اسمشون رو مینوشت
تموم که شد پرسیدم
– اینا جدیده ؟
– آره … مال چند شب پیشه … احتمالا سام یه همدست داشته … میخوایم اونو
پیدا کنیم …
به عکس ها نگاه کردمو چیزی نگفتم که ملک حسان گفت
– نمیخوام امیر بفهمه … اون زیاد جبهه میگیره … نمیذاره من کارمو بکنم
بازم چیزی نگفتم که ملک حسان عکس هارو برگردوند تو پاکت و گفت
– سام تو بازداشته هنوز اما حرف نیمزنه … میگه کار اون نیست … اما شواهد
نشون میده کسی جز اون یا همدستش نمیتونسه این کارو بکنه
آروم و با تردید گفتم
– چرا کسی جز اون نمیتونسته ؟
میخواستم بگم ممکنه یکی از دشمنای شما باشه یا کسی از داخل عمارت …
بلاخره گلی گم شده بودو خبر ازش نبود
اما ملک حسان با اخم به من نگاه کردو گفت
– چرا نداره … شواهد اینو نشون میده … میتونی بری
اینو طوری گفت که انگار دستور داد از اتاقش برم بیرون
لب هامو بهم فشار دادم تا حرفی نزنمو به سمت در رفتم که گفت
– راجب این ماجرا به امیر چیزی نگو
سری توکون دادم فقط و از اتاق رفتم بیرون
تو افکارم غرق بودمو از پله ها بالا میرفتم که صدای دوئیدن از بالای سرم
شنیدم
باقی مونده پله ها تا طبقه خودمون رو دوئیدم اما تو راهرو کسی نبود
در اتاقمون نیمه باز بودو وحشت بدی تو قلبم نشست
دوئیدم سمت اتاقمون
سلام دوستان لینک رمان ملودی نویسنده وانشات هارو براتون میذارم ادامه
پارت . رمانش به اسم خون شیرین مناسب بزرگسالان و راجب دختریه که با
خواهرش تو یه باند خلاف هستنو با رقصیدن سکسی بغل مردا جیب اونارو
میزنن. اما یه شب با یه مرد اشتباه میرقصن که همه چیو تغییر میده… عاشقانه ،
مهیج با پایان خوش هست.قسمت اول و لینک بقیه قسمت هارو میذارم پائین
پارت براتون
دوئیدم سمت اتاقمون
تخت خالی بودو خبری از امیر نبود
به سمت سرویس کوچیک تو اتاق فتم
اما اونجا هم خالی بود
عرق سرد رو تنم نشستو همه بدنم سر شد
نمیدونستم باید چکار کنمو کجا دنبال امیر بگردم
از همه این عمارت میترسیدم
برگشتم تو اتاق و با دیدن در بسته اتاق جا خوردم که امیر گفت
– خوبی ترنم ؟ چرا رنگت پریده ؟
با شوک برگشتم سمت صداش
کنار کمد ایستاده بودو داشت دکمه ای پیراهنشو باز میکرد
– کجا بودی ؟ اومدم دیدم نیستی داشتم سکته میکردم
– دستمال کاغذی تموم شده بود رفتم از اتاق بغل بردارم
به سر تا پاش نگاه کردم
شلوارک با یه پیراهن تنش بود
– لباساتو چطور پوشیدی؟
پیراهنشو از تنش بیرون آوردو تو کمد گذاشت
برگشت سمت تخت و گفت
– به سختی… تو که کمکم نکردی . ملک حسان چی میگفت ؟
رو تخت دراز کشیدو منتظر به من نگاه کرد
هنوز حالم سر جاش نیومده بود
با کلافگی نشستم رو مبل کنار پنجره و گفتم
– کی میشه از اینجا بریم…
امیر :::::::
به ترنم دروغ گفتمو از این دروغم ناراحت بودم
اما کاری نمیشد کرد
میگفتم چه اتفاقی افتاده و کجا بودم مسلما بیشتر میترسید
رو صندلی نشستو با کلافگی گفت
– کی میشه از اینجا برم
خودمم مثل ترنم دیگه تحملم به ته رسیده بود
اما بخاطر بازپرس اومدیم موندگار شدیم . حالا ملک حسان نمیذاشت بریم . اما
اومدنمون یه فایده داشت
حالا من مطمئن بودم حدسم درسته
اون بوی عطر …
اون حاله دامن …
همه اینا نشون میداد درست حدس زدم
اما چرا ؟
چرا دیبا باید به من حمله کنه؟
اونم در این حد ؟!
چرا میخواد به ترنم آسیب بزنه …
حرفش چیه ؟
الان که بیرون اتاق دیدمش تا منو دید زود رفت
مثل کسی که در هین ارتکاب جرم لو رفته باشه ترسیده بود
دیبا داشت چیزی رو مخفی میکرد
باید باهاش حرف میزدم
رو به ترنم گفتم
– منم خسته ام از اینجا . یکم بهتر بشم میشینم پشت فرمون و میریم
اخمی کردو گفت
– لازم نکرده خودم میشینم . فعلا که این پدر بزرگت نمیذاره ما برم
– چی میگفت پائین ؟
– گفت بهت نگم
نگهش کردمو گفتم
– بعنی میخوای نگی؟
ترنم شونه بالا انداختو گفت
– من کی گفتم نمیخوام بگم ؟ اتفاقا وقتی گفت فهمیدم حتما باید بهت بگم
خندیدمو گفتم
– با من اینجوری لج نکنی؟
– نه تا وقتی مخفی کاری نکنی
اخم مصنوعی کردم که برام زبون در آوردو گفت
– امیر پدر بزرگت دنبال پیدا کردن دستیار سامه … داره دوستاتو بررسی
میکنه. اما سام تو بازجوئی ها میگه کار اون نیست .
– پدر بزرگم داره چکار میکنه ؟
اصلا انتظار نداشتم ملک حسان بخواد دوستای منو بگرده
مخصوصا وقتی من گفتم کار سام نبوده …
بهش گفتم حدس میزنم کار دیبا یا یکی از افراد عمارته
بهش گفتم چی دیدمو حس کردم
با این عکس ها و رفتار های داخل عمارت از دیبا و بلور …
با وجود تمام این شواهد باز ملک حسان دنبال یه مجرم خارجی بود
خدایا یه مدت نبودم یادم رفته بود اینجا چه آشفته بازاریه … اینجا خودی باید
حفظ شه به هر قیمتی شده … اینجا عدالت و قضاوت رو ملک حسان تعیین
میکنه
نشستم رو تختو به ترنم گفتم
– کمک کن برم پائین …
با نگرانی گفت
– کجا میخوای بری ؟ نری به ملک حسان بگی
دستمو به سمتش دراز کردم که سریع دستمو گرفت و گفتم
– نترس … میخوام برم صحبت کنم … یه چیزایی یادم اومده
مشکوک نگاهم کرد اما کمک کرد بلند شم
گونه اش رو بوسیدمو گفتم
– نگران نباش … همه چی حل میشه …
ترنم :::::::
به اممیر کمک کردن تا چیراهنشو بپوشه .
با همون شلوارک و پیراهن آستین کوتاهش از اتاق بیرون رفتیمو به سمت پله
ها رفتیم
این پله ها اصلا برای امیر خوب نبود اما خودش اصرار داشت
بازم حس کردم کسی بالا تکون خوردو برگشتم به سمت بالا
امیر هم جهت نگاهمو گرفتو بالا رو نگاه کردو گفت
– چیزی شده ؟
آروم گفتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
SARA
SARA
3 سال قبل

مرسی ادمین
وای کی میشه اینا برن خونه خودشون؟
منم از عمارت خسته شدم:/

Aida
Aida
3 سال قبل

ادمین من الان الان باف**** یلتر ش/*کن اومدم ………….هم اینجا هم رمان دونی
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Saina
Saina
3 سال قبل

خوبه من جاشون نیستم وگرنه میمردم تو اون عمارتتت خیلییی بدهه ولی امیر دوباره شیطون شد 🤣🤣

...
...
3 سال قبل

ادمین چی میشه مثل اولا پارتارو مرتب بزاری ؟
الان دقت کردی یه هفتس تو قسمت بیمارستان موندیم ..؟
دیگه کم کم همه دارن خسته میشن ، دقت کنی نظرات هم کم شده …
دم نویسنده بخاری گازی ، دم ادمینم گرم^_^

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x