رمان تورا در بازوان خویش خواهم دیدپارت ۲۹

4
(21)

 

 

سرم از دست حرف‌های غیر منطقی و خودخواهانه‌اش سوت می‌کشید.

 

حاضر نبود به حرفم گوش کند و فقط آن چیزی را قبول می‌کرد که خودش می‌خواست.

 

_تو می‌خوای خیال کنی که یه پسر بی‌تقصیر و معصومی که بهش ظلم شده و دوست دخترش بهش خیانت کرده؟ این‌جوری خودت‌و آروم می‌کنی؟ بکن! برام مهم نیست، فقط دیگه با من نه تماس بگیر و نه تعقیبم کن.

بفهم اهورا همه‌چی بینمون تمومه!

 

انگار تمام حرف‌هایم آب در هاون کوبیدن بود.

پوزخندی زد و گفت:

 

_بچه کجایی این‌قدر زرنگی؟

فکر کردی می‌تونی هر غلطی خواستی بکنی؟

خوب گوشاتو وا کن لوا! من نمی‌ذارم واسه خودت با خیال راحت عشق و حال کنی و به ریش من بخندی!

تو فقط باید برای من باشی، فهمیدی؟ فقط من!

 

هرچه می‌گذاشت، صدایش بالاتر می‌رفت و «فقط من» را با فریاد بسیار بلندی گفت.

 

به طوری که مجبور شدم موبایل را از گوشم فاصله دهم.

هر لحظه، بیشتر حیرت می‌کردم. چرا این‌جوری می‌کرد؟

 

_دیگی که واسه من نجوشه، سر سگ توش بجوشه!

تو یا مال منی یا برای هیچ‌کس نیستی!

 

این بخشش را می‌شناختم. وقتی آن‌طور جدی و خشمگین از چیزی حرف می‌زد، مطمئن بودم که پای حرفش می ماند.

 

با وجود تمام تلاشم برای آرام ماندن کم کم ترس داشت بر من غلبه می‌کرد فقط توانستم بگویم:

 

_ تو دیوونه‌ای باید بستریت کنن تیمارستان!

 

و موبایل را قطع کردم.

 

قلبم هنوز تند می‌زد و مطمئن بودم که رنگم پریده.

 

با دست‌هایی که می لرزید، شماره‌اش را وارد بلک لیست کردم تا دیگر نتواند تماس بگیرد.

از تمام برنامه‌های اجتماعی و پیام‌رسان‌ها هم بلاکش کردم تا نتواند پیام دهد.

با این وجود هنوز لرز تنم کم نشده بود…

 

 

 

برای این‌که بخوابم، مجبور شدم قرص آرامبخش بخورم.

 

نمی‌دانستم چه‌قدر باید تهدیدش را جدی می‌گرفتم!

ممکن بود واقعا بلایی سرم بیاورد؟

لازم بود به کسی از این ماجرا حرفی بزنم؟

مامان و بابا که اصلا گزینه‌های خوبی نبودند.

 

به آرتا هم رویم نمی‌شد حرفی بزنم. سالومه هم که گفتن یا نگفتنش فرقی نداشت چرا که کاری از دستش بر نمی‌آمد!

 

شاید با شمیم مشورتی می‌کردم هرچند که ترجیح می‌دادم اهورا و تهدیدهایش را کلا نادیده بگیرم…

 

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

 

راستین

 

بار جدید بالاخره رسیده و بود و همراه مرتضی و یحیی بخش زیادی را در شعبهٔ اول چیده بودیم و یک سوم باقی مانده را به شعبه دوم آوردیم.

 

کارتن‌هایی را که در دستم بود گوشه‌ای گذاشتم تا کمی نفس بگیرم.

بر خلاف من، مرتضی و یحیی به سرعت در حال تحرک و جا به جایی بودند.

 

مرتضی در حالی که نفس نفس می‌زد، رو به آرتا که روی صندلی‌اش نشسته بود و بی‌تفاوت نگاهمان می‌کرد گفت:

 

_خسته نباشی داداش!

 

آرتا که متوجه منظور مرتضی نشده بود به سادگی گفت:

 

_من‌که از صبح هیچ‌کاری نکردم. شما خسته نباشی.

 

مرتضی که برگشت و چپ چپ نگاهم کرد، ناخودآگاه خندیدم.

 

ادایم را در آورد و زیر لب گفت:

 

_خیلی بچه کاری و زرنگیه خیالت راحت!

 

_بیا بشین تو هم. یکم استراحت کن.

چه‌قدر مونده؟

 

کنارم روی صندلی چهار پایه نشست. از فعالیت زیاد عرق کرده بود.

 

_کم مونده.

 

رو به آرتا گفتم:

 

_ بی‌زحمت به یحیی کمک می‌کنی جعبه‌ها رو بیاره داخل؟

 

 

 

به‌سرعت از جا بلند شد و برای کمک از بوتیک بیرون رفت.

 

_دیدی گفتم بچه‌ی خوبیه؟

فقط هنوز وارد نیست باید هی بهش بگی چی‌کار کنه تا کم کم دستش بیاد!

 

دستش را به معنای «برو بابا» تکان داد و نگاهی به اطراف انداخت.

 

با حرص گفت:

 

_این‌یکی خیلی شیک‌تر از شعبه‌ی اوله!

 

_گفتم که بهت.

 

_سلام!

 

با صدای نازک دختر جوانی که پا در مغازه گذاشته بود، هردویمان سر به سمتش برگرداندیم.

 

دختر ابتدا نگاهی به مرتضی و سپس به من کرد.

مکثش رویم بیشتر بود.

 

_کراوات می‌خواستم، دارید؟

 

از جا بلند شدم و جواب سلامش را دادم.

 

_بله، چه رنگی می‌خواین؟

 

لب‌های قرمزش را به هم مالید و با ناز گفت:

 

_اوم… فکر کنم سورمه‌ای بهش بیاد.

 

چند مدل از کراوات‌های سورمه‌ای رنگ را بیرون آوردم و روی پیشخوان گذاشتم.

 

به هر کدام که اشاره می‌کردم، توضیحی راجع به جنس، قیمت و کیفیت آن می‌دادم.

 

دست دختر که روی دستم نشست، ناخودآگاه آن را عقب کشیدم.

معنی این کار را درک نمی‌کردم.

اخم روی صورتم نشسته بود اما به روی خودش نمی‌آورد.

 

_می‌شه خواهش کنم امتحانش کنید و دور گردنتون بندازید؟

 

_بله؟

 

 

 

_می‌خواستم ببینم بهتون می‌آد یا نه؟

این کراوات رو می‌خوام برای تولد داداشم بخرم.

هرچند که به خوشتیپی و جذابیت شما نیست ولی اگه به شما بیاد، پس احتمالا به اونم می‌آد!

 

لحظه‌ای چشمم به مرتضی خورد که به زحمت جلوی خودش را گرفته بود تا زیر خنده نزند.

 

_نخیر خانم، نمی‌شه بفرمایید!

 

_یعنی چی آقا؟ اومدم خرید کنم شما بیرونم می‌کنی؟

 

_ فروشی نیستن! شما هم عشوه خرکیات‌و ببر جای دیگه خرج کن!

 

انگار توقع نداشت آن‌قدر صریح با او صحبت کنم و جا خورد.

 

_واه، این چه طرز مشتری‌مداریه؟

 

بی‌حوصله گفتم:

 

_ برو خانم، برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!

 

در حالی که زیر لب غرولند می‌کرد، بوتیک را ترک کرد.

صدای خنده مرتضی که بلند شد، هیچ‌چیز دم دستم پیدا نکردم تا سمتش پرت کنم.

 

_زهرمار!

 

_بی‌لیاقت! توروخدا ببین خدا به کیا شانس می‌ده… فقط بلدی کِیس بپرونی!

 

_اگر اسم این عروسکای پلاستیکی رو می‌ذاری شانس، که من ترجیح می‌دم بدشانس باشم.

 

_حالا نه که نچرال بیوتی‌ها رو نمی‌پرونی! برو خودت‌و خر کن!

 

با وارد شدن یحیی و آرتا ترجیح دادم سکوت کنم و بحثمان را ادامه ندهم.

 

هر کس سراغ کاری رفت و من نزدیک به آرتا مشغول شدم تا اگر سوالی داشت یا کمکی خواست، بدون خجالت از خودم بخواهد.

به هرحال مرتضی و یحیی دوستان من بودند نه آرتا و با آن‌ها ارتباط خاصی نداشت.

 

_این‌و بذار کنار، تن مانکن کنیم؛ قشنگه.

 

پیراهن را کنار گذاشت و گفت:

 

_ یه چیزی بگم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سما
2 سال قبل

سلام ببخشید آدامس رو کی میزارید ؟؟
خیلی قشنگیه 💖💖

dwltpwrlyla@gmail.com
پاسخ به  قاصدک
2 سال قبل

ممنون صبح زود میزارید ،؟

سما
2 سال قبل

خیلی قشنگیه ادامه اش و کی میزارید ؟؟

سما
2 سال قبل

خیلی قشنگیه ادامه اش و کی میزارید ؟؟
.

سما
2 سال قبل

ممنون صبح زود میزارید ،؟

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x