این سوالی بود که در چند روز گذشته بارها از خودم پرسیده بودم.
حواست به خودت هست راستین؟ مراقبی که چه میکنی؟
مگر نه آنکه به خودت قول دادی حتی اگر زمانی باد کلاهت را حوالی این آدمها انداخت، سمتشان نروی؟
مگر نه آنکه سالها دورشان خط کشیدی؟
مگر یک عمر حضورشان را نادیده نگرفتی؟
پس حالا چه اتفاقی افتاده که یکی از این آدمها را به زندگی شخصیات راه میدهی؟
_احتیاج به کمک داشت…
از جوابم خودم هم مطمئن نبودم.
احتمالا غیرمنطقیترین حرفی بود که میتوانستم بزنم وگرنه که چشمان مرتضی تا آن حد درشت نمیشد!
_زده به سرت! یعنی چی این حرفت؟ احتیاج به کمک داشت، تو هم شدی دهقان فداکار؟
کاش یک نفر مرتضی را ساکت میکرد.
_میگی چیکار میکردم؟ باباش کم مونده بود بهخاطر تتویِ روی دستش، بزنه بکشتش.
مجبور شدم جمعش کنم.
کاش حداقل یک نفر فعلا مرتضی را از من دور میکرد.
دق میداد آدم را با حرفهایی که بیشک درست بود…
_به درک! اگه یه بلایی سر تو بیاد، اگه حالت بد باشه، چهمیدونم… یه شب تب کنی، آنفولانزایی، چیزی بگیری، به هیچ جای هیچکدوم از این آدما هست مگه؟
تو اگه بمیری هم هیچکس تو اون ساختمون نمیفهمه!
البته چرا، جسدت بعد یه مدت بو میگیره، مجبور میشن ببینن چه خبره!
+++
_خودم میدونم، لازم نیست یاد آوری کنی!
کارد میزدی، خونش در نمیآمد. بدجور حرصش گرفته بود.
_خوبه همه چی رو خودت بهتر از من میدونی و حالا خیلی شیک میگی یکیشون رو راه دادی خونهت.
_میگی چیکار کنم؟ بندازمش بیرون؟
_دقیقا! به تو چه ربطی داره خدایی؟
هر اتفاقی هم افتاد، مشکل تو نیست، بذار خودشون حلش کنن.
نمیتوانستم چنین کاری بکنم. من قول داده بودم…
_نمیشه…
چهرهاش به گونهای بود که فکر میکردم هرلحظه ممکن بود مشتی روی صورتم بنشاند.
_منکه میدونم تهش همه کاسه کوزهها میافته گردن تو، ولی به درک!
لجبازی دیگه! در هر صورت کار خودتو میکنی. بذار ضربهش رو که خوردی، میآم حالتو میپرسم!
از روی صندلی بلند شدم و دست روی شانهاش گذاشتم.
شاید حرفهایش تند و تلخ بود اما من میدانستم چرا آنقدر حرص میخورد.
او تنها کسی به حساب میآمد که بی کسیام را دیده بود.
مرتضی تنها کسی بود که خودش مشتاقانه تصمیم گرفته بود دوستم باشد و کنارم بماند!
+++
_من حواسم هست! نگران نباش…
چند لحظه خیرهی هم شدیم.
میخواست از چشمانم بخواند چهقدر از حرفم مطمئنم و موضوع این بود که مطمئن نبودم… به هیچ وجه.
میدانست دیگر طاقت و صبر قبل را ندارم.
میدانست که فقط ظاهرم استوار باقی مانده و از درون آنقدر سست شدهام که با هر حرف یا هر توهین، با هر بیاحترامی، قسمتی از من گم میشود.
میدانست که تقریبا چیزی از من باقی نمانده و برای همین دلواپسم بود…
سری تکان داد و دیگر سوالی نپرسید.
هر کدام به یکجا بیهدف خیره شده بودیم.
صدای یحیی باعث شد از فکر بیرون بیایم.
_داداش راستین، شعبهی دوم چیشد؟
اگر برادر داشتم، دلم میخواست همانقدر با ادب باشد.
در تمام مدتی که کم مانده بود با برادرش یکدیگر را تکه و پاره کنیم، کوچکترین دخالتی نکرد و حالا که جو را سنگین دیده بود، سعی داشت بحثی پیش بکشد.
_تو فکرشم… اگه کارا جور بشه، تا آخر این ماه، شایدم ماه دیگه، میتونیم شعبهی دوم رو افتتاح کنیم.
پسر بیچاره انگار بیشتر از من و مرتضی هیجان داشت.
_واقعا؟ جاش رو هم انتخاب کردید؟ میشه منو هم ببرید
_میبرمت. پدرتم در میآرم! بدجور کمک لازمیم.
مظلومانه خندید.
_چشم. اونجا کی رو میخواید بذارید فروشنده؟
منو داداش مرتضی به زور همینجا رو میگردونیم…
به این موضوع فکر نکرده بودم، چندان هم مهم نبود.
_یه آگهی میذارم تو اینترنت یا روزنامه، سریع پیدا میشه.
مرتضی که با شیشه پاککن و دستمال به جان ویترین افتاده بود تا اثر انگشتهای به جا مانده را بردارد، گفت:
_به نظر من، هرکی از راه رسیدو استخدام نکن.
روزای اول خیلی مهمه.
دوتا فروشنده خوش سر و زبون و آدم حسابی پیدا کنیم، کارمون خیلی راه میافته.
همینجا هم که دیدی چهقدر داستان داشتیم، یا طرف کلا وجدان نداشت میخواست جیبمونو بزنه یا عین ماست وایساده بود مشتری خودش بگه چی میخواد. اکثرشون بلد نیستن مشتری جذب کنن و یه مشکلی دارن.
جدا از شیک بودن خود مغازه و بالا بودن کیفیت لباسا، باید یه فروشندهی خوب هم داشته باشیم.
هم قیافهش نسبتاً خوب باشه و تو ذوق نزنه، هم خوشتیپ باشه و تو زبونبازی چیزی کم نذاره!
+++
_پس پیدا کردن چنین آدمی، دست خودتو میبوسه!
دستمال را سمتم پرت کرد و با اعتراض گفت:
_مرد حسابی، من اگه آدم معتمد میشناختم که داداشمو برنمیداشتم بیارم
_میگی چیکار کنم؟ تا وقتی یکی پیدا بشه، خودم میمونم اونجا، خوبه؟
بالاخره بیخیال شیشه شد. آنچنان از تمیزی برق میزد که اگر کسی حواسش نبود، با سر به آن برخورد کند.
وسواس مرتضی باعث میشد بوتیک همیشه در مرتبترین حالت ممکن باشد.
_خوب که نه، عالیه! فقط کافیه تو رو بذاریم اونجا به عنوان فروشنده، اون وقت ورشکست شدنمون صد در صد تضمینیه!
میتونم از الان تصورت کنم که تمام مدت پوکر فیس به مشتریا زل زدی و جنسا رو دستمون باد کردن!
یحیی سر به زیر خندید.
_تو هم فکر میکنی من فروشندهی خوبی نیستم؟
شانه بالا انداخت و در حالی که سعی میکرد شدت خندهاش بیشتر نشود، خودش را سرگرم لباسها کرد.
اگر از من خجالت نمیکشید، احتمالاً حرف برادرش را تایید میکرد
برخلاف غرولندهای مرتضی، حضور من کمک قابل توجهی به آنها نمی کرد و به خوبی از پس کارها بر می آمدند.
میدانستم که از بی خبری میترسید. عادت داشت من را همیشه کنار خودش ببیند.
کافی بود کمی در لاک خودم فرو میرفتم تا سر وکله اش پیدا میشد.
اصلا همین سماجتش باعث شد تبدیل شود به رفیق روزهای سختم.
در واقع تنها رفیقم…
سنگینی دستش را روی شانهام حس کردم.
_باز که رفتی تو فکر.
_یاد یه چیزی افتادم.
سری تکان داد و سوال دیگری نپرسید.
_صبر کن مغازه رو ببندم، راحت ناهار بخوریم.
_چی هست؟
هر روز با خودش غذا می آورد.
اگر به من بود، روزی یک وعده هم نمیخوردم و او می دانست…
_کتلت. دستپخت مامان مریمه.
_دستش درد نکنه.
_بیچاره خیلی دوست داره یه غذای درست وحسابی بپزه و همراهم کنه ولی خورشت واین چیزا میترسم بریزه و کثیف کنه کیفم و، پس کی میای خونهمون؟
مرتضی و خانوادهاش تنها کسانی بودند که به خانهیشان دعوتم میکردند.
_میآم یهکم سرم خلوت شه.
_ یه ماهه وعدهی الکی میدی، حواسم هست.
یحیی که به جمعمان ملحق شد، مرتضی برایش لقمهی پرو پیمانی درست کرد و به دستش داد.
نمیدانم چرا لحظهای فکر کردم چهکسی تا به حال برایم غذا لقمه کرده؟
جواب که مشخص بود: هیچکس!
_داداشمرتضی راست میگه.
مامان خیلی وقته منتظرته.
بیا بهت خوش میگذره.
مثل اون دفعه فوتبال بازی میکنیم باهم.
_با دهن پر حرف نزن. تو همین هفته میآد.
ادا و اصولم درآورد، دست و پاشو میبندم به زور میبرمش.
لقمهای که تا نزدیکی دهانم برده بودم، با لرزش موبایل عقب کشیدم.
مرتضی سوالی نگاهم کرد.
_ بعداً جواب بده ، فعلا غذاتو بخور .
نگاهی به صفحهی موبایل انداختم، شمارهی غریبه بود.
به واسطهی کارم و آشنایی با بازاریان، خیلیها شماره ام را داشتند.
_ بله؟
توقع شنیدن صدای هرکسی را داشتم به جز مادر آرتا!
+++
_ راستین؟
مطمئن بودم خودش بود.
هنوز هم گاهی صدای پر از غرورو طعنهاش در آن شب کذایی، در گوشم میپیچید.
به من چه گفته بود؟ بیکس و کار؟ یا یک همچین چیزی…
_ بله خودم هستم.
از جا بلند شدم و توجهی به نگاه پرسشی مرتضی نکردم.
_ خوبی راستین جان؟ من افشانم مادر لوا و آرتا.
شده بودم «راستین جان»؟ از کی تاحالا؟
_ ممنون کاری با من داشتید؟
با مکث و تردید جوابم را میداد.
انگار رودروایسی داشت یا معذب بود…
_ آره پسرم، راستش یه سوالی ازت دارم و میخوام که بهم واقعیتو بگی.
میخواستم حرفهایش را بشنوم اما بلد نبودم تلخ نباشم، نمیتوانستم طعنه نزنم.
_ از کی تاحالا شدم پسر شما؟
فکر کنم یادتون رفته دفعهی قبل تاکید داشتید به پدر و مادر نداشتنم!
لحنش پر از شرمندگی بود اما دل من خنک میشد؟ البته که نه…
_ ای وای؛ حرفای اون شبو جدی نگیر راستین جان، من واقعا نگران لوا شده بودم و اونم بیخبر با تو رفته بود بیرون.
جوش آوردم یه حرف بیربط زدم، به دل نگیر عزیزم.
اگر پای پسرش گیر نبود، باز هم همینطور نرم برخورد میکرد؟
++
_مهم نیست…
خواستم بگویم گذشتهها، گذشته اما برای من نگذشته بود.
پس ترجیح دادم حرفم را درز بگیرم.
چیزی که نگفت ، پرسیدم:
_کاری داشتید؟
بعد از چند لحظه جوابم را داد.
انگار شک داشت چهطور حرفش را بزند.
_حتما در جریان دعوای آرتا و باباش هستی.
خودت اون شب اومدی و بهش کمک کردی.
_بله!
_من از اون موقع تا الان، از آرتا خبر ندارم.
جواب تلفنامو نمیده.
میدونم که لوا ازش خبر داره، ولی هربار ازش میپرسم، جواب بی سر و ته تحویلم میده!
میگه پیش دوستاشه، ولی آخه کدوم دوست؟
همهشون یه مشت آدم علاف و آویزونن که آدم حسابیشون همین پسر خودمه.
حوصلهام از حرفهایش سر رفته بود. مشکلات خانوادگیاش هیچ جذابیتی برایم نداشت.
کاش زودتر میرفت سر اصل مطلب.
_خب؟
باید تکذیب میکردم و میگفتم از او خبر ندارم، اما مادر بود و نگران…
_اگه بدونید پیش منه چیکار میکنید؟ به باباش میگید بیاد بازم بزنتش؟
شایدم ایندفعه بیاد سر وقت من!
_معلومه که نه!
من مادرم، آخه چهجوری ممکنه دلم بیاد بچهم چیزیش بشه؟
فکر کردی از اینکه آرتا این بلا سرش اومده راضیام؟
نه والا، خدا میدونه چهقدر خودخوری میکنم و نمیدونم به کی بگم یا چیکار کنم…
آدم حرفی هم بزنه، آبروی خودش بیشتر میره، تنها چیزی که میخوام اینه که مطمئن بشم کجاست.
یه جای خوب و امن مونده باشه.
پیش توئه؟
اگر میخواست آرتا را ببرد، مقاومت نمیکردم.
اصلا گور بابای قول و قرار.
حوصلهی اینکه هرروز یک نفرشان دم خانهام سبز شود و بخواهد او را ببیند، نداشتم.
_آره!
بر خلاف تصورم، حرف دیگری زد.
_تا کی قراره اونجا بمونه؟
داشتم گیج میشدم و ناخودآگاه اخم کردم.
_نمیدونم، تا هر وقت خودش دلش خواست.
_یعنی میذاری فعلا پیشت باشه؟
_آره…
_ممنونم از کمکت راستین جان.
حتی شک داشتم که درست شنیده باشم. واقعا این زن، همان افشان همیشگی بود؟
کسی که هیچوقت حتی به خودش زحمت نمیداد نگاهم کند.
_البته قول میدم زیاد مزاحمت نشه. باید با باباش صحبت کنم تا از خر شیطون بیاد پایین. بره دنبال آرتا و راضیش کنه برگرده خونه.
به هر حال اونم جوونه، غرورش شکسته.
پیش من، خواهر کوچیکترش و تو که حتی با ما ارتباط نزدیکی هم نداری… درکش میکنم اگه ناراحت باشه ولی نمیذاره باهاش صحبت کنم، اصلا جوابمو نمیده…
حرفش را نیمهکاره رها کرد.
انگار منتظر بود حرفی بزنم.
بیشتر که فکر کردم، متوجه منظورش شدم.
آدرسی از خانه میخواست تا حضوری با آرتا صحبت کند اما محال بود آدرس را به او بدهم.
تا به حال به جز مرتضی و خانوادهاش، نشانی خانهی مادریام را به هیچ کس نداده بودم.
_دوست دارید باهاش رو در رو صحبت کنید؟
ذوقزده جواب داد:
_خیلی! شاید جواب تلفنامو نده ولی اگه حضوری ببینمش، نمیتونه منو نادیده بگیره، فقط چهطوری میتونم ببینمش؟
_باهاش صحبت میکنم که جواب تلفناتونو بده، دیگه راضی کردنش با خودتون.
+++
با این که جوابم با آن چه که مد نظرش بود، فرق داشت، شروع کرد به دعای خیر کردن!
وضعیت مضحکی و در عین حال مسخرهای بود.
از کی تا به حال، برای من آرزوی خوب میکرد این زن؟
تشکری کردم و موبایل را از گوشم فاصله دادم.
دوباره به سمت بوتیک رفتم، مشتری جدیدی داخل بود و یحیی راهنماییاش میکرد، او هم مثل برادرش، بلد بود چهطور بازار گرمی کرده و مشتری را مجاب به خرید کند، درست برعکس من!
_کی بود؟
مرتضی این سوال را در حالی پرسید که نگاهم نمیکرد و مشغول مرتب کردن لباسها بود.
حتی اگر کار خاصی وجود نداشت، بیکار نمیماند.
_افشان.
سوالی که نگاهم کرد، اضافه کردم:
_مادر لوا و آرتا.
لحظهای مات ماند. حق داشت این تماس ها و ارتباطات برای خودم هم تازگی داشت.
_مطمئنی که میدونی داری چیکار میکنی؟
زیر لب با خودم گفتم:
امیدوارم
لوا
با هر ضرب و زوری که بود، توانستم بهانهای بیاورم و از خانه خارج شوم.
قرار بود به رابطهی خودم و اهورا فکر کنم و برای این کار، احتیاج به یک فضای آرام داشتم.
پس کافهای که در نزدیکیمان بود، انتخاب کردم.
یکی از مزیتهایش خلوتی همیشگیاش بود و عیبش هم کیفیت پایین غذاها و نوشیدنیها… هر چند برای من مهم نبود.
یک آبمیوه طبیعی سفارش دادم و به فضای دلچسب اطرافم خیره شدم.
گلها و درختان زیبایی را در محوطهی کافی شاپ کاشته بودند که به زیبایی آن محوطه کمک زیادی میکرد.
موبایلم را چک کردم. باز هم پیام دیگری از اهورا…
بازش نکردم؛ حتی کنجکاو هم نشدم.
میتوانستم حدس بزنم که چه گفته.
امان نمیداد! یا زنگ میزد یا اس ام اس میداد و یا در برنامههای مختلف مجازی، پیامهایش به چشم میخورد.
پوفی کشیدم و موبایل را کنار گذاشتم.
واقعا تقصیر که بود؟
اهورا که درک درستی از موقعیت نداشت؟ یا من با شرایط نا به سامانم؟