از همان روزهای اول دوستیمان، برای هر دیدار، مجبور میشدم هزار دروغ سر هم کنم تا خانوادهام مشکوک نشوند.
خیلی از قرارهایمان به خاطر گیر دادنهای بابا کنسل میشد.
وقتی هم که پیشش بودم، باید حواسم را جمع میکردم که اگر از خانه کسی زنگ زد، حتما جوابش را بدهم.
کافی بود یکی از تماسهایشان بدون پاسخ میماند! دیگر کارم تمام بود.
انواع و اقسام سناریوهای قتل و مرگ و میر را برایم در ذهنشان میساختند.
این را قبول داشتم که هیچ وقت دوستدختر ایدهآلی که او میخواست، نبودم اما بخش زیادی از این مسئله، تحت کنترل خودم نبود و نمیتوانستم کاری بکنم.
حتی اگر موفق میشدم که خانوادهام را بپیچانم و به سر قرارمان در کافه و رستوران یا حتی خانهی اهورا بروم، باز هم نمیتوانستم تا بیش از بوسیدن، به او اجازهی پیشروی بدهم.
میدانستم که در خانوادهای کاملا متفاوت با من زندگی میکرد.
خیلی از مسائلی که برای او پیش پا افتاده و مسخره به نظر میرسید، در خانوادهی ما کاملا مهم و حیاتی بود.
وقتی برایش توضیح دادم که باکره بودن دخترها تا قبل از ازدواج، چه قدر در فامیل ما مهم بود، ابتدا چند لحظه مات ماند انگار منتظر بود زیر خنده بزنم و بگویم برایش جک تعریف کردهام!
بعد خودش جای هردویمان قهقهه زد و گفت:
«اهمیت دادن به چنین چیزی دیوانگیست.»
مسئله فقط همین نبود.
تقریبا در همه چیز اختلاف نظر داشتیم.
او کاملا امروزی فکر میکرد. حق هم داشت.
کافی بود یک تعطیلات کوچک پیش بیاید تا همراه پدر و مادرش به انواع و اقسام کشورهای مختلف سفر کند.
حتی بچگیاش را در کانادا گذرانده بود.
برایم شلوار گران قیمت از برندهای معروف میخرید و من جای خوشحالی باید فکر میکردم چهطور میتوانم این شلوار را که از چند جا پاره پاره بود، تن کنم؟
اصلا بابا مرا با آن تیپ میدید، نمیگذاشت از خانه بیرون بروم.
در نهایت برای اینکه ناراحت نشود چرا هدیهاش را هیچوقت تن نمیکنم، شلوار را در کیفم چپاندم و در توالت پارک عوض کردم و وقتی به کافه رسیدم، تیپم آنجوری شده بود که به مذاق اهورا خوش میآمد و لبخند پررضایتی زد.
کدام یک از کارهایم درست بود و کدامشان غلط؟
چرا همیشه این من بودم که باید تلاش میکردم همه را از خودم راضی نگه دارم؟ و جالبتر این بود که هیچکس هم از من راضی نبود…
رشتهی افکارم وقتی پاره شد که صندلی خالی مقابلم عقب کشیده شد.
سرم را بالا گرفتم و در کمال تعجب، اهورا را دیدم!
چهطور مرا پیدا کرده بود؟ از کجا میدانست کجا هستم؟
من که حتی جواب هیچکدام از تماس هایش را هم نداده بودم…
_تو اینجا چیکار میکنی اهورا؟
روی صندلی نشست و بیتوجه به تعجب من گفت:
_سلام خوشگلم.
_تعقیبم کردی؟
_انگار بهتری… عقلت برگشته سر جاش؟
_اهورا! جواب منو بده. افتادی دنبالم؟
بالاخره لبخند از روی لبش محو شد و دندان قروچهای کرد.
_وقتی هیچ راه ارتباطی نمیذاری، مجبور میشم تعقیبت کنم.
کم مانده بود سرم سوت بکشد. این دیگر چه استدلالی بود؟
_اصلا میدونی چرا گفتم از هم یه مدت فاصله بگیریم؟
متوجهی که چرا نخواستم در ارتباط باشیم؟
_نه متوجه نیستم. نمیفهمم چرا جدیداً ادا در میآری و میخوای همه چی رو بریزی به هم!
واسه چی میخوای فاصله بندازی بین من و خودت؟
این کارات یعنی چی؟ که چی بشه؟
هی بشینی فکر و خیال بیخود کنی؟
نکنه دنبال بهونه میگردی برای اینکه راحتتر ازم جدا شی؟
صدایش رفته رفته بالا میرفت و توجه چند نفر سمت ما جلب بود.
خجالت کشیدم و سرم را پایینتر انداختم.
_مشکل من همین اخلاقای تند و تصمیمای یهویی هست که میگیری. بیشتر وقتا احساسی رفتار میکنی به جای اینکه منطقی پیش بری.
_تو نشستی انقدر بدبینانه به من و کارام فکر کردی، که همه چیز پیش چشمت بزرگ شده وگرنه منکه اخلاقام از روز اول همین بود.
چرا قبلا با من مشکل نداشتی؟
_اهورا تو حتی نمیتونی موقع عصبانیت صداتو کنترل کنی.
چند بار به شدت منو ترسوندی.
دستمو کبود کردی…
اینا منو نگران میکنه.
اگه بعداً، برای یه بحث دیگه، روم دست بلند کنی چی؟
اگه قاطی کنی و یه چیزی سمتم پرت کنی چی؟
اگه اصلا یه بلایی سر خودت بیاری…
من به همهی اینا فکر کردم.
خب روزای اول، همه چی آروم پیش میرفت.
من هنوز اخلاقاتو کاملا نمیشناختم.
ارتباطمون کمتر بود واسه همین کم پیش میاومد با هم بحث کنیم ولی جدیدا هی این رفتارات بیشتر به چشمم میخوره!
_اگه قول بدم تکرار نشه چی، ها؟
از اینکه اینقدر سریع تغییر موضع داده بود، تعجب کردم.
_از کجا معلوم بتونی آخه اهورا.
لطفا یهکم به حرفام فکر کن.
_میتونم، رفتارمو عوض میکنم.
اصلا اگه تو بخوای میرم پیش روانشناس، خوبه؟
اینکه سراغ دکتر برود و سعی کند رفتارش را عوض کند، خیلی خوب بود اما یک چیزی این وسط بود که باعث میشد ناراضی بمانم.
قلبم میگفت به او فرصت دیگری بدهم اما عقلم میخواست بزند توی دهانم!
لبم را تر کردم و بعد از چند لحظه جواب دادم:
_موضوع اینه تو اصلاً خودت قبول نداری رفتارت مناسب نیست و اگه بخوای بری پیش روانشناس و درمان کنی، فقط برای منه نه خودت!
دستش روی میز مشت و دندانهایش به هم چفت شده بود.
نگران سرم را بلند و به چهرهاش دقیق شدم.
میترسیدم دوباره قاطی کند.
صدایش را به زور کنترل کرده بود که بالاتر نرود.
_تو داری بیخودی بهونه میگیری.
یه کلمه راستشو بهم بگو!
منو میخوای یا نه؟
_اهورا ببین…
میان حرفم پرید و غرید:
_جواب سوالمو بده لوا، میخوای یا نه؟
دوست نداشتم در چنین موقعیتی قرار بگیرم.
نمیخواستم جواب این سوال را بدهم. چرا که قبلا بارها از خودم پرسیده بودم و هنوز به جواب درستی نرسیده بودم.
_من…
_یک کلمه لوا! آره یا نه؟
چشمانم را بستم. نفسم سنگین بالا میآمد و انگار که شیء ریز و تیزی در چشمانم فرو رفته باشد، میسوخت.
ناخودآگاه دستانم را بالا بردم و چشمانم را لمس کردم.
_لوا؟
لبم را محکم گزیدم. تا جایی که ممکن بود…
از غصه میخواستم دردم بگیرد.
نمیدانم چرا… احتمالا به خاطر جوابی که میخواستم بدهم، به خاطر دلی که میدانستم قرار بود بشکند…
_نمیخوام…
دیدم که همان لحظه شکست و غرور چشمانش از بین رفت.
انگار همانجا روی صندلی کافیشاپ به کل نابود شد.
_منظورم اینه که با این شرایط نمیخوامت. اگه… اگه میخوای درمان کنی، برای دل خودت بکن چون نه فقط من، مطمئنم که آدمای اطرافت، اونایی که دوستت دارن، اذیت میشن با این کارات.
+++
خانوادت، دوستای صمیمیت، هرکی که بهت نزدیکه باور کن که داغون میشه وقتی یه بار بیش از حد خوبی، یه بار به طرز باور نکردنیای غیر قابل پیش بینی و خشن و پرخاشگر.
گوش میداد چه میگویم؟ اصلا میشنید؟
_اهورا من خودم شرایط خوبی ندارم. زندگی خانوادگیم سراسر مشکله.
مدام در حال جر و بحث و دعوا… واقعا اعصابم ضعیف شده.
شاید تو راست میگی و من اصلا نباید باهات وارد رابطه میشدم.
خواستم با تو دوست شم که خلأهای توی زندگیمو پر کنم، کمبودامو… ولی اونا پر نشدن هیچ، من حالم بدتر شده، واقعا به هم ریختم…
و یه رابطه درست نباید اینجوری باشه، نه؟
باید حال آدمو خوب کنه دیگه…
حال من خوب نیست… میدونم من خیلی جاها برات کم گذاشتم.
بذار پای بیتجربگیم.
تو اولین پسری بودی که من اجازه دادم وارد حریمم شه.
دیگر نمیدانستم چه بگویم.
با وجود حال بد خودم و او، حسی درونم فریاد میزد که بهترین تصمیم را گرفتم.
کیفم را برداشتم و از جا بلند شدم.
اهورا را به حال خودش رها کردم.
او هم باید فکر میکرد. باید تنها میشد…
با اینکه خودم همهچیز را تمام کرده بودم، باز هم از ناراحتی زیاد حالم به شدت بد بود.
تمام وجودم درد میکرد و به هم ریخته بودم.
انگار بدنم عزادار شده بود.
حالت تهوع داشتم و قلبم تند میزد. پاهایم جان نداشت و چشمانم هم سیاهی میرفت.
با این حال بد، نمیتوانستم به خانه بروم.
مامان و بابا آنقدر سوالپیچم میکردند که زبان باز کنم و اوضاع از همین که هست، بدتر میشد.
سرگردان در خیابانها راه میرفتم و نفهمیدم کی صورتم خیس از اشک شد.
سنگینی نگاه عابرین را روی خودم حس میکردم اما چه اهمیتی داشت؟
تنها دلخوشیام را با دستان خودم از بین برده بودم.
حالا باید برمیگشتم به زندگی نکبتی قبل.
باز هم باید با مامان بحث میکردم.
صبح به صبح نصیحتم میکرد.
میگفت موهایم را بپوشانم و نگذارم غریبهای آنها را ببیند.
بابت مانتوی بالای زانویم تا میتوانست به جانم غر میزد و دنبالم راه میافتاد تا آرایشم را کم کنم که یک وقت آبرویشان نرود.
من هم مثل همیشه لج میکردم.
رژ قرمز میمالیدم به لبهایم و جیغ و داد راه میانداختم که زندگی خودم است، دوست دارم اینطوری بگردم!
این خلاصهای از زندگی مسخرهام بود. اوضاع هیچ فرقی نکرده بود فقط قبلاً اهورا دلداریام میداد.
میگفت شرایط اینطور نمیماند.
میکشاندم کافه و آنقدر مسخره بازی در میآورد تا به خنده بیوفتم.
حالا دیگر او را هم نداشتم…
قفل موبایلم را باز کردم.
باید با کسی حرف میزدم و درد و دل میکردم…
شمارهی سالومه را گرفتم اما هنوز به بوق اول نرسیده، تماس را قطع کردم.
او بارها گفته بود اهورا آدم به درد نخوریست و من اهمیت نداده بودم.
اگر سرکوفت میزد، چه؟
دوباره شمارهاش را گرفتم. تنها دوستم بود.
بهتر از بقیه میتوانست درکم کند.
اینبار گذاشتم بوق بخورد. یک بار، دو بار، کجا بود؟
جوابم را نداد. آهی کشیدم و دوباره راه رفتن را در پیش گرفتم.
فکر کردن را گذاشتم کنار.
اگر ادامه میدادم سرم میترکید و هیچ بعید نبود سکته بکنم.
به خودم که آمدم، سر از پارکی که تا به حال پا به آن نگذاشته بودم، در آوردم.
بیجان روی یکی از نیمکتها نشستم و به آن تکیه دادم.
توجهم به سمت بچه هایی که مشغول بازی بودند، جلب شد. خوش به حالشان! چهقدر راحت از ته دل میخندیدند و خوشحال بودند.
کاش من هم میتوانستم به عقب برگردم و کودک شوم.
بدون هیچ دغدغهی مهمی، با عروسکهایم بازی کنم و برای خودم با پشتیها و چادر نماز مامان، خانه بسازم.
نمیدانم چهقدر گذشته بود که صدای زنگ موبایلم، مرا از جا پراند.
خیال کردم سالومه باشد، اما اسم آرتا روی صفحه نقش بسته بود!
نگران شدم. نکند اتفاق بدی برایش افتاده بود؟
_الو داداش؟
_سلام، خوبی؟
تکسرفهای زدم و سعی کردم صدایم صاف و معمولی باشد اما چندان هم موفق نشدم.
بغض به آن بزرگی، مگر مخفی میشد؟
_خوبم، کجایی؟
متوجه امر غیرعادی شده بود.
به هر حال برادرم بود و مرا خوب میشناخت.
_خونهی راستین…
و با لحن مشکوکی پرسید:
_ تو مطمئنی که خوبی؟
پس لازم نبود نگرانش باشم. خانهی راستین امن بود.
_آره، چیزی نیست.
حرفی نزد و من هم سکوت بینمان را بهم نزدم.
بعد از چند لحظه با تردید گفت:
_گریه کردی؟
لب گزیدم تا باز اشکم در نیاید.
نمیخواستم فکرش درگیر من شود.
_فقط دلم گرفته بود، چیزی خاصی نیست.
_چرا دلت گرفته بود؟
_نمیدونم، همینجوری… دلیل نداشت.
حرفم را باور نکرد.
_پاشو بیا اینجا لوا
با آن وضع خرابی که داشتم، محال بود بتوانم خودم را عادی نشان دهم و وانمود کنم هیچ اتفاقی نیوفتاده.
_نه… اگه راستین بیاد چی؟
_این پسره اصلا خونه نیست بابا! کلا معلوم نیست چیکار میکنه. صبح میره بیرون، آخر شب میآد.
نه دو کلوم حرف میزنه، نه یهکم با آدم گرم میگیره، نمیدونم چرا این شکلیه؟ فکر کنم هرچی پشتش میگن راسته!
گریهام بند آمده بود. با کنجکاوی پرسیدم:
_چهطور؟
_حس میکنم کار غیرقانونی انجام میده. تو باورت میشه فقط یه بوتیک مسخره داشته باشه؟
به نظر من که عادی نیست.
آدم راحت میتونه یه شاگرد بگیره، خودشم نهایتاً روزی دو سه ساعت بره سر بزنه.
ولی راستین کلاً نمیمونه خونه.
پس حتما یه کار دیگه میکنه!
حالا بیخیالش. پاشو بیا اینجا ببینم چیشده آبجیم ناراحته؟
صورتم را پاک کردم و با تردید از جا بلند شدم.
_باشه، دارم میآم.
خداحافظی کردم و تاکسی گرفتم.
ذهنم درگیر شده بود و نمیدانستم دقیقا به چه چیز فکر کنم؟ خودم؟ اهورا؟ آرتا؟ یا حتی مرموز بودن راستین؟!
مدتی بعد، مقابل خانهی راستین بودم. زنگ را زدم و در بلافاصله باز شد.
انگار آرتا منتظرم بود.
ناخودآگاه پایم را که در این خانه میگذاشتم، حس خوبی میگرفتم.
حیاط متوسطی داشت که دور تا دور آن باغچه باریکی به چشم میخورد.
درختان کوچک و بلند روی زمین سایه انداخته و فضا را دلنشینتر میکرد.
بافت خانه سنتی، قدیمی و در عین حال زیبا بود.
تنها چیزی که باعث میشد از این خانه حس خوب نگیرم، سرگذشت صاحبان آن بود.
فکرش هم عصبیام میکرد. یک زوج جوان و احتمالا خوشبخت که پسری کوچک و زیبا ثمرهی عشقشان بود، قصد داشتند از آن ساختمان نفرین شده بیرون بیایند اما به جای آن، هردو میمیرند!
چهقدر ناراحت کننده بود…
چهطور فوت کرده بودند؟
سرم را تکان دادم تا حداقل فعلا به این چیزها فکر نکنم.
آنقدر دلم گرفته بود که حتی میتوانستم برای پدر و مادر راستین هم که در اوج جوانی فوت کرده بودند، یک دل سیر گریه کنم.
آرتا در چهارچوب در حاضر شد و مشتاقانه نگاهم کرد.
لبخند روی لب داشت و تورم و کبودی صورتش خیلی بهتر از قبل شده بود.
خدا را زیر لب شکر کردم و به قدمهایم سرعت بخشیدم.
دستانش را که باز کرد، خودم را در آغوشش جم کردم
مرا روی مبل نشاند و نگران نگاهم کرد.
_چیشده قربونت برم؟
نمیتوانستم دلیل اصلی ناراحتیام را برایش بگویم.
با هم صمیمی بودیم ولی نه آنقدر که با خیال راحت بتوانم از شکست عشقیام با او حرف بزنم!
چه میگفتم؟ با دوست پسرم کات کردم؟
نه، نمیتوانستم… به هر حال برادرم بود. اگر قاطی میکرد و با من چپ میافتاد چه؟
_چیز خاصی نیست، گفتم که… دلم گرفته.
از آن جایی که مرا میشناخت، با حرفهایم قانع نمیشد.
میدانست تا اتفاقی نیوفتد، آنقدر بهم نمیریزم.
_آخه حتما یه دلیلی داره که دلت گرفته دیگه… از چیزی ناراحتی؟ آره؟
منتظر که نگاهم کرد، به ناچار به حرف آمدم. باید بهانهای میآوردم.
_وضع خونه عصبیم میکنه. انگار همه چی ریخته به هم.
تو یه جایی، ما یه جای دیگه.
جو خونه کلا متشنجه… من با بابا حرف نمیزنم و با مامان هم سرسنگینم.
حس میکنم حوصلهی هیچی ندارم. نزدیکای امتحانامه ولی حتی لای کتابمو باز نکردم.
اصلا نمیدونم چم شده. زود عصبی میشم، زود گریهم میگیره. آخه من قبلا اینجوری نبودم اصلا…
حرف هایم حقیقت داشت. فقط اهورا را فاکتور گرفته بودم و بقیهی دغدغههایم را برایش به اشتراک گذاشتم!