_ به اهورا گفتم نمیخوامش، بهش گفتم مشکل داره و بهتره بره درمان کنه!
از تعجب انگار هنوز حرفم را باور نکرده و ابروانش بالا پریده بودند.
_ همین قدر رُک؟
_ آره! خیلی باهاش حرف زدم، اما خلاصهش میشه همون که بهت گفتم.
_ عزیزم… حتما خیلی ناراحت شدی.
نمیدانم فقط من بودم که وقت ناراحتی اگر کسی مهربان برخورد میکرد، احساساتیتر میشدم یا بقیه هم همینطور بودند…
هرچه که بود، بغض به گلویم فشار آورد.
_ خیلی… هی برای خودم تو خیابون راه رفتم و گریه کردم.
بعد چندساعت، وقتی پاهام دیگه جون نداشت و چشمام دیگه براش اشکی نمونده بود، یهکم آروم شدم.
دیگه آرتا که زنگ زد، رفتم پیشش.
فاصلهاش را با من کمتر کرد و دست دورم انداخت.
انگار خجالت میکشید کامل بغلم کند.
درکش میکردم تقریبا صمیمی بودیم، اما نه خیلی زیاد.
سر روی شانهاش گذاشتم.
_ خوش گذشت؟
_ بد نبود. مشکل اینجاست که هیچجا آرامش مطلق رو نمیتونم پیدا کنم.
اینجا یه جوری عصبی میشم، وقتی پیش آرتام بخاطر مشکلاتش یه جور دیگه درگیرم.
زندگی عاطفی خودمم که رسید به بنبست.
_ این جوری نگو.
مگه چند سالته از همین الان میخوای ناامید باشی؟
اصلا دوران دوستی پس واسه چیه؟ برای همینه که شناخت پیدا کنی از طرف مقابلت.
ببینی به درد همدیگه میخورین یا نه.
خب وقتی دیدی کنار این آدم، آرامش نداری و احتما آینده قشنگی نخواهید داشت، بهترین تصمیم جدایی بوده دیگه...
تو یه رابطه ی آسیبزننده باقی میموندی، که چی بشه؟!
_ خودمم قبول دارم حرفاتو فقط نمیدونم چرا یهجوریم…
_ چه جوری؟!
مغموم گفتم:
_ تنها شدم…
موهایم را ناز کرد و با لحن مهربانی جواب داد:
_باورکن تنهایی اونقدرم بد نیست.
_ شمیم؟
_ جونم؟
_ تو عاشق فرهادی؟
با اینکه چهره اش را نمیدیدم، اما میتوانستم لبخند نقش بستهی روی لبهایش را حس کنم.
_ معلومه!
_ علائم عاشقی چیه؟
گیج خندید و گفت:
_ یعنی چی؟
_ میخوام بدونم عاشق اهورا بودم یا نه؟
_ یعنی هنوز نمیدونی؟
_ تا همین عصر تقریبا مطمئن بودم که عاشقشم ولی الان…
_خب… نمیدونم چطوری برات احساسمو توضیح بدم…
ارتباط قلبی بین ما خیلی عمیقه مثلا دفعهی قبل که رفته بود ماموریت دم دمای ظهر بود؛ دلشورهی خیلی زیادی گرفتم.
همش فرهاد جلوی چشمم بود…
وقتی بهش زنگ زدم، متوجه شدم دلشورهم بیخود نبوده و خودش و همکاراش با یه ماشین دیگه تصادف کردن.
نمیدونم یادت هست یا نه؟ وقتی برگشت دستشو با باند بسته بود.
با اینکه میدونم تو ظاهر و تیپ و حتی وضعیت مالی، ممکنه هزاران نفر بهتر از فرهاد هم باشن، اما از نظرم اون جذابترین و بهترین مرد دنیاست!
خیلی خلاصه بخوام بگم، انگار اون جزئی از وجودمه.
اگه مریض بشه، منم حالم بد میشه.
اگه یه روز بدی داشته باشیم، ولی هم دیگه رو ببینیم، روحیهمون عوض میشه.
خیلی بههمدیگه وابستهایم…
اصلاً نمیتونم زندگی بدون فرهاد رو حتی تصور کنم انگار از همون اولش با من بوده!
حرفهای شمیم برایم جالب بود و حس میکردم میتواند به من هم کمک کند.
ذهنم به سرعت شروع به پردازش کرد. تمام احساسات و عواطفم نسبت به اهورا را مرور کردم و از بین خاطرههایمان، رمانتیکترینشان را به یاد آوردم.
هیچ لحظهای در زمان رابطه با اهورا چنین وابستگی و اشتیاقی در من وجود نداشت.
_چی شد که پرسیدی؟
_خواستم مقایسه کنم با رابطهی خودم و اهورا.
_به نتیجهای هم رسیدی؟
برای حرف زدن و نتیجهگیری تردید داشتم.
انگار دوست نداشتم به زبان بیاورمش.
_من خیلی گیج شدم شمیم.
_چرا عزیزم؟
_میدونی راستین امشب چی بهم گفت؟
_راستین؟
_آره وقتی رفتم دیدن آرتا، اونم بعدش اومد.
_درباره دوست پسرت باهاش حرف زدی؟
انگار شوکه شده بود و باور نمی کرد با راستین که هیچ کداممان صمیمی نبودیم، راجع به چنین مسئلهی شخصی صحبت کنم.
_اصلا نفهمیدم چی شد باورت میشه؟ یهو که به خودم اومدم، دیدم همه چی رو براش تعریف کردم…
_اوه خب؟
برایش از ماجرای زندگی راستین حرفی نزدم و آن قسمت از شبی را که گذرانده بودم، فاکتور گرفتم.
_خودش از قبل میدونست دوست پسر دارم و حتی اتفاقی هم دیده بودش.. شمیم؟
_جانم؟
_از وقتی از خونهش اومدم بیرون، دارم به یه چیز دیگه فکر می کنم.
_چی؟
_ما… حداقلش من، یه عمر الکی از این آدم میترسیدم و قضاوت میکردم.
آدم خوبیه و من دیگه ازش نمیترسم!
_حالا دیگه زیادی تند نرو…
_باور کن راست میگم!
مطمئنا اگه تو و فرهاد هم باهاش رفت و آمد داشته باشید، به حرف من می رسید!
_تصورشم ترسناکه!
مامان و بابای فرهاد حتی نمیخوان اسمشو بشنون؛ چه برسه به این که بفهمن باهاش در ارتباطیم!
_عمه اشتباه میکنه!
کاش وقتی اینقدر حرف از حلال و حروم میزنه، حداقل اینم یادش باشه که تهمت الکی زدن و دل شکستن هم گناهه!
دنباله حرفم را نگرفت. احساس کردم کمی معذب شده.
به هر حال عمه مادرشوهرش بود و ترجیح می داد در چنین مواقعی سکوت کند.
_نگفتی راستین بهت چی گفت؟
بحث را عوض کرد و من هم اصراری نکردم.
تا خودشان او و زندگیاش را نمی دیدند، حرف من هیچ ارزشی نداشت و آن را باور نمی کردند.
_گفت شاید از اول هم اهورا رو دوست نداشتم!