_تو چی گفتی؟
به رفتار شتابزدهام فکر کردم.
_من… زیر بار نرفتم ولی…
_ولی الان به شک افتادی، آره؟
آب دهانم را پر صدا بلعیدم.
نمیدانستم بگویم خدا لعنتت کند راستین یا نه…
_من ما با هم خیلی خوب بودیم.
البته روزهای بدمون اخیراً خیلی بیشتر شد…
_ولی اینکه دلیل قانع کنندهای برای عاشق بودن نیست.
واسه همین از رابطهی بین من و فرهاد پرسیدی؟
کلافه سرم را از روی شانهاش برداشتم.
_من هیچ کدوم از این حسایی که تو گفتی رو به اهورا، حداقل به این شدت نداشتم.
فکر میکردم عاشقشم ولی الان مطمئن نیستم.
اگه عاشقش نبودم، پس چه حسی داشتم اینمدت؟!
نمی دانم چهطور میتوانست تمام مدت آرام و با حوصله باشد.
_خب عزیزم دور از جونت، سنگ که نیستی.
احساس داری!
اولین پسری بود که بهت نزدیک شده و بهش وابسته شدی.
من نمیتونم مطمئن بگم چه احساسی بهش داشتی و این چیزیه که باید خودت به نتیجه برسی ولی خیلی هم اهمیت نداره.
منتظر نگاهش کردم.
حرفهایش آرامم میکرد.
_تو کاری کردی که احساس کردی بهترین انتخابه.
بیرون اومدن از رابطهای که هیچ فایدهای برات نداشت!
_همهش چهره اهورا میآد جلوی چشمم شمیم…
احساس می کنم دلش شکسته.
_عزیزم دلش بشکنه بهتر از اینه که چند وقت دیگه آینده و آرامش یه زندگی خوب رو از هم دیگه بگیرید.
الان با احساس عشق از هم جدا بشید بهتره تا وقتی که از هم متنفرید؟
حرفهایش به نظر منطقی میآمد.
فقط کاش میتوانستم مغزم را برای ساعاتی خاموش کنم تا کمی راحت شوم.
_سرم درد میکنه.
_باید بخوابی. روز سختی رو پشت سر گذاشتی.
اگه خیلی درد داری، میخوای برات یه قرص بیارم؟
پیشنهاد خیلی خوبی بود.
_باشه، مرسی.
از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
میترسیدم مامان سوالپیچش کند.
از این عادتها زیاد داشت اما چند لحظه بعد پیدایش شد.
_مامانم چیزی نپرسید؟
از این که آنطور دقیق مادرم را میشناختم، خندید.
_چرا اتفاقا… گفتم برای خودم میخوام.
تشکری کردم و قرص را از او گرفتم.
_ممنونم ازت.
_خواهش میکنم. یه قرص آوردن که این حرفارو نداره.
_منظورم فقط بابت اون نیست.
همین که با حوصله نشستی و پرحرفیهامو تحمل کردی، خیلیه.
با همان لحن مهربانش گفت:
_عزیزم این چه حرفیه. تو دوست منی و گوش دادن به درد و دلای همدیگه، کمترین کاریه که دوستا برای هم انجام میدن.
_ پس هر وقت خواستی از مادر شوهرت غیبت کنی، میتونی روی من حساب کنی.
خندید و بعد از گفتن شب بخیر از اتاقم بیرون رفت.
روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم.
رفتهرفته چشمانم گرم خواب شد.
راستین
میتوانستم اصرارهای مرتضی و یحیی را برای رفتن به خانهشان نادیده بگیرم اما تماس مادرشان را نه.
چهطور مقاومت میکردم وقتی با صدای گرم و پرمحبتش از بیمعرفتیام گله میکرد؟
در را یحیی برایم باز کرد.
انگار دویده بود. نفس نفس میزد.
_خوش اومدی داداش راستین.
_ممنون. چرا خودت اومدی تا دم در؟
_آیفونمون خراب شده؛ فقط صدای زنگ میپیچه ولی وقتی دکمه رو میزنیم، باز نمیکنه.
بدو بدو اومدم که معطل نشی.
با یکدیگر از حیاط گذشتیم و وارد خانه شدیم.
_مرتضی که خوراکش درست کردن این چیزاست.
_اتفاقا چنددفعه درستش کرده ولی هربار بعد چند روز دوباره از کار میافته. نمیدونم ایرادش چیه…
داداش گفت یه دونه تصویریشو میخره. کلا بی خیال اینیکی باید بشیم.
مرتضی و مریم خانوم ایستاده و منتظرم بودند.
در حین درآوردن کفشهایم به جفتشان سلام کردم.
_خوش اومدی پسرم. چه عجب بالاخره اومدی.
هر بار که مرا پسرش می خواند، دلم زیر و رو می شد.
با خود فکر میکردم اگر مادرم هنوز زنده بود، با چه لحنی صدایم میزد؟
میگفت پسرم؟ عزیزم؟ یا شاید هم فقط نامم را به زبان میآورد.
یعنی او هم اینقدر مهربان بود؟ اگر زنده بود…
دست مرتضی که جلو آمد از فکر بیرون آمدم.
به او دست دادم و به سمت اتاقش رفتیم.
یحیی هم پشت سرمان آمد.
همیشه دوست داشت در جمع ما باشد البته اگر برادرش میگذاشت!
_یه بازی دانلود کردم؛ خیلی باحاله دوست داری نشونت بدم؟
_چی هست؟
موبایل را بیرون آورد و باهیجان گفت:
_خیلی خفنه داداش. تیراندازیه!
باید حتماً با اینترنت بازی کنی باهاش. اگه خواستی، برات میریزم روی گوشیت اکانتم میسازم.
بعد باهم میتونیم بازی کنیم.
بازیشم اینجوریه که تیم ما وارد یه سرزمین ناشناخته میشه و باید تجهیزات و کلا همه چیزای به درد بخور داخل شهر را جمع کنیم ببریم ولی داخلش یه سری آدم هنوز زندهن که محافظت میکنن از اونجا.
ما باید بکشیمشون و هرچی میبینیم برداریم و بعدشم فرار کنیم.
_یعنی دزد بشیم؟
سوالم را جدی گرفته بود و باجدیت توضیح داد:
_نقش ها متفاوتن.
مثلاً میتونی محافظ باشی اگر خواستی.
بعدشم درسته که میدزدیم ولی اگه این کارو نکنیم، اونا به ما حمله میکنن.
مرتضی که تمام مدت در حال گوش دادن بود کلافه حرفش را قطع کرد.
_ راستین آخه اهل این چیزاست؟
برو لطفاً، دارم پشت سرت ببند.
موبایل را به جیبش برگرداند و آرام گفت:
«چشم»
دوست نداشتم ناراحتش کند.
اهل هیچ نوع بازی نبودم. اصلا حوصله این کارها را نداشتم ولی نباید توی ذوقش میزد.
_بعدا یه دست بازی میکنیم.
خندید و از اتاق بیرون رفت.
لحظهی آخر قبل از اینکه در را ببندد نیمنگاهی به من انداخت.
انگار میخواست مطمئن شود پای حرفم میمانم.
برایش چشمکی زدم تا خیالش راحت شود.
_چرا همش میزنی توی ذوقش؟
چپ چپ نگاهم کرد.
_مامان به اندازه کافی لوسش کرده؛ تو دیگه بدترش نکن.
_یحیی اصلاً لوس نیست.
_هرچی که هست، اصلا مناسب جامعه ما بار نیومده.
_پاک و مهربونه.
دیگه کمتر آدمی با این مشخصات پیدا میشه.
_دقیقا نقطه ضعفش همینه!
الان دیگه همه گرگن؛ صداقتو ذات خوب سیخی چند داداش؟
_یحیی باهوشه فکر نمیکنم راحت گول بخوره.
سرش را با تاسف تکان داد.
_نمیدونم، میترسم براش…
حالا بیخیال.
چرا جواب تلفن نمیدی مرد حسابی؟
_حتما نمیتونم دیگه.
بد موقع زنگ میزنی.
_عجب!
بعد وقتی میبینی تماس گرفتم، نباید یه زنگ بزنی ببینی چیکارت داشتم؟
حق داشت گله کند اما این روزها هیچ وقت اضافهای نداشتم.
_باور کن سرم شلوغه، خیلی درگیر راه انداختن بوتیکم.
_دوست دارم کمکت کنم ولی یحیی کمتجربهست.
بلد نیست مغازه رو تنهایی بگردونه.
_خودم از پسش بر میآم.
_یه سر میزنم. دقیقا کی بازش میکنی؟
_احتمالاً فردا.
باید میگفتم چه کسی را برای استخدام در نظر گرفته بودم.
_راستی فروشنده هم خودم جور کردم.
باتعجب گفت:
_ جداً؟ چهطوری پیداش کردی؟
_آره آشنا بود.
هنوز نمیتوانست حدس بزند که چه کسی را میگفتم.
_آشنا؟ کی رو میگی؟
_آرتا…
به سرعت شناختش و اخم غلیظی کرد.
_پسر عموی مفتخور و تن پروردهت قراره واسمون لباس بفروشه؟
پوزخندی زد و پر از حرص غرولند کرد:
_عالی شد ترکیب اون بیعرضه با تو که دست کمی از مجسمهی ابوالهول نداری، خیلی عالیه!
قشنگ هرچی مشتریه میپرونید!
نمیدانم چرا در این وضعیت خندهام گرفته بود.
_ نه حواسم هست.
_ ببند نیشتو!
خندهام بیشتر شد.
در همان حال گفتم:
_فقط پول تو که نیست؛ سرمایه خودمم هست.
نمیتونم خودمو بدبخت کنم که!
اگه دیدم اهل کار نیست، اخراجش میکنم.
_تو اگه عرضهی همچین کاری داشتی، از خونهت مینداختیش بیرون.
_اگه میخواستم بیرونش کنم، کار سختی نبود ولی خودم نخواستم!
حرف مرا انگار درک نکرده بود
_چرا؟ عاشق چشم و ابروش شدی؟
او با تمسخر پرسیده بود من اما به فکر فرو رفتم.
_حس عجیبیه مرتضی.
تو این دو، سه هفته وقتی میرم خونه و یکی بهم سلام میکنه، جا می خورم.
انگار خودمم هنوز باورم نشده تنها نیستم و یکی داره باهام زندگی میکنه. به جز وقتایی که میاومدی بهم سر بزنی، همیشه تو خونه فقط خودم تنها بودم.
صدا میزنه با هم فوتبال ببینیم، یه وقتا هم خاطره تعریف میکنه…