نفسی گرفتم و بامکث گفتم:
_ شاید به جای اینکه اینقدر حرف بار من کنی، بهتر بود همون دیشب ازم یککلمه میپرسیدی چی شده و چرا رفتم؟
هرچند که از تو بعید نیست برای خودت ببری و بدوزی!
_هه، حالا یه چیزی هم بدهکار شدم انگار!
از کوره در رفتم.
بیش از این نمیتوانستم خوددار بمانم.
واقعا داشت شورش را در میآورد.
_معلومه که بدهکاری! اون هم خیلی زیاد!
تو حتی نفهمیدی چه اتفاقی برام افتاد و از همون اول شروع کردی به تهدید کردن!
با لحنی که رنگ و بوی تمسخر می داد، گفت:
_مثلا وسط تولدم چه اتفاقی قرار بوده بیوفته غیر از این که، از ترس ننه، بابات جیم شدی و برگشتی خونه؟!
دوست داشتم تک تک موهایش را بکنم. گاهی خیلی حرصم میداد.
_من میخواستم تا آخر تولدت بمونم و وقتی دیر رسیدم،خونه، الکی یه بهونهای بیارم، ولی حالا به خاطر اینکه متوجه کبودیِ صورت من نشن، یک کیلو کرمپودر و پنکک به خودم مالیدم!
برای لحظهای، از پشت خط هیچ صدایی شنیده نشد.
ظاهرا، بدجور شوکه شده بود.
در نهایت، باتعجب پرسید:
_ چی؟
اوضاع داشت کم کم به سمتی میچرخید که من میخواستم.
نگرانم شده بود !
_الو؟ لوا؟
با لحن بیتفاوتی گفتم:
_بله درست شنیدی! نه فقط صورتم، که بدنم کوفته و کبوده!
_چرا؟ مگه چی شده؟
داری سکتهم میدی، حرف بزن دیگه…
از لرزش صدایش مشخص بود که اغراق نمیکند و واقعا به هم ریخته.
کمی عذاب وجدان برایش لازم بود!
نفسی گرفتم و ماجرا را با آب و تاب، تعریف کردم و حتی اشک ریختم.
گریهام شاید در ابتدا برای تحت تاثیر قرار دادنِ اهورا بود، ولی هرچه میگذشت واقعیتر میشدند.
همیشه سعی کرده بودم دختر قوی باشم و ضعفهای خودم را نشان ندهم اما اتفاق دیشب را انگار هنوز ذهن و جسمم نتوانسته بودند هضم کنند.
با اینحال، حرفم را ادامه دادم و مزاحمتهای دوستش را تمام و کمال تعریف کردم.
نمیخواستم دیگر شایان را در اطراف اهورا ببینم.
با همان صدای تو دماغی حاصل از گریه، ادامه دادم:
_اونوقت یه سوال نپرسیدی ببینی چه اتفاقی برام افتاده!
خیلی از دستت ناراحتم اهورا، فعلاً نمیخوام ببینمت.
_این مسخره بازیا چیه؟ من علم غیب که نداشتم؛ از کجا باید میفهمیدم؟
به خدا، به قرآن قسم، من حال اون دیوثو میگیرم.
بیناموسم اگه به گه خوردن نندازمش. تو فقط فرصت بده…
_احتیاج به زمان دارم تا بتونم جریان دیشب رو فراموش کنم.
اهورا میتونستی قبل از اینکه متهمم کنی، یه سوال کوچیک بپرسی تا بفهمی چه اتفاقی افتاده، ولی خیلی سریع شروع کردی به قضاوت و حکم صادر کردن برای من!
حرفهایم عصبی و به هم ریختهاش کرده بود.
عادت نداشت حرف مخالف بشنود.
هرچه را که میخواست، باید به سرعت به دست میآورد.
_خب من معذرت می خوام.
باشه، اشتباه کردم.
همینو ازم میخواستی بشنوی؟
معذرتخواهیاش، حتی ذرهای هم نتوانست آرامم کند؛ چرا که صرفاً برای آشتی دادن من آن را گفته بود.
فقط برای اینکه قبول کنم اوضاع مثل قبل برگردد.
در لحنش، هیچ حس پشیمانی وجود نداشت.
_گفتم به زمان احتیاج دارم اهورا، تو هم به جای اینکه سریع فقط یه چیزی بگی که راضی بشم، روی رفتارت کار کن.
کم کم داشت کلافه میشد.
_چی می گی اصلا، معلوم هست؟
توقع داری دیگه چیکار کنم؟
نمیتونم که زمانو به عقب برگردونم.
ببین لوا، من تو عمرم از هیچکس معذرتخواهی نکردم.
از هیچکس نخواستم منو ببخشه؛ پس وقتی دارم به تو میگم، یعنی برام مهمی! حالیته؟
من که میدونم تو اخلاقت اینجوری نیست… اون دوست مزخرفت، پُرت میکنه!
اهورا و سالومه، هیچکدام دل خوشی از دیگری نداشتند.
از نظر اهورا، سالومه در مسائلی دخالت میکرد که به او ربطی نداشت و سالومه هم همیشه معتقد بود که اهورا لایق من نیست و تنها پسری خوشگذران بود که نمی شد روی او حساب کرد!
ناامید، آهی کشیدم.
مرا درک نمی کرد.
توقع داشت همیشه حرف، حرف خودش باشد.
_ببین اهورا، مشکل من فقط مزاحمت شایان و بیخبری تو نیست.
پشت تلفن نمیشه درست صحبت کرد.
موضوع مهمیه و ترجیح میدم که رو در رو حلش کنیم.
_خب پاشو بیا، خودت چپیدی تو خونه.
نمیخواستم بداند صبح به دیدن سالومه رفتهام.
حوصلهی جواب پس دادن به بابا را نداشتم.
اگر هم صبح و هم عصر، بیرون میرفتم، حتما میخواست تا چند روز کنایه بزند خصوصاً که بابت دیر آمدنم به خانه، هنوز دلخور بود
_حالم زیاد خوب نیست.
فعلا بهتره استراحت کنم.
فردا بعد از کلاس حرف بزنیم، خب؟
نه تنها کلافه، که عصبانی هم شده بود.
_داری اذیت می کنی! ولی باشه…
گور بابای من که تا صبح با هزار تا فکر و خیال، چی میکشم.
فرصت صحبت نداد و تماس را قطع کرد.
نمیفهمیدم چرا همیشه طلبکار و حق به جانب بود؛ حتی وقتی حق با من بود هم باید نازش را میکشیدم.
در، یکباره باز شد، اما کسی داخل نیامد.
_پاشو،
_کجا؟!
مامان، جوابم را که نداد، از اتاق بیرون رفتم.
در حمام را باز کرده بود.
_خونهی بابا ایرج و مامان نوردخت!
_چه خبره مگه؟
_ای بابا، اگه گذاشتی برم حموم.
خبری نیست. مثل همیشه آخرهفته شام همه رو دعوت کرده دیگه.
_خب الان که زوده…
وارد حمام شد و از همانجا جواب داد:
_تو، تا آماده بشی، چهار، پنج ساعت طول میکشه.
بعدم فقط قرار نیست شام بخوریم که.
از عصر میشینیم دور هم یهکم وقت بگذرونیم.
دلم نمیخواست به آنجا بروم. حالم هنوز کاملا خوب نشده بود و تحمل شلوغی را به هیچوجه نداشتم.
اما فکری به ذهنم رسید.
یعنی ممکن بود راستین هم بیاید؟
معمولا هر یکی، دو ماه یکبار، به اصرار ماماننوردخت، پیدایش میشد اما آنقدر جو سنگین بود که همیشه بعد از نهایتا یکساعت و قبل از صرف شام، آنجا را ترک میکرد و به خانهاش باز میگشت.
اگر میآمد، فرصتی میشد تا با او صحبت کنم و بگویم حرفهای مامان را به دل نگیرد.
اگر پیدایش میشد به او میگفتم چندان با مامان و بابا موافق نیستم.
اگر میدیدمش، میگفتم حرف دیگران برایش مهم نباشد.
هر چند که همین حالا هم مشخص بود اهمیتی به این موضوع نمیداد و کار خودش را میکرد.
شروع به آماده شدن کردم.
آنقدر در آرایش و انتخاب لباسها وسواس به خرج دادم، که واقعاً به حرف مامان رسیدم.
نمیدانستم چرا نمی توانم سریع آماده شوم.
نگاه آخر را به خودم در آینه انداختم. لباسم سارافون سفیدی بود که تا بالای زانوام میرسید.
خالخالهای درشت و کوچک سیاه رنگی در آن به چشم می خورد که لباس را بامزه کرده بود.
ساپورت، شال حریر خوشرنگ و زیبایی که روی سر انداخته بودم و کفشهای پاشنه بلند، تکمیل کنندهی تیپم بود.
در دورهمیهای خانوادگی نمیتوانستم لباسهای دلخواهم را بپوشم؛ چراکه بابا یا مامان به سر و وضعم گیر می دادند.
فقط کافی بود تا کمی یقهام باز باشد، یا قد لباس کوتاه به نظر برسد تا از شدت غرولند بیچاره ام کنند.
در هر صورت با همین این لباسها هم ظاهرم خوب شده بود و خدا را شکر کردم که رژیم را همیشه حفظ میکنم. وگرنه نمیتوانستم از تماشای خودم در آینه لذت ببرم.
استعداد چاقی در خانواده ما موج می زد و کافی بود کمی بیاحتیاطی کرده تا اضافه وزن پیدا کنم.
صدای بابا بالاخره در آمد.
_لوا جان، بیا دیگه.
چرا اینقدر طولش میدی؟
لحظهی آخر از عطر محبوبم روی گردن و مچ دستها زدم و سریع از اتاق خارج شدم.
_اومدم بابا.
مامان از من هم آرایش کمتری انجام داده بود اما باز هم به نظر من فوق العاده زیبا به نظر میرسید
همه در طبقهی پایین دور هم جمع شده بودند.
بابا ایرج، در صدر مجلس و بهصورت مجزا نشسته بود.
مبلش خاص و سفارشی بود و کسی اجازه نداشت جز خودش، روی آن بنشیند.
این قانون را کسی تعیین نکرده بود اما همچون قراردادی نانوشته، به همه دیکته شده بود که آن مبل مخصوص با روکشی چرم و زیبا که جنس بسیار راحتی هم داشت، مخصوص بابا بزرگ بود.
کنارش مامان نوردخت نشسته و هر از گاهی، به حرفها و خاطرات همسرش میخندید.
هیچوقت نتوانستم به درستی اخلاق مامان نوردخت را تشخیص دهم.
با بابا ایرج آنقدر منعطف و لطیف برخورد میکرد که دوست داشتی حس قشنگ عاشق شدن را تجربه کنی!
بارها تعجب کرده بودم که چگونه بعد از گذر سالها، هنوز عشق بینشان کمرنگ نشده بود اما در عوض با بچههایش سختگیر و در عین حال دلسوزانه رفتار میکرد، ولی وسواس خاصی روی نوهها داشت.
به خصوص من!
انگار متوجه میشد که به ناچار، خیلی از اوقات به پدر و مادرم دروغ می گفتم.
دروغهایم باعث میشد همیشه عذابوجدان داشته باشم اما تقصیر من چه بود که باید برای کوچکترین حقوقم هم میجنگیدم تا راضی شوند؟
ترجیح میدادم دورشان بزنم تا این که هر روز دعوا راه بیوفتد.
تا به حال به رویم نیاورده بود اما جوری نگاهم می کرد که دوست نداشتم بهمدت طولانی، نزدیکش باشم.
با دستی که روی شانهام نشست، از جا پریدم.
_ وای ببخشید، ترسیدی؟ چنددفعه صدات زدم قبلش…
آنقدر در فکر بودم که متوجه نزدیک شدن شمیم نشدم!
_اشکالی نداره، خودم حواسم پرت شد. تقصیر تو نبود.
_حالا به چی فکر میکردی؟
_ به ماماننوردخت که چرا اینقدر بهم گیر میده!
خندید و مهربان نگاهم کرد.
_ به دل نگیر، هر چندوقت یکبار زوم میکنه رو یه نفر، ولی همتون رو دوست داره.
شمیم، از بهترین و دلپاکترین افراد این مجتمع مسکونی بود.
ناخودآگاه در دل مینشست و میتوانستی از تکتک حرکاتش انرژی مثبت دریافت کنی.
انگار تمام زشتیهای دنیا از او دور بودند و هیچ تاثیری نتوانسته بودند روی او بگذارند.
_فعلا که گیرش رو منٍ بدبخته!
از مامان، بابام بیشتر پاپیچم میشه که کجا میرم و میآم.
به خودش باشه، دوست داره منو، تو خونه حبس کنه!
_نه فکر نکنم دیگه داره بیخیالت میشه.
گیرش رفته رو یکی دیگه…
دوست داشتم بدانم کدام بختبرگشتهای قرعه به نامش شده.
_کی؟!
ظاهراً شمیم هم با وجود این که عروس خانوادهی عمو بود، باز هم از محبوب نبودن او خبر داشت؛ چرا که با صدای آرامی، به طوری که فقط خودم بشنوم، گفت:
_آقا راستین