رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید-پارت۱۱

4.5
(12)

 

 

_شاید هم اونه که داره واقعا درست زندگی می‌کنه!

 

کله‌شق بودنش آدم را دیوانه می‌کرد.

 

_وای توروخدا آرتا!

 

_مگه دارم دروغ می‌گم؟ هیچ‌کس بهش گیر نمی‌ده، هیچ‌کس ازش توضیح نمی‌خواد، فقط برای خودش زندگی می‌کنه.

اون یه آدم آزاده، چیزی که ما نیستیم!

 

خواستم بلافاصله مخالفت کنم اما نمی‌دانستم چه بگویم.

می‌خواستم متقاعدش کنم تا از موضعش عقب بکشد اما بیشتر که فکر می‌کردم، راجع به راستین حق را به او می دادم…

 

با این حال گفتم:

 

_ شرایط اون با ما یکی نیست آرتا، راستین پدر و مادرش فوت کردن.

اگه هم تنهاست، انتخاب خودش نبوده.

اصلا کی طاقت تنهایی رو داره؟

فقط ظاهرش خوبه، اما بعد از یه‌مدت آدم افسرده و بیمار می‌شه از تنهایی.

تو پدر و مادری داری که دوستت دارن، تو منو هم داری!

خواهری که پا به پای خودت بزرگ شده و نمیتونه نگرانت نباشه.

درعوض راستین هیچ‌کس‌و نداره که دلواپسش بشه.

کسی نمی‌خواد پا تو خونه‌ش بذاره.

بابا ایرج راستین‌و نحس می‌دونه و اون‌قدر این حرف‌و زده، که همه قبولش کردن.

تو نباید شبیه اون بشی…

 

 

 

_تو فرق داری، شرایطتت خیلی بهتره.

فقط خواهش می کنم با بابا در نیوفت.

به ظاهر هم که شده باهاش راه بیا و حرفاش‌و بپذیر، خب؟

 

با اکراه سر تکان داد و گفت:

_ باشه.

 

مدتی آن‌جا ماندم و زود به خانه برگشتم.

آرتا برخلاف حرف‌هایش آدمی نبود که تنهایی از پس خودش بر بیاید.

 

حتی یک شام ساده هم بلد نبود برای خودش درست کند و معده حساسی داشت.

 

غذاهای آماده را نمی‌توانست بخورد و غذای رستورانی هم باید در بهترین و با کیفیت‌ترین حالت پخته می‌شد.

هرچه فکر می‌کردم، فرضیه مستقل شدنش، بیشتر برایم نشدنی به نظر می‌رسید.

دلیل تمام سرکشی‌هایش فشار زیادی بود که بابا به ما می‌آورد وگرنه به نظر نمی‌رسید از پس اداره‌ی زندگی به تنهایی بربیاید…

 

به خانه‌ی خودمان که رسیدم، بابا و مامان را مشغول تماشای سریال دیدم.

 

پوفی کشیدم و راهی اتاق خودم شدم.

لباس‌هایم را تعویض و سعی کردم روی حرف‌هایی که قصد داشتم بگویم، تمرکز کنم.

 

نمی‌دانستم چه بگویم که بابا عصبانی نشود…

از اتاقم بیرون آمدم و کنارشان نشستم.

 

_دانشگاه چه‌طور بود مامان جان؟

چه‌قدر طول کشید تا بیای خونه امروز…

 

خدا مرا بابت همه‌ی دروغ هایم ببخشد، الهی آمین…

 

_ کلاس جبرانی داشتیم، مجبور شدم سه، چهار ساعت بیشتر بمونم.

تو چه خبر؟ چی‌کار کردی امروز؟

 

 

خدا را شکر دیگر بی‌خیال سوال پرسیدن شد و شروع به تعریف کرد.

 

_ از وقتی مربی یوگام‌و عوض کردم، خیلی بهتر شدم.

اون قبلی هیچی حالیش نبود؛ فقط پول می‌گرفت!

شمیم گفت یه باشگاه می‌شناسه که همه از مربیش راضی‌ان، دوتایی باهم رفتیم ثبت نام کردیم.

خیلی خوب بود، تو نمی‌آی؟

 

ابتدا خواستم به‌سرعت مخالفت کنم اما با خود فکر کردم با شرایط پرتنشی که من داشتم، شاید یوگا می‌توانست کمی آرامم کند.

 

_ نمی‌دونم اگه برنامه‌م رو بتونم با ساعت کلاسا هماهنگ کنم، باشه می‌آم، ولی صددرصد قول نمی‌دم چون شاید نتونم.

 

تک سرفه‌ای زدم و چشم از دستان مامان که در حال گلدوزی بود، گرفتم.

 

_مامان یه چیزی بگم؟

 

_چی عزیزم؟

 

_راجع به آرتاست…

 

سرش را بالا گرفت و چشمانش را ریز کرد.

 

_آرتا؟ چشه؟

 

_ چیزی نیست… شما ازش خبر داری؟

 

 

_هنوز سفره دیگه، مگه ترکیه نیست؟

 

آب دهانم را بلعیدم و نگاهم را از او گرفتم.

 

_نه راستش امروز برگشته ایران…

 

دست از دوختن گل‌ها کشید و گفت:

 

_ یعنی چی؟ ایرانه؟ پس کجاست؟

چرا نیومده؟

 

می‌ترسیدم بابا متوجه صحبتمان شود.

 

_هیس، مامان یه‌کم آرومتر لطفاً…

بهت می‌گم.

 

اما مامان بی‌قرار بود.

 

_خب حرف بزن دیگه، آدم‌و دق می‌دی!

 

_ من خودم قبل از این‌که بیام خونه، رفتم دیدمش.

خونه‌ی دوستش بود، ازم خواست برم پیشش.

یه‌کم نگران بود که اگه ببینیش، واکنش بدی نشون بدی.

 

انگار از حرف‌هایم هیچ سر در نمی‌آورد و حتی بدتر گیج شده بود.

 

_ چرا باید واکنش بدی نشون بدم؟

ما کی باهاش بد بودیم؟ اصلا یعنی چی این حرفا؟

 

نفسم را محکم به بیرون فوت کردم.

خدا بگم چه‌کارت کند آرتا…

 

_ نه آخه یه کاری کرده که احتمالاً شما و بابا خوشتون نمی‌آد…

 

_چی‌کار کرده؟

 

با تردید گفتم:

 

_دستش‌و تتو کرده…

 

مامان که انگار هیچ نفهمیده بود، دوباره پرسید:

 

_چی؟!

 

با صدای آهسته‌تری تکرار کردم:

 

_تتو، خالکوبی…

 

 

برای چند ثانیه، تنها با چشمانی که از شدت تعجب درشت شده بودند، نگاهم کرد و بعد با صدای بلندتری نسبت به قبل، گفت:

 

_ تتو کرده؟

 

سرم را با تردید تکان دادم.

 

_جوونه دیگه، دیده دوستاش تتو کردن، اینم خواسته کم نیاره…

 

انگار بالاخره به خودش آمد.

حرفم را قطع کرد. از کوره در رفته بود.

 

_ساکت شو لوا! همین کم مونده بخوای از این پسره‌ی بی‌شعور هم دفاع کنی!

دست گذاشته رو آبروی ما و تا مضحکه‌ی عالم‌و آدممون نکنه، آروم نمی‌گیره!

با اجازه کی رفته دستش‌و نقاشی کرده؟

مردم بهمون می‌خندن والله…

پدر مکه رفته باشه و پسرش اون وضعی!

 

هر لحظه عصبانی‌تر از قبل و صورتش سرخ‌تر می شد.

 

_مامان چرا این‌قدر عصبی می‌شی قربونت برم؟

مضحکه کجا بود آخه؟ این روزا، بیشتر دختر و پسرا یا تتو دارن یا پرسینگ.

 

بیشتر از قبل، کفرش در آمد.

 

_هر کی، هر غلط کرد، مگه ما باید تقلید کنیم؟ جواب پدرت‌و چی بدم؟

اگه زد همون دستش‌و شکوند، به من هیچ ربطی نداره!

 

از بابا چنین اتفاقی بعید به نظر نمی‌رسید!

اصلا من برای همین ترسیده بودم…

در حالت عادی خیلی مهربان و خوش اخلاق بود و وقتی چیزی عصبانی‌اش می‌کرد، کاملا به هم می‌ریخت.

 

 

_مامان، آرتا بزرگ شده.

نباید مثل بچه‌ها باهاش رفتار کنید.

 

_ بزرگ شدن یعنی لات شدن؟

پس اگه بهمون احتیاج نداره، بمونه تو همون خونه‌ی دوستش، ما رو می‌خواد دیگه چی‌کار؟

 

حس می‌کردم این بحث، هیچ فایده‌ای نداشت.

 

_آخه این چه حرفیه مامان، هر کی تتو داره، لاته؟

 

 

_از نظر من، بله!

همچین آدمی، جایی تو خانواده‌‌ی ما نداره.

اصلاً من هیچی، بابات بفهمه دیوانه می‌شه!

همین‌جوریشم کم مگه حرص می‌خوره از تیپ و سر و وضع عجیب تو؟

این از تو، اینم از پسرش!

ما از اولاد شانس نیوردیم…

 

عادت داشت هر اتفاقی که می افتاد، سرکوفت تیپ و آرایش من را هم بزند.

با او کل کل نکردم؛ چرا که می‌دانستم قرار نبود نظرش عوض شود و دست از این اخلاقش بردارد.

 

تنها با تاسف سری تکان دادم و راهی اتاق شدم.

نمی‌توانستم کمکی به آرتا کنم.

وقتی حتی حریف مامان نمی‌شدم، چه‌طور باید بابا را متقاعد می‌کردم؟

وقتی دست به چنین کاری می‌زد، خودش هم باید به این‌جایش فکر می‌کرد.

 

روی تخت دراز کشیدم و شماره‌ی آرتا را گرفتم.

سریع جوابم را داد، ظاهرا منتظرم بود.

 

_لوا؟

 

بغضم رو قورت دادم.

چرا باید توهین می‌شنیدم؟

فقط چون دوست نداشتم آن‌طور لباس بپوشم که آن‌ها توقع داشتند؟

 

_سلام، با مامان حرف زدم.

 

علی‌رغم تمام تلاشم، متوجه گرفتگی صدایم شد.

 

_ بد پیش رفت، نه؟ چی گفت؟

 

 

_من همه‌ی تلاشم‌و کردم آرتا، ولی خودت می‌شناسیش دیگه…

اصلا خوب برخورد نکرد و حسابی دلخور شد.

 

_ مهم نیست، من امشب می‌آم خونه، برای شام منتظرم باشید.

 

با وحشت گفتم:

 

_چی می‌گی دیوونه؟ مامان فهمید کم مونده بود خونه رو بذاره روی سرش!

صبر کن فعلاً بذار هضم کنه، بعدش بیا

که هم من، هم مامان، بتونیم پشتت باشیم.

منِ دست تنها هیچ تاثیری نداره حرفام روی بابا…

 

_مهم نیست لوا، کاری نداری؟

 

_ الو؟ آرتا گوش کن من چی می‌گم، لج نکن پسر، الو؟

 

آهی کشیدم و موبایل را از گوشم فاصله دادم.

عجب گیری افتاده بودم؛ نمی‌دانستم چه کار کنم.

از طرفی آرتا و از طرفی مامان و بابا مقابل هم بودند.

 

امیدوار بودم خریت نکند و فعلا سر و کله‌اش پیدا نشود.

نوتیفیکیشن تلگرام باعث شد فعلاً بی‌خیال آرتا شوم.

 

اهورا پیام داده بود.

 

« هنوز چند ساعت نگذشته، دلم برات تنگ شده.

کاش واسه همیشه می‌تونستم تو بغلم نگهت دارم.»

 

لبخندی به پیام عاشقانه‌اش زدم.

برای همیشه در بغلش بودن، تنها در یک حالت امکان‌پذیر بود؛ ازدواج!

 

با خانواده‌ای که من داشتم، راه دیگری وجود نداشت و مطمئناً اهورا حتی به این موضوع فکر هم نمی‌کرد…

 

آدمی نبودم که خودم را به کسی تحمیل کنم.

نمی‌خواستم با دروغ گفتن او را وادار به پیشنهاد ازدواج کنم.

مثلا اگر وانمود می‌کردم که خواستگاری سمج داشتم و خانواده‌ام موافق هستند، از من خواستگاری می‌کرد؟

حتی اگر جواب این سوال مثبت بود، دوست نداشتم چنین کاری کنم.

 

این پیشنهاد را خود اهورا باید با خواسته‌ی قلبی‌اش بیان می کرد و نه با تلاش من!

 

در جواب پیامش ابتدا چند ایموجی بوس و قلب قرمز فرستادم.

قصد داشتم متن عاشقانه‌ای هم متقابلاً تایپ کنم، که مامان صدایم زد.

 

موبایل را کنار گذاشتم و سراغش رفتم.

 

_جانم، کاری داشتی؟

 

_ آره، بیا کمکم کن لطفاً، شام درست کنیم.

 

سرکی در آشپزخانه کشیدم و گفتم:

 

_باشه، چی بپزیم حالا؟

 

_خورش کرفس.

 

با اعتراض نالیدم:

 

_مامان! بازم؟!

 

_عزیزم بابات عاشق این غذاست خب… یعنی هفته‌ای یک‌بار هم غذای مورد علاقه‌ش‌و نپزم؟!

 

پوفی کشیدم و دست به کار شدم.

زیاد هم مهم نبود، می‌توانستم برای خودم سالاد سبزیجات درست کنم.

 

در هر صورت که قرار نبود آن وقت شب، شام پلو و خورشتی که با روغن سرخ شده را بخورم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x