دور خودم چرخیدم و رو به سالومه گفتم:
_خوشگل شدم؟
سالومه ابرویی بالا انداخت.
_بهت میآد ولی به نظرم خیلی مالیدیا… میخوای یهکم کمش کنم؟
با سرخوشی باز هم دور خودم چرخیدم.
باد زیر لباسم میزد و آن را به پرواز در میآورد.
خیرهی تصویرم در آینه شدم.
چهرهام در حالت عادی هم خوب بود ولی با کمی آرایش، از این رو به آن رو میشد چه برسد به حالا که حسابی به خودم رسیده بودم!
_نه، اهورا آرایش غلیظ دوست داره.
شانه بالا انداخت و ادکلنش را به سمتم گرفت.
_یعنی غیرتی نمیشه تو رو بقیه هم اینطوری ببینن؟
بالاخره از تصویرم در آینه، دل کندم.
_اولا که اهورا آدم روشن فکریه، مثل مردای عهد دقیانوس فکر نمیکنه، بعدشم همچین میگی انگار لخت دارم میرم.
لباسم که خوبه تا روی بازومه، فقط یهکم آرایشم زیاده که خوشگلترم کرده!
اهرم ادکلن را چند بار روی سر و صورتم فشار داد و زیر لب زمزمه کرد:
_آخه یقهشم بازه، به من چه اصلا…
_غر نزن دیگه!
_چشم، چهطوری میخوای شب به موقع برگردی حالا؟ اهورا میذاره؟
شال حریر آبی رنگ را روی سرم گذاشتم.
_چه خوشگله شالت سالی، اشکال نداره منم شبیهشو سفارش بدم؟
_نه دیوونه، آدرس پیجشو بهت میدم. همه جنساش عالیه.
درسته یهکم قیمتش بالاست ولی در عوض مارکن!
به کمد چندطبقهی مخصوص کفشهایش نگاه کردم.
مثل خودم عاشق و کیف و کفش بود.
اصلا من و سالی، هزاران نقطهی اشتراک داشتیم!
تنوع کفشها، آنقدر زیاد بود که نمیدانستم کدام را انتخاب کنم.
_دستت درد نکنه، قیمتش مهم نیست، فقط جنسش خوب و خوشگل باشه، میخرم.
_والا منم!
فهمید گرفتار شدهام که خودش کمک کرد.
_این کفش پاشنه بلنده رو بپوش.
باتردید پرسیدم:
_این سفیده؟ پاشنهش خیلی بلند نیست؟
_نه، خوبه.
اهورا قدبلنده، فیل و فنجون به چشم نیاید.
لعنتی حواسش به همهچیز بود.
_باشه، قول میدم زود برگردونم وسایلتو.
ببخشید دیگه… میدونی که چه الکی گیر میدن…
دستش را در هوا تکان داد.
_برو بابا… حالا انگار ما از این حرفا داریم باهم!
تولد را در خانهی خودش نگرفته بود.
تعجب نکردم. خانهی مجردیاش گنجایش ظرفیت مهمانان دعوت شده را نداشت.
احتمال میدادم پنت هوس مقابلم، خانهی پدر ومادرش باشد.
جلال و جبروت از همهجا میبارید و مرا مصممتر میکرد که باز با بابا حرف بزنم تا دل از مجتمع خانوادگیشان بکند و یک پنت هوس به همین شیکی بخرد!
نمیدانم چرا اصرار داشت در آن جمع زندگی کنیم.
تحمل مامان نوردخت و بابا ایرج که هر دو سنی ازشان گذشته و دائم آمادهی غرولند بودند، راحت نبود.
چرا وقتی پولش را داشتیم، عمرمان را در آنجا تلف میکردیم؟
صدای آهنگ بلند بود و مطمئن نبودم صدای زنگ را بشنوند.
اما همان موقع، دختری در را باز کرد و موبایل را به گوشش چسباند.
از خداخواسته، داخل شدم و خدا را شکر کردم که حسابی به خودم رسیدم.
همه، بدون استثناء، چه دختر و چه پسر، شیکپوش بودند.
خدمتکاری به سراغم آمد و خوشآمد گفت.
مانتو و شالم را به دستش دادم و با نگاه، دنبال اهورا گشتم.
چند دختر و پسر دورهاش کرده و با صدای بلند میخندیدند.
به طرفش که رفتم، فوری مرا دید.
از دوستانش جدا شد و با اخم و صورت درهم به سمتم آمد.
به روی خودم نیاوردم. میدانستم چرا ترش کرده.
_سلام عشقم.
_سلام و کوفت، الان وقت اومدنه؟ نصف مهمونا رسیدن. نمیگی اینجوری ضایعس؟
دست دور گردنش انداختم و با لحن بچگانهای گفتم:
_دعوام نکن دیگه… تا آماده بشم طول کشید.
نفسش را محکم به بیرون فوت کرد.
دلش نمیآمد مدت طولانی با من قهر کند و این را به خوبی میدانستم.
_ولی تا آخر مهمونی از کنارم تکون نمیخوری!
آنقدر خوراکیهای متنوعی چیده شده بود که نمیدانستم چه چیزی انتخاب کنم.
اهل پرخوری نبودم اما امشب را میتوانستم استثناء قائل شوم.
در دو بشقاب، برای خودم و اهورا مرغ سوخاری و کمی دسر گذاشتم.
آنها را روی میز چیدم و به خدمتکاری که شاتهای مشروب را بین مهمانان میگرداند، اشاره کردم نزدیک بیاید.
برای هر دویمان، برداشتم و اهورا را صدا زدم.
دورش شلوغ بود و لحظهای نمیشد او را تنها دید.
مدام یکی، دونفر از دوستانش دورهاش میکردند و من که از سرپا ایستادن، خسته شده بودم، بعد از ساعتی رهایش کرده و روی صندلی نشسته بودم.
_جانم؟
برایش پشت چشم نازک کردم.
_چرا حواست به من نیست؟
_کی گفته حواسم نیست؟
کنارم نشست و دست دور گردنم انداخت.
_اصلا به من نگاهم نکردی.
_پس اون خانم خوشگله که میدونه من مرغ سوخاری دوست دارم و برام آورده، تو نبودی؟ اشتباه دیدم؟
خندیدم و با تردید به چشمانش که کمی خمار به نظر میرسید نگاه کردم.
_اهورا خوبی؟
ران مرغ را برداشت وگاز بزرگی به آن زد.
_خوبم، فقط یهکم سرم سنگین شده.
_زیاد خوردی!
_عشقت جنبهش بالاست، هنوز جا دارم، مست کجا بود؟
از این عادتش بدم میآمد.
همین که نمیتوانست جلوی زیادهرویاش در مشروب خوردن را بگیرد.
دفعه اولش نبود که او را در این وضع میدیدم ولی نمیدانم چرا اصرار داشت ثابت کند آن حجم از مشروب، هنوز او را نگرفته!
دیجی آهنگ رمانتیکی را پخش کرد و همهی زوجها به سن مخصوص رقص رفتند.
اهورا دستم را گرفت و تعظیم نمایشی کرد که دوستانش با خنده، کف و سوت زدند.
خودش هم خندهاش گرفته بود.
_افتخار رقص میدی بیبی؟
دستش را که گرفتم، سر و صدای دوستانش بیشتر شد.
در مقابل نگاه خیرهی سایرین، در وسط سن قرار گرفتیم و بدنمان را آرام آرام هماهنگ با موزیک تکان دادیم.
یک دستش را مابین انگشتانم فرو کرده و دست دیگرش روی پهلویم بود.
کم کم همه دوباره شروع به رقصیدن، کردند.
_خیلی خوشگل شدی.
میدانستم خوشش میآید.
_تو هم خوشتیپ شدی..
چهرهاش کمی رنگ غرور به خود گرفت.
عاشق تعریف وتمجید و در مرکز توجه قرار گرفتن، بود.
چشمکی زد و گفت:
_چاکریم، همه پسرا دارن با حسرت نگاهم میکنن!
خواستم نگاه به اطراف بچرخانم که سریع گفت:
_نه الان نگاه نکن، ضایعس.
_باشه، ولی اونجوریا هم که فکر میکنی نیست.
دستش را بالا گرفت و من با حرکتی ظریف دور خودم چرخیدم.
_هست! خوشگلترین دختر دانشکدهی معماری، تو بغل منه، چیزی که اونا نمیتونن داشته باشن!
همهشون بهم حسادت میکنن.
دوست دختراشونو دیدی؟ همه از دم عملی! فقط تویی که نچرال اینقدر جذابی!
باید ذوق میکردم از تعریفش، اما نمیدانم چرا هیچ حس خوبی از او نگرفتم.
به نظرم در وسط رقص دونفرهیمان آن هم شب تولدش، نباید از پسرهای دیگر و حسرتهایشان حرف میزد
آهنگ قبلی که تمام شد، دیجی اینبار، آهنگ انگلیسیِ تبریک تولد را گذاشت و دو نفر از مسئولین خدمات، چرخ حاوی کیک تولد را وارد سالن کردند.
کیک چهار طبقهی بزرگی بود که قطعا حجم بیشتری نسبت به مهمانان داشت.
اهورا، مقابل کیک ایستاد و با دست اشاره کرد نزدیکش بروم.
نور فضا کم شده بود و شمعی که عدد بیست و چهار را نشان میداد، جلب توجه میکرد.
تا لحظاتی دیگر وارد بیست وپنج سالگی میشد و چهقدر زود گذشته بود!
اولین باری که دیدمش، من فقط هجده سالم بود و او یک سال از من بزرگتر…
ازش خوشم میآمد.
حسابی خوشتیپ بود وچشم دخترها به دور او میچرخید اما هیچوقت پیشقدم نشدم و او هم همین شش ماه پیش پیشنهاد دوستی داده بود.
در تمام آن چند سال، حسم به او تغییری نکرده بود و بعد از پیشنهادش، از خداخواسته، قبول کردم.
دست دور کمرم انداخت و گفت:
_باهم فوت کنیم؟
سرم را به نشانهی مثبت تکان دادم.
بچهها شمارش معکوس را شروع کردند.
ده
نه
هشت
سریع دم گوشش گفتم:
_یه آرزو هم بکن!
خندید وگفت:
_باشه!
دو
یک
شمع را با هم فوت که کردیم، صدای جیغ و هورا بالا رفت.
_اگه گفتی چه آرزویی کردم؟
سعی کردم حدس بزنم.
مثلا سال دیگر زن و شوهر باشیم؟
یا حتی بچهای هم میتوانست در راه باشد.
قبل از این حرفی بزنم، خودش گفت:
_آرزو کردم یه دفتر مهندسی بزرگ و معتبر تو آمریکا داشته باشم.
فکر کن اونجا چه بُرجایی که نمیشه ساخت، اوف!
به زور گفتم:
_چه عالی، میتونی حتما…
_اگه بابام کمکم کنه شاید!
سلام. پارت گذاری چجوره؟