گنگی به چهره اش میبخشد و میگوید:
ــ Quoi؟ خدا رو شکر؟!
این بار ابروهای من هم بالا میپرد، فرانسه میپرسد مردک فرنگی!
مثل او بودن سخت است؛ ولی سعی میکنم به اندازه او محکم باشم و برای یک لحظه نه چشم از چشمان براقش بگیرم و نه با لحنی معمولی به این نبرد سرد و ملایمی که هربار راه میاندازد خاتمه دهم:
_وقتی حالمون خیلی خوبه میگیم:Dieu merci.
لبخندش واضحتر از قبل میشود و کنایهاش حس شدنی تر:
_حاج یحیی همه چی هم بهت یاد داده!
سوزن کنایه اش را روی تلفظ نام آقبابا به خوبی درمییابم.
نمیدانم قضیه چیست، نمیدانم چرا همه چیز از نظر بقیه عادی و طبیعی ست؛ اما از نظر من این مرد اصلاً نرمال نیست. شاید شمّ حقوقی ام باشد، شاید هم چیز دیگری، اما یقین دارم در پس رفتار و صورت این مرد چیزی هست که هیچ هم عادی نیست!
چشم ریز میکنم و سعی میکنم لحنم را عاری از کنایه کنم:
_حاج یحیی یا کاری رو قبول نمیکنه یا اگه کنه مردونه پاش وایمیسته.
حرفم به مذاقش خوش نمیآید، لبخند مضحکش را کمکم محو میکند و این دقیقاً همان غیر معمولی بودنیست که حرفش را میزنم.
جوری وانمود میکند که انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد:
_ همه چی الّا نترسیدن از ارتفاع.
توجه همه روی بحث ما بود که به یکباره سکوت نسبی جمع را فرا میگیرد. هنوز نتوانستهام جمله قبلی اش را هضم کنم که با جملات بعدی عملاً روی صندلی خشکم میزند:
_انگار جناب خدابنده تشریف نمیآرن. اگه میدونستیم مهمون نوازی خدابنده ها اینطوریه خودمون رو تو زحمت نمیانداختیم.
همان دو نفری هم که بحث میکردند هم با چیزی که امیریل گفت لال میشوند. دهانم رسماً باز میماند. تو مخیله ام نمیگنجد کسی تا این حد رک و گستاخ حرفش را بزند، چه برسد به اینکه در مورد آقبابا بخواهد بگوید!
.عمو جانب برادرزادهاش را میگیرد:
_فقط امیدواریم این تاخیر معلولِ غرور و خودپسندی نباشه.
رو به عزیز جان گفته بودند و همه را وادار به سکوتی خفقان آمیز کرده بودند.
چین و چروک صورت عزیز غلیظ تر میشود و رو به مهنوش میگوید:
_تا یه شربت بیاری آقبابات هم میرسه.
سکوت سنگین جمع را صدای هوهوی یارا که از پله ها پایین میدود میشکند. در اتاق که باز و بسته میشود خبر از خروجش میدهد. نیم خیز میشوم تا به دنبالش بروم که عزیز میگوید:
_درحیاط قفله، بشین.
و رو به جمع ادامه میدهد:
_تو این خونه مهمون نور چشمیه. هیچ بنی بشری هم واسه نور چشمش نه ادعایی داره نه چیزی کم میذاره… مهمون نوازی آقا شهره عام و خاصه، این از کسی پوشیده نیست. منتهی خیلی ساله که غروب های جمعه با کسی که نه من میدونم کیه و نه این بچه ها، وعده داره. خلف وعده هم کار ما نیست، پس خیالتون راحت، حرفِ کوچیک و بزرگ شمردن نیست… شما که ماشالله کاره اید.
دستهایش را بالا میآورد و رو به جمع میگوید:
_بسم الله! شروع کنین سنگاتونو وا بکنین تا حاجی هم برسه.
صدای لرزانش، صلابتی که صدایش بعد از پنجاه سال زندگی با آقبابا به خوبی از او یاد گرفته؛ همه و همه باعث میشود جو متشنج شده فوراً آرام بگیرد. و فقط این امیر یل باشد که با اخمی همیشگی که روی چهره اش هست و دیگر بین دو ابرویش خط انداخته، به عزیزجان خیره بماند. غیاث خان میگوید:
_حرفتون حجته حاج خانم.
و بعد رو به جمع میگوید:
_واسه رقابت وقتمون خیلی تنگ شده، شرکت های خرده پا شروع کردن با واردات با بالاترین قیمت و و پخش با پایین ترین قیمت. اوضاع تو هم پیچیده. اگه امروز شروع کنیم بهتر از فرداست.
دایی استکان چایش را روی عسلی کنار دستش میگذارد و میگوید:
_بله. مشکل بزرگه چون یکی مثل صادق علیوردی شروع کرده به یکی کردنِ شرکت های ریز و به قول شما خرده پا… اتفاقی که امکان نداشت بیوفته به مرحمتِ یکی شدن خدابنده ها و تابان ها داره اتفاق میافته. دارن متحد میشن تا جایگاهشونو حفظ کنن…
عمه که از ابتدای مهمانی ساکت نشسته و مثل موش های صحرایی از پشت سنگر وضعیت را زیر نظر گرفته؛ هاج و واج میگوید: خب مگه چی میشه؟ ما تا امروز رقیب کم نداشتیم.
غیاث خان حوصله به خرج میدهد:
_اینطوری ما با یه غول بزرگ تو واردات و صادرات کشور طرف میشیم که حدود بیستا شرکت کوچیک رو شامل میشه. واردات یا حتی صادرات چیزای دیگه به مشکل آنچنانی نمیخوریم، ولی شکر فرق میکنه. اگه بخوان تو این بخش هم سرمایه گذاریشون رو ادامه بدن، به مشکل بزرگی برمیخوریم.
صدای دینگ موبایلم تمام تمرکزم را به هم میریزد. اسم محمدطاها را که میبینم چشمانم از شادی برق میزنن ، پیام را باز میکنم:《حله. دوشنبه ساعت هشت صبح صادق علیوردی و دوتای دیگه از مدیر عاملا میآن نشریه. زودتر بیا که بیدنگ و فنگ ببینیشون.》
لبخندم دندان نما میشود، باورم نمیشود طاها توانسته باشد چنین کار بزرگی در حقم کند.
سولماز توجهام را به خود میگیرد:
_علیوردی از اون بدقلق هاست که حتی اگه سرش بره حاضر نمیشه در مورد شکر با ما توافق کنه. تنها راهی که داریم مبارزه کردنه… منم با آقای تابان موافقم، باید زمینه های تبلیغات سیاسی رو هرچه زود تر آماده کنیم.
نمیتوانم سکوت کنم:
_روی حساب کدوم چهره سیاسی؟
تمام سر ها با همین یک جمله کوتاه به سمتم میچرخند. دایی مداخله میکند: پناه جان…
دست به معنای صبر کردن بالا میبرم:
_عمو محسن امشب حتی نیومدن اینجا! متوجه اید؟ ایشون هیچ وقت همچین ریسکی نمیکنن. اینجوری همه فشار رو آقباباست!
این بار غیاث خان میخواهد چیزی بگوید که امیریل مانع میشود:
_فشار واسه وقتیه که قرار باشه ضرر کنیم.
جالب است که این بار به منشی بودنم کنایه نزده و زحمت کشیده جوابم را داده! مثل خودش به سمتش میچرخم:
_پروپاگاندا همیشه یه ریسک بوده و هست، حتی اگه نفر اول یه مملکت اونو راه بندازه.
خط میان دو ابرو پررنگ تر میشود و چشمان موربش تنگ تر:
_ وقتی من بالای کار وایمیستم حرفی باقی نمیمونه.
چنان (من) را غلیظ و محکم گفت که لجم در میآید. زورگو هم هست این موذی زرنگ!
_تحقیقات آکادمیک نشون میده این نوع تبلیغات تو تجارت درست مثل یه سلاح کشنده ست. یا خودمون به کل نابود میکنه یا رقبارو!
تک خنده اش به اعصابم چنگ میزند:
_آهان! بحثِ ترسه!
دندان قروچه میکنم:
_بله بحث ترسه. من ترسوام! از اون وقتی که این تبلیغات کذایی کارش نگیره و آقبابا زمین بخوره میترسم، از اون وقتی هم که این تبلیغات مسخره کارش بگیره و بیستا شرکت رو با خاک یکسان کنین وحشت دارم!
سکوت جمع را فرامیگیرد. هرکس شبیه خودش سکوت کرده. سولماز با غیظ، غیاث خان با بُهت، عزیز جان مغموم و متفکر و… جناب موذی با ریشخند. انگار که به هیج جایش نباشد که واردات شکر را انحصاری کند و نزدیک چند هزار نفر را
از نان خوردن بیاندازد! مهنوش که حالا بالاسرم قرار گرفته سینی شربت را مقابلم میگیرد، میخواهم تشکر کنم و دستش را به کناری برانم که سینی روی تنم چپ میشود و آب آلبالوی سرخ رنگ روی پیرهنم شره میکند. صدای (یابسم الله) گفتن عمه میانِ فریاد مهنوش گم میشود:
_وییی! فکرکردم سینی رو میگیری… پناه جان.
فقط وقت میکنم پیرهن را از تنم فاصله دهم و بهش زل بزنم. سربالا میآورم وبه چشمان خناسِ مهنوش خیره میشوم. میدانستم زهرش را میریزد؛ اما فکرش را هم نمیکردم که مقابل این همه آدم غریبه و مهم همچین بچگی کند.
دایی سعی دارد دستمال به دستم بدهد و مهنوش را به خاطر کارش سرزنش کند. خلاف مهنوش اصلاً دوست ندارم او مقابل تابان ها کوچک شود؛ با یک معذرت خواهی کوتاه بلند میشوم و بی توجه به نگاه خیره و میکروسکوپیشان به سمت اتاقم میروم.
گوش هایم کمکم داغ میشوند و دود از کله ام بیرون میزند. وقتی در اتاقم را باز میکنم تازه دستم میآید که مهنوش تا چه حد بی شرم و عوضی شده. با حرص دکمه ها را باز میکنم.
جو متشنج پایین، نگاه پر از جدل سولماز و در آخر… نگاه تیربارانِ آن موذی زرنگ زور گو، همه دست به دست هم میدهند تا جیغم را در بیاورند.
به سمت کمد لباسم میروم.
کاش میشد و دیگر اصلاً پایین نمیرفتم؛ اما چه کنم که نمیشد. باید میماندم و حواسم را جمع میکردم تا بفهمم چه کلاه نمدی برای سر آقبابا میخواهند بدوزند.
نیمی از شومیز نخودی رنگ، سرخ و چسبنده شده بود. تونیکی از کمد بیرون میکشم و میخواهم لباس را کامل از تنم خارج کنم که حرکت چیزی میان تاریکی و دور استخر توجه ام را جلب میکند. با یاد یارا، هولزده پرده را کنار میزنم و پنجره را باز میکنم. هیچ وقت به سمت استخر نمیرفت! هیچوقت!
هوای نیمه تاریک مانع از خوب دیدنم میشود؛ اما روسری سفید مامان فاطیما را میشناسم. نفس راحتی میکشم. باید میسپردم آب استخر را خالی کنند، هم زمستان نزدیک بود و هم انگار یارا دیگر از آب و استخر نمیترسید و به سمتش میرفت. نیش سرما در جانم نفوذ میکند، میخواهم پنجره را ببندم که از چیزی که میبینم مثل برق گرفته ها سرجایم خشک میشوم. چشم هایم از حدقه میخواهد بیرون بزند. صدای جیغ یارا را میشنوم و حرکت دست مامان فاطیما را که برادرم را توی آب پرت میکند.
امیریل:
تمام توجهام روی دختری که کنارم نشسته معطوف است، بی اینکه حتی نیم نگاهی به جانبش بیاندازم. لوندی میکند، چاشنی ادا و اطوارهای زنانه اش را تند میکند و هر لحظه از لحظه قبل مطمئن ترم میکند که تورم را درست پهن کرده ام.
رفتارش، لحن و خیرگی نگاه نافذش چنان برایم آشناست که گویی زمان به عقب برگشته و دارم از دروازه سَنت دنیس (Porte saint-denis) عبور میکنم و با دختر های این کاره؛ اما بی تجربه روبه رو میشوم.
پنجهی کشیده و خوشحالتش را روی ساعدم میگذارد و دلجویانه میگوید:
_واسه بی ادبی خواهرم متاسفم. اون هنوز خیلی جوونه، نمیتونه با شرایط محیط کار و ایده آل هایی که تو ذهنش ساخته یه تعادل منطقی برقرار کنه. نگران نباش، اصلاً تهدیدی برای برنامههات نیست.
به سرانگشتانش قدرت میدهد و عضله هایم را به طور ملایمی میفشارد.
از وقتی که خواهر دیگرش، تصنعی و فرمالیته، ظرف حاوی نوشیدنی ها را رویش خالی کرده بود و دوباره لقبِ مهره سوخته را بهش عطا کرده بودم، رشته حرف از دست خارج شده و با بحث های دو نفر، دو نفره، همهمه برپا شده بود.
بی اینکه سر بلند کنم، نگاهم را بالا میآورم و به مردمک های سیاه و براقش خیره میشوم، الحق که هیچ شباهتی به آن مهره سوخته نداشت!
_ میدونم. طرف حسابم اون دختربچه نبود که جواب پرچونگیشو دادم، طرف من سوال های احتمالیِ تو سر بقیه بود.
لبخندش میدرخشد و روی لب هایش مکث میکنم؛ آرامآرام لبخندش را جمع میکند و نگاهش را مهربان تر. بی اینکه چشم از لب هایش بردارم، کمی سرم را نزدیک تر میبرم و با اخمی ظریف و تصنعی میگویم:
_ چند وقتیه که یه مسئله خیلی توجهام رو جلب کرده.
کمی سرم را بالا میآورم و به چشمان افسون و مسخ شده اش زل میزنم. چانه بالا میاندازد و منتظر میماند؛ شکار آماده آمادهست:
_همه دخترای ایرانی انقد قشنگ میخندن یا…
بلند میخندد؛ سر تور تنگ تر میشود و شکار کاملاً توی تور میافتد. میخواهد چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن همراهم مانع میشود. با دیدن شماره ایزدی: وکیل محمد، نیشخندم خشک میشود.
دست روی آیکون قرمز رنگ میکشم و از جا بلند میشوم. سولماز بی پروا میپرسد: کجا؟
تلفن را مقابلش تکان میدهم و با قدم های بلند و سریع از سالن پذیرایی خارج میشوم.
هنوز دستگیره در ورودی را نگرفته ام که صدای کوبشِ قدم هایی روی لمینت پله ها سرم را به عقب برمیگرداند.
ماتم میبرد. تلفن را فراموش میکنم. اینکه اینجا لانه افعیست را هم همینطور. اینکه اصلاً آن دختر چه کسیست را هم، همینطور.
پناه سراسیمه از پله ها پایین میدود، نه، بلکه دارد پرواز میکند. دکمه های پیرهنش بازند و تاپی که از زیر پوشیده کاملاً در معرض دید است. یکی از آستین هایش شل و وارفته روی شانه اش آویزان، شالش در هوا حیران و موهای بازش به بازی با باد رفته است.
دو پله آخر را نمیبیند، زمین میخورد؛ اما قبل از اینکه به خودم بیایم و چشم ازش بردارم خودش را به سمت در میکشاند و دستگیره در را چنگ میزند.
مات و برجای مانده، ایستاده ام و پله ها تا در را مدام رصد میکنم، چه شد؟! به خودم میآیم، وارد حیاط میشوم، برای لحظاتی نمیدانم کدام سمتی باید بروم؛ ولی با صدای فریاد های هیستریک دخترک به خودم میآیم: یارا!
تناژ فریادش توی گوشم زنگ میزند. حالم خراب میشود، مثل همان وقت ها که دایه جیغ میکشد. قدم تند میکنم و به سمت چپ حیاط و پشت نهال های تازه کاشتی که سرمای پاییز خشکشان کرده میروم. از همان فاصله پناه را میبینم که درون آب استخر میپرد و ولوله ای میان آب های کثیف و پر از برگ های خشک شده به راه میاندازد. عروس حاج یحیی که انگار تمام مدت همان جا بوده، چند قدم به عقب برمیدارد و با ناباوری به استخر زل میزند.
جسم کوچک و نحیف پسربچه ای را زیر بازویش گرفته و با ضجه های بی جان و دردناکی به سمت لبه استخر میکشدش. صدای گریه هایش توی دل تاریکی و تنهایی حیاط فرو میرود و میپیچد. پسر بچه را با جان کندن از آب بیرون میکشد و مدام زمزمه میکند:
_یارا؟ یارا قربونت برم یه چیزی بگو…
خودش را روی زمین میکشد؛ پسرک بیتحرک را برمیگرداند و در حالی که از ضجه و سرما دارد میلرزد، با مشت های پی در پی توی کمرش میکوبد: یارا…
ناشیست، هیچ سر از کمک های اولیه در نمیآورد و دارد با این نابلدی پسر بچه را به کشتن میدهد. یک پایم برای زنده نگه داشتن پسرک پس میکشید، او نوه پسری حاج یحیی بود… پای دیگرم پیش میرفت: این پسر عذاب مسلمّ حاج یحیی ست. آینه تمام نمای آرزو های مرده اش!
دخترک که دید کاری از پیش نمیبرد روی جسم پسرک چنبره زد:
_یارا تو رو خدا نفس بکش، تو رو خدا…
میان رفتن و نرفتن، پاهایم پیش میروند. بازوی نیمه عریان و لرزان پناه را میکشم تا از پسرک جدا شود. تازه متوجه ام میشوند. پسرک را بر میگردانم، دست روی جناغ سینه اش قفل میکنم و به صدای دیوانه واری که میگوید: 《عذابِ مجسمِ یحیی ست》 گوش میدهم.
با اولین فشار مقدار زیادی آب از دهان پسرک خارج میشود. با فشار بعدی چشم هایش را نیمه باز میکند و با آن تیله های آبی رنگ به چشمانم خیره میشود، فشار بعدی به سرفه میاندازدش و راه نفسش را باز میکند.
دست های کشیده و لرزانی به سمت جسم نیم جان پسرکی که یارا خوانده میشد میآیند و از زیر پنجه هایم بیرون میکشندش.
ضجه های دایه در سرم دالان به دالان میچرخند و تبدیل به قهقه میشوند.
لب های پناه که از سرما کبود شده اند به موهای قهوه ای روشن پسرک میچسبند:
_یارا، یارا، یارا…
به قدر چند سانتی متر او را از خودش جدا میکند:
_خوبی؟ الهی من پیشمرگت بشم، خوبی؟ مگه نگفتم به زورم شده اینجا نیا؟ مگه نگفتم یارا؟
دوباره سر پسربچه را به سینه اش میفشارد و هقهق اشک میریزد.
نگاهم به سمت فاطیما خدابنده میچرخد. عروس و دخترِ برادر حاج یحیی خدابنده. اینکه او اینجا بوده و فقط نظاره گر ماجرا بوده، درنوع خودش مسئله حادیست.
هنوز منگ و بهت زده است، اما برای یک لحظه انگار که خودش را جمع و جور کند، در جایش تکانی میخورد و چادر گلدارش را زیر بازویش میزند:
_ بچه مریض رو تو خونه نگه میدارین همین میشه دیگه…
صدای هقهق پناه در دم خفه میشود و سرش به ضرب عقب میچرخد. از جا بلند میشود. آرام و با طمانینه، جوری که نگاهم حتی با خواست خودش هم نمیتواند از او جدا شود! برای یک ثانیه از چیزی که میبینم گیج میشوم؛ لباس سفید رنگ و خیسش به بدنش چسبیده، جوری که حتی رنگ پوستش هم به خوبی مشخص است. موهای سیاهِ حسابی بلندش، از کمر فر خورده و قطرات آب از انتهایشان چکه میکند.
بیهوا مغزم داغ میکند، جوری که حتی نمیتوانم باورش کنم! تراش اندامش، چسبیدگی لباس روشنش، فراز و فرود های پررنگ و برجسته اش، حسابی در چشمم نشسته است. تا جایی که هزاران مایل از دایه و پسرکِ محتضر فاصله گرفته ام و به دنیای جذاب دیگری وارد شده ام. آن هم در عرض یک ثانیه!
غرّشِ کنترل شده اش، ذهنم را تهی تر از قبل میکند:
_این بچه سمت آب نمیره… تو پرتش کردی.
نگاهم به او چسبیده، جدا نمیشود تا به جانب زنِ ترسیده برگردد:
_دیوونه شـ….
عربده ای که کلماتش را شمرده شمرده ادا میکند، زن را هم مبهوت میکند:
_دیدم که تو پرتش کردی!
آرام تر اما شعله ور تر از قبل میغرد:
_ میخواستی به همه ثابت کنی باید ببرنش بهزیستی! هیچ حساب کردی اگه بلایی سرش میاومد چی میشد بی وجدان؟!
زن عصبی میشود، دست بالا میآورد و با پشت دست توی صورت پناه میکوبد:
_بی چشم و رو من مادرشـم!
خلاف تصورم عقب نمیکشد، ساکت نمیشود، واقعاً یک پاره آتش شده. خیز برمیدارد و در حالی که تخت سینه مادرش میکوبد میغرد:
_هــی!
چشم ریز میکنم، تمام وجودم چشم شده و حرکات مهره سوخته ام را زیر نظر گرفته. مردمک های اقیانوس رنگش آتش گرفته، داغ و پر حرارت، سرخ شده. با وجود حلقه اشکی که در چشمانش نشسته، واقعاً دریای خون آلود را تصویر کرده.
در حیاط باز میشود و دویست و هفت مشکی رنگی وارد میشود؛ اما این دختر انگار که عزمش را جزم کرده باشد هر لحظه من را متعجب تر و برجای مانده تر از قبل کند، پنجه اش را از یقه مادرش پر میکند و با دست دیگر، انگشت سبابه اش را به نشان تهدید بالا میآورد:
_واسه خاطر آقبابام به ابلیس هم تعظیم میکنم؛ ولی واسه خاطر یارا… توروی آقبابام هم وایمیستم!
ماده ببر درندّهای که مقابلم میبینم هیچ شباهتی به مهره سوخته یک ربع پیش ندارد. این آدم کنارزدنی نیست، بیکفایت و بیاهمیت که اصلاً نیست. خطرناک است، آدمی که اینطور نیش و پنجه نشان دشمنش میدهد، برای من و برنامه هایم اصلاً خالی ازخطر نیست!
حاج یحیی و بهرام از ماشین پیاده شده اند و درحالی که دیگر به ما رسیده اند، بهرام میپرسد:
_چی شده پناه؟
پناه هنوز یقه زن را رها نکرده، نگاه هم از او نگرفته:
_شنیدی چی گفتم دخترعمویِ بابا؟ دستاتون به این بچه بخوره، این خونه رو با همه جلال و حرمتش روی سر همه ساکناش خراب میکنم… زیر آوار بهتر میتونی حسابت رو با مادرم تسویه کنی.
حاج یحیی اخطارگونه صدا بلند میکند:
_پنـاه!
پناه هیچ کس را نمیبیند، فقط مثل همان ببرزخم خورده به فاطیما خیره است که با اخطار حاج یحیی، پر شتاب یقه زن را رها میکند و به سمت برادرش میرود. حاج یحیی که انگار تازه یارا را دیده باشد، با ناباوری نزدیک میشود: یارا؟
بهرام قدمی برمیدارد و در حالی که اورکت سیاهش را میخواهد روی شانه پناه بیاندازد نزدیک میشود؛ اما دخترک انگار واقعا ببر شده، سرکشی میکند. دست بالا میگیرد و مثل پوست یخی رنگش با سردی تمام میگوید:
_ لازم نکرده.
برادرش را به تنش میچسباند و ازما فاصله میگیرند. تا خود ساختمان، حتی وقتی دارد در تاریکی گم میشود نمیتوانم نگاهم را از اندام خیس خورده و محرکش بردارم. این ماده ببر جذاب اصلاً کم کسی نبود!
* * *
سلام ممنون خیلی دنبال این رمان بودم مرسی ک گذاشتین فقط این که قراره تاآخررمان پارت هاروقراربدین یا وسطش ول کنید؟؟؟
به نظرم رمان بسار جذابیه من که عاشقش شدم….
اها عالیه