رمان ت مثل طابو پارت 32

4.3
(24)

 

بگیری؟
سعی می‌کند در صندوق را ببندد.
_ نه تو می ذاری من بغلت کنم نه من حوصله نق‌نق کردناتو دارم، گفتم برات بغل فوری سفارش بدم.
لبخند ظریفی روی لب هایم می نشیند. باید زهرش را بریزد و تلافی این همه کار خوبی که کرده را با تکه های درشتش جبران کند؛ وگرنه امیریل نیست! کاش می‌شد بگویم امروز با تو خیلی بهتر از آنچه می خواستم گذشت. در صندوق تا نیمه ها پایین آمده بود که چرمِ زیرِ در صندوق جیـر صدا می‌دهد و چیز به نسبت سنگینی کف صندوق پرتاب می‌شود. به سمتش می‌روم، جسمِ نسبتاً سنگین توجه امیریل را هم جلب کرده. فوراً در صندوق را باز می‌کند و با هم به بسته بزرگ و چهارگوشی که شبیه یک کتاب بسته بندی شده، زل می زنیم. خم می‌شوم و بسته را بر می‌دارم. بوی نم می‌دهد، بوی کهنگی و پوسیدگی. امیریل که دارد در صندوق را برسی می‌کند می گوید:
_ این زیر قایمش کرده بودن.
بسته را زیر و رو می کنم و او خم می‌شود تا محلی را که بسته از آن فرود آمده، با دقت وارسی کند. چند بار روی چوب می‌کوبد و به پنجره بدون شیشهای که باران رویش می‌بارید نگاه گذرایی می اندازد.
_ چرا پدرت این صندوق رو آورده اینجا؟
مات و حیرت زده شانه بالا می‌اندازم و او متفکرانه از جا بر می خیزد:
_ این پنجره از کیه که شیشه نداره؟
_ هیچ وقت نداشت، بابا می‌گفت دوست داره باد و بارون به اتاق مامان راه پیدا کنه.
چهره متفکرش با نیمچه لبخندی از هم می‌شکفد:
_فکر کنم حاج مهدی حسابی بازی‌تون داده. این صندوق چوبی رو جایی گذاشته که باد و بارون بتونه کم‌کم بپوسوندش، از طرفی یه بسته رو تو درِ همین صندوق جا سازیی کرده و… ببینم، تو اون بسته چیه؟
صدای بوق های عجول هم نمی تواند باعث شوند دست از بازکردن بسته بردارم.

تند و تند پاکت کاهی دورش را می‌کَنم و به یک دفتر قطور چند صد ورقه‌ای و قهوه‌ای رنگ می‌رسم. به محض دیدن جلد دفتر می‌شناسمش. رو به امیریل که با کنجکاوی دفتر را تماشا می‌کند می‌گویم:
_ من این دفتر رو می‌شناسم؛ مامان همیشه از ما پنهونش می‌کرد، دوست نداشت کسی بخوندش. طبیعی هم هست، هیچ‌کس دوست نداره دفترخاطراتش رو کسی بخونه. حتما خودش اینجا قایمش کرده تا بابا نبینه و با مرگش اینجا پنهون مونده.
قانع نشده، اما چیزی هم نمی‌گوید. بوی عطرش زیر بینی‌ام می‌زند و کتی که روی شانه‌هایم افتاده توجه‌ام را جلب می‌کند. کتش را به دستش می‌دهم و چشمان فراری‌اش را شکار می‌کنم:
_امروز… اگه شما نبودین می‌تونست خیلی بدتر باشه. بابت همه چی ممنونم، حتی… ‌(زهرخند می‌زنم) می‌تونم بگم ممنونم که نذاشتین با اتوبوس برم… جبران می‌کنم.
همچنان نگاهش روی زمین است، چه دردش شده؟
_خیلی خب، تشکرتم کردی حالا می‌تونی بری.
لجم می‌گیرد؛ من گفته بودم تو باشعوری؟
_ببینم چیزی رو زمین گم کردین که اینجوری با دقت دنبالشین؟
بالاخره سر بالا می‌آورد و تماشایم می‌کند، منظورم را به خوبی فهمیده این فرنگ دیده‌ی فارسی بلد، که این‌طور ابرو بالا می‌اندازد:
_نه؛ ولی انگار یکی اینجاست که دلش نمی‌خواد از پیش من بره.
جا می‌خورم. یکی نیست به من بگوید چه کار با این زبان باز داری تو دختر! جوابی‌ش را نمی‌دهم، در واقع می‌دانم که هرچه بگویم بد ترش را تحویل می‌گیرم و آخرش حیا مجبورم می‌کند سکوت کنم‌، پس علاج قبل از واقعه می‌کنم که کمتر صدمه ببینم.
با حرص دفتر را با خودم می‌چسبانم و زمزمه‌وار خداحافظی می‌کنم و مقبره‌‌ ای را که از حرف‌های قهرآلودم پر شد، ترک می‌کنم.

تمام طول مسیر را سکوت کردم و به شیرین که با غصه می‌گفت چه باید بکنم گوش می‌دادم و به طاهایی که فقط خط و نشان کشید نگاه کردم. راست می‌گفتند. من هم مثل تمام آدم‌ها ضعف‌هایی د‌اشتم که باید ترمیمشان می‌کردم. باید دست از باج دادن به دیگران بردارم، دست از سکوت کردن و بار دیگران را به دوش کشیدن بردارم. تمام عمرم را مثل گناهکار‌ها زندگی‌کردم. هرکسی که اشتباه کرد من پنهانش کردم و فکر کردم آبروی من می‌رود اما دیگر کافی‌ست؛ همین امشب همه‌ چیز را به همه می‌گویم و خودم را از بند بهرام آزاد می‌کنم. طاها عصابنی‌ست. حق هم دارد. او بیشتر از همه تلاش کرد تا این وصلت سر نگیر‌د. شیرین دست از شوخی‌های تمام نشدنی‌اش برداشته و یک‌بند اما به زعم خودش در خفا اشک می‌ریزد.
طاها مقابل خانه توقف می‌کند و از توی آینه تماشایم می‌کند:
_ چیکار می‌خوای بکنی؟
کیفم را روی دوشم می‌اندازم و مصمم می‌گویم:
_به همه می‌گم که چی شده.
برای اولین بار توی امشب، اخمش باز و چشمانش آرام می‌شود: خوبه.

فکرم را جمع کرده‌ام. بالاخره فهمیدم باید چه کنم؛ و اگر بخواهم منصف باشم این را هم مدیون امیریل هستم؛ والا محال بود به تلفن‌های بی‌پاین شیرین پاسخ بدهم و بگویم کجا هستم تا او مثل همیشه فرشته نجاتم شود.
خداحافظی می‌کنم و وارد خانه می‌شوم. دلم برای یارا پر می‌زند اما آدرنالین خونم چنان بالا رفته که فقط می‌خواهم خودم را به سالن برسانم و همه‌چیز را به آق بابا بگویم.
تمام چراغ های خانه روشن است و با هر نفس می‌شود بوی غذاها و خوراکی‌های شب چله را استشمام کرد.
شالگردن و لباسم را روی آویز می‌اندازم و وارد می‌شوم. سکوت خانه وهم‌آور است، خفقان انگیز است، اصلا یک طوری‌ست که آدم را خود به خود لال می‌کند. وارد سالن می‌شوم و وقتی همه اعضا را گرداگرد هم می‌بینم، شوکه سلام می‌دهم. جوابی نمی‌گیرم. توی این بین چشمم به نصیر خان می‌افتد که با صورتی درب و داغان جایی حوالی آق بابا نشسته و با نگاهی خصمانه به من زل زده.
تنها کسی که سلامم را هرچند دیر اما پاسخ می‌دهد، دایی رسول است:
_سلام دخترم، چقد دیرکردی؟!
نگاهم را گیج و حیرت‌زده یک دور توی جمع می‌چرخانم، به شکل غیرقابل باوری هرکسی توی خودش رفته و گه‌گداری با ترس به آق بابا نظر می‌کند.
_اتفاقی افتاده؟
نگاهم روی بهرامی که با صورتی سرخ و سری افکنده کناری ایستاده می‌افتد و این بار ملیحه خانم مادرش را از نظر می‌گذرانم که توی این سرما مدام خودش را باد می‌زند. مامان فاطیما با جدیتی که کمتر به یادش دارم می‌گوید:
_بفرما حاج عمو. اصرار داشتین عزیزکرده‌اتون از راه برسه بعد بگین قراره چیکار کنیم، بفرمایین تشریف فرما شدن.
عزیز تشر می‌زند: فاطمیا!
اوضاع را نمی‌فهمم، گیج و منگ به دنبال یارا سر می‌چرخانم که سولماز می‌گوید:
_مهنوش حامله‌اس.
مردمک‌هایم دست از جست و خیز می‌کشند،وجودم ثابت و ناباور حوالی راه‌پله‌‌ها می‌ماند و با جمله دوم سولماز تکان سختی می‌خورم:
_از بهرام.

نفسم حبس می‌شود. مامان فاطیما چه کرده؟!
با دهانی نیمه باز مامان فاطیما را می بینم که اخم در هم کرده و حق به جانب با آق بابا طرف شده. احساس می‌کنم دارم خواب می‌بینم. در باورم نمی‌گنجد که جرات کرده باشد و این رسوایی را به آق بابا گفته باشد. سولماز که نمی‌دانم کی آمده و کنارم ایستاده، دست نوازش روی بازویم می کشد:
_ خوبی؟
نیستم. من آمادگی این همه وقاحت را ندارم. این جا چه خبر شده؟ بهرام نزدیکم می‌آید و این، سکوتِ وحشتناک آق بابا را با عربده ای غیورانه در هم می شکند:
_ وایسا سرجات! محسن به پسرت بگو مجبورم نکنه دوباره دست روش بلند کنم.
لب زیرینم را پرشدت به دندان می‌کشم. آق بابا دست روی او بلند کرده؟ عمومحسن با بی احترامی محضی به بهرام تشر می‌زند:
_ بتمرگ سرجات.
نفسم بالا نمی‌آید، فکر می‌‌کردم قرار است بیایم و توفان به پا کنم، نمی‌دانستم قرار است وسط مهلکه بروم!
گردنم خشک شده نمی توانم سر بگردانم و ملیحه خانم، مادر بهرام را ببینم که با چه عز و جزی اوضاع را متشنج تر می‌کند. مهنوش کجاست؟
_ لازم نکرده فیلم بازی کنی؛ خودت بهتر از همه می‌دونی این دوتا جزجیگر گرفته چه خاکی ریختن تو سرمون. این اداها واسه چی‌ته؟ مگه تو نمی‌دونستی این دوتا با هم سَر و سر دارن؟
_ مامان!
سولماز است که رو به وقاحت های تمام نشدنی مامان فاطیما تشر می‌رود. نفسم به پِرت‌پرت کردن می‌افتد، این همه وقاحت چطور توی یک آدم جمع شده؟
_ پناه!
گردنم تحمل حمل سرم را ندارد، از بس که سنگین شده! به سختی به سمت آق بابا می‌چرخم و او را تماشا می کنم.
_ می دونستی؟
می‌دانستم اما…
_می… می دونستم.
فروغ از دیدگانش می‌رود.
_ دیدین؟ چی بهتون گفتم؟ خون اون زنیکه تو تن این آکله اس! مگه می شه خونمان برانداز نباشه؟ مگه می شه رسوایی به بار نیاره!
عزیز جان به او می توپد:
_فاطیما! این دوتا احمق رسوایی به بار آوردن، نه پناه! عاشق هم بودن؟ با هم سر و سر داشتن؟ می‌اومدن می‌گفتن! از کی تا حالا عشق و علاقه دلیل خیانت کردن شده که تو اینطوری واسه دخترت سینه چاک می‌کنی؟
سکوت سالن را بر می‌دارد و این بار مامان فاطیما با صدایی آرام اما پر حرص می غرد:
_ از وقتی پسر شما دست اون زنیکه رو گرفت و آورد تو این خونه!
ملیحه خانم و سولماز همزمان هین می‌کشند و این بار دایی رسول است که پر خشم نام مامان فاطیما را بر زبان می راند:
_ حرفی که می زنی رو بفهم! داری پشت شوهرت حرف می زنی.
به سمت دایی می چرخد:
_ مهنوش غلط بزرگی کرده، دندش نرم چشمش کور می شینه سر سفره عقد همین پسر کلاش که آبروش رو گرو گرفته… ولی حاج عمو داره چیکار می کنه رسول؟ مثل همیشه پشت عزیز کرده‌اش در میاد و به من می گه لال بشین تا پناه بیاد و بگه ما چه خاکی باید تو سرمون بریزیم.
توی دهانش می کوبد:
_ اوه! من لال! بفرمایین. این گوی و این میدون.
با چشمانی پر از اشک به آق بابا خیره می شوم؛ عزیزِ مهربان من! اسوه عدالت و حق گویی من! پناه به قربان آن قلب آینه مانندت بشود که با ندانم کاری سرت را پایین آورده و این‌طور خوارت کرده.
آق بابا عصایش را زمین می کوبد و صدایش را بالا می برد:
_ اگه اون تو دهنی که مهنوش خورد رو تو امروز نخوردی عروس…
همه لال می شویم همهمه می خوابد و آق بابا آرام تر اما محکم تر از قبل می گوید:
_ واسه خاطره اینه که ولایت اون گیس بریده با من بوده. با من بوده! تقصیر منم بوده.
عذاب می کشد از گفتن، عذاب می کشد و من به چشم می بینم که جانم چه رنجی می برد.
_ حالا که بی آبرویی اون دختر رو به زعم خودت با زرنگی تو جمع جار زدی تا منو تو فشار قرار بدی، صدات رو ببر یه گوشه بشین که الان می تونم یه کار دست تو و اون دختر بی ناموس و خودم بدم.
از فشار هیجان نفسم بالا نمی آید این آق باباست که اینطور بی پروا و خشن رو در روی مامان فاطیما ایستاده و این حرف ها را بارش می کند؟! هیچ وقت هیچ وقتِ هیچ وقت نازک تر از گل به این زن نگفته! حتی روزی که او یارا را توی استخر انداخت هم ندیدم که اینطور صریح و خشن در برابر دختر برادرش بایستد!رو به سمت منی که مات مامان فاطیما شده‌ام می‌کند و عصایش را به زمین می‌کوبد تا نگاهش کنم:
_فاطیما راست می‌گه؟ می‌دونستی این دو تا همو می‌خوان؟
احساس می کنم وسط ایستاده ام و از هر طرف مرا با نگاه های موشکافشان محاصره کرده اند. به چشمان نگران آق بابایم زل می زنم که با نگاهش توی شلوغی این جهنم با من حرف می‌زند. آخر من چه بگویم به تو مرد من؟ بگویم از همان ب بسم الله تا ت تمّت ماجرا را می‌دانستم و تو را به این بی آبرویی کشاندم؟
_من … داشتم می‌اومدم که به خودتون بگم من…
امید و باور توی چشمانش پرتی می‌کنند و خاموش می‌شوند.
_ ها! دیدین! چی گفتم بهتون تره به تخمش می‌ره حسنی به ننه‌ خوش نام و نشونش!
با خشم به سمتش می چرخم، فقط اگر وقتی غیر از حالا بود می‌دانستم چطور جوابِ..

_منو ببیــن! منو ببین، از کی؟
وای آق بابا! این یکی را دیگر نپرس! با نگاه زارم از عزیز جان کمک می‌طلبم که عمه با آن لیوان آب قندی که تند تند به همش می زند، به یاری‌ام می آید.
_ آق بابام. فداتون بشم من تو رو خدا بگیرین بشینین. فشارتون کار دستت

دستتون می‌ده اینو بخورین…
لیوان که به سمت آق بابا می‌رسد، به زیر سینی کوبیده می‌شود و لیوان و سینی و محتویات داخلش چند متر دور تر پرتاب می شوند و فریاد آق بابا همه‌مان را میخکوب می‌کند:
_ جواب منو بده!
تند و ترسیده می گویم:
_خیل ساله…
ملیحه خانم روی پایش میکوبد و با شوری که به کلامش داده نفت روی آتش می‌ریزد:
_ خدا ذلیلت کنه بهرام! خدا ذلیلت کنه بچه که آبرو برامون نذاشتی. خــدا ورت داره الهی جزجیگر زده…
همهمه دوباره بالا گرفته، هرکسی چیزی می‌گوید و من هیچ صدایی نمی‌شنوم. فقط آق بابا را می‌بینم که با خشونتی ناباور به من زل زده.
_ دیدی عزیز جون! دیدی خان عمو؟ دیدین من حرف بی‌خود نمی‌زنم؟ این جرثومه اگه ریگی تو کفشاش نباشه، چرا باید به آدمی که می دونه چشمش دنبال یکی دیگه اس بله بده؟
سریع به دفاع از خود بر می‌آیم:
_ فکر می کردم تموم شده؛ همه می‌دونستیم بهرام چجور مردیه، من… ( رو به آق بابا التماسش می کنم تا باورم کند) به جون یارا قسم فکر می کردم تموم شده. من…
_ بسه، بســه! خودتو به موش مردگی نزن!
از کوره در می‌روم به سمت مامان فاطیمایی که هیچ جوره ساکت نمی‌شود می‌چرخم و می‌خواهم چیزی بگویم که آق بابا با چیزی که می گوید لالم می‌کند:
_ پناه هر چی بخواد… همون کارو می کنیم.
فریاد مامان فاطیما سالن را بر می‌دارد؛ اما من… محو این همه مهربانی‌ شده ام.
_ اینه عدالتتون؟ اینه قضاوتتون؟ حاج عمو تو دیوان عالی هم اینجوری حکم می‌دی؟
آق بابا انگشت تهدید و صدایش را با هم بالا می برد:
_تو نمی‌خواد به من قضاوت کردن رو یاد بدی عروس!
وقتی که مطمئن شد مامان فاطمیا از فریادش لال شده؛ صدایش را پایین می آورد:
_ تو نمی خواد به من قضاوت کردن یاد بدی. سرتو بنداز پایین برو یه ترکه آلبالو پیدا کن و باهاش به اون دختری که عروس نشده آبستنه، عفت رو یاد بده! شنیدی؟ عفت رو! حرمت خواهری رو! اینکه وقتی یه مرد شد شوهر خواهرت چشم رو خودت باید ببندی و پا بذاری رو اسب سرکش نفست! برو بالا عروس، برو و واسه یه بارم که شده به جای دشمنی با شوهرت و هووی زیرخاک خوابیده‌ات، واسه دخترت مادری کن!
باورم نمی شود. انگار خواب می بینم، همه چیز غیر واقعی است. مخصوصاً قطره درشت اشکی که از گوشه چشم مامان فاطیما شره کرد:
_ نخواستم بهتون داوری کردن یاد بدم حاج عمو؛ خواستم یادتون بیارم قدیما چطور حکم می‌کردین.
بادستش مرا نشان می دهد و می لرزد صدایش از بغضی وحشتناک و ریشه دار:
_ این دختر پاک و معصومه نه؟ مبراست… یه زن حامله اومده تو زندگی اش و می خواد شوهرش رو از چنگش در بیاره… چقد این قصه آشناست حاج عمو! مگه نه؟
عزیز باز تشر می‌زند اما این بار،جنس تشر زدن او هم فرق کرده. بغض دارد انگار: فاطیــما…
اما هیچ‌کس نمی‌تواند زنی را که خودش را به یاد آورده، متوقف کند. اشک ها می چکند از چشمانش و نوایش لغزان است:
_ اون روز شما و بابام چی برام حکم کردین حاج عمو یحیی‏ام؟ گفتین فاطیما مثل هووت کر و لال بشین سر زندگی‌ات و صداتم در نیاد…
صدایش از بغض می‌لرزد و من مبهوت زن زخم خورده‌ای که تا به امروز مثل سنگ دیده‌امش می‌شوم:
_ پس چرا اون روز نگفتین هر چی فاطیما بگه؟
آق بابا هم آرام شده اما هنوز پر از حرص است. آق بابای من بعد از امروز چطور می‌تواند آرام شود؟
_ این با اون فرق می‌کنه دختـرم! بفهم! مهنوش خواهر پناهه، حکم ازدواج همزمانشون حرامه! همین جوری هم این دوتا نانجیب زناکارن؛ این پسر اومد و به من گفت به پناه بگم حلقه اش رو پس بگیره و نامزدی شون رو به هم نزنه! د آخه تو می خوای منو تو چه هچلی بندازی که یه کله داری حرف می زنی زن!
مامان فاطیما از دردی که هیچ وقت ندیدمش خم می شود و هق هقش را آزاد می کند. متاثر شده ام. نزدیک می روم تا او را که هیچ فرصتی برای آزار من و یارای من کوتاهی نکرده، در آغوش بکشم، اشک هایش را پاک کنم. اما همین که به یک قدمی اش می‌رسم باز از خود بی خود می‌شود، دست از ناله و زاری می‌کشد و توی صورتم فریاد می زند:
_ نزدیک نشو تخم جن!
محکم تر تاکید می کند:
_ نه نزدیک من نه بچه هام! اصلاً نزدیک نشو! مگه نمی گفتی می خوای جدا شی؟ مگه هزار بار نکوبیدی تو در و ایوار این خونه که صیغه رو پس بخونین؟ پس چرا الان لال مونی گرفتی؟ ناز و ادا بود؟ می خواستی این پسر رو بندازی تو هول و ولا تا این دو تا رو از هم جدا کنی؟
چقدر بد حکم می‌دهد این زن! چقدر… جای مادرم خالی ست.
_ به من نگاه کن پناه! منو ببین! ( با نگاهی اشک آلود به آق بابا خیره می‌شوم گیر افتاده‌ام بین این دورِ باطل) گریه نکن! محکم وایسا بهم بگو می‌خوای سر خونه ای که خواستی بسازی وایستی یا نه!
دایی رسول مداخله می کند:
_پناه جان دایی…
به تندی میان حرف او هم می رود:
_وایستا کنار تو حرف نزن! حرف من و نومه هیچ کس دخالت نکنه!
و با نگاهی که به قدرت دعوتم می‌کند، به من زل می‌زند. چه می خواهی

از من باباجان…
_ مهنوش…
لب های از بغض لرزیده ام را فریادش مرتعش‌تر می کند:
_ تو نمی خواد به اون فکر کنی! نمی خواد به هیچ کس فکر کنی! بس کن این به فکر همه بودنو بس کن

بس کن این همه لعیا بودنو، محکم وایسا به من بگو چی می‌خوای؟ تو فقط بگو چی می‌خوای، ساختن آخر عاقبت اون خواهر حرمت شکنت با منه نه تو!
اشک از چشمان داغم می ریزد. آخ از این چشم ها که با تمام وجود دارند به من می گویند برگرد پیش انتخابی که کردی، داری چه می گویی پیرمرد دوست داشتنی؟
_ بابا… من کل امروز رو گریه کردم. ( منتظر و جوری که گویی هیچ نفهمیده تماشایم می کند) من چجوری امشب عید داشته باشم؟ یلدا داشته باشم؟
کُنده پر قدرتی که توی نگاهش درحال سوختن است، آرام می گیرد، هیچ از حرفم خوشش نیامده. بهرام که ازگفتگوی امروزمان می داند این عبارت«یلدا نداشتن» یعنی چه از جا می جهد و پر حرص صدایم می کند.
از او رو بر می گردانم و با نصیر خانی که از ماجرا چیزی دستگیرش نشده مواجه می شوم. با اخم هایی در هم به آق بابا خیره شده. چشمان زشت و صورت زردش فقط آن کبودی های درشت روی گونه و بالای ابرویش را کم داشت تا دقیقاً شبیه بختک کابوس هایم شود.

_ ما اینجا داریم از فکر اینکه چی قراره سرمهنوش بیاد سکته می کنیم تو به فکر یلدایی؟! هی بترکی تو دختر که سیرمونی نداری!
باید بخندم به سوء تفاهم های تمام نشدنی‌اش؟ چرا نمی‌توانم مثل همیشه باشم؟ چرا این همه سینه سپر کردنش برای دختری که در ناحق‌ترین حالت ممکن خودش را مقابلم قرار داده، دارد می‌چزاندم؟ چرا دارم می سوزم؟
_ صیغه رو پس بخون بهرام.
با صدای همیشه محکم آق‌بابا چشم می‌بندم، از نق زدن دست می‌کشد مامان فاطیما، و سکوتی تنش انگیز میانمان خیمه می‌زند.
_ حاج یحیی من…
آق بابا به تندی توی صورت بهرام تیز می شود و میان کلامش می غرد:
_ پس بخون!
مامان فاطیما از زیرچارقدش صیغه نامه آشنایی را که تا همین لحظه فکر می‌کردم توی کشوی کمدم باشد، بیرون می‌کشد و به دست بهرام می‌دهد:
_ بگیر پسر، امضاش کن.
سولماز متعاقب مادرش می گوید:
_ باید سه بار بگی مدت رو بخشیدم.

با تک خنده ای ناباور اشک می‌ریزم. پشت مهنوش یک لشکر آدم ایستاده و من… چقدر جای مامان من خالی‌ست…
بهرام با اخم هایی در هم و نگاهی که به دهان پدرش دارد، سه بار آن جمله کوتاه و دو حرفی را بر زبان می‌راند و دفتر را امضا می‌کند.
و تمام می شود.
قصه عاشقانه زنی که برای اولین بار فهمیده بود زنده بودن با نفس کشیدن فرق می کند، تمام می شود.

آق بابا دفتر را به دستم می دهد‌، توی چشمانش ول وله برپاست؛ ناامیدی می رقصد و خشم شعله می کشد. صدایش پایین است اما چنان محکم است که همه لال شوند و به مایی که تنگ هم ایستاده ایم خیره شویم.
_ من بعد تو شعاع یه چند متری این آدم ببینمت پناه، ببینم باهاش هم قدم شدی، هم کلام شدی، هم نفس شدی… عاقت می کنم.
می نالم:
_ آق بابا..
_ هیــش! از خودم می رونمت! تو چشمات دیده بودم این بی شرف رو دوست داری که الان ازت پرسیدم می خوایش یا نه. حالا که گفتی نمی خوای، دیگه تا ابد حق نداری بخوای! فهمیدی؟ تا همین جاش هم ریشه‌ام با پنهون کاری که کردی سوزوندی، بیشتر از این رو چشم پوشی نمی کنم.
_ آق بابا…
کلافه تر ادامه می دهد:
_ این آدم تو شرقه تو باید غرب باشی، شماله تو جنوب باشی، واسه چی اینجا وایسادی؟ مگه نمی بینی اینجاست؟
لب می گزم: متاسفم…
_ زود، زود، برو تو اتاقت.
اشک هایم سرعت می‌گیرند و او رو به بهرام و با لحن خشونت آمیزتری می‌گوید:
_ قبل از اینکه گند و کثافتتون پیش مردم و روزنومه ها برملا بشه، باید ماله بکشین. فردا می‌ری دنبال کارای عقد.
نمی ایستم تا چهره بشاش مامان فاطیما را که انگار بلیط بخت آزمایی اش برنده شده، تماشا کنم. با گام هایی بلند و چشمانی گریان خودم را به اتاقم می رسانم و به در تکیه می دهم.

دفترچه ای را که توی کف دستم عرق کرده، به کناری پرت می‌کنم. نفس نفس می‌زنم. از خشمی که برای هزارمین بار توی چهارچوب این خانه فرو خورده شد. از اشکی که برای هزارمین بار توی قاب این خانه ریخته شد. احساس تنهایی و ضعف می کنم. با اینکه یارا روی تخت من خوابیده و جسم نحیفش را بعد از سه روز می توانم ببینم که از نفس های پرآرامشش بالا و پایین می شوذ، باز هم احساس تنهایی می کنم. بغض دست انداخته بیخ گلویم و حنجره ام را با تمام قدرت می فشارد. نزدیک یارا می شوم. کیف سنگینم را کنار تخت می گذارم و کنار تخت روی زمین می نشینم. دست می کشم روی موهای عرق کرده اش، فایده ندارد. من! پناه خدابنده! پناهی که توی تک تک روز های بیست و چهار سالگی‌اش سعی کرده برای همه مآمن و مآوا شود؛ دلم پناه می خواهد. دلم مادر می خواهد. نه که بخواهم مثل مامان فاطیما بی منطق شود و فقط هوای دختر خودش را داشته باشد ها! نه! نه که بخواهم برایم پرده دری کند و وقاحت هایم را بلند بلند جار بزند و برایم یار بخرد ها! به خدا که نه! فقط باشد… باشد و به من بگوید امشب از چشم آق بابا نیوفتادی. بگوید کار درست همین بود. قطرات اشکم روی موهای یارا که می ریزند سر عقب می کشم و پای تخت می نشینم.
من نباید گریه کنم. قانون اول پناه بودن مگر همین نیست؟ نباید یارای من پناهش را ناامن حس کند. توجه ام به کیف قلمبه شده ام جلب می شود. لبه دفتر چرم و قهوه ای رنگ از کیفم بیرون زده. با لبخندی دردآلود از کیف بیرونش می کشم و بویش می کنم. عجیب است! با اینکه نم و رطوبت به پوستش آسیب زده و بوی نا سر تا سرش را برداشته باز هم بوی مامان لعیایم را می دهد. قابش را لمس می کنم و دست و دلم می لرزد از این گرما که به داغی آفتاب زمستان است. درست مثل آغوش بیمار و بی جان مادر…
بغضم را قورت می دهم و با لبخندی بی اعتبار که فقط سعی داردچشمه اشکم را خشک کند، دفتر را باز می کنم. صفحه کاهگلی و بزرگش یک بسم الله دارد و یک چوب خشکیده، که احتمالاً قبلاً گلی چیزی بوده. با وسواس صفحه را ورق می زنم، صفحه بعد یک چسب بزرگ وسط صفحه چسبیده و یک تار موی سفید را به دفتر چسبانده. خنده این بارم کمی جان دارد. مادر عجیب من! صفحه بعد اما کمی فرق دارد، پر از خالی است با یک تک جمله در دلش:
_ برای تو که مایوس شده ای.
جمله را بارها و بارها می خوانم. حتی زیر لب زمزمه اش می کنم؛ اما چیزی دستگیرم نمی شود. فکری در سرم می افتد و دوباره خلقم را تنگ می کند. حتماً مادر اوقات غم انگیزش را با این دفتر گذرانده. آه غلیظی می کشم و به صفحه کناری اش سر می زنم؛ خط خوشش چشم نواز است و بی اختیار خواننده را مجبور به خواندن می کند:
«زمانی که به دنیا اومدم، تنها بودم. امروز که برات می نویسم هم تنهام و احتمالاً روزی که دستت به صدای پشت سکوت همیشگی ام می رسه، باز هم تنهام.»
دفتر را بالا و پایین می کنم، صدای بی صدای مادرم را می شنوم، چشم هایم وق می زند از چیزی که دارم می بینم؛ مخاطب این جمله ها کیست؟!
«نه اون روزی که به دنیا اومدم توان گفتن داشتم نه امروز و نه فردایی که دیگه نیستم. پس می نویسم تا بهت بگم با اینکه تنها بودم، هیچ وقت تنهاتون نذاشتم.»
اشک دوباره در چشمانم می جوشد چیزی که می خوانم را باور ندارم، به سان رویا می ماند…
«نمی دونم اون روزی که به سراغم اومدی چند ساله ای؟ چه شکلی شدی؟ ازدواج کردی یا هنوز پناه مادری؟ اما این رو به یقین می دونم که خیلی تنها شدی که اینطور به جون صندوق مادرت افتادی و راز مگوش رو پیدا کردی. نوشتم تا به تو بگم که تنها نیستی پناهِ لعیا! همین حالا چشمات رو ببند و دستم رو روی شانه ات حس کن »
اشک روی گونه ام رد می اندازد و دهانم باز می ماند از حس داغی دست های خیالی که روی شانه ام سنگینی می کنند. او را همین جا حس می کنم، درست کنارم.
«حالا که حضورم رو باور کردی ، دست زیر پلک های خوشگلت بکش و اشک ریختن رو تمام کن… به دنیای مادرت خوش اومدی»

هق هقم اوج می گیرد پلک هایم را به هم می فشارم و دفتر کهنه را به سینه ام می چسبانم.
_ مامانی… مامانم…
دست یارا که روی شانه ام می نشیند از جا می پرم، به قدری دلتنگ هست که متوجه حالم نشود و خودش را توی آغوشم بیاندازد:
_ آجی اومدی؟ آجی کجا رفدی… گفتم مردی… دیگه نمیای…
به سینه ام می چسبانمش و می‌شکنم قانون اول پناه بودن را و پناهش را ناامن می کنم با اشک هایم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا
زهرا
4 سال قبل

ییچاره پناه

هستی
4 سال قبل

ممنونم از رمان خوبی که دارین منتشر می کنین واقعا دست مریزاد رمان محشری هستش پیشنهاد میکنم بخونینش خدا وکیلی خیلی عالیهههههههههههههه

Ana
Ana
4 سال قبل

عالی عالی عالی
باز هم مثل همیشه پراحساس و ازجنس زیبای تنهایی
باز هم عجبا از نویسنده و احساسش که به بهترین نحو
اون رو به دست قلم و کاغذ سپرده😇😇😇😇

ستاره خانم
ستاره خانم
4 سال قبل

این عالیه حتی بیشتر از بقیه رمانای سایت

زویا
زویا
4 سال قبل

من تازه شروعش کردم . دم نویسنده گرم . خیلی وقت بود قلم قوی ندیده بودم

حلما
حلما
4 سال قبل

ممنون از نویسنده عزیز برای قلم خوبش

نیوشا
4 سال قبل

راست میگم والااا••••• این پناه؛بیچاره•بینوا تو اون عمارت•ویلا گمشده(یعنی هیچکی بفکرش نیس و تنهای تنهاس) تعداد انگشت شماری ازخانوادش هستن که دوستش دارن• والااااا دوستش شیرین بیشترازخانوادش به فکرش و بهش کمک میکنه○
/مادر ناتنیش هم که بیشترازپیش به خونش تشنه شدهههه/ باید با مادربزرگ پدربزرگش حرف بزنه و به همین بهانه از اون عمارت بره( مثلا به این بهانه که دیگه نمیتونه با مهنوش روبرو بشه یا همونطوری که پدربزرگش گفت دیگه هیچوقت هیچوقت هیچوقت هیچوقت•••• نباید بهرام حتی از دور ببینه )

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x