.
پناه هم نزدیکش می آید و در حالی که کنارش می نشیندآهسته می گوید: می خوام بگم تعارف نکنین ولی… شما و تعارف تباین محضین!
خنده یک تکه و پر ناز دخترک، چشمانش را تا چال بالای گونه ی او می کشاند. چقدر زود یخ این دختر باز می شود! انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش داشت آب می شد و همراه با برف ها توی زمین فرو می رفت.
دختری که خود را سلما خوانده بود و دست در بازوی میلاد به کناری ایستاده، رو به پناه می گوید:
_ خوب سر و صدا به پا کردی شاگرد اول دانشکده! دیشب بابام داشت می گفت اسمت زود داره تو محفل حقوق دونا می چرخه.
تمام توجه اش روی طاها بود؛ همان روزنامه نگار کنجکاوی که زیر و بم زندگی اش را پیدا کرده بود و به پناه تحویل داده بود. نگاه تحسین آمیز و پر مهرش نمی گذارد چشم از او بردارد. در همان حال طاها می گوید:
_ تا چند وقت دیگه که پروانه اش رو بگیره و رسماً بشه خانم وکیل؛ محفلی نمی مونه که ازش بی خبر باشه.
شیرین که از چندی پیش با اخم هایی درهم گوشه ای ایستاده بود و نگاهشان می کرد، با این حرف برادرش مغرورانه می گوید:
_ هر وکیل نرمالی بعد از گرفتن پروانه اش تازه دوره اثبات کردن خودشه و بدبختی هاش شروع می شه ولی پناه شما رو، رو هوا می قاپن طاها خان!
اخم هایش در هم می تنند. هیچ از ترکیب «پناه شما» خوشش نیامده. سلما دوباره به حرف درآمد و این بار او یقین کرد که آنچه زیر صدای این دختر خزیده تحسین نیست:
_ خیلی بیشتر از این حرفا منتظرشه. پدر بزرگ کله گنده داشتن که چیز ساده ای نیست تو این مملکت!
سهیل که تا کنون ساکت بود، به حرف می آید:
_مخالفم. دوتا خواهراشم مثل تو حقوق خوندن و کانون شرکت کردن ولی پدربزرگ کله گنده اشون به کارشون نیومده. موفقیت به تلاش و پشتکاره.
تازه متوجه سهیل و نگاه های گاه و بی گاه جستجو گرش روی پناهی که ساکت کنار او نشسته، می شود. حرارت تنش بالا می رود. کم کم دارد برای به اینجا آمدنش عصبی می شود که پناه نفسش را محکم از بینی اش بیرون می فرستد و درحالی که برمی خیزد به بحثشان را خاتمه می دهد:
_ مخالفم. موفیقت به اینه که آدم به کاری بیاد؛ وگرنه قبول شدن و نمره گرفتن و این حرفا که کاغذ بازیه.
توجه اش جلب می شود. لبخند محوی از این همه فروتنی روی لبانش می نشیند و توی سکوت به ستون تکیه می دهد و پناه را که با آن کاپشن بزرگ و سیاهش مقابلش ایستاده خیره می شود.
_اگه می خوای بحث سیامک حاتمی رو پیش بکشی…
پناه میان حرف سلما می رود:
_ دقیقاً می خوام همین بحث رو پیش بکشم… یالا! بگین چتون شده؟ فعال ترین اعضای موسسه، پر انرژی ترین ها دست رد به سینه سیامک و امثال اون زدن و با یه سکوت معنا دار خودشون رو کنار کشیدن. چرا؟
شیرین بازوی دوستش را میگیرد و در حالی که به سلما اشاره میکند، آهسته میگوید:
_ پناه بحثشش رو باز نکن. بذار واسه یه وقت دیگه.
_ باشه، بذاریمش واسه یه وقت دیگه؛ ولی یه وقت دیگه یعنی دقیقاً کی؟ مگه نگفتی دادگاه حکم سلامت عقل رو داده و مثل یه فرد بالغ قراره محاکمهاش کنن؟( رو به طاها می کند) مگه نگفتی این هفته مهمترین دادگاهش رو داره؟ منو دست به سر می کنین تا کی بیام از فعال های مدنی که با شعار نه به اعدام شناختمشون، دلیل این پا پس کشیدن رو بپرسم؟
میلاد سکوت عمیقش را می شکند:
_ بعضی وقتا انقد اوضاع به هم میپیچه که آدم نمیدونه چی درسته چی غلط. ترجیح میده خودش رو عقب بکشه و ببینه عاقبت چی میشه.
تنش جو با این یک بند حرف آرام میگیرد، حتی مصطفی هم دیگر نتی نمی نوازد. انگار میلاد حرف دل خیلیهاشان را زده. چینی بند خورده سکوت را پناه با ملاحتی پیامبرگونه می شکند:
_طبیعیه. چون تاریخ هر روز تکرار می شه، هر لحظه تکرار می شه. هر روز آدمای مختلفی از چهار گوشهی دنیا لحظاتی رو تجربه میکنن که نمیدونن حق و باطل کدومه… هر روز گم می شیم چون تاریخ فقط تکرار می شه… بدون اینکه ازش عبرتی گرفته شه.
محو او شده است. محو این دشمنِ خصم نابلد. محو این فارغ از خود که تیشه تا دسته توی قلبش فرو رفته و هنوز چشمش روی زخمهای دیگران است. سلما که گویی نفت روی آتشش ریخته باشند، یک دفعه گر می گیرد:
_ داره ما رو متهم می کنه! تو کی رو متهم می کنی هان؟ اصلاً تا حالا اون دختر رو دیدی؟ حال بدش رو دیدی؟! یا نه! اصلاً میدونی تجاوز یعنی چی؟ شدی مدافع اون متجاوز عوضی، انگشت اتهامتم گرفتی به سمت ما؟
_ یواش تر!
تشر شیرین هم مانع سلما نمی شود.
_ دروغه مگه؟ از همون اول گفتم آقازاده جماعت بین ما وصلهی ناجوره. دیدین که! حق با من بود. آدم وقتی صبح به صبح با خیال راحت تشریف ببره شرکت ددی، پول رو پول بذاره و چپ و راست به امثال من و شما اُرد بده، دیگه می خواد چه درکی از واژه درد داشته باشه؟ به نغمه و امثال اون پشت میکنن تا فقط ثابت کنن میتونن اوضاع رو اونجور کهمی خوان تغییر بدن.
نگاه او روی پناه ثابت میماند. پناهی که مثل طوفان پشت پنجره آرام و ساکت به نظر میرسد؛ اما باید سری به پشت پنجره بزنی تا از وخامت اوضاع باخبر شوی. چه کسی به اندازه او از احوال پشت پنجره این زن خبر دارد؟ شیرین طاقتش طاق می شود و به سمت سلما دور بر میدارد:
_ میلاد این دوست دختر وروره جادوتو خفه می کنی یا خودم بیام خفه اش کنم؟
پناه شیرین را به سمت خود میکشد و می گوید:
_ پس رای بگیریم.
طه که تا این لحظه جایی دور تر از بقیه و روی سکو کز کرده بود کنجکاوانه سر بلند می کند:
_ که چی بشه؟
_ میگه من خودرای ام و معنی درد رو نمی فهمم. ولی من هنوز فکر می کنم هستن کسایی که اینجا حرف منو بفهمن و با موقعیت خانوادگیام مدام قضاوتم نکنن… رای میگیریم. هر نظری که بیشترین رای رو آورد گروه باید مطابق اون عمل کنه، پا پس کشیدن هم نداریم.
میلاد هم با کنجکاویاش از طرح پناه استقبال میکند:
_ و اگه بیشترین رای گذشتن از این پرونده باشه؟
او هم کنجکاوانه میمیک چهره پناه را زیر نظر میگیرد. پناه برای یک لحظه سر بالا می آورد و به او که در سکوت و به ظاهر بی تفاوت به آنها خیره شده چشم می دوزد و فوراً نگاه می دزدد:
_ اون وقت خودم تنهایی یه چاره ایی واسه نجات آدمی که قسم می خوره گناهی نداره پیدا می کنم.
صدایش می لرزد:
_ نمیفهمم… شما چتون شده؟ شیرین! مگه تو همون شاگرد ممتاز دانشکده حقوق نبودی که به خاطر همین چیزا یه ستاره چسبوندن تنگ پرونده ات و کردنت دانشجوی ستاره دار؟
برای اولین بار از پناه با آن ژست مطمئنش چشم میگیرد و شیرینی را که بی حرکت به پناه خیره شه، تماشا میکند. همین دختر سرخوش را که از هر پنج تا جمله اش شش تا فکاهی بود، میگفت؟
_ طاها! تو واسه چی دور ریاضی و بورسیه اروپا و زندگی تو شرایط ایده آل رو به این وضعی که امروز داری فروختی؟
نگاهش فوراً از شیرین به سمت طه بر می گردد، گویی عجیب ترین آدم های عمرش را دارد می بیند.
_ یادتون نرفته. می دونم که یادتونه چرا اینجا وایسادین… می خواستیم اوضاع رو تغییر بدیم، چرا خودمون تغییر کردیم؟ میلاد! مگه این تو نبودی که یه نمودار از آمار و ارقام اعدام های اشتباه آوردی و ساعت ها برامون حرف زدی که سالانه کلی آدم بی گناه اعدام می شن و بعد از مرگشونه که این موضوع روشن می شه. آقا سهیل! مگه شما نبودی که با تاسف گفتی کی می خواد جوابگوی عمر از دست رفته این همه آدم
اشتباهی باشه؟
فضا هنوز مسموم است و پناه مصمم است برای گفتن:
_ چند تا آدم دیگه باید اعدام بشن تا بفهمیم اعدام راه حل نیست؟! که بفهمیم اعدام میزان جرائم رو تو کشور پایین نمیاره! که بفهمیم اعدام خودش قتله! خشونته! اصلاح و تربیت نیست!
لب هایش به لبخند کوتاهی از هم می جنبند. با پناه مخالف است؛ آدم هایی مثل یحیی خدابنده که خون هزاران محمد و مجتبی زرنگار را مکیده اند، لایق ده ها بار معدوم شدن و از بین رفتن اند؛ اصلاً مگر جلوی افرادی مثل حاج یحیی را به جز این میتوان گرفت؟ اما این دختر با همه ساده دلی و آرمان های معصومانه اش، خون چه کسی را توی رگ هایش به این طرف و آن طرف میکشد؟ آن سفاکِ خونخوار یا…
سلما خودش را روی سکو پرت می کند و با دست هایی لرزان سیگاری برای خود روشن می کند و جوری که همه بشنوند نق می زند:
_ مایه ننگ زن ها!
شیرین که تا این لحظه فاز معنوی داشت با شنیدن این جمله دوباره لب بر می چیند و می غرد:
_ نه! تا من دهن این جادوگرو صاف نکنم…
_ اتفاقا به خاطر دفاع از جنسیتمون باید این ادم رو نجات بدیم! کی گفته که قیمت بکارت جون آدماست؟ این چه عرفیه؟ این چه قانونیه؟ این قانون می خواد از زن حمایت کنه یا داره به کاری که شده صحه می ذاره؟ مگه نه اینکه همه باید متحد بشن و کاری کنن که این فشار کمتر بشه؟ وقتی همه قبول داریم تجاوز به یه زن یعنی گرفتن زندگی اش و باید فرد خاطی رو اعدام کرد، دیگه از چه زنانگی دفاع می کنیم؟ بعد از اینکه سیامک اعدام شد چی میشه؟ نغمه بر می گرده به جامعه؟ همه با روی باز می پذیرنش؟ به چشم کسی که دامنش لکه دار شده نگاهش نمی کنن؟ با هاش همون جوری رفتار می شه که وقتی بهش تجاوز نشده بود رفتار می شد؟ نه… همه مون می دونیم که هیچی تغییر نمی کنه. منم حامی نغمه و امثال نغمه ام. با سلول به سلول تنم حس تحقیری که گرفته رو درک می کنم. اشک هایی که تو اون لحظه ریخته رو متصور می شم و تو خودم می ترکدم از بغض. اوج عجز و بی چارگی اش وقتی زورش به هیچ جا قد نمی داده و وقتی روی بدنش مسلط می شدن و حالش رو از خودش به هم می زدن رو می فهمم. من می فهمم.
پناه به سمت سلما بر می گردد:
_من می فهمم! ولی شما هم بفهمین! علاج این کار اعدام نیست… اعدام کدوم جامعه رو اصلاح کرده؟ امار و ارقام واقعی رو پیدا کنین و نشونم بدین؟ اعدام کدوم متجاوزی رو از تجاوز ترسان کرده؟ اعدام چه کرده جز اینکه با نابرابری جرم و مجازات گند بزنه به همه چی؟ من مخالف تنبیه و مجازات شدن آدمای متجاوز نیستم! معلومه که نیستم! ما می گیم جرم و مجازات برابر نیستن شما می گین به جهنم، بذار بمیره پسره بولهوس! ما باز می گیم چرا دقیق تر نگاه نمی کنین؟ وقتی مجازات تجاوز اعدامه ما خودمون داریم این باور رو ترویج می دیم که اون دختر کشته شده! و از حالا باید مثل مرده ها زندگی کنه و قاتلش باید قصاص به نفس بشه. ما هم داریم اون نغمه رو می کشیم. مگه ما کم مقصریم؟ بلوغ زودرسی که تو جامعه هست تقصیر فقط امثال سیامکه؟
لبخند روی لب های او سر می خورد و با خود اعتراف می کند: « گاهی چقدر سخت می شود این زن را دوست نداشت»
_ هر چند من اینا رو کنار شماها یاد گرفتم. خودتون خیلی بهتر از من این چیزا رو می دونین… پس وقتتون رو بیشتر از این تلف نکنم و رای بگیریم.
سکوت دنباله دار و نگاه های آونگ مانندی را که به هم پاس می دهند، سهیل می شکند:
_ یک رای به نفع پناه.
صدای شیرین دومین صدایی است که سکوت فضای برفی را می شکافد:
_ فکر کنین من پشت پناه رو خالی بذارم! دومی به نفع پناه.
میلاد یک رای به سلما می دهد و مصطفی مثل تمام این مدت سازش را کوک می کند و ممتنع می ماند. نگاه ها روی طه مانده؛ پناه امیدوارانه نظرش را می پرسد و اوبا مکثی طولانی می گوید:
_ می دونی که نمی تونم جلوی صدای وجدانم وایسم.
و راهی پشت سر سلما می شود. شیرین پرخاشگرانه می گوید:
_ مِن بعد جلوی صدای اون شکم وامونده ات هم وایسا که من دیگه واسهات کوفتم نمیپزم… خائن!
دو رای در برابر دو رای. سکوت این بار پناه پر از ناامیدی ست. به پناه خیره می شود. دستان مشت شده اش را بالا آورده و از پس کاپشنی که توی تنش زار می زند به انگشتان جمع شده اش خیره مانده. سلما که کوله اش را روی دوشش می اندازد و آماده رفتن می شود می گوید:
_ این موضوع هم بسته شد، در ضمن من بعد ما رو وارد ماجراهای این مدلی..
_ سومین رای به نفع پناه.
پناه ناباورانه به سمت او که از روی سکو بالاخره بلند شده و پشت سرش قرار گرفته می چرخد.
_البته اگه انتظار نداری بیام پشت در مردم بست بشینم و به حمایت مالی اکتفا میکنی.
نفس آسوده پناه به شکل بخار از دهانش خارج می شود و با خنده لطیف و کم جانش توی صورت او پخش می شود.
پناه با لبخندی شاد و فاتحانه از او رو بر میگرداند، بی اینکه متوجه خیرگی مردمک های او روی لب های لرزان از شادیاش باشد. این زن، با او چه می کند؟
_ کی اینجا نمی دونه باید چیکار کنه تا بهش توضیح بدم؟
سلما کوله اش را روی شانه اش پرت می کند و غرولند کنان از آلاچیق خارج می شود و میلاد هم درحالی که اسمش را صدا می زند به دنبالش می رود؛ اما نگاه خیره او هنوز روی این زن سرگردان است.
_خوب حریف رو از میدون به در کردین!
حواس سرگردانش روی مرد متوسط اندام و خود شیرین مقابلش جمع می شود. موهای پُر و مرتب، چشمان تیره و براق، استایل تمیز و شیک، هیچکدام به اندازه شیفتگی که توی چشم های تیره سهیل لانه کرده، اعصابش را تحریک نمی کند.
پناه سر به زیر می اندازد و سهیل که حالا کنار او ایستاده آرام تر از قبل و جوری که گویی در یک مکالمه خصوصی و دو نفره است، چیزی زیر گوش پناه می خواند.
_ کار دنیا رو ببین! کی فکرش رو می کرد با امیریل تابان همکار بشیم.
اگر طه بحث را عوض نمی کرد… جوابش را بلند می دهد تا آن موجود خودشیرینِ لوسِ… خوشتیپ، دست از نغمه خوانی زیر گوش پناه بردارد.
_ والا من چنان تحت تاثیر حرفای پناه قرار گرفتم که هنوز خوب نفهمیدم چطور به همچین چیزی تن دادم!
می خندند و نگاه خندان پناه روی او مکث می کند. طه ادامه می دهد:
_ باید حرفامون در مورد توانایی های حقوقی اش رو جدی می گرفتی، هرچند هنوزم دیر نشده می تونی نظرت رو پس بگیری.
از زود صمیمی شدن بیزار است، اما صمیمیت طه به قدری دوستانه است که او متوجه عبور از خط قرمز هایش نشود و صمیمانه پاسخ دهد:
_ پناه هوش تحلیلی فوق العاده ای داره؛ من که می گم توام اشتباه کردی که اونور خط وایسادی.
نگاهش روی پناه میلغزد، به او خیره است. با آن کاپشن سیاه و بزرگی که تنش کرد و چشمان براقی که او با رای به موقع اش به چشمانش پوشید. نگاه او را که خیره به خود می بیند، لبخند گرم تری به رویش می پاشد. هجوم موجی از گرما را که از لب های سرخ و گل انداخته دخترک مقابلش موج برداشته و تا او راه گرفته، حس می کند. گاهی چقدر سخت میشود به دوست داشتن او فکر نکرد.
شیرین که کنار دست پناه ایستاده؛ سقلمه ای به پناه می زند و جوری که به زعم خودش صدایش به او نمی رسد رو به پناه با حسرت می گوید «صد دفعه گفتم شوهر فقط خارجی! ببین این خارجیا روی سلیطه بازیا چه اسمای با کلاسی می ذارن! نخوری ایشالا سولماز! چی می شد این خرس گریزلی با تو بود نه اون خواهر فولاد زره.»
هول می کند، پناه هم. با آرنج به پهلوی شیرین می کوبد و برایش چشم درشت می کند؛ اما او… او هم جا خورده؛ ولی خلاف پناه نه از بیان این موضوع. او از لذتی که از پیشنهاد شیرین برده، جا خورده است.
سکوت بدی جاری شده، انگار همه صدای شیرین را شنیده اند و از همه بیشتر سهیل قیافه گرفته. پناه هم سرخ شده و مدام از او چشم می دزدد. نمی خواهد بیش از این توی این موقعیت بماند. اگر بگوید دلش فرار می خواهد، خیلی غیرمعقول است؟ گور پدر معقول و نامعقول! دلش فرار می خواهد.
_ من دیگه باید برم. پناه؟ می خوای برسونمت؟
لعنت به این سوال مسخره. پناه تند و گذرا نگاهی به او میکند و دوباره سر پایین میاندازد؛ اما سهیل زودتر پاسخ میدهد:
_ من می رسونمشون. مشکلی نیست.
لعنت به این زندگی مسخره. نمی فهمد چطور خداحافظی میکند و از آنها فاصله میگیرد. دلش فرار میخواهد چون ترسیده. خیلی هم ترسیده. از آن شعلهای که درون سینهاش گر گرفته و تمنای گرفتن دستهای پناه را کرده، خیلی ترسیده.
سوار ماشین میشود. ترسیده. از لبخند و نگاه براق زنی که میان آن همه شلوغی تمام توجهاش به او بود، به اندازهی شنهی بدون پدر ترسیده. از خیال نفس کشیدن توی هوای خنُکِ موهای این دختر ترسیده. همان بهتر که فرار کند. این دختر خیلی زخم خورده، حقش وقت گذراندن با آدم های شاد و سالمی مثل سهیل و طهست. بگذار او برود به درک، حق این دختر او و ترس هایش نیست.
پناه
کلید میاندازم و در کوچه را باز میکنم. طبق معمول این چند روز، شور و حال خانه کوچک مادرم، حیاط را روی سرش گذاشته. میل خانه رفتن ندارم. فکرم به شدت مشغول است؛ اما سر و صداها گواه حضور مامان فاطیما و مهنوش در این حوالیست. از طرفی دلمشغولی برای یارا مجال بیشتر ماندن زیر این برف دوست داشتنی را نمیدهد و وادارم میکند تا وارد خانه شوم.
بوی خوش فسنجان عزیز تمام خانه را برداشته، کیف و کفشم را توی کمد کنار در میگذارم و به سمت صدایی که از داخل پذیرایی شنیده میشود میروم.
یارا تک و تنها روی زمین نشسته و با قطعات پلاستیکی قطارش سر گرم است. چنان ریل های خاکستری رنگ را با بیدقتی و با تمام قدرتش به هم میچسباند که دلم برای در آغوش کشیدنش ضعف میرود؛ اما ورود آق بابا از یکی از اتاقها، مانع از قدم برداشتنم می شود. کاپشن مشکی و مردانه را روی دست میاندازم و از همان پشت تماشایشان میکنم. کمی بالا سر یارا میایستد، با لبخندی دلنشین تماشایش میکند و در آخر کنار او و روی زمین می نشیند. چشمانم از بهت درشت می شود! هیچ کدام ما، هیچ وقت، به جز اوقات نماز خواندن او را این چنین روی زمین نشسته ندیدهایم. عصایش را کناری مینهد و رو به یارا می گوید:
_بده، بده من برات درستش کنم میوه دلم.
به جز یارا چه کسی را چنین به نام میخواند؟
یارا تمام خرده پلاستیک های روی پایش را توی بغل آق بابا میریزد و هیجان زده آشوب به پا میکند و لبخند آق بابا را عمیق تر میکند. من هم میخندم. برای اولین بار توی این چهار روزی که مرا پیش کشِ تابانها کرده، به صورتش لبخند میزنم و نگاهم را به نوازش دستانش روی موهای یارا میدوزم.
عزیز جان از داخل آشپزخانه میپرسد میوه میخوردند یا نه و من هم که نمیخواهم با این کاپشن مردانه دیده شوم تا مبادا وادار به توضیحی شوم، راهم را میگیرم و به اتاقم میروم.
حواسم پریشان است، تکهتکه شده و هر قسمتش جایی افتاده؛ اما تمام آن حول امیریل میگردد.
دکمههای مانتو را باز میکنم و چشم از کاپشن سیاهی که به تنم پوشاند نمیگیرم. چرا معادلهی این مرد این قدر پیچیده و سخت است؟ چرا هیچ وقت برایم حل نمی شود؟
وقتی که پشت سرم ایستاد و صدای بم و آرامش توی گوشم پیچید که حامیِ من و تحلیل های من است؛ از غرور باد کردم. غروری که دوست داشت به او و این همه رفیق بودنش ببالد. ناخودآگاهم به صدا درآمد که آی پناه! چقدر خوب است جنس مردانگی این مرد!
مانتو را کنار کاپشن پرت میکنم و کش موهایم را از سرم میکشم.
خوب بود؛ ولی اگر امروز آنجور که باید اتفاق میافتاد و لایه پنهانی این معادلهی چند مجهولی را به طور اتفاقی نمیدیدم!
نیمی ازتنم را روی تخت، کنار کاپشنش پرت میکنم و به سقف خیره میشوم و به امروز فکر می کنم.
با امروز چهار روز میشد که ندیده بودمش. یعنی درست از وقتی که توی دفترشان مشغول به کار شدم. میآمدم و میرفتم و روز ها به تکراری ترین حالت ممکن میگذشتند؛ تا اینکه امروز نتوانستم بیش از این توی آن دخمه بمانم. از او دلخور بودم، درست! ولی او همان مردی بود که توی بدترین شرایط ممکن کنارم ماند و تنهایم نگذاشت؛ همان کسی که ناخواسته با من از راز کثیف مهنوش و بهرام با خبر شد و علیرغم تندیهای من، من را تا کنار قبر پدر و مادرم همراهی کرد.
وارد طبقه مدیریت شدم، خلاف چند باری که دیده بودم خلوت و آرام بود. حتی خانم ملکی منشی غیاث خان و امیریل هم پشت میزش نبود. به سمت اتاقش رفتم، در باز بود و کسی پشت میز امیریل هم نبود. می خواستم راه آمده را برگردم که چشمم به گلدان رزهای سفیدی که به او اهدا کرده بودم افتاد. درست پشت پنجره و کنار میزش! لبهایم از لبخند گرم شدند، ناخودآگاه وارد اتاقش شدم و به سمت گلدان رفتم. گلهایش ریخته بود؛ ولی خاک مرطوب و نور خوبی که به گلدان میرسید خبر از رسیدگی خوب او میداد. دلخوری از یادم رفت، لبخند روی لبهایم جا خوش کرد و خواستم همان جا منتظرش بمانم، حتی اگر او میخواست سرد و یخی برخورد کند.
زمان زیادی از انتظارم نگذشته بود که صدای دینگ لپتاپ روشن حواسم را به خود گرفت. صفحه دسکتاپ روی ایمیلهایش بود و موضوع پیامی که آمده بود چنان برایم آشنا مینمود که نتوانم چشم از آن بردارم. باورم نمیشد…
بی حرکت ایستاده بودم و به حروفی که موضوع ایمیل را تشکیل میداد زل زده بودم: Sugar fist!
نفس توی سینهام حبس شده بود. از این اصطلاح هیچ کس، هیچ کس و هیچ کس باخبر نبود، الّا معتمدترین اعضای شرکت آق بابا! دو کلمهی سِری و مخفی که حتی افراد شرکت هم از وجود آن با خبر نبودند، چرا که این دو کلمه تیتری بود برای اطلاعاتِ مفصل و پنهانی از رقبای شکر بود که این روزها در راس آنها علیوردی قرار میگرفت.
کنار لپ تاپ ایستادم، نمیتوانستم خودم را برای باز نکردن این پیغام آمده، کنترل کنم.
هیچ نمی دانستم باید چه کنم. چشمم روی میز میچرخید و دنبال یک راهکار برای فهمیدن محتوای ایمیل بودم که نگاهم روی بلیطی که از لای سررسید بیرون زده بود خیره ماند. دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بلیط را برداشتم: به نام امیریل تابان به مقصد خوزستان.
خوزستان! بعد از آن ایمیل فقط همین بلیط میتوانست تا این حد متحیرم کند. دلشوره مثل شعلهی کوچکی که به خرمن افتاده آهستهآهسته بی قرار و بی قرار ترم میکرد. تاریخش برای فردا بود.
بیش از این نمیش بماندم، از اتاق خارج شدم و عزم برگشتن کردم. گیج شده بودم، گیج گیج! نمیدانستم رفتار درست چیست، بروم و به روی خودم نیاورم یا… چند پلهای که پایین رفته بودم را بیاختیار برگشتم، گویی قدم هایم از من فرمان نمیگرفتند. نمیتوانستم مغزم را خاموش کنم تا سوالها آرام بگیرند. راه آمده را برگشتم؛ اما این بار و برای اولین بار به سمت اتاق غیاث خان رفتم. خودم هم نمیدانستم قرار است چه چیزی به او بگویم و چطور سوالم را مطرح کنم؛ ولی قدمهایم بیامان به سمت اتاق او میرفت. پشت در ایستادم واقعاً میخواستم چه بگویم؟ تمام جسارتم را توی دستانم جمع کردم و آماده کوبیدن در شدم؛ ولی قبل از اینکه با در تماسی داشته باشم، فریاد عصبی و لغزان غیاثخان مانع شد:
_ مشکل؟ هنوز میگی مشکل چیه؟ مشکل اون شرارتیه که تو چشات لونه کرده یل! مشکل این حال بیخیال از خودته که داره ریشه امو میسوزونه! مشکل اینه که من دیگه پاره تنمو نمیشناسم! این مردی که رو به رومه اون پسر بچهای که فرستادم بره درس بخونه نیست!
با امیریل اینطور حرف میزد؟ باورم نمیشد. از آن عجیب تر سکوت دنباله دار یل در برابر این همه فریاد بود.
غیاث خان دوباره به حرف آمد، این بار آرام تر از قبل؛ اما به همان شدت عصبی بود:
_ ولی عیب نداره، هرکاری دلت میخواد بکن تا آروم بگیری. آتیش تو جونتو هرجوری بلدی خاموش کن. خراب کن، بسوزن، هرکار میخوای با اون پست فطرت بکنی بکن. ولی من… من واینمیستم تا اون یلی که میشناختم بمیره. نمی ذارم این وسط آه مظلوم دامنشو بگیره. اگه قرار باشه اون مظلوم کشاورز و کارگری باشه که دستش به هیچجا بند نیست که اَصلآ!
پشت در خشک ماندم؛ فکرم جهت گرفت و بلیط خوزستان برایم معنا پیدا کرد. او برای سرکشی به مزارع شکر یا کارخانهها نمی رفت؛ او داشت یک آتش دیگری روشن میکرد. آتشی که شاید از برنامه ی تبلیغات پروپاگاندا هم وحشتناکتر بود؛ چون چیزی که داد غیاث خان را در آرده باشد، یعنی حسابی خطرناک است.
تا پایان ساعت کاری هر کاری که خواستند را انجام دادم و جوری رفتار کردم که انگار چیزی نشنیدهام؛ ولی درونم پر از سوال بود. سوال های سختی که سخت ترینش احتمال وجود یک جاسوس توی شرکت آق بابا بود…
نگاه از سقف می گیرم و به پهلو می چرخم.
چگونه می شود بین امیریلی که امروز شناختم، به امیریلی که امشب پشتم در آمد پل بزنم؟
دوباره صاف میخوابم.
یعنی آق بابا جاسوس دارد؟ کسی هست که به اطلاعات خصوصی ما دسترسی دارد و آن را به دیگران مخابره میکند؟ این دیگر چه جور فاجعهایست!
دوباره غلت می زنم. “شوگر فیست” همان گروه سومیست که این روزها با ما هم کاسه شده، یعنی همان علیوردیی که من با چنگ و دندان راضیشان کردم به ما بپیوندند. خب این که یعنی آنها در معرض خطر قرار دارند! وگرنه چرا باید اطلاعات آن ها را به امیریل می دادند؟
توی همین فکرهای تو در تو و دیوانه کننده گیر افتاده ام که صدای ماشین توی حیاط می پیچد. از جا می پرم، پرده را کنار می زنم و به سولمازی که از ماشین پیاده شده خیره میشوم. امیریل میگفت امشب با او قرار دارد. پرده را میاندازم و به سمت او پر میکشم. باید با او حرف بزنم. از او یک قول طلب دارم. قولی که می گفت مواظب علیوردی و منافعش میماند.
پله ها را پایین می دوم، با هم به سالن پذیرایی می رسیم. حضور مامان فاطیما باعث میشود کنار بایستم و از دور تماشایشان کنم. این روزها من شدم جن و او بسم الله. سعی میکنم تا جایی که امکان دارد با او رو در رو نشوم.
سولماز سلام میدهد و شانهی آق بابا را میبوسد و من از کنار تماشایشان میکنم. من به چه کسی جز او میتوانم درباره وجود جاسوس در شرکتمان بگویم؟
_ خسته نباشی جونم. چقد کار می کنی مادر؟ دیگه به جز روزای
کسی که بدون رضایت طرف مقابل بهش دست درازی کنه از حیوون بدتره و سزاش هم مرگه خدا هم خیلی بیشتر از شما نویسنده محترم صلاح جامعه رو میدونه
لطفا با این خزعبلات گند نکشید به رمانتون
دقیقااا
شما ایه قران داری برای این امر؟
نه پس همچین قانونی از رو هوا درومده!!!!
تمام احکام اسلام از روی آیه های قرآن و تفاسیرش استنباط میشن
احکام دین زاده تخیل مراجع نیست
خوبه دیگ آدما اگ بر اساس عقل ناقصشون قضاوت کنن همین استدلال های شما رو میارن:) کامل این پارت رمان رو بخون و دیالوگ های پناه رو که درمورد مجازات اعدام صحبت می کنه 🙂 صلاح جامعه جدیدا توسط سفسطه هایی مث شما داره شکل می گیره دوست عزیز 🙂
نویسنده یه جوری بعضی از حرفا رو میزنید انگار پسره بی گناه
من تا قبل این پارت کاملا مخالف شما بودم مثلا میگفتید پسره گفته من بی گناهم اگر اون بی گناه پس من این کار انجام دادم 😐
ولی الان با این پارت فکر کردن بهش با بعضی از حرفا ی شما موافق بودم البته نه همشون
راست میگید اعدام باعث نمیشه که کسی دیگه این کار انجام نده به نظر من اگر اعدام نشه باید حداقل حبس ابد یا یه بلایی سرش بیاد
به هر حال اون گناه خیلی بدی رو انجام داده و نا بخشودنیه
اعدام کردن اون هیچی رو عوض نمیکنه ولی اگر بمونه بلایی سرش بیارن همینجور هی با دیدینش عبرت میگیرن بقیه
لطفاً داخل پارت های بعد بگید که اون گناه کاره و باید مجازات بشه ولی جزاش اعدام نیست
در کل رمان عالیه فقط این تیکه های بعضی از جاهاش بحث برانگیز بود البته بعضی از جاهاش هم خوب بود و من رو به فکر برد
من هم کاملاً موافقم کاری که همچین انسانهایی می کنن باعث میشه فردی که اون آسیب رو دیده لحظه ای هزار بار بمیره بدون اینکه گناهی داشته باشه حیوونی هم که این کار رو انجام داده سزاش مرگه و حرف شما که جامعه اینطوری تغییری نمیکنه ولی با ببخش یه فردی که در سلامت عقل باعث نابودی یه بی گناه شده این جامعه رو تغییر میده نه باید ریشه رو پیدا کرد باید فهمید کجای این جهان زخم برداشته که آدم به آدم رحم نمیکنه ولی با همه اینها به نظر من فردی که به هر دلیلی فاسد شده و داره به دیگران آسیب می زنه باید از بین بره چون ضمانتی نیست که با ورودش به اجتماع آتیش به خرمن کس دیگه ای نزنه
خیلی خوب داره پیش میره ممنون نویسنده جان