تعطیل نه روی تو رو میشه دید نه پناه رو.
روی عزیز را خندان میبوسد.
مامان فاطمیا که کنار آنها نشسته و دارد چای مینوشد، رو ترش می کند:
_ ایـن کار میکنه؟! از زیرکار در میره! میبینه عروسی خواهرش نزدیکه و مادرش دست تنهاس ولی باز خروس خون میزنه بیرون، الان برمیگرده… از فردا میشینم جلو این در، اجازه نمیدم پاتو پذاری بیرون. میمونی کمک میکنی جاهاز خواهرتو جمع کنیم.
سولماز روی مادرش را هم میبوسد، حرفشان طولانی شده، تحمل ندارم که بیش از این منتظر بمانم، میخواهم نزدیک بروم و سلام بدهم که با حرف سولماز سرجایم میمانم:
_ این هفته رو عفو کنین که اصلا تهران نیستم.
و این بار رو به نگاه سوالی آق بابا میگوید:
_ می رم خوزستان… یه سر به کارخونه ها بزنم.
سرجایم میخکوب میشوم. عزیز میپرسد:
_ سلامت بری و بیای؛ ولی چرا انقد دیر میگی؟ اصلاً چرا تو باید بری مادر مگه کسی تو اون شرکت نیست که یه دختر تک و تنها راه بیوفته تو شهر غریب؟
دست و پایش را گم میکند و من به قدری او را میشناسم که این را به خوبی دریابم.
_ یه دفعهای شد دیگه؛ از وقتی محمد زرنگار افتاد زندان، دیگه هیچ کس جرات نمیکنه درست و درمون بره و مستقیم نظارت کنه. خودم برم یه سر و گوشی آب بدم بهتره.
دهانم خشک و تلخ شده؛ معادله پیچیده امیریل برایم مفهوم و مفهوم تر میشود: به او یک ایمیل از جانب شرکت ما که حامل اطلاعات سّریست می آید و او میخواهد به خوزستان برود. در عین حال غیاث خان بر سرش آوار میشود که اجازه نمیدهد آه کشاورز یا کارگری پشت سرش باشد و حالا… سولماز که با او امشب قرار داشته، به یکباره تصمیم میگیرد راهی خوزستان شود و پاک دستپاچه هم هست و این یعنی… برای خفه کردن ناله کمجانی که از گلویم خارج شد، محکم دهانم را میچسبم. چقدر احتمال دارد که آن ایمیل کذایی از جانب سولماز بوده باشد؟
خودم را عقب میکشم. قلبم گروم گروم میکوبد. ضربانش را توی گوشها و حنجرهام به خوبی حس میکنم.
نفسم هنوز در نیامده که گوشی توی مشتم میلرزد. یلی که روی صفحه نقش بسته بیش از پیش دستپاچهام می کند. با این حال نمیتوانم جوابش را ندهم، آیکون اتصال تماس را می کشم و گوشی را روی گوشم میگذارم.
_ با ملکی حرف زدم؛ از فردا می تونی بری پی کارای کارورزی ات… دیگه نمیخواد مثل امشب این همه وقت بمونی.
سلام نکرد، حتی یک شب بخیر خشک و خالی هم نگفت. این جور معاشرتها توی خون اوست اما من… به حدی شوکهام که کلمات را فراموش کردهام. تنها چیزی که میتوانم بگویم همین است:
_ چرا؟
او هم کلمات را گم کرده که اینطور سکوت می کند؟ بازدمش را توی گوشی فوت می کند. صدایش آرام است:
_ فقط یه وکیل رو قد تو قبول داشتم؛ نمی خوام من مانع راهت باشم.
گیج تر از قبل به دیوار تکیه می دهم.
خدایا… میخواهد مرا از شرکت دور کند تا با خیال راحتتری به کارش برسد یا دارد راست میگوید؟
مثل خودش زمزمه میکنم:
_ چی شد اون وکیل؟
ساکت میشود. جوری که فکر میکنم این بار خیال شکستن آن را ندارد؛ اما او آرامتر از هر زمان دیگری میگوید:
_ کشتنش.
زمانی تماس را قطع میکند که حلقه درشتی از اشک توی چشمانم جا خوش کرده.
سرم را به سمت سالن پذیرایی میچرخانم و به آق بابا خیره میشوم. نمیدانم چرا دلم می خواهد هایهای گریه کنم! برای گنگی و ندانمی که دارد مغزم را می جود؟ برای احتمال خیانت سولماز؟ برای آن وکیل مرده ای که این قدر دل امیریل را سوزانده؟ برای خودم؟ برای خودم که چهار روز متوالی از آق بابا دلگیر بودم و خیال میکردم مرا به تابان ها تقدیم کرده؟ یا شاید برای او…
او که به من خوب فهمانده بود چقدر به من اعتماد دارد اما نگفته بود من معتمد ترین آدمی هستم که برایش مانده. به همین خاطر مرا نه برای تحقیر که برای نجات همهمان به آن شرکت فرستاده…
توی اتاقم قدم رو میروم. چه باید بکنی پناه فکر کن! چه باید بکنی؟ اصلاً شاید داری اشتباه می کنی ها؟! اشتباه میکنم. حتماً اشتباه میکنم. مگر میشود که سولماز بخواهد به ما پشت کند؟ اصلاً برای چه؟! آن هم وقتی که جانشین مسلم آقباباست و همه میدانند مدیریت این تجارت کذایی قرار است به چه کسی واگذار شود! نه. من حتماً اشتباه برداشت کردهام. باید بروم و به او بگویم خطر نزدیک است.
قدمهایم را به سمت در اتاق کج میکنم و دست روی دستگیره میگذارم. اما اگر اشتباه نکرده باشم چه؟ انگشتانم سر میخورند و کنارم می افتند. نمی توانم بی گدار به آب بزنم. روی زمین می نشینم. پس من چه کنم خدایا… از چه کسی کمک بگیرم؟ من قول داده ام! به علیوردی! به شرکت های تحت نظرش! به چندین و چند خانوار. من قول داده ام به مژگان… مژگان؟ از جا می پرم. آری مژگان! با او می توانم سر از این موضوع در بیاورم. تلفن را از روی میز چنگ می زنم و برایش تایپ می کنم: «باید ببینمت. همین فردا موضوع خیلی مهمیه.»
روی تخت ولو می شوم و باز به سقف خیره می شوم. درد خودم کم بود، هر روز درد جدید تری به قبلی اضافه می شود. تبدیل به آدمی شدم که حتی توی خانه خودش هم آرام و قرار ندارد. از صبح تا شب کار می کنم و شب ها از ترس خیره شدن به حلقه ای که توی انگشت مهنوش انداخته اند به اتاقم پناه می آورم و از آن خارج نمی شوم. شب هاهم کار می کنم. تا دیروقت. به قدری که حتی برای یک لحظه به یاد نیاورم مامان فاطیما که دو روز پیش داشت از کنارم می گذشت با چه کنایه ای گفت سور و سات عروسی را می چینند و باید این روزها فقط ساز و دهل بزنیم.
به سمت چپم می چرخم و مثل جنین توی خودم جمع می شوم. درد خودم کم نیست که حالا فکر به امیریل و کارهای غیرقابل پیش بینی اش هم به آن اضافه شود. چشمم به جلد قهوه ای دفتری که کنار بالشم گذاشته ام می افتد. لبخند می زنم. این روزها هیچ چیز به اندازه شنیدن حرف های مادرم آرامم نمی کند. دفتر را باز می کنم و شنیدن را از سر می گیرم.
« خواهر و برادر داشتم؛ از مادر جدا بودیم اما باز خواهر و برادر بودیم. ناخواسته به دنیا آمده بودم اما باز خواهر و برادر بودیم. مرا نمی خواستند ولی… باز خانواده بودیم. دامن مادرم دشت پر گلی بود که با بوی امنیتش پرورشم می داد. مادرت آن روزها خیلی کوچک بود. خیلی. آنقدری که حتی نداند چند ساله است، نداند دنیای واقعی چقدر بزرگتر از شالیزارهای کنار خانه اش است.
فریدون خان، شوهر خاله آذرم را می گویم، حسابی دستش به دهانش می رسید، نه که فقط سری داشته باشد بین سر ها! کله گنده تر از این حرف ها بود. مرد با هیبتی که با آن قد بلند و اندام چهار شانه همه را رام خودش می کرد. آن روز های خوب که خانه و کاشانه ام توی آستارا بود، گاهی به ما سر می زد. با آن چکمه های تا زیر زانو و سیبیل چخماقی کسی توی دیار ما نبود که از او حساب نبرد. کم کسی نبود، وقتی می آمد به قدری از او حرف می زدند که من هم با آن سن کمم می دانستم از جیره خوران شاه است و دستش به خیلی جاها باز.
نمی دانم چه چیزی درون من دیده بودکه وقتی پدر قماربازم بدهی بالا آورد، زیر پایش نشست و به بهای چند هکتار زمین من را برای خدمت به خاله ام انتخاب کرد. خنده دار است نه؟ دختر بچه ای را که حتی قدش برای سوار شدن به آن کادیلاک های آمریکایی یاری اش نمی کرد، چرا برای شست و رفت خانه و کاشانه اش می برد؟
روزی را که از دامن مادرم جدایم کرد و تنگ ماشین فرنگی اش انداخت و تا ایلام برد، خوب به خاطر دارم. آخر می دانی جان مادر، بعضی روزها چنان اند که حتی بچه هایی که شمردن سال های زندگی شان را هنوز یاد نگرفته اند هم نمی توانند آن را فراموش کنند…
صبح دلگیری بود. قلب آسمان هم گرفته بود و از شب قبل مدام می بارید. توی ایوان نشسته بودم تا خیس نشوم. پیش رویم زمین های شالیز بود و مرغ و خروس هایی که از شر باران توی طویله ماوا گرفته بودند. موهای نارنجی و بلندم دورم ریخته بود و سرمای هوا عین خیالم نبود و با عروسک از چوبی که مادرم برایم ساخته بود، بازی می کردم. از دنیا از زندگی از خودم از همه غافل بودم… کسی که حتی از خودش غافل است چطور می خواهد بداند پشت پنجره های پشت سرش چطور نشسته اند و دارند خط باریک سرگذشتش را به ناکجا آباد کج می کنند؟ غافل بودم. از زندگی. از رنج. از خودم درست تا وقتی که زیر بغلم را فریدون خان گرفت و بلند کرد و عروسک چوبی ام روی زمین افتاد.
گریه می کردم، مادرم را صدا می زدم. با اصواتی که فقط اویی که نمی شنید می فهمیدشان. جیغ می کشیدم و فریدون خان مرا روی زمین و به دنبال خود می کشید. هیچ کس مرا نمی خواست به جز او، او که بی صدا اشک می ریخت و رفتنم را نظاره میکرد. او که وعده گرفته بود دخترش توی ثروت و نعمت فریدون خان خوشبخت شود و با وجود بچه هایی که داشت باز بشود دردانه خانه اش.
می توان از آن یک رو
سالهای سال توی آن کادیلاک سیاه و غول پیکر ماند و برایت واژه واژه ی احساسات کودکانه ام را رج زد: ترس، بی خبری، گیجی و پر سوالی؛ یک بار با خودم می گفتم حتما من را برای مهمانی می برد و به عزا گرفتن خاتمه می دادم، بعد از چند دقیقه باز با خودم می گفتم وقتی پیش خاله آذرم برسم شکایتش را می کنم و به او کبودی روی شانه ام را که در اثر کشیدن های بی رحمانه اش ایجاد شده بود، نشان می دهم و می گویم من را پیش مادرم برگرداند. یا دست کم مادرم را هم بیاورید. خیالات بی پایانم با رسیدن به شهر ایوان، جایی که فریدون خان آنجا خانه داشت طول کشید.
از بلندای گردنه ای که بعد ها فهمیدم نامش قلاجه است تا خود خانه اعیانی فریدون خان چشمان اشکی ام محو برف های پنبه ایی بود که روی صخره های قهوه ای تیره به زیبایی خوابیده بودند. از پس مه های زمستانی خانه ی خاله آذر پیدا بود. خانه شان خیلی بزرگ بود؛ یا دست کم به عقل کوچک من خیلی بزرگ می آمد. شب بود و تاریک، زمان زیادی را توی راه بودیم؛ با این حال باز هم خاله آذر بیدار بود و برای خوش آمد گویی شوهرش توی آن سرما تک و تنها منتظر ایستاده بود. تا او را دیدم خودم را به پایش چسباندم و صدایی که تا اینجا از ترس فریدون خان بریده بودمش را آزاد و بلند بلند هق هق کردم. اشک می ریختم و در انتظار نوازش دست های او تن کوچکم را به او می مالیدم؛ اما انتطار بی فایده ای بود او بی توجه به من داشت با شوهرش حرف می زد و تازه تازه متوجه می شد چرا من به آن جا آمده ام. وقتی فهمید که فریدون خان پول کلانی بابتم داده نتوانست خودداری کند. بازویی که شوهرش کبود کرده بود را سفت چسبید و من را بی رحمانه به عقب راند و خودش بادلخوری وارد خانه اش شد. حتی برنگشت ببیند چطور با بهتی بچگانه روی زمین افتاده تماشایش می کنم. هیچ وقت برنگشت. سالهای سال او مرا زمین زد و برنگشت ببیند من با چه حیرتی تماشایش می کنم و فکر می کنم چطور می شود کسی که از گوشت و خونش هستی با تو چنین رفتاری داشته باشد.
سالهای کودکی مادرت توی خانه ای سپری شد که از هرچیزی که اطرافش می دید می ترسید. از دخترخاله ها و پسر خاله هایش! از خاله و اخم های همیشه برای من درهمش. از خانه بزرگی که رفت و روبش با من بود اما هیچ وقت برای من نبود. خانه من نبود. امن نبود. از هرگوشه اش بیزار بودم؛ خیلی بیشتر از آدم های درون خانه اش! گرچه تمام آزاری که می دیدم از آن پاره های تن بود. هر کتکی که به ناحق خوردم و هر فحش و ناسزایی که نتوانستم بشنوم اما متوجه اش بودم؛ ولی باز از آن خانه بیش از همه بیزار بودم. نمی دانی… کاش هرگز ندانی بی خان و مانی یعنی چه! اینکه سقفی باشد و تو توی هر لحظه اش احساس کنی به آنجا تعلق نداری یعنی چه. غصه ات شد؟ نشود دخترکم. زندگی همیشه آمیزه ای از شادی ها و غم هاست. برای من هم بود.
ایوان بهشت بو و بهشت شکل من برایم خانه شد. شهر زیبای من! وقت هایی که تنبیه می شدم و گرسنه بودم بلوط های تازه اش را می چیدم؛ وقت هایی که از جور خاله ام فرار می کردم، توی تپه های زرنه و نرگسش می خوابیدم. فریاد های بی صدایم را به گوش کوه ها و صخره هایش می سپردم و وقت هایی که بی دلیل شاد بودم تپه های ماهوری شکلش را بالا و پایین می دویدم. مادرت فرزند ایوان زیبا شد و او مادرت را به فرزندی پذیرفت.
نه سالم که بود، در یکی از زیباترین روزهای بهاری ایوان که با خاله و دخترخاله ها به زیارت مقبره حاجی حاضر رفته بودیم یکی از بهترین اتفاقات زندگی مادرت رقم خورد.
.آن روز خوب توی خاطر مادرت جا خوش کرده: دختر بچه ای که با دخترخالهی هم قد و قوارهاش دعوایش شده، حوصله ندارد و با لجبازی زنبیل ناهار و بقچهی زیرانداز را زیر بغل زده و جلو تر از همه راه میرود. مثل همیشه. مثل تمام آن سالها.
دختر سرتقی بودم؛ درست مثل حالای تو. مثل تو که وقتی اخم میکنی تیلههای آبیات مثل آسمان پر رعد و برقی میشوند که زمین و زمان را به مبارزه میطلبند. زنبیل و بقچه را به کناری نهادم و به ضریح سبز رنگی که وسط امامزاده بود نزدیک شدم. محو پارچههای تکهتکه و سبزی که به گوشه و کنار تیغههای آهنی اش بسته بودند، جلو رفتم و سلام دادم. آنجا را دوست داشتم. زیادی بیریا بود، دیوارهای آجری و سقف بلندش مانع از شنیدن بوی علف های کوهی اطراف امامزاده نمیشد.
هر وقت که مقابل ضریح میایستادم، چشمانم را میبستم و نفسم را چاق میکردم و همه چیز را به دست فراموشی میسپردم. دلم میخواست سالها توی آن حال بمانم و مثل کشتیای که بعد از طوفان کنار ساحل پهلو گرفته آنجا بمانم؛ اما چه میشد کرد که بند و بساط خاله آذر چشم انتظارم بود؛ باید برمیگشتم و محل اقامتشان را جفت و جور میکردم. مثل همیشه خواستم برسر کار و بارم بگردم که نگاهم گوشه امامزاده گیر افتاد.
خاله آذر کنار پیرمرد عطاری که مثل طبیب برای هر درد اهالی روستا دوا بود، نشسته بودو صحبت میکرد. تقریباً میدانستم مشغول چه بحثی هستند. شهر ما مکتب نداشت؛ اعیانیها که برایشان سواد مهم بود، کودکانشان را به ده پایین میفرستادند؛ اما آنجا هم به خاطر سیلی که اخیراً آمده بود به مخروبهای بیاستفاده مبدل شده بود.
خاله هم حتما داشت مثل چند خانواده انگشت شمار اعیانی که توی روستایمان بود، با کربلایی قاسم صحبت میکرد و با پیشنهادات رنگارنگ از او میخواست تا به بچههایش خواندن و نوشتن بیاموزد؛ اما چهره درهم و دژم کربلایی گویای این بود که درخواست خاله را هم مثل الباقی رد خواهد کرد.
بیش از این نایستادم، عزم برگشت کردم که خاله به اشاره کرد چای بیاورم. فوراً دست به کار شدم، تا به خودم بجنبم و زیرانداز ها را پهن کنم و چوب خشک برای برپاکردن کتری و چای دست و پا کنم، زمان زیادی گذشت و این باعث شد وقتی که استکانهای چای را مقابلشان میگذارم خاله آذر نیشگون حسابیی از بازویم بگیرد. کربلایی فوراً استکان را روی نعلبکی توی دستش کوبید و جلوی خاله را که یک ریز بد و بیراه میگفت گرفت.
کمی متعجبانه منی که از روی غرور سر به زیر انداخته بودم برانداز کرد، در آخر از خاله چیزهایی پرسید که بعدها فهمیدم پرسیده که چه نسبتی با او دارم و آیا میخواهد من هم خواندن بیاموزم یا نه.
حتما خاله آذرم نه گفته بود که آنجور رو برگردانده بود و ابرو بالا انداخته بود؛ کربلایی کمی این دست و آن دست کرد و سرآخر به من خیره شد. من هم به خود جرات دادم و برای اولین بار مستقیما به او زل زدم. سر و لباسش شبیه دراویش بود. با آن موها و محاسن بلندی که در هم تنیده اند، با آن کلاه نمدی و بلندی که تمام مردان آن نواحی روی سر داشتند. نی بلند و خوش تراشی هم داشت که دمی از خود جدا نمیکرد. من او را با نگاهم میجویدم و او من را. به چشمانش که رسیدم او هم مستقیما به من زل زد، خیره، متفکر، آرام. ازاو خوشم آمده بود، لبخند بیدریغی به نگاه کنکاشگرش پاشیدم و در چشمهای او هم برق لبخند طلوع کرد. رو به خالهام کرد و پیشنهادش را فقط و فقط در ازای اینکه من هم همراه خالهزاده هایم برای تحصیل نزدش بروم، پذیرفت.
خاله راضی نمیشد. با وجود سن کمم دست راستش بودم و نصف بیشتر کارهای خانه به پای من بود. اگر من نبودم گردن خودش میماند. از آن گذشته از شوهرش میترسید. همهمان میترسیدیم. وقتی عصبانی میشد به صغیر و کبیر رحم نمیکرد. از عصبانیتش میترسیدیم. خیلی سعی کرد پیرمرد را منصرف کند؛ ولی وقتی دید پیرمرد به هیچ صراطی مستقیم نیست، از آن گذشته فریدون خان هم معمولا تهران بود و فقط چند روزی در ماه توی خانه میماند، در آخر او هم با اکراه فراوان موافقتش را اعلام کرد.
راضی شد که من هم همراه خالهزاده هایم تا حوالی امامزاده بیایم و خواندن و نوشتن بیاموزم.
از آن روز به جز تپهها و کوهستانهای ایوان آن کربلایی قاسم هم همدمم شد. پیرمرد گوشه گیر و با صفایی بود؛ مرد یکجانشینی نبود، اغلب توی صحرا میگشت و دوای درد مردم را از دل صحرا میجست. با بادهای صحرا و علف های آن دوستی دیرینهای داشت. دوای درد مردم را کشف میکرد و هرکجا ناخوشی میدید زخم هایش را میبست. اگر بخواهم برایت توی یک کلمه از خوبیهای آن مرد بگویم، میگویم آن پیرمرد آدم بود.
میدانی از چه میگویم؟ همه ما از یک نوعیم؛ اما همه مان آدم نیستیم. اگر تو فقط متوجه درد خودت باشی و آن جانت را به لب بیاورد، چه فرقی با دیگر موجودات داری؟ آدمیزاد آن است که درد دیگران را حس میکند، کاری میکند، حتی به اندازه یک نوک سوزن، اما کاری میکند.
خیلی زود متوجه دوستی من با درختان وطن کوچکم شد و بعد از دو سه سال به دور از چشم همه مرا به شاگردی گرفت. بماند که همیشه شاگرد سوگولیاش بودم و بیش از همه توجه داشت حتما یاد بگیرم. از بخیه زدن تا پرستاری جزامی ها و پرستاری طاعون همه را یادم داد. هرچند که من هرگز مثل خالهزادههایم دیپلمم نگرفتم؛ ولی تا جایی که میتوانستم دانایی را از او وام گرفتم.
زمان میگذشت. زندگی مثل رودی خروشان و پر قدرت جاری بود و مادرت روز به روز بزرگتر میشد. چهارده ساله که شدم، ارثیهام را به کلی از مادرم گرفته بودم: چهرهای که بیکم و کاست از مادرم برایم مانده بود. موهای فر و حنایی رنگم که از زیر روسریهایی که دستههایشان از پشت گردن رد شده بود بیرون میزد و تا وسط کمرم میریخت و چشم هر بینندهای را به خود دچار میساخت. پیرهن های آستین کوتاهی که قدش تا زیر زانو میرسید با آن جوراب های کلفت مخصوص زنان ایوانی، مادرت را به یک دختربچه چشم نواز و زیبا تبدیل کرده بود که نگاهها را روی خود ثابت میکرد. با وجود نقصی که داشتم نصف مردان آن دیار خواستار پیوند با من بودند و اگر از ترس فریدون خان نبود، نامههایشان را به جای مسیر امامزاده، توی حیاط خانه میانداختند.
من در آن روزگار توی دنیای خودم بودم.
بودم. دوست داشتم مثل استادم کربلایی قاسم همچو باد باشم، آزاد و رها به هرجا که میخواهم سر بزنم و در مواجه با بیماریهای جدید به کشف رازشان در زمین بپردازم و دوایشان را بیابم.
توی تمام این سالها هرگز خانوادهام را ندیدم. حتی مادرم. انگار مسیر هیچ کدامشان حوالی من نبود. گاهی خاله آذر بچهها را بر میداشت و با شوفر فریدونخان راهی آستارا میشد؛ ولی او هم هیچ وقت نخواست که مرا با خودشان همراه کند.
تابستان بود. یکی از همان روزها که خاله و خاله زاده هایم به خانه ما سفر کرده بودند؛ فریدون خان هم طبق معمول به تهران رفتهبود و من تک و تنها توی خانه مانده بودم. تمام روز را با کربلایی قاسم توی تپههای زرنه سرگرم پیدا کردن علف کوهی بودیم و از این رو دم دمای غروب به خانه برگشتم. وقتی وارد خانه شدم، کادیلاک فریدونخان را پارک شده زیر سایهبان حیاط یافتم. اصلاً انتظار حضور او را نداشتم. تازه همان روز خاله را راهی آستارا کرد و خودش هم عازم تهران شد؛ اینکه شب هنگام توی خانه باشد برایم زیادی غریب بود. از آن گذشته از او خیلی می ترسیدم. نه فقط به این خاطر که مرد خشنی بود و بیدلیل و با دلیل ضرب شستش را چشیده بودم؛ یا حتی نه به این خاطر که همیشه اخم داشت و آدم وقتی می خواست نگاهش کند باید صدقه کنار میگذاشت… آن روزها جور دیگری از او می ترسیدم. از نگاه او، از چشمان دریده اش، از نگاه هرزه ای که تا روی برجستگی های بدنم کش می آمد و بالا برنمی گشت. من از او و نگاه های چرکینش وحشت داشتم. وارد خانه که شدم نبود؛ غذایی که صبح روی اجاق گذاشته بودم حالا نیم خورده روی زمین رها شده بود و یک شیشه از آن زهرماریهایی که معمولا توی ماشینش نگه داری میشد هم کنارشان افتاده بود.
قلبم شروع به تند تپیدن کرد. شهر ما شهر کوچکی بود که خبرهای بد دهان به دهان می گشت و کسی نبود که از بی آبرویی دیگری بیخبر بماند. سن و سالم کم بود اما توی آن حوالی کسی نبود که ماجرای رسوایی دختر کارگری را که توی ده پایین زندگی میکرد و شبانه از خانه بیرون زده بود و در آخر نامردها سرش بلا آورده بودند؛ نشنیده باشد. حالا بلا یعنی چه؟ نمی دانستم. ولی خوب می دانستم فریدون خان چه جور نامردیست.
با دهانی خشک شده هاج و واج وسط اتاق ایستاده بودم، گاهی به خودم دلداری میدادم و گاهی از وحشت به خود میپیچیدم. نمیدانستم باید چه کنم، خواستم راه اتاقم را در پیش بگیرم که دستی بیپروا روی پهلویم و دست دیگری روی سینهام نشست و نفس را توی سینهام حبس کرد.
.
عالیه خیلی خیلی زیاد
همین کتابی گفتنش قشنگ ترش کرده (:
با عرض پوزش دوباره یک نقطش/یعنی یک تیکه خییییلی کوچیک/ دست گذاشتیدروی یکی ازخط قرمزهای ما• یجورایی نقطه ضعف ما•••• اینکه دقیق چی بود/ صحبت درباره چه موضوعی بود/ بماندبرای بعدن•••• اما••• روهم رفته خوب بود ممنون😀😁🤗😘