رمان ت مثل طابو پارت 4

4.9
(157)

 

بغض گلویم را دو دستی چسبیده و می خواهد خفه ام کند. از پشت در شیشه ای سولماز را می بینم، خزیده در کت و شلوار سرمه ایِ شیک و مارکش به سمت در می آید.
اشک را لعنتی می کنم و منتظر یک توبیخ حسابی دیگر می شوم، اما در را به رویم باز می کند و انگار که مرا ندیده باشد، رو به انتهای راهرو صدایش را بالا می برد:
_تشریف بیارین آقای نوروزی، جناب خدابنده دارن جلسه رو شروع می کنن.

جناب خدابنده؟ آق بابا هم امروز به شرکت آمده؟
چشمم تازه به سالن چوبی و کلاسیک شرکت می افتد. همه در تکاپو و هیاهو اند.
چه خبر شده امروز؟
قبل از اینکه به خودم بیایم، بهرام هم از کنارم رد می شود و به سمت اتاق جلسه قدم بر می دارد.
همانطور مات و بلاتکلیف به جنب و جوش اهالی شرکت خیره مانده ام که ترکش های سولماز ضرب می گیرند:
_ مثل مجسمه واینستا اونجا! مثلاً دستیارمی! این چه وقت اومدنه؟ متن سخنرانی رو خودم آماده نکرده بودم که کلاهم پس معرکه بود!

چشم در چشم هایی که با لنز طوسی جور دیگری زیبا شده بود چرخاندم:
_من…
سری از روی بی حوصلگی تکان می دهد:
_بعدا! الان وسایلمو از رو میز بیار تو اتاق جلسه.

و خودش با آن کفش های پاشنه بلند با قدم های محکم و پر اعتماد به نفس به سمتِ اتاق جلسه می رود.

به سمت اتاقش می روم و به خودم بدو بیراه می فرستم، به جای کارورزی و مطالعه، پادویی می کنم.
خیلی هم خوب!
صدای چند تن از کارمندان را می شنوم:

_انگار بالاخره کوتاه اومدن…
_منم همین فکرو می کنم، وگرنه جلسه فوری تو این وقت صبح واسه چی شونه؟
_می گن سهامدار اصلی شرکت تابان برگشته؛ فکر همکاری هم با اون بوده…
یکی از خانم های جمع می گوید:
_آره آره. من تو اینترنت عکسشو دیدم، چقدم خوشتیپه!

بی توجه نسبت به شخصی که این قدر با آب و تاب و هیجان ازش یاد می کنند
وارد اتاق می شوم؛ بی خیال مرتب کردن وسایل همیشه پخش و پلایش می شوم و به برداشتن آی پد و متن سخنرانی و بنر های بزرگ نموداری که گوشه میزش جا خوش کرده اکتفا می کنم.

با آن دست های پر، افتان و خیزان به سمت اتاق جلسه می روم؛ در چرمی را آهسته با پا هل می دهم و وارد می شوم.

با ورودم همه سر ها به غیر از سرِ راس مجلس به سمتم می چرخد.
نگاهم را از آق بابا می گیرم، سلام آهسته ای می دهم و به سمت تنها صندلی خالی که درست کنار سولماز است می روم.

نگاه سوزنی شکل بهرام از سر تا پایم را رصد می کند و در این بین، نگاهم درگیر محسن خان می شود. پدرِ بهرام. با اخمی پابرجا به کاغذ های مقابلش خیره است و کوچک ترین نگاهی هم به سمتم نمی اندازد. هرچند که حق دارد، در این میان تنها اوست که حق دارد از من دلخور باشد.

هنوز به صندلی نرسیده ام که کسی آن را عقب می کشد و برای حملِ نمودارها به کمکم می آید.
رسول خسروی! تنها حامیِ همیشگی من در میان این جمع و دست بر قضا، برادر مامان فاطیما.

خجالت می کشم، اگر بابا زنده بود، حالا به سن و سال او بود. سری به احترامش می جنبانم و قبل از اینکه بیشتر از این جلب توجه کنم روی صندلی جای گیر می شوم.

آق بابا صدایش را صاف می کند و با ذکر بسم الله ای شروع به صحبت می کند:
_دلیل جمع شدن امروزمون رو همه می دونین… تابان بالاخره قبول کرده با یه کار مشترک شرکتش رو گسترش بده.

چشم هایش در نگاه تک تک اعضا و شرکاء می گردد، لبخند می زنم به این همه اقتداری که در کلامش شریان دارد:

_چیزی که همیشه می خواستیم رو این بار خودشون پیشنهاد دادن… بااین شراکت تبدیل می شیم به قدرت اول منطقه، حتی ممکنه درآینده پلی بشه واسه تامین کلِ آسیا.

گل از گل همگی شکفته است، برایم عجیب است که چرا هیچ وقت تابان ها نخواستند با ما شراکت کنند.
مامان فاطیما که درست دست چپ آق بابا نشسته، ادامه صحبت ها را گردن می گیرد و با استفاده از نمودارها دورنمایِ این قرار داد را تشریح می کند و رسول خان، با همان لحن مصمم و کار بلد همه را به این قرارداد ترغیب می کند.

رای می گیرند و تمام پانزده نفرِ حاضر در مجلس رایِ مثبت به این شراکت می دهند.
در این بین فقط بهرام است که زیاد خوش بین نیست و با اخم هایی در هم دلیل می آورد تصمیم یک دفعه ای تابان ها زیادی عجیب و مشکوک است.
اما رسول خان او را هم با دلایلی که می آورد قانع می کند.

حوصله ام سر رفته، دلم پیش نوجوان محکوم به اعدامی که چند هفته ایست حتی ندیدمش گیر مانده.
مسیرِ زندان تا خانه شاکی را هزار بار در خیالم طی می کنم و هزار حرف جدید برای رضایت از ولی دم در سرم می زنم؛ عملاً در دنیای دیگری سیر می کنم که

که صدای سولماز بلند و رسا از کنار دستم شنیده می شود:
_با توجه به زمان محدودی که داریم، من می تونم ارائه طرح فردا رو گردن بگیرم.

سکوت سنگینی جمع را فرا می گیرد. همه نگاه ها به سولمازی که با نهایت اعتماد به نفس به صورت آق بابا زل زده، خیره می ماند.

یکی از سهامداران تک سرفه ای می کند و با لحن دوستانه ای می گوید:
_همه ما به توانایی های خاص شما ایمان داریم. به هر حال نوه جناب خدابنده اید و وارثِ هوشِ سرشارشون؛ اما… با نهایت احترام به نظرم بهتره کارو به پیر کار بسپریم. زمان خیلی تنگه، باید هرجور شده تو جلسه فردا توجه اشون رو جلب کنیم و کوچیک ترین خطایی هم نداشته باشیم.

خودکار در دستش فشرده می شود؛ ولی کوچک ترین نکته ای از صورتش خوانده شدنی نیست. مامان فاطیما می خواهد در دفاع از دخترش چیزی بگوید که سولماز صدایش را صاف می کند، با اعتماد به نفس پایش را روی پای دیگر می اندازد و درحالی که مردمک هایش صاف و ثابت توی چشم های مرد رو به رویش می دوزد، با جدیت تمام می گوید:
_فکر خوبیه. شما کی رو پیشنهاد می دین؟

سهامدار که مرد جاافتاده و دنیا دیده ای به نظر می رسد؛ اخم کوچکی می کند تا جدیتش حفظ شود:
_قصدم جسارت نیست خانم. غیاث خان رو یه عمریه که می شناسم، چم و خمش تو مشتمه. صلاحه که این ارائه با یه مرد باشه.

محسن خان، پدر بهرام که از اول تا آخر حتی نگاهی به جانبم نیانداخته و سکوت محض پیشه کرده، به حرف می آید:
_موافقم. نباید پشیزی اشتباه داشته باشیم، همه چی مطابق خواسته اونا باشه تا بهمون اعتماد کنن.

این بار هم همه سکوت می کنند. محسن خان دست هایش را در هم گره می زند و ادامه می دهد:
_با توجه به اینکه اونا خواهان همکاری شدن، اسم شرکتشون میاد ذیل قرارداد و ما سرگروه این کار می شیم. در این صورت سلطان صادرات بازرگانی می شه شرکت خدابنده.

سکوت جمع دنباله دار می شود؛ این ها هیچ کدام سولماز را نشناخته اند که این سکوت را نشانه رضایت گرفته اند.
نگاه خیره ام را از روی خواهر سی ساله ام بر نمی دارم. به صندلی اش تکیه می زند. لبخندی روی لب هایش است که فوران اعتماد به نفسش را به تصویر می کشد:
_یه مرد؟

نگاهش روی تک تک مردان در جمع می چرخد:
_تو این سه چهار سال اخیر، هیچ مردی تو این شرکت نبوده که به غیاث خان رو نزده باشه و دست رد تو سینه اش نخورده باشه!

سکوت این بار جمع سنگین و تلخ است، بهرام در چشم های سولماز تیز می شود:
_سولماز!

بی توجه به بهرام صدایش را صاف می کند و رو به آق بابا می گوید:
_البته… به استثنای ریاست محترمه. پس می شه گفت جنسیتی کردن این ماجرا دود از کُنده پوسیده بلند کردنه که فقط دودش تو چشم خودتون می ره! غیر اینه جناب رئیس؟

آق بابا چشم های سیاهش را بالا می آورد، جای اقتدار همیشگی نگاه اش را حس غرور و افتخار گرفته. سکوتش طولانی نمی شود:
_ارائه روز جلسه با تو.

نفس ها در سینه جمع می شود، بر عکس انتظارها در صورت سولماز هیچ نشانه ای از خوشحالی نیست. لعنتی! چه ایمانی به خودش دارد!
سرش را تکان می دهد و رو به صورت های پر اکراه و ناراضی شورای مرکزی می گوید:
_ممنونم از اعتمادتون جناب خدابنده. این بار من به جای آقایون ناامیدتون نمی کنم.

فمنیست نیست؛ ولی زیادی این دست کم گرفتن ها برایش سنگین آمده.
بعد از سه سال متوالی که در آزمون کانون و قضاوت شرکت کرد و نتوانست نمره بیاورد، سفت و دو دستی این شرکت را چسبیده. مگر شدنی ست به این راحتی ها کوتاه بیاید؟

سکوت جمع به تبریک و تعریف های معمول داشت می انجامید که میکروفون مقابل سولماز را به سمت خودم کشیدم:
_منم به نوبه خودم به همگی تبریک می گم.

سر ها به سمتم می چرخد:
_اما… یه نکته ای هست که هرچقدر منتظر شدم کسی بهش اشاره ای نکرد، به همین خاطر چند ثانیه ای رو مُصَدع اوقاتتون می شم.

نگاه ها رویم سنگینی می کنند، از همه بیشتر تیزی نگاه بهرام و سنگینیِ اخم محسن خان:
_آقای نوروزی فرمودن چون اونا خودشون پیش قدم شدن ذیلِ قرار دادما قرار می گیرند و ما سر گروه می شیم.

این بار چشم های آق بابا هم به سمتم می چرخد و منتظر نگاهم می کند:
_از طرفی جناب بهرام نوروزی به حق به این قراردادِ یک دفعه ای مشکوک شدن و اصرار داشتن اینکه یک دفعه دیروز تماس گرفتند و برای پس فردا وقتِ بستنِ قرار داد رو گذاشتند، زیادی عجیب و غیر منتظره ست.

مامان فاطیما میان حرفم می آید:
_ما تمام مدت تو جلسه بودیم و خوب می دونیم کی چی گفته!

نگاه خصمانه و همهمه ای ریزی که در سالن پیچیده را با صدایی رسا و بلند ساکت می کنم:
_فکر می کنم بدونم چرا انقدر یک دفعه ای و با عجله خواهان بستن قرارداد شدن…

آرام‌آرام همهمه می خوابد و پانزده جفت چشم منتظر روی ام می نشیند. نگاه وکلای جمع می درخشد، گویی فکری در ذهنشان تابیدن گرفته:
_اون ها حتما حساب کردن ما با این پیشنهاد بزرگ و غیر منتظره انقدر سرمون گرم جلسه امروز و رای گیری و کارهای فرمالیته می شه که از آماده کردن قرار داد و آماده کردن صیغه عقد قرار داد و از این دست امور غافل می شیم… که در واقع درستم حساب کردن! ما اصلاً وقت استانداردی برای تنظیم یه همچین قراردادی نداریم. درواقع انتظارش رو به این زودی هم نداریم… اما به احتمال خیلی زیاد اونا فردا خودشون با یه قرارداد کامل و بی نقص که نشه هیچ ایرادی ازش گرفت، سراغ ما میان و ما مجبور می شیم اونو امضا کنیم. و به همین راحتی سرگروهی این شراکت رو به اون ها می سپریم!

سکوت جمع را فقط صدای چند صندلی که با هیجان در جایشان تکان می خوردند می شکند.
نگاه آق بابا را روی تمام اجزای صورتم حس می کنم.

_ دلیل این عجله چیزی به جز این نمی تونه باشه… اما با وجود موقعیت های شغلی و توانایی های شرکت ما هنوز وقت داریم که غافلگیرشون کنیم و با سرعت بخشیدن به کارهامون، قرار داد رو تنظیم کنیم و طبقِ حق طبیعی مون این ما باشیم که فردا قرار داد رو مقابلشون می ذاره… به هرحال… به سهم خودم، دوباره این موفقیت رو به همگی تبریک می گم. موفق باشین.

میکروفون را هل می دهم و از جایم بلند می شوم.

همهمه ای جمع را فرا می گیرد، وکلا با هم مشغول بحث و جدل می شوند و از هر گوشه و کنار از تنظیم فوری قرار داد حرف می زنند.
برگه ها را دسته می کنم، می خواهم نمودارها را لوله کنم که رسول خان مقابلم می ایستد، چشموهای همیشه مهربانش می درخشند:
_ ممنونم ازت.
سنگینی نگاه مامان فاطیما را حس می کنم:
_چرا؟ مگه وظیفه من خدمت به این شرکت نیست؟ حالا به هر نحوی.
لبخندش دندان نما می شود. دستی روی موهای جوگندمی اش می کشد و بلند تر از حد معمول جوری که انگار می خواهد همه صدایش را بشنوند می گوید:
_خوبه که اینجایی. جایی که پدرت یه عمر براش زحمت کشید… اینجا لایق اینه که آدمایی مثل تو و پدرت، با یه سیرتِ بدون کینه و آینه دل بالا سرش وایسه. هرکس دیگه ای جات بود راضی به قهقرا رفتن اینجا بود نه اینکه…

جوابش فقط یک لبخند بدون حرف است. صدایش می کنند و مثل نسیم از کنارم می گذرد. همیشه بیشتر از آنچه که باید هوای من را داشته و بیشتر از آنچه که شایسته ام بوده به من افتخار کرده.

برمی گردم تا ببینم می توانم در چشم های آق بابا آن نور افتخار و غروری که نصیبِ سولماز کرده را ببینم یا نه، اما با جای خالی اش مواجه می شوم.
کم‌کم هم اتاق خالی می شود و بالاخره من هم می توانم همه برگه ها و نمودارهای پخش و پلا شده سولماز را جمع کنم.
سولماز آخرین دستوراتش را به آخرین افراد داخل اتاق، برای فردا می دهد و کنار در می ایستد. آخرین افرادی هستیم که در اتاق مانده اند.
با کلی وسیله که زیر هر دو بغلم زده ام و در دست دارم می خواهم از در خارج شوم که زیر بازویم را می گیرد و به سمت خود می کشد.
تمام وسیله ها روی زمین دوباره ولو می شوند. در چرمی اتاق را هل می دهد و مقابلم سینه سپر می کند:
_ظرفیت هات قابل تحسینن؛ اما بیشتر از همه اش توانایی ات تو جلب توجه بی خودی برام جالبه.

با نوک پا لگد از روی بی تفاوتیی به کاغذ ها می زنم و فقط نگاهش می کنم. دیگر به تمام حرکاتشان عادت کرده ام.

_واقعا فکر می کنی تو جمع پونزده نفره ای که لااقل دوازده نفرش دانش آموخته حقوقه، یه بچه تازه مدرک گرفته…

میان حرفش می روم:
_اولاً قانون رو از بر کردن کاری نداره، باید از هوشت تو این جور مسائل استفاده کنی. دوماً… مطمئناً نگه ام نداشتی که وظیفه تعلیم و تربیتم رو به عهده بگیری! متاسفانه من مثل شما وقتم به این شرکت محدود نمی شه و باید برم.

صورت استخوانی و خوش تراشش مثل همیشه یخ زده ست، مکث می کند و بازدمش را آرام؛ ولی طولانی بیرون می فرستد:
_درسته. تمام تمرکز من روی این شرکته. هرچی نباشه بزرگ ترین وارث اینجام. اما شما. به عنوان کسی که امروز هستی و فردا نه، بهت می گم که حواست رو حسابی جمع کنی. من نمی تونم گند و کثافت های تو رو پشت سرت جمع کنم. جلسه فردا بیشتر از اونچه که تو مغزت بگنجه مهمه. متاسفانه آق باباصلاح دیده تو حساس ترین روزهایی که شرکت پشت سر میذاره تو رو با اینجا نگه داشتنت تنبیه کنه.

کم‌کم حرارت بدنم بالا می رود و طاقتم طاق می شود؛ از هر دو کلمه حرفی که می زند سه تای آن تحقیر و بی حرمتی ست.
دندان قروچه ام میان صدایش گم می شود:
_فردا زیاد تو دست و پا نباش! اصلاً نباش!
نگاهی به در بسته می اندازد و یک قدم به سمتم خیز بر می دارد؛ انگشت اشاره اش را به حالت تهدید تکان می دهد، صدایش آهسته اما آماده به حمله شده:
_ بخوای چوب لای چرخم بذاری تا اون غرور مسخره ات رو به رخ بقیه بکشی، قسم می خورم، دارم قسم می خورم پناه! زندگی رو واست جهنم می کنم. فردا خیلی مواظب حرکاتت باش!

بین دو ابرویش خطی عمیق افتاده؛ دست از تحقیر بر می دارد و با آن کفش های پاشنه بلند و با قدم های بزرگ به سمت در می رود.
حسادت می تواند هیزمی باشد که در خرمنِ زیبایی ها و استعدادهایت می افتد. همین قدر ویران کننده… همه چیزهای رنگارنگ و زیبا را می سوزاند و سیاه شان می کند.

برای بار آخر به گزارشی که آماده کرده ام نگاهی می اندازم و با خیال راحت پوشه سبز رنگ را می بندم. لبخند زنان روی میز خانم خیری، وکیل سرپرست همیشه خندانم می گذارم و با نگاهی از خود مطمئن، نگاه شکارچی گونه اش را تحریک می کنم.

بی معطلی پوشه را از روی میز بر می دارد و بازش می کند. تمام گزارش های این سه ماه بی کم و کاست نوشته شده؛ حاصل ساعت ها شب بیداری ام…

چشم هایش هر لحظه ریز و ریز تر می شود. موهای قهوه ای رنگ شده اش از زیر مقنعه بیرون زده و کنار چین و شکن های گوشه چشمش دلبری می کند.
با اینکه لااقل پنجاه و اندی سالش است، صورتش هنوز هم مثل ماه می درخشد.
سرش را بی هوا بالا می آورد و در چشم هایم دقیق می شود:
_ دختر تو… هوف.
از جا بر می خیزد و به سمتم می آید:
_نزدیک ده ماهه که وکیل سرپرستتم. هر سه ماهی که گزارشت رو بهم تحویل میدی به خودم می گم دیگه نمی تونه بهتر از این باشه! ولی هر بار خلافش و ثابت می کنی!

لبخندم دندان نما و و تبدیل به خنده ای صدا دار می شود. دستش روی شانه ام می نشیند:
_می خوام بگم نوه همون پدر بزرگی ولی… دلم نمیاد.

در چشم هایم می چرخد:
_از اینکه بهت این همه آوانس دادم پشیمونم نمی کنی… مطمئنم.

دستی که روی شانه ام نشسته را می‌گیرم و با هر دو دست می فشارم:
_خیلی ازتون ممنونم. می دونم با یه انقطاع حتی کوتاه مدت دوره کارورزی سر میاد. شما خیلی کمک کردین تا بتونم هم اینجا بیام، و هم…

لبخند مستاصلی به صورت خندانش می‌زنم:
_شغلم و مدیون شمامی شم. ممنونم. واقعاً ممنونم.

جوابم فقط لب هایی ست که با سخاوت مروارید های مرتبش را به نمایش می گذارد. رنگ غم می گیرند چشم های پشت شیشه های عینک:
_من به پدر و مادرت بیشتر از این حرفا بدهکارم؛ خودشون که نیستن… با دخترشون حساب کتاب می کنم.

یاد پدر و مادرم آن هم صبح اولین روز دوره جدیدم اصلاً نمی تواند اتفاقی باشد. لبخند محجوبی می زنم و سر پایین می اندازم. به سمت میزش می رود:
_شب یارا رو بردار شام بیاین خونمون. بین خودمون بمونه، دو قلو هام اونو خیلی بیشتر از تو دوستش دارن.
_حتما! ولی امروز که نمی شه، شرکت شلوغ ترین روزاشو داره پشت سر می ذاره.
خودکار را در دستش می فشارد، خوب می دانم به خاطر اجبار آق بابا به کار کردنم در شرکت چقدر حرص می خورد و دم نمی زند:
_ اونجا که همیشه شلوغ و پر سر و صداست… هر روز یه تیتر جدید ازشون تو روزنامه می خونیم.

کیف چرم و اداری ام را روی دسته مبل می گذارم و کاغذ های دسته شده را مرتب درونش قرار می دهم؛ در همان حال می گویم:
_امروز خیلی فرق می کنه، شرکت تابان بعد از چند سال بالاخره راضی شده باهاشون قرار داد ببنده. امروز میان واسه عقد قرار داد.
با نوک خودکار روی میز ضرب می گیرد:
_ یه چیزایی در موردش شنیدم.
_جدی می گین؟
دست از ضرب گرفتن بر می داد و سر تکان می دهد:
_برادر زاده تابان چنان خودشو قایم کرده که همه پیگیر اخبارش شدن. بعد از پونزده سال برگشته ایران، نه براش مهمونی ترتیب دادن نه تو مهمونی ها شرکت کرده. کم کسی نیست غیاث تابان تو اقتصاد این مملکت.
به فکر فرو می روم. چقدر عجیب…
_اتفاقا محمد طاها هم دیشب می گفت با هیچ روزنامه و مجله ای راضی نشده مصاحبه کنه. تقریباً هیچ کس خبر نداره برنامه اشون چیه!
خانم خیری سری تکان می دهد و تاکید می کند که در جستجوی اخباری از او از هیچ رسانه ای نتوانسته اطلاعات بگیرد.
دست از کار می کشم، کیفم را بند شانه ام می کنم و با بی خیالی در مورد رفتار عجیب تابان ها، با خنده می گویم:
_اگه پرروگی نیست، می تونم رخصت رفتن بگیرم؟ نمی دونین سولماز واسه امروز چه خط و نشون هایی کشیده! انقدر هیجان زده اند که منم هول شدم.

با لبخند و تعارف تا دم در بدرقه ام می کند.
از ساختمان که بیرون می‌آیم باران صبح گاهی شدت گرفته. بی توجه به مردمی که با چتر خودشان را پوشانده اند به تن خیابان می زنم. خدا سخاوتمندانه دست روی سر بنده اش بکشد و او با چتر خودش را پنهان کند؟ عاشق و ناز کردن؟ چه پارادوکس غریبی…

❄️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 157

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x