《انسان شناسهای سکولار میگویند رنج باعث شده انسان ها دست به خلق خداوند بزنند؛ اما جامعنگرهایی هستند که معتقدند رنج آفریده شده تا انسان در سختترین لحظات عمرش با پروردگارش رو به رو شود. چرا که هستی با روان انسان سازگار است. آدمی جوری طراحی شده که در سختیها به شکل خاص خود با خدایش دیدار میکند: یکی کفرگویان، دیگری صابر و مؤدب، کسی او را شاهد میگیرد و ظلمی را که در حقش شده، به او میسپارد. عدهای هم آن را دلیلی میدانند برای عدم وجود او.
راست گفته اند. در سختترین روز از سختترین لحظات عمرم او را سخت در آغوش کشیدم. امان از شکلَ خاص بیکسیهایم! توی آن عمارت بزرگی که میان کوههای ایوان بود، بیکس و کار افتاده بودم. من بودم و هشتیِ کوچک خانه و فرش کوچکتری که از دریده شدنم آلوده بود.
قلبم مثل گنجشککی که توی مشت یک بیرحم فشرده شده، داشت میترکید. لباسهایم را پوشیده و به دیوار سرد و گچی تکیه داده بودم. سردم بود، درد داشتم، دوباره تبدیل شده بودم به آن طفل کوچکی که تمام طول راه را اشک ریخته و منتظر رسیدن به خالهآذرش مانده بود.
خاله نیامد، تازه به سفر رفته بود. فقط فریدون خان بود و هشتی آلوده به گناه و منی که از ترس توی زیرزمین پنهان شده بودم.
خاله که برگشت همه چیز را با اشک و ضجه و هقهق برایش شرح دادم؛ اما او اجازه نداد ایما و اشارههایم تمام شود، توی دهانم کوبید و عذابم را تهمتی قلمداد کرد که در حق شوهر خانزادهاش روا دانستهام. در آخر من را نمک به حرامی دانست که اگر از این ماجرای خیالی بخواهد به کسی چیزی بگوید، زنده نمیماند.
تازه چهارده ساله بودم؛ مثل غنچهای که تازه تازه دارد به خورشید سلام میکند، شاداب و پاک بودم؛ اما آنها این غنچه را چیدند و زیر دست و پا انداختند.
دو سال از روزگارم در جهنمی ترین شرایط ممکن سپری شد و من هر روز، هرشب، هر لحظه با غم آن راز مخوف و سیاه، بیجان و بیجان تر میشدم. توی آن دو سال نیمهشبهایی بود که در اتاقم پنهانی باز میشد و من زیر سنگینی فریدون خان مرگ را به چشم میدیدم و نمیمردم. خاله آذر دیگر به چشم خود ظلم شوهر خانزادهاش را میدید؛ اما همچنان من را دروغگو و متوهم میدانست و به جز حسادت کار دیگری در حقم نمیکرر. حسادت به منی که شمع وجودم داشت آب میشد و هرچه کربلایی میپرسید چه شده، اجازهی گفتن نداشتم.
تا مدتها تنها احساسی که به آن زن و شوهر داشتم نفرت و کارم در حقشان نفرین بود؛ ولی حالا که از آن روزها مینویسم، نفسم تنگ و عقلم گیج میشود. نمیدانم چه درست و چه غلط است. آخر میدانی رنج فقط یک واژهی سه حرفی معمولی نیست که کارش به چالش کشیدن بشر باشد. رنج هم کوره است و هم آهنگر؛ بنمایهات هرچه که باشد را شکل میدهد.
رنج مثل جهنم است؛ طاقت فرساست ولی برای همه لازم است. جهنمی که خداوند وعده داده همهمان از آن خواهیم گذشت، از حضرت نبی تا فرد قسی همه از آن عبور میکنیم. اینکه مسیرت به آن میافتد مهم نیست، مهم درست گذر کردن از آنیست که هست. نبی به ثانیهای میگذرد و قسی حالا حالاها در آن ماندگار است.
بنمایهی نبی با آن بوی رحمت میگیرد، جلا میخورد و به سادگی گذر میکند.
ما هم باید با رنج چنین کنیم: رحیمتر شویم، جلا بخوریم و به درستی از آن گذر کنیم.
توی سختترین لحظات از سختترین روزهای عمرت اگر خواستی گله کن، او را شاهد بگیر یا حتی سخت در آغوشش بگیر. نمیدانم، از هرچه که مایه داری مایه بگذار؛ ولی درست از آن گذر کن. هرگز منتظر خاله آذرهای این دنیا نمان. برخیز. درمان درد خودت شو و زیر بار ظلم هیچ کس نرو.
اگر تو را شکستند و توی سکوت منتظر کسی ماندی تا بیاید و جمع و جورت کند، بدان که هرگز این اتفاق نخواهد افتاد، فقط تکههایت زیر دست و پا میماند. مثل من که ماندم…》
زنگ تلفن همراهم باعث می شود از جا بپرم. بی اینکه متوجه بوده باشم به پهنای صورت اشک میریختم. خودم را فراموش کردهام. علی رغم اینکه بار آخر بسیار اعصابم رنجور و آزرده شد، امروز باز به سراغ این دفتر آمدم تا گپ زدن با مادرم امروز را راحت تر سپری کنم؛ ولی حالا خودم را از یاد بردهام و به چند دهه پیش رفتهام.
به هشتیِ قدیمی که مادرم آنجا افتاده بود. نمیتوانم اتفاقاتی را که پشت سر گذاشته، هضم کنم. او چیزهایی را تجربه کرده که من نصفش را هم تجربه نکردهام و این همه آسیب دیدهام.
دلم میخواهد بروم فریدون خان را پیدا کنم و توی صورتش بکوبم، دلم مثل آن گنجشککی که مادرم میگفت شده، میخواهد بترکد! بند بند وجودم همراه با مادرم لرزیده…
پریشان بر میخیزم و تلفنم را پیدا میکنم، بهرام است. قلب پر تپش و عصیان زدهام، تند تر از قبل میکوبد و از دست او و بی مبالاتی هایش بر آشفته میشود. چطور هنوز جرات میکند با من تماس بگیرد؟
کنار پنجره اتاقم میروم و پرده را کنار میزنم و با چهرهای دژم و درهم به دنبال بهرام می گردم. حیاط یکسره پر از دوست و آشناست؛ همه هستند، همه در تکاپو هستند.
تمام دوستان و نزدیکانی که دیده و یا کمتر دیدهام، آمدهاند تا امشب روی دستان مهنوش حنا ببندند.
هرکسی گوشهی کاری را گرفته توی حیاط مشغول است، وقتی به هم میرسند با شوخی چیزی میگویند و خندان از کنار هم میگذرند.
امیرحسین پسر دایی رسول در حال چراغانی کردن حیاط است و عزیز و عمه ماهی دمی از کنار آشپزها و دیگهای کنجِ باغچه جنب نمیخورند.
بهرام را پیدا نمیکنم؛ اما یارا را مییابم که با فراغ بال و شعفی کودکانه دور حیاط میدود و با این شادی قلابی کیفور می شود. هرچه کردم که پایین نرود حریفش نشدم، دلش با این شلوغیها خوش شده بود. من که نه میخواستم تنهایش بگذارم و نه میتوانستم زیاد توی جمعِ حرافِ فامیل ظاهر شوم، او را به دست عزیز سپردم و خودم را به آغوش کلمات پر مهر مادر.
تلفن توی دستم میلرزد و پیامی از جانب بهرام روی صفحه نقش میبندد:
« چرا انقدر لج بازی میکنی؟ باید با هم حرف بزنیم شاید این آخرین فرصتمون باشه»
دستم روی شماره اش میرود تا پیام در خوری برای بی چشم و روییاش بنویسم؛ اما پیام بعدی اش مانع می شود:
« یا جوابم رو می دی یا پا میشم میام تو اتاقت؛ دیگه هر بلایی سرمون اومد، اومده!» خونم به جوش میآید. به حدی جسور شده که تهدیدم میکند.
جملههای مادرم توی سرم تکرار میشوند:
«درمان درد خودت شو و زیر بار ظلم هیچ کس نرو » برای اولین بار توی تمام عمرم پر از حسی قوی شدهام که میخواهد برود و رو به روی آق بابا بنشیند و به او بگوید توی این چند هفته بهرام برایم شب و روز نگذاشته. به قدری زنگ زده و دنبالم گشته که عاصی شدهام؛ گفته بودی از او فاصله بگیرم، گرفتم؛ اما او نمیگیرد.
بدون ذرهای تردید از اتاق خارج میشوم و به سمت اتاق آق بابا میروم. او تنها کسی است که به مهمانی امشب کوچکترین اعتنایی ندارد؛ مهنوش را مثل یک عضو آفت زده و سرطان گرفته از خودش بریده است و دور انداخته. این را توی این مدت به خوبی نشان داده. وقتی کسی از چشم اق بابا میافتد، از بلندایی سقوط میکند که اگر تا آخر عمرش هم تلاش کند، نمیتواند دوباره به آن بالا برسد.
دو تقه به در اتاقش میزنم و وارد میشوم؛ نیست. دور تا دورم را از نظر میگذرانم و با یاد آوری اینکه امروز جمعه است و او طبق عادت مالوف جمعهها به جایی میرود که هیچکس نمیداند کجاست، آه از نهادم بلند میشود. قدمهای سرخودم به سمت سجادهی تا خورده ی گوشه اتاقش کشیده میشود، این جا بیش تر از هرجای دیگر خانه بوی خدا را میدهد. بوی خوبِ ایمان را.
از اتاق خارج میشوم، ددر را کامل نبستهام که صدای ریز گریههای آشنایی را میشنوم. سراسیمه به سمت پله ها میروم، یارا روی پلهها نشسته و زار میزند.
روی پلههای روبه رویش قرار میگیرم و بدون اینکه لمسش کنم، میپرسم:
_چی شده عزیز دلم؟ چی شده دردت به جونم؟
جانم تمام میشود تا با آن لحن خاص خودش و فرت فرت کنان بگوید:
_من بازی ندادن آجی…
قلبم چنگ میخورد؛ این ادا و اصول بچههای فامیل برایم عادی شده، اما انگار برای یارا همیشه تازگی دارد.
_هیش… گریه کنی آبجی هم گریه میکنه. نکن امیدم… نکن دار و ندارم…
_ماما دعوام کرد، داد زد، گف برو.
میگوید و مثل بچهگربهای بیدفاع خودش را به من میچسباند. بغض من هم قوت گرفته، نمیدانم باید چه کنم. میایستم و کمک میکنم او هم بایستد. در همین مابین، در اتاقی که روبه رو و در تیررس نگاهمان است باز میشود صدای خندههای مهنوش و سولمازی که در هم ادغام شده از اتاق خارج میشود.
به طور واضحی از ما جدا شدهاند، گویی دارند انتقام زندگی مادرشان را از من میگیرند.
برای ثانیهای با مهنوش چشم در چشم میشوم. با موهایی باز مشغول حاضر شدن است و آرایشگر برای آن موهای سیاه و چشمان درشتی که خودش آراسته، لاحول ولا میخواند.
تلاقی نگاهمان خندهاش را از بین میبرد. نمیدانم چه چیزی در من میبیند که توی نگاهش چیزی شبیه به ترس هویدا میشود و بعد به سولماز دوخته میشود.
سولماز حالش را به فراست در مییابد، میبوسدش و از اتاق خارج شده، در را رو به نگاههای ما که از هم جدا نمیشد، میبندد.
سولماز از پلهها روان میشود، برای لحظهای از کنار ما هم بیتفاوت میگذرد؛ اما متوقف میشود و به سمتمان میچرخد.
_میخوای که بری تو اتاقت؟
سوالش سوال نیست، دستور است. یارا را که پشت به من و مقابلم قرار گرفته به خودم میچسبانم و با کف دست نم صورتش را میگیرم.
_دلیل اینکه میخواین من رو از بقیه قایم کنین، مشخصه؛ ولی مامان فاطیما با یارا چیکار داره؟ این بچه رو چرا میخواین از جمع دور کنین؟
سگرمههایش در هم فرو میرود و از یارا چند و چون ماجرا را میپرسد؛ ولی جوابی نمیگیرد.
میگویم:
_ شکنجه دادن رو خوب بلدین؛ ولی اصولش رو یاد نگرفتین. نباید دست گذاشت روی نقطه جوش آدما، نباید با سیم آخر کسی بازی کرد، چون دیگه اون آدم هیچی رو واسه از دست دادن نداره… تا امروز با من هرکاری خواستین کردین، با یارا نکنین… شاید این بچه هم بتونه دووم بیاره، ولی اونوقت دیگه من نمیتونم!
رو ترش میکند و تند میشود:
_توهم دشمن پیدا کردی؟ یارا برادر ماهم هست! حق نداری بینمون دیوار بکشی و ببریاش تو سنگر فرضی خودت.
دلم میخواهد پوزخند بزنم و بپرسم حالا که دو جناح نیستیم چرا انقدر در پی پنهان کردن ما هستی؟ اصلاً من به کنار، دلم میخواهد بپرسم آخرین باری که برادرت را پیش تراپیست بردی کی بود؟ آخرین باری که توی کلاسهای چگونگی رفتار با آدمهای شبیه به او را شرکت کردی چه زمانی بود؟ همهاش به درک! آخرین باری که او را نوازش کردهای کی بوده که حالا ادعای خواهری میکنی؟ همه را توی دلم میریزم و در سکوت تماشایش میکنم. زبانم کوتاه است. امروز هرکاری کنم، به اسم برهم زدن مهمانی تمام میشود و خودم را خوار کردهام.
سکوتم را مهری بر حقانیت خود گیرد و با نیشخند فاتحانهای دست روی موهای یارا میکشد و با این کارش فریاد او را در میآورد. یارا را عقب میکشم و میگویم:
_برادرت وقتی تو تنش باشه، دوست نداره کسی به موهاش دست بزنه.
کیش و مات میماند و دستش توی هوا خشک میشود. باورش نمیشود با یک جملهی ساده تمام ادعاهای کاذبش را به باد انتقاد گرفته باشم. سر تکان میدهد، دست روی بازویم میگذارد و با لحنی که از گلایه به دوستانه تغییر موضع داده میگوید:
_ما هرچی که باشیم، بازهم یه خونوادهایم. از خون همیم… مامان هم منظوری نداشته، وضعیت جسمی یارا طوریه که باعث خجالتش میشه. تو دختر با درکی هستی، توقع دارم هرچقدر هم که بهش حق ندی، بفهمیاش! پیش فامیلهاش یه کم رودربایستی داره… امشب یه جوری سر خودتون رو گرم کنین و پایین نیاین، اینجوری برای همهمون بهتره. بذار این دو شب بگذره همه چی بهتر میشه.
مثل همیشه جاه طلب است؛ اما این جاه طلبی برای مهنوش و مامان فاطیماست. آنوقت مدعی است بین ما خط فاصلهای نیست… بغضم را با آب دهان به ناکجا آباد درونم هدایت میکنم و دست یارا را میگیرم و درحالی که پلهها را به سمت اتاقم بالا میروم سر تکان میدهم.
این شبها برای شما باشند. باشند این شب ها برای شما…
سر به دیوار تکیه داده، نشسته زیر پنجرهی اتاقی تاریک که با وجود ریسههای داخل حیاط، رنگیرنگی شده؛ با چشمهایی باز و خالی که به سقف خیرهاست، با زانوانی که به سرِ یارا عاریه داده شده تا خوب بخوابد: این است حال و روز پناه توی شبی که حنای شادی روی پوستشان میگذارند.
این است حال و روز من.
گاهی صدای کف زدن میآید، گاهی سلام و صلوات. گاهی هم بوی اسپند. گاهی طنین خندهای داخل راهرو میپیچد و من از وحشت دوباره بیدار شدنِ یارا، دستانم را نزدیک گوشهای او میگیرم.
با هزار ترفند و لالایی خوابش را سنگین کردهام، اگر دوباره بیدار شود، مثل همیشه همه چیز را فراموش میکند و میخواهد برود پایین.
تلفنم بارها زنگ خورده، به جز آن بیچشم و رو، امیریل هم زنگ زده بود. میپرسید چرا پیدایم نمیکند؛ وقتی گفتم امشب را توی اتاقم میمانم، نفسش را آزاد و تماس را قطع کرد.
در اتاقم کوبیده و بلافاصله باز میشود؛ عزیز جان است. کمی توی آستانه در میایستد تا چشمش به تاریکی عادت و ما را پیدا کند.
_وا! این بچه چرا خوابه؟ تو چرا حاضر نیستی؟
عزیز من را چه میپنداشت؟ یک انسان ماورایی؟
نمیدانم توی آن نور کم نگاه دلخورم را درمییابد یا نه، به سمت کمد لباسم میرود و چوبلباسیها را یک به یک کنار میزند تا لباس مورد پسندش را پیدا کند.
_آق بابات از سر ظهر هزار بار سراغ یارا رو گرفته، بگم بچهاش کجاست؟
میپرسم:
_سراغ من رو چی؟
جوابم را نمیدهد و لبهایم را به پوزخند وادار میکند. معلوم است که نه! او هم نمیخواهد من امشب آن پایین آفتابی شوم.
عزیز لباسی را که با وسواس انتخاب کرده، روی تخت میگذارد و تماشایم میکند.
_اونجوری نگام نکن. امشب بمونی تو این دخمه و بیرون نیای، باید تا آخر عمرت جوابِ بیآبرویی اون دوتا رو تو پس بدی… وقتی با گشت گرفتنت، اون پسر با بیحیایی اومد و تو رو متهم کرد. با تند کردن آتیش از چشم همه انداختت. میخواست جوری وانمود کنه که جداییتون به اون خاطره… ولی همیشه بهت گفتم، خدا هوای بنده مظلومش رو داره. تشت رسواییشون رو جوری انداخت وسط که پیش همه تبرئه شدی… پاشو مادر. دوباره خودت رو تو موضع اتهام نذار.
نگاهش میکنم. موهای بلندش را حنا گذاشته و به جای چهلگیس کردن، این بار آن ها را حسابی باچارقد صدفی و خوش طرح و نگارش پوشانده.
آه میکشد:
_اون بچه هم دختر منه. از خون و جون پسرمه. خودم بزرگش کردم… اینجوری عروس کردنش برام سخته. با این هول و ولا و عجله، با این مهمونیِ جمع و جور و به یکی بگو به ده نفر دعوتی نده… من براتون آرزوها داشتم مادر. میخواستم واسه شادیتون هفت روز به عالم و آدم ولیمه بدم، از شاه و وزیرو وکیل تا فقیر و بیخان و مان همه رو ولیمه بدم تا کس و ناکس واسه خوشبختیتون دعا کنه؛ چرا همیشه آرزو به دل میمونم؟ کی از خدا یه خانواده هزار پاره خواستم؟ یه دخترم این بالا تو تاریکی نشسته مثل مردهها تماشام میکنه، یکی اون پایین باهر بویی، دلش هم میخوره. آخه من مادرم… من چه گناهی به درگاه خدا کردم که باید بین بچههام بمونم؟
بغضش دلم را ریش میکند. راست میگوید، نگاهش از شعفی که توی روز نامزدی من داشت، خالیِ خالیست. نمیتوانم بیش از این تحمل کنم؛ سر یارا را زمین میگذارم و برمیخیزم و درآغوشش میکشم. آرنجم را که کنار شانههایش قرار گرفته، میگیرد و میفشارد.
_حق باهاته. دلم خونه که دلتو خون کردن… آهات بدرقه راهشونه، دلم واسه آهی که پشت سر اون دختر خیره سره هم خونه.
_ نفرین نکردم.
مردمکهایش برق میزنند:
_میدونستم، هرچی نباشه تو دختر لعیایی. ریشههای دختر شبیه مادرش میشه… ولی حال تکتکمون رو ببین! اینجا کجاش شبیه خونهایه که میخوان ازش تازه عروس بگیرن؟ حساب کتاب خدا با مال ما فرق داره پناه، توام نفرین نکنی اون هوای آههای غرق غم بندههاش رو خیلی داره… بپوش و بیا مادر، نذار سر افکندگیات درد بشه رو باقی دردام.
میرود اما ذهنم پیش کلماتش میماند؛ اگر خدا هوای غم بندههایش را دارد، بهتر نبود که به جای همه ما، آنها عذاب میکشیدند؟ نمیدانم. لباس را برمیدارم و میپوشم؛ مقابل آینه به خودم خیره میشوم.
عزیز لباس زیبایی را انتخاب کرده. لَخت است و بلند، با سر آستینهایی که از آرنج پف دار است و کار شده؛ ولی به مچ که میرسد با یک بند، سرش تنگ میشود. رنگ سفیدش، رنگ پریدگیام را بیشتر به رخ میکشد.
موهای بازم را از نظر میگذرانم. ریشههایش تا چندین سانتیمتر در آمده و به رنگ خودشان برگشته؛ اما پایههایش را که چند بار پاکسازی کردم، قهوهای تر شده و از مشکی به کلی فاصله گرفته.
با سرانگشتانم دست میکشم روی ریشههایش، عزیز راست میگفت ریشهها شبیه مادرند. باید شبیه مادرم باشم: استوارِ استوار.
کیف لوازم آرایش را از نظر میگذرانم، اجازه نمیدهم ضعفم را ببینند.
* * *
یل
برای او مهمانی در کسل کننده ترین وضعیت ممکنش قرار دارد. با وجود اینکه جوانها پر شور و نشاط دور میز عروس و داماد حلقه زدهاند و مشغول بگو و بخند اند؛ علی رغم اینکه
صدای دف و مولودی خوانی که مدام مدح امام علی را میگوید ما بینِ کف زدنهای جمعِ دیگری آغشته شده و گوشش را پر کرده، با وجود این همه شلوغی، برای او همه چیز خسته کننده و بیشور و حال است.
پناه نیامده، نمیآید و نبودنش باعث شده جمعیت حاضر پیش چشمش کمتر از نصف به نظر برسد.
به خاطر پناه بود که دعوت سولماز را پذیرفت و قبول کرد امشب در جمع خانوادگی و نزدیک آنها باشد. خودش هم نمیداند چطور اما وقتی که دعوت شد نتوانست لرزش پناه را که توی آغوشش از گریه میلرزید از خاطر ببرد. نتوانست نسبت به تنهایی او بیتفاوت باشد و او را میان این قوم رها کند. پناه از اوست، نه فقط در حاشیه امنش، که از خود او شده. چطور کسی که از خودش شده را میان این همه آدم تنها میگذاشت؟
ولی حالا که پناه قصد آمدن ندارد، چرا مانده؟ نمیداند. روی مبل و نزدیک حاج یحیی و خانوادهاش نشسته و در ظاهر به حرفهای رسول و محسن خان گوش میدهد و در واقع چشمش روی پلههایی که اتاق پناه آنجاست مانده.
کاش میشد بلند شود و از پلهها بالا برود و در اتاق پناه را باز کند و او را همین حالا ببیند.
همین حالا که زیر هجم شادی دشمنانش دارد خرد میشود و احتمالاً در خود فرورفته اشک میریزد. همین حالا که…
_امیر خان؟
کاش سولماز میفهمید که هیچ کس جز اعضای نزدیکش حق ندارند او را با نام شکسته بخوانند. هیچکس به راحتی مجوزش را نمیگیرد؛ هرچند که پناه ساده تر از اینها آن را دریافت کرده بود و توی گوشیاش یل ذخیره شده بود.
سولماز از داییاش به خاطر وقفهای که میان صحبتش ایجاد کرده عذر میخواهد و میگوید:
_اگه حوصلهاش رو داشته باشین میتونی بیاین تو جمع ما جوونترها. البته اگه دوست داشته باشین.
از گوشه چشم بهرام را میبیند که از پلهها پایین میآید و با اخمهایی درهم از کنارشان میگذرد. این بیوجود طبقه بالا چه میکرد؟ آن هم در چنین شبی که نباید از کنار همسرش جنب بخورد!
برمیخیزد و میگوید:
_باشه برای یه وقت دیگه، واسه عرض تبریک اومده بودم که حاصل شد. دیگه باید برم.
حاج یحیی که شاهد مکالمهشان است، مداخله میکند:
_کجا بری پسرم؟ شام رو بمون.
کت و شلوار شیک و مرتبی پوشیده و تسبیح عقیقش را توی دست گرفته؛ کاش میشد به این پیر مرد هم بفهماند او را نباید پسر خود خطاب کند!
_از شما به ما خیـلی رسیده حاج یحیی… بیشتر از این نمک گیر نشیم.
فاطیما اصرار میکند:
_ نمیذارم شام نخورده بری مادر، تو مرام ما نمیگنجه مهمون رو سر شام بذاریم بره.
_محبتتون رو میرسونه (رو به سولماز که با لبخند تماشایش میکند، میگوید) شما من رو تا دم در همراهی کن.
مادر بهرام که کنار دست فاطیما نشسته و قبل از این مشغول و خوش بش با او بود، به یکباره از بازوی فاطیما آویزان میشود و هین میکشد. سولماز هم که مقابلش ایستاده درست به پشت سر او و بالای پلهها خیره شده است.
سر میچرخاند و نگاه گذرایی به بالای پله ها میاندازد؛ ولی با دیدن پناه چشمانش راه رفته را برمیگردد و او را در برمیگیرد.
خیال میکرد امشب خلوت و کسل کننده است؟ پس چرا این جمعیت لعنتی نمیگذارد پناه را خوب ببیند؟
پناه نزدیک تر میشود، توی پیراهن سفیدی که پوشیده درست مثل یک خیال شده، شبیه فرشتههای آسمانی که حتی پا به رویای هر بنی بشری نمیگذارند. دور کمرش را کمربند توری و پهن و سورمهای رنگی گرفته که هم ظرافت اندامش را بیشتر به رخ میکشد، هم مانعِ گم شدن قدمهای محکمش زیر دامن بلندش میشود.
با ورود پناه تنها صدایِ واضحی که شنیده میشود همان مولودی خوان و دفهای در حال نواخته شدن است. نفسها توی سینهها جمع شده، همه منتظر واکنش اویی هستند که گوشه دامن بلندش را گرفته و با قدمهای پرصلابتش به زمان دهن کجی میکند.
نگاه ها همه به پناه و چشمان او خیره به حاج یحییست؛ مثل یک نسیم خوش رایحه از کنارش میگذرد و شانهی حاج یحیی را میبوسد:
_مبارک باشه آق بابام.
پیرمرد اخم دارد، خیره به پناه سری تکان میدهد و دست روی سر یارا میکشد. پیرزنی که کنار حاج یحیی نشسته برمیخیزد و با لبخندی عمیق نوهاش را در آغوش میکشد و زیر گوشش چیزی میگوید که باعث میشود لبخند روی لبهای پناه محکم شود.
به فاطیما و مادر بهرام هم تبریک میگوید؛ اما پاسخش میشود چشم غرهای از جانب فاطیما و بیاهمیتی مادر بهرام.
ماهی، عمهی پناه که انگار از همان شبی که بین پناه و همسرش اصحکاکی ایجاد شد، از او دلخور است، حرف را توی دلش نگه نمیدارد:
_کاش نمیاومدی.
اما پناه گوشه دامنش را گرفته و این بار به سمت جایگاه عروس و داماد میرود و گویی که او را اصلا نشنیده باشد، یارا را هم با خود همراه میکند.
ممنون :-*
برگردیم به این خانواده های خدابنده و تابان دراَصل مرفهین بیدرد /اما تو این داستان مرفهین بادردهای عجیب غریب👀👣😨😱/ این امریل اگر از اینکه بهرام به پناه زنگ میزنه عصبانی میشه و همینطور اینکه گوش وایمیسته به حرفهای شیرین و پناه میفهمه که اون سهیل{بیچاره بینوا○○○)میخواد با پناه قراربزاره بعدن هم ازش خاستگاری بکنه آتیش میگیره چشماش میشه اندازه گوی( منظورم گوی جادویی فالگیرهاست ) بعد قرمز میشه مثل قطار مغزش سوت میکشه و از سرش دود بلند میشه بعد پناه اُسکلوارمیبره انباری که قبلن گردانیده شده،بعدهم کافه•••• بعدتو این مجلس( که معلوم نیس:نامزدی یا عقدکنان یا حنابندان یا•••• )شوکه•عصبی و ناراحت میشه😨😡😠😱 که خدابنده ها مثلن سولماز به جای امیریل بهش بگن امیرو اینکه حاج یحیی بهش میگه پسرم به تیریش قباش برمیخوره••••تودلش میگه که ماهیچ صنمی باهم نداریم چرا بهم میگی پسرم• فقط ازاینکه پناه باهاش خودمونی باشه تودلش قندآب میشه و اینکه توگوشی اسمش:یل•ذخیره کرده توچشاش چلچراغونی میشه🤗😍/با اینکه اصلن خوشم نمیاد••••] اما اگه مردی💪 تو همین مجلس پناه از پدربزرگ مادربزرگش خاستگاری بکن•••• دلم میخواد واکنش همه خانواده وفامیلودوستوآشنا رو ببینم• این حاج یحیی هم وقتی بهش میگه پسرم دیگه فکرنکنم🤔ازاینکه نَوش ازش خاستگاری بکنه ناراحت بشه•
چرا پارت جدید نمیاد پس؟؟؟؟؟؟
کاش میشد روزی دو تا پارت میذاشتید