از تنهایی خودم، از تنهایی یارا خیلی میترسم.
حالا با این طفل معصوم چه کنم؟ حالا که خودم بیشتر از هر زمان دیگری به نوازش شدن نیازمندم، با این طفل مظلوم که مثل جوجه ای سرما دیده توی آغوشم میلرزد، چه کنم؟
به دیوار بین دو اتاق تکیه می دهم و سر او را به سینه ام میچسبانم. لبان خشکم را با زبان همچون ترکه چوبم تر میکنم، میخواهم لب باز کنم که صدایی ضعیف از آن سوی خانه به گوش میرسد:
_ لالا لالا گل آبی، چرا امشب نمی خوابی؟
لهجه کردی و صدای پخته دایه، روان من را هم درگیر خودش می کند.
_ لالا لالا گل لاله، نبینه چشم تو ژاله
پلک های خستهام را هم میگذارم و اشک مثل تیری که از چله رها گشته، صورتم را خیس میکند.
_ بالام لالای بالام لالای
نخور غصه نریز شبنم
دیگه هیچ کس تو این دنیا
سر قولاش نمی مونه…
شبنمهایش روی پیرهنم میریزند، ژالههایم روی موهایش میریزند، شدهایم مثل دو یتیم که به بهم پناه دادهاند. با دایه میخوانم 《دیگه هیچ کس تو این دنیا سر قولاش نمی مونه.》
لالا لالا گل زیره
بابات دستاش به زنجیره
یه روز می آد از این در تو
گیانم، بر می گردونه
چشم باز می کنم و به دیوار مقابلم خیره میمانم. چقدر بوی غم میدهد این لالایی…
لالا لالا گل پونه
گل زیبای این خونه
مگه نمی دونی که اون
سر هر قولی می مونه
پیرزن لالایی نمی خواند؛ گویی قصه می گفت. قصه ای که از آن هیچ سر در نمیآورم. به راستی من کجا آمدهام؟ میان آدم هایی که نه تنها چیزی ازشان نمی دانم که حتی نایی برای کنجکاوی درموردشان ندارم. توی این اوضاع اصلاً نمی خواهم دردی روی درد های سابقم اضافه شود. هنوز پرونده سیامک حاتمی باز است و دادگاهش به بعد از ایام نوروز محول شده.
شنه روی سینه ام خوابش برده. آهسته برمیخیزم و او را روی تختم میگذارم. هیچ کاری برای ثریا و فرزندانش هم نکردیم…
کنار شنه می نشینم. توی خواب هم آه میکشد. شاید چهار ساله باشد، شاید هم بیشتر یا کمتر. با این سن و سال چقدر این فسقلی غمگین به نظر میآید! حق هم دارد.
فقط سه روز مانده تا سال نو شود اما به جز گردسنگینی از اختناق بوی دیگری از قالی های این خانه بر نمی خیزد. البته به استثنای زمان هایی که امیریل می آید… او که می آید حتی آجر های این خانه هم بوی امنیت می گیرند؛ ولی از شادی هیچ خبری نیست.
پوست لطیف صورت شنه را لمس می کنم. یک مادر باید تحت چه شرایطی باشد که طفل کوچک و ترسان خودش را به رفتن تهدید کند؟ اصلاً کجا رفته؟ می خواهم مثبت فکر کنم ولی ساعت از سه صبح هم گذشته! سری تکان می دهم تا افکار متنوعی که توی سرم در حال رژه رفتنند کوله بارشان را جمع کنند و بروند. هیچ کس حق ندارد در مورد چیزی که از کم و کیفش بی خبر است خیال بافی منفی کند. از کجا معلوم! شاید مجبور است شب ها از کسی مراقبت کند و نمی خواهد کسی باخبر شود!
نمی خواهم بخوابم. از خواب های آشفته می ترسم. از خواب هایی که درونش آق بابا هیولاست خیلی می ترسم.
کیفم را از کنار تخت بر می دارم و از داخلش دفتر چرم و بزرگ را بیرون می کشم. علی رغم اینکه خودش را به هر ترفندی که بود به دستم رسانده، چند روزی می شود که لایش را باز نکرده ام. حالا که نه امشب قصد صبح شدن دارد و نه من قصد خوابیدن، چه از این بهتر که زمان را با مامان لعیا سپری کنم؟
دفتر را باز می کنم و بوی ورق های کاهی و کهنه فضا را پر می کند.
« تازه انقلاب شده بود. مملکت روی هوا بود و هر کسی ساز خودش را می زد. غالب مردم شاد بودند و می گفتند همانطور که قرآن وعده داده، زمین به صالحان به ارث رسیده. عده ای بدبین بودند و ساز ناسازگاری می زند؛ عده ای هم تاجر خون بودند. می دانی مادر نون تاجر خون، نون را به نرخ روز می خورد. این جماعت روحیه کار و کاسبی اشان را از دست نمی دهد، فقط وابسته به موقعیتی که وجود دارد روحیه اشان را عوض می کند تا بتواند مثل قبل بتواند چپاول کند.
موقعیت هر جور که بود ابداً برای امثال فریدون خان مساعد نبود. هرچند که او هم تاجر خون بود و با له کردن آدم های دیگر از دیوارها بالا می رفت و بالا می نشست؛ ولی کاسه لیس حکومت سابق بودنش و برای خیلی ها مسلم بود.
همه جا آشوب بود. هر روز از گوشه و کنار خبر می رسید با امثال فریدون خان چه کرده اند و چه بلایی سرشان آورده اند و این هراس خانه ما را چند برابر می کرد. البته فریدون علاوه بر رذالت ذاتی که داشت مرد حسابرسی بود و ردی پشت کار های خود باقی نمی گذاشت و این خیالش را تا حدودی راحت کرده بود؛ اما از یک مسئله بی اندازه وحشت داشت و آن من بودم.
بزرگتر شده بودم و زیباتر از هر زمان دیگری؛ اما او با وجود نگاه های کثیف و بی شرفانه اش جرات نداشت نزدیکم بیاید. دیگر می ترسید. می ترسید گندی که زده رو شود…. می ترسید به کسی بگویم و دودمانش را به باد بدهم. حق هم داشت. چون اگر فقط یک بار دیگر شبم را سیاه تر از چیزی که بود می کرد بی شک به ماموران دولتی می گفتم! حالا که یک پشتوانه ای داشتم که می توانست من را نجات دهد، حتی اگر به قیمت جانم تمام می شد این کار را می کردم!
اما ماجرا جور دیگری رقم خورد، روزهایی که می توانست برای من نعمت باشد، تبدیل به عذابم شدند و فریدون خان طی یک تصمیم غیر منتظره اعلام کرد که می خواهد من را به عقد خود در آورد.
تصمیمش مثل یک بمب توی خانه ترکید. از خدم و حشم گرفته تا خاله زاده ها را به جنب و جوش انداخته بود. هرکسی چیزی می گفت؛ ولی همه متفقاً هم نظر بودند که معشوقه سر پیری آقا شده ام. فقط من و خاله آذر بودیم که از اصل ماجرا خبر داشتیم. هر دویمان خوب می دانستیم فریدون خان از خوف آشکار شدن ظلمی که کرده می خواهد راهش را تمیز کند تا دستکی به دست مامورهای انقلابی نداشته باشد.
حاضر بودم بمیرم ولی تن به نکاح با جانوری همچون او ندهم! از او هم می ترسیدم هم متنفر بودم. نفرت چنان در نگاهم زبانه می کشید که هر گاه با او چشم توی چشم می شدم شوکه می شد و بعد با اخم راهش را می کشید و می رفت. من چطور با او هم نفس می شدم؟ هم دَم می شدم؟ از آن گذشته، من روی خانه هیچ زنی خانه نمی ساختم؛ حتی اگر آن زن خانه خرابم کرده باشد.
در این میان فقط خاله آذر بود که به طرز رعب آوری سکوت کرده بود. نه موافقتی می کرد و
و نه داد و قالی راه می انداخت. سکوت کرده بود و دخالتی نمی کرد. این سکوت سهمناک زمانی ثمر داد که مادر یکی از کارگران زمین زراعی فریدون خان به همراه پسرش پا به عمارت گذاشت.
آن روز را با تمام جزئیات به خاطر دارم. یکی از همان مهمانی های زنانه و پر از ریخت و پاش خاله بود و از ظهر زنان ده با ظاهری آراسته، با آن روسری های قواره دارِ رنگی و پولک دوزی شده به عمارت آمده بودند. همه جا پر از آدم بود. وقتی که روح انگیز خانم با نیشی از بناگوش در رفته به سویم آمد و صورتم را بوسید قلبم تند تر از هر زمان دیگری کوبید. سر بلند کردم و به پسر بی قد و قواره اش خیره شدم. خیره به من بود با لبخندی که تمام دندان های کج و زوار در رفته اش را به نمایش می گذاشت.
نگاهش حسی به من می داد شبیه وقت هایی که فریدون خان توی دل شب وارد اتاقم می شد. کم سن و سال بودم و بی تجربه، از نگاه خیره و چندش آورش بر خود لرزیدم و پا به فرار گذاشتم و توی مطبخ ماندم تا بروند. اما هر بار که برای کمک و جا به جا کردن مجمه های غذا مجبور بودم به سالن بیایم و بروم می دیدم که خاله آذر با اغراقی آشکارا آن ها را تحویل گرفت. اواخر مهمانی بود. می خواستم بروم تا نفسی تازه کنم که یکی از خدمتکارها سینی از چای را توی بغلم گذاشت و گفت خاله سفارش کرده من چای ببرم. دلم گواه بد می داد. دست هایم جوری می لرزیدند که تمام محتوای استکان های کمر باریک توی سینی ریختند. ای را مقابلشان روی زمین گذاشتم و خواستم دوباره فرار کنم که خاله مچ دستم را سفت چسبید و با ایما و اشاره گفت:
_ روح انگیز خانم تو رو برای پسرش جعفر وعده گرفته. بمون می خوان انگشتر دستت کنن.
چیزی را که می شنیدم باور نمی کردم. من چطور می خواستم ازدواج کنم؟ جهت مخالفت تند و پی در پی سر تکان دادم. اخم هایش در هم رفت.
_ یعنی چی؟ هر دختری یه روز باید بره سر خونه و زندگی خودش! می خوای تا آخر عمرت ور دل من بشینی؟ تا همین الانم زیادی موندی مردم روت اسم می ذارن!
باز هم مخالفت کردم. باز هم سر تکان داد ؛ آخر من چطور ازدواج می کردم؟! چرا جوری رفتار می کرد که انگار از هیچ چیز خبر ندارد! از حرف مردم می گفت، مگر نمی دانست چه رسوایی به بار می آید؟ اما او مصمم بود. محکم مم را فشرد و رو به روح انگیز خانم چیزی گفت که از لب هایش خواندم:
_ از شوهر کردن می ترسه. دختر بچه است دیگه. شما انگشتر رو بنداز.
روح انگیز خانم هم درجوابش چیزی گفت که نتوانستم بفهمم ولی زنان حاضر در مجلس محجوبانه خندیدند و نگاه شرور جعفر، پسرش را به جانبم جلب کرد. جلو آمد و حلقه ای باریک و نازک توی انگشتم انداخت و زنان میان چشمان وق زده و حیران من کل کشیدند.
شب که فریدون خان به خانه آمد و از ماجرا با خبر شد، الم شنگه ای به راه انداخت آن سرش ناپیدا! شده بود ببر ژیانی که از این سو به آن سوی سرسرا می خرامد و عربده می کشد
فقط من بودم و خاله و آن از خدا بی خبر. چشمانم روی حلقه نازک خشک شده بود. فریدون خان تا می توانست خشمش را با نعره های پیاپی سر خاله خالی می کرد و خاله با اغواگری جوابش را می داد.
_ مگه از نه اینکه ترسته مردم بفهمن چی شده؟ به سرت قسم می فرستمش جایی که هیچ وقت برات دردسر نشه. دردت به سرم آقام، بهم اعتماد کن! راهی جایی اش می کنم که تا دنیا دنیاست کسی نفهمه چی شده. انگار نه خانی اومده نه خانی رفته.
با نفرت تماشایشان می کردم. مثل دو کرکس بودند که بر سر جسمی بی جان توافق می کردند. بی اینکه از کثافت کاری شان عار کنند.
_ تو چه غلطی کردی زن؟ همون شب اول که ببرنش تشت رسوایی اش می افته. اونوقت اولین مظنون کدوم بی پدر و مادریه؟
_ آروم باش آقام. شما فکر می کنی چرا جعفر رو نشون کردم؟ انقدر بی دست و پا و پلشتیه که مثل آب خوردن گولش می زنم. بسپرش به من. تا من رو داری به…
چشم به حلقه ام دوختم تا بیش از این نفهمم چه می گویند. دلم گواه بد می داد. اگر آوازه ی این بی آبرویی جایی می پیچید همین مردم با زبانشان سنگسارم می کردند. زبانی که نمی شنیدمش… راستی که چقدر زخم زبان شگرف است ، زبان همیشه با گوش عجیبن بوده و هست ولی زخم زبان چیزی است که حتی اگر ناشنوا باشی باز هم تا عمق وجودت نفوذ می کند و روانت را صد پاره می کند.
باید به خاطر گناه نکرده تاوان می دادم. شاید من هم گناهکار بودم. اصلاً گناهکار اصلی فقط خودم بودم! کسی که مورد ظلم قرار می گیرد و سکوت می کند مستحق هر بلایی است. چشمش کور، تاوانش را هم خودش پس بدهد!
چه شبها که در آرزوی عصیان خوابیدم، چه روزها که با تمنای ایستادگی در برابر کسانی که به قصد استثمار خونم را مکیدند، بیدار شدم.
اما ساکت بودم، صامت و بیگفت با
چشمانی خون بار و دهانی که بسته شده.
قصهای قدیمی هست که میگوید وقتی آدم آزادهای کشته میشود، تبدیل به پرندهای میشود که در پهنهی آسمان لانه دارد. پر میکشد، اوج میگیرد و در آزادی محدودش غوطه ور میشود.
اما تبدیل او به یک مرغ پرنده، به خاطر پاداش و تجربهی آزادی نیست! نه آزادی و نه پاداش فرد آزاده نمیتواند اینقدر کوچک باشد. به او امتیاز پرواز میدهند تا با چشمان خود سرانجام ظالمان را ببیند.
و باز نه به این خاطر که بر آتش دلش آب سردی باشد و انتقامش را تماشا کند. بلکه چون دیدن ذلت کسی که عزتت را لگدمال کرده، حق توست. و هرکسی باید به حقش برسد چون عدالت یعنی احقاق حقوق دیگران.
حالا تو بگو دخترکم، میشود این قصهها افسانههایی باشند که ضعفا از خودشان سخته اند؟ میشود عدالت توهمی شیرین، آزادی رویای بچگی و آزاده شدن بازیی کودکانه باشد؟
میشود…. اما تو باور نکن. چون این باور توست که جهان تو را میسازد.
باور نکن، همانطور که من باور نکردم؛ هرچند که نتوانستم حقم را بگیرم. هرچند که مثل آزادگان عالم نتوانستم مشت بلند کنم و هیهات من الذله سر دهم. میدانی جان مادر جبران خلیل شاعر عرب زبان در جایی سروده:
“ترانهای که در قلب یک مادر نهفته است، برلبان کودکش جاری میشود.”
باور کن فرزندم، باور کن و فریادهای خفته در قلب من را تو بدون ترس فریاد بزن. 》
سر روی بالش میگذارم و دفتر را به آغوش میکشم. قطره ای اشک از گوشه چشمم قل میخورد. چانهام میلرزد و دخترک کوچیکی را که کنارم خوابیده به زور میتوانم ببینم.
مامان به طغیان دعوتم میکند. حالا…همین امشب که نمیدانم در برابر آق بابا باید چه کرد…
از حسرتی که سکوت به بار میآورد میگفت، حالا، همین امشب که پر از دلتنگیام.
به شنه خیره میشوم، خطوط چهرهی خفتهاش را دنبال میکنم. یک دستش زیر لوپ و با دست دیگر محلفه را محکم چنگ زده؛ گویی که پیرهن مادرش را چسبیده تا جایی نرود.
آه میکشم. در این کلاف در هم پیچیده، با این کودک از آسمان رسیده باید چه کنم؟
محو او که معصومانه خوابیده هستم که به پیرهنم چنگ میاندازد. هول میکنم، با چشمانی بیرون زده به دستان کوچکش که پیرهنم را در مشت گرفته نگاه میکنم. ملحفه را رها کرده و حالا به آغوش من پناه آورده.
صورتش را تماشا میکنم، به کک های ریز و کمرنگ روی بینی اش. دانههای روی صورتش چقدر شبیه یارا هستند!
خودم را بیشتر به سمتش میکشم، بوی کودکانه و خوشی که دارد من را به یاد عطر تن یارا میاندازد.
عطرش را که به جان میکشم خواب با چشمانم آشتی میکند.
**
یل
نان تازه را روی سفره، کنار سر شیری که خریده می گذارد. ساعت حوالی هشت صبح است و توی این روزهای تعطیل آخر سال قاعدتاً اعضای خانه هنوز خواب هستند.
سر و صدا و بدو بدو های آخر سال برای کسانی است که قرار است روزشان نو شود؛ وگرنه که این خانه تا روی محمدش را توی همین چهار دیواری دوباره نبیند، روزش نو نمی شود.
به سوی اتاق خودش، جایی که حالا پناه در آنجا میماند، مینگرد. نزدیک بهار است ولی باد های خشک و سرد هنوز یکه تازند. توی آن اتاق پر پنجره سردش نشده باشد؟
درجه شوفاژ ها را بالا تر میبرد و به سراغ دایه میرود.
دایه تنها کسی است که وارد اتاقش شدن و بیدار کردنش منعی ندارد.
در را باز میکند، دایه بالا سر کشوهای کمدش مشغول برانداز کردن روسری قواره دارش است و با دیدن او گل از گلش می شکفد:
_ دیگه کم کم باید به وقت و بیوقت آمدنت عادت کنم؛ سابق فقط نیمه های شو میآمدی.
با این وقت و بی وقت آمدن ها خطر را به جان خریده، میداند. اما چه کند که مغز زبان نفهمش حال بد پناه را بهانه می کند.
ابروی بالا پریده و لحن شیطنت بار دایه یعنی خوب دستش را خوانده. با این حال خودش را به راه دیگر میزند:
_ نون تازه گرفتم. این تنبل ها رو بیدار نمی کنی؟
دایه به چرخ های ویلچر حرکتی میدهد و از کنارش میگذرد:
_ عروس سر به هوات رو بیدار میکنم نان آور خانه ام! تو با بقیه شان چه کار داری؟
جوری به سمت دایه می چرخد که استخوان های گردنش تیریک صدا میدهند:
_ روش اسم نذار دایه.
دایه از اتاق خارج میشود و در همان حال می گوید:
_ چرا؟ مگه همون دختری نیست که گفتی خاطرش رو نمی خوای ولی مثل کنیزک پادشاه بهم خط میدادی؟
به دنبالش میرود. این پیرزن چطور انقدر خوب همه چیز را میفهمد؟
_ همان طور که برای محمد آستین بالا زدم برای تو هم می زنم؛ مگه نه اینکه به خاطر این چشم دریایی صبح روز تعطیل با نان تازه هلک و هلک تا اینجا آمدی تا به بهانه صبحانه ببینی اش؟ پس چرا دست
روی دست بذارم تا یکی دیگه بیاد و پریات را روی هوا بقاپد.
میایستد.
_ چون این حقش نیست… پدربزرگش صد پاره اش کرده، من دیگه بهش زخم نزنم.
دایه اخم میکند. با ته مایه ای از غرور:
_ یعنی چی این حرف؟
با خروج سارا از اتاق بحث خود به خود متوقف میشود. هپلی است و بی حواس؛ اما به محض دیدن او شوکه بر جای میماند. نگاهی به عقب، به در اتاق پناه می اندارد و به دنبالش سلام میکند.
دایه سلامش را پاسخ میدهد و او که نزدیک سارا ایستاده نمیداند چرا احساس میکند بوی الکل میشنود.
با دقت زیر نظرش میگیرد و می گوید:
_ چرا شنه بیدار نشده؟
رنگ از رخ زن می پرد و سگرمه های او بیش از پیش در هم می رود. کنارش می زند و به اتاق سرک می کشد. جای خالی شنه رگ روی گردنش را به تکاپو میاندازد.
_ شنه کو؟
_مـ… من نمی دونم. دیشب پهلوی خودم خوابید. فکر کردم از خواب پا شده رفته پیش خانمجون.
تعلل نمیکند، به در اتاق پناه می کوبد و وقتی هر چه میکوبد جوابی نمیگیرد در اتاق را باز می پکند؛ اما تخت مرتب و جای خالی پناه آتشش را شعله ور تر میکند.
خیلی کم بود
چرا پارتا کمتر شده ؟؟؟؟
با سلام اول اینکه موضوع خیلی زیباس فقط یه کوچولو حرفای مادرپناه حوصله رو سر میبره واینکه خیلی پارتا کم شده لطفا کمی بیشتر بزارید..!🙏🖤🖤
نویسنده عزیز ممنون از رمان خوبت
ولی ای کاش مثل روزای اول پارت هات رو طولانی کنی.
ادمین عزیز واقعا رمان قشنگیه اما به خاطر کم شدن پارتا واقعا باعث دلزدگی میشه هرروز انتظارمیکشیم که پارت بیاد وقتیم میاد ایقد کم هست که به قسمتای جذاب نرسه ودلخوشی واسه انتظار روز بعد نشه.باعث کلافگی میشه.خواهشا پارت هارو زیاد کن ..اینطوری انقد کم خیلی از طرفداراش رو ازدست میده.ممنونم
ادمین جان پارت جدید چرا نمی یاد؟؟؟؟؟؟
بذار دیگه
همه چیز عالیه …
ولی مخاطب زیاد این رمان به علت پارت گذاری منظم و مطن قشنگ اون هست . شما با کوتاه کردن پارت ها دارین از هیجان داستان کم می کنید …
خیلی خوب میشه اگر مثل روز های اول پارت رو طولانی کنید ..
با تشکر ..
پس کجاست پارت جدید؟؟؟
پارت جدید کوووو؟
پارتا خیلی کم شده و این باعث میشه رمان هیجانشو از دست بده و ادم ازش دلزده بشه😕😕
مثل اینکه پارت دیر گذاشته میشه
چراااااااا :'(
پس پارت ۵۳ چی شد؟😥😥😥
پااااااارت بعدی کو ؟؟
کو پارت جدید ادمین؟
کی پارت بعدی رو می ذارین ؟؟؟
چرا پارت جدید و نمیزارید؟؟؟
پارت بعدی رو کی میزاری
چرا پارت بعدی نمیزارید؟
کی پارت بعدی رو میذارید ؟؟؟
چرا اینقدر دیر شده ؟؟؟؟
فعلا پارت جدید نیست
ای باباااا
مسخرمون کردید
ادمین؟؟
?!!!Are you hear
تو کانال هم گفته بودم امروز پارت گذاری نداریم
نههه حالا که جای حساسهههه 😐
نویسنده در حال نوشتنه
ما که کانال نمیایم از کجا بدونیم که هی مجبور به سر زدن نباشیم!
امروز میذارید یا؟
چراااااااااااااااااا
چرااااااااا آخه ؟؟؟
آخه وقتی که نمیتونید عمل کنید چرا میگید هر شب پارت داریم واقعا متاسفم براتون که نمیتونید حتی پای حرفای خودتون وایستید
دوستان مشکل برا همه پیش میاد تا الان همه پارت ها هر شب گذاشته شده حالا یبار نشده نویسنده عزیز رمانتون خیلی خوبه واینک ادم دوس داره همش ادامشو بخونه هیچ عیبی نداره بنظرم قوی ادامه بدین 🙂 و امیدوارم پارت ۵۳ هرچه زودتر بزارین مرسی
♥️👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻
سلام دوستان من تو کانال نویسنده این رمان عضوم نویسنده توکانالش بعد این پارت یک پارت خیلی کوتاه نوشته دیگه از ۲۲دی به بعد پارتی نذاشته.
میشه کانالشو معرفی کنی؟
هوفففففف
اینم رفت رو هواااا
امروز پارت ۵۳گذاشته میشه
یعنی حدس من درست ازآب دراومد🤔 این رمان هم بخاطر دلایلی نصفه رها شوووده•••
پارت۵۴کی گذاشته میشه؟؟